💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر تکانی به پلاستیک توی دستش داد و ابروهایش را بالا فرستاد.
- بگیر!
تمنا پلاستیک را گرفت. حیدر کتش را بیرون کشید. پلاستیک را دوباره از دست تمنا گرفت و کت را به دستش داد.
به ورودی خواهران اشاره زد و گفت:
- من میشینم اینجا، تو برو اینو بپوش برگرد.
تمنا لبخندی زد و گفت:
- چشم.
تمنا که رفت، روی فرش نشست و چشم بست. صدای باد که بین پرچم پیچیده بود روحش را نوازش کرد. یادش از لحظهای افتاد که تمنا چادر را از صورتش کنار زد.
لحظهی ماندگاری بود و میدانست تا ابد برایش میماند. روسری فیروزهای ساتنش به صورتش میآمد. نفهمید با چشم هایش چکار کرده که آنطور و بیشتر از هر وقت، توی دید بودند.
نگاه فرو افتاده تمنا و لبخندی که زده بود همین حالا ضربان دلش را بالا میبرد. نفس عمیق از هوای سرد حرم گرفت. با قدم به قدمِ رفتار تمنا حظ میکرد. کیف میکرد. لذت میبرد.
وقتی آنطور ماهرانه چادر سفیدش را با چادر مشکی عوض کرد که حتی یک لحظه بدنش بدون چادر نماند، افتخار کرد به انتخابش.
- بریم آقا؟ شما سرما نخورید!
چشم باز کرد. سرش را بالا کشید. تمنا سمت چپش ایستاده بود. حجم کت از زیر چادر کمی مشخص بود؛ لبخندی زد و ایستاد. کفشش را که کنار پای تمنا جفت شده بود، پوشید.
کنار تمنا به سمت پارکینگ قدم برداشت. چه میخواست بهتر از این؟ این همان حسنهی در دنیا نبود که نصیبش شده بود؟ دست تمنا را گرفت و باهم روی پله برقی ایستادند.
- استخاره که گرفتم، سوره مریم اومد. واقعا مریم بودن برازنده تو و وقارته...
تمنا هم آرام گفت:
- حضرت مریم کجا، من کجا... خاک پای ایشونم نیستم!
لحظهای بعد توی ماشین نشستند. حیدر به سمت تمنا متمایل شد و گفت:
- خب، بچرخ ببینمت! نذاشتن که یه دل سیر ببینمت.
تمنا لب گزید. خواست چادر را از صورتش شل کند که مردی را سمت پنجره راننده دید. کمی دورتر با موبایلش حرف میزد.
تعلل کرد. حیدر پرسید:
- چی شد پس؟
تمنا بازی با دل حیدر را خوب بلد بود. ناز کردنش حتی همین اول کاری احساس قدرت به حیدر میداد. تمنا خوب میدانست چطور صحبت کند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞