eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 طفلک گوشش قرمز شده بود. اصلا دست خودش نبود. پسرک برای خودش چای ریخت و رو به روی حیدر نشست. سرش را پایین انداخت. - ببخشید داداش. حیدر دستی به موهایش کشید و گفت: - تو ببخش. یه لحظه کنترلمو از دست دادم. سمیر سرش را بالا گرفت. نگاهش مهربان بود. لبخندی زد: - فدای سر و دل عاشقت داداشی. اینا برای من نشونه خوبیه. خیلی خوبه که این همه زن داداشو دوست داری! حیدر لبخند زد و دست دراز کرد. گوش سمیر را نوازش کرد و پرسید: - مامان اینا کجان؟ - رفتن برای زن داداش کادو بخرن. سمیر چایش را پس زد صندلی اش را عوض کرد. کنار حیدر جا گرفت و دست برادرش را فشرد. - نبینم غم بخوری ها. این‌ها همه از شعور و ادب و حیای زن داداشه که مستقیم جوابتو نمی‌دن. خب؟ - می‌دونم؛ ولی... سمیر خندید و خودش را جلو کشید. گونه حیدر را بوسید و گفت: - ولی صبر داداش باحال من تموم شده! کی فکرشو می‌کرد داداشی که تا می‌گفتم زن بگیر ترش می‌کرد، حالا اینطوری بی‌قرار بشه؟ حیدر خندید و سرش را تکان داد. برادرش صندلی‌اش را بیشتر به او نزدیک کرد. دست انداخت دور شانه حیدر. - یه چی می‌گم از الان یادت باشه. - بگو! صدای پرشیطنتش جدی بود. - سر عقدت برام دعا کنی و بعد عقد اول دست بکشی رو سر من! حیدر بلند خندید و گفت: - عه پر رو نمی‌شی؟ - نچ... خب زن می‌خوام. حیدر کوبید پشت گردن سمیر و او را پس زد: - بی‌حیا، پررو... سمیر خندید و گفت: - باشه اسمشو بذار پرویی و بی‌حیایی ولی یادت نره. با شوخی های سمیر حالش بهتر شده بود. چایش را که خورد با لبخند به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمش را بست. آرامش خانه باعث شد یاد حرف‌های تمنا و دکتر پوست بیفتد. به پهلو چرخید و چشم دوخت به پرده آبی اتاقش که پنجره را پوشانده بود. صداها و جدل های درونی‌اش بالا رفت: - مطمئنی برات مهم نیست؟ - نه مهم نیست. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞