💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهل✨
#سراب_م✍🏻
تمنا نفس عمیقی کشید. کمی جا به جا شد. خانم مشاور لبخندی زد و تلفنش را برداشت.
- عزیزم یه صندلی بیار تو اتاق.
لحظهای بعد منشی با یک صندلی پلاستیکی آبی وارد اتاق شد. خانم مشاور با لبخند اشاره زد که صندلی را کنار مبل دونفره بگذارد.
منشی صندلی را کمی اریب گذاشت. تمنا نفس راحتی کشید و خواست بلند شود که حیدر زودتر بلند شد و گفت:
- شما راحت باشید تمنا خانم.
تمنا نگاهی به خانم مشاور انداخت که با لبخند هر دو را برانداز میکرد. با آرامش پلک زد و صندلی اش را کمی جا به جا کرد تا تسلط بیشتری روی چهره حیدر داشته باشد.
تمنا زیر لب ذکری گفت و سرش را بالاتر گرفت. مثل سه دفعه پیش محکم و با اطمینان به نفسش شروع به صحبت کرد:
- آقای موحد این جلسه برای من مثل سه جلسه قبل رسمی هست. پدر و مادرم از این جلسه باخبر هستند و من بعد این جلسه اگر شما مایل به ادامه راه بودید، جوابم رو به خواستگاریتون میدم.
- بله. من درخدمتم.
- میشه بگید برای ازدواج چه ملاکهایی دارید؟ منظورم جز ملاکهای اخلاقی و رفتاری و اعتقادی هست.
- من جز این ملاکها به ملاک دیگهای تا به حال فکر نکردم. میفهمم منظورتون رو، من ظاهر گرا نیستم که بخوام بگم.
- براتون رنگ چشم و...
پرید بین حرف تمنا. سرش را پایین انداخت.
- نه اصلا... برام مهم نیست.
- یه موضوع مهمی هست که باید بگم. راجع به خودمه و... علت جداییم.
نفس عمیقی گرفت. ادامه داد:
- من از بچگی یه سری مهمون های کوچیک و ناخونده داشتم با خودم. البته برام مشکلی پیش نیاوردن.
سخت بود گفتنش. تا به حال با هیچ مردی راجع به پوستش صحبت نکرده بود؛ حتی در حد خریدن یک کرم و گفتن اینکه پوستش خشک است یا چرب.
- یه مشکل پوستیه که...
- مهم نیست.
تمنا چشم بست و گفت:
- آقای موحد اجازه بدید حرفم رو کامل بزنم. برام مهمه که شما کامل در جریانشون قرار بگیرید.
- بفرمایید.
- روی بدنم، یه لکههایی مثل کک و مک و ماه گرفتگی هست. این لکهها ممکنه زیاد بشن، ممکنه کم بشن، مادر زادیه. توی زندگی روزمره من هیچ خللی ایجاد نکرده و نمیکنه. نمیشه بهش بگم مریضی، چون خیلی از معنای بیماری و مریضی به دوره.
نگاهی به چهره حیدر انداخت و گفت:
- با پزشک متخصص پوست همین جا هم صحبت کردم. میتونید با ایشون هم صحبت کنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞