💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوسه✨
#سراب_م✍🏻
طفلک گوشش قرمز شده بود. اصلا دست خودش نبود. پسرک برای خودش چای ریخت و رو به روی حیدر نشست. سرش را پایین انداخت.
- ببخشید داداش.
حیدر دستی به موهایش کشید و گفت:
- تو ببخش. یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
سمیر سرش را بالا گرفت. نگاهش مهربان بود. لبخندی زد:
- فدای سر و دل عاشقت داداشی. اینا برای من نشونه خوبیه. خیلی خوبه که این همه زن داداشو دوست داری!
حیدر لبخند زد و دست دراز کرد. گوش سمیر را نوازش کرد و پرسید:
- مامان اینا کجان؟
- رفتن برای زن داداش کادو بخرن.
سمیر چایش را پس زد صندلی اش را عوض کرد. کنار حیدر جا گرفت و دست برادرش را فشرد.
- نبینم غم بخوری ها. اینها همه از شعور و ادب و حیای زن داداشه که مستقیم جوابتو نمیدن. خب؟
- میدونم؛ ولی...
سمیر خندید و خودش را جلو کشید. گونه حیدر را بوسید و گفت:
- ولی صبر داداش باحال من تموم شده! کی فکرشو میکرد داداشی که تا میگفتم زن بگیر ترش میکرد، حالا اینطوری بیقرار بشه؟
حیدر خندید و سرش را تکان داد. برادرش صندلیاش را بیشتر به او نزدیک کرد. دست انداخت دور شانه حیدر.
- یه چی میگم از الان یادت باشه.
- بگو!
صدای پرشیطنتش جدی بود.
- سر عقدت برام دعا کنی و بعد عقد اول دست بکشی رو سر من!
حیدر بلند خندید و گفت:
- عه پر رو نمیشی؟
- نچ... خب زن میخوام.
حیدر کوبید پشت گردن سمیر و او را پس زد:
- بیحیا، پررو...
سمیر خندید و گفت:
- باشه اسمشو بذار پرویی و بیحیایی ولی یادت نره.
با شوخی های سمیر حالش بهتر شده بود. چایش را که خورد با لبخند به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمش را بست. آرامش خانه باعث شد یاد حرفهای تمنا و دکتر پوست بیفتد.
به پهلو چرخید و چشم دوخت به پرده آبی اتاقش که پنجره را پوشانده بود. صداها و جدل های درونیاش بالا رفت:
- مطمئنی برات مهم نیست؟
- نه مهم نیست.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞