eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
754 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دسته‌گل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و می‌لرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی می‌کرد. چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد: - برو تو داداشی. پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد. - بفرمایید. خوش اومدید. - ممنونم. خوش باشید. آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت: - شما بفرمایید. پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت: - نه اصلا! - بفرمایید پدر جان، من خجالت می‌کشم اینطوری. پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت: - می‌گما... می‌خواید تعارف کنید من برم تو. حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت. تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند. - سلام. ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت: - پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد. همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم می‌لرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت. - ممنون. بفرمایید. حیدر لبخندی زد و گفت: - شما بفرمایید. تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند. تعارفات و احوالپرسی‌ها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بی‌حوصلگی تمنا را دید. بلند گفت: - یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچه‌ها سر می‌ره. سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت: - منم موافقم... این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمی‌خواست امشب هم دست بردارد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞