💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوپنج✨
#سراب_م✍🏻
دستهگل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و میلرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی میکرد.
چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد:
- برو تو داداشی.
پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد.
- بفرمایید. خوش اومدید.
- ممنونم. خوش باشید.
آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت:
- شما بفرمایید.
پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه اصلا!
- بفرمایید پدر جان، من خجالت میکشم اینطوری.
پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت:
- میگما... میخواید تعارف کنید من برم تو.
حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت.
تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند.
- سلام.
ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت:
- پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد.
همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم میلرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت.
- ممنون. بفرمایید.
حیدر لبخندی زد و گفت:
- شما بفرمایید.
تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند.
تعارفات و احوالپرسیها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بیحوصلگی تمنا را دید. بلند گفت:
- یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچهها سر میره.
سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت:
- منم موافقم...
این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمیخواست امشب هم دست بردارد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞