💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر لبش را تر کرد. تغییری توی حالت صورتش به وجود نیامده بود. کمی جا به جا شد و گفت:
- هیچ وقت... هیچ وقت این موضوعات برام اهمیت نداشته. یعنی من...
پیشانیاش برق افتاد و خیس شد:
- من اصلا به ازدواج فکر نمیکردم که بخوام این طور ملاکهای پیش پا افتاده برای خودم داشته باشم. اون مدتی هم که بهش فکر کردم، چیزی که پیش چشمم بود اخلاق و رفتار شما بود، نه صورتتون.
دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
- ولی برای اینکه خیالتون رو راحت کنم که با این موضوع مشکلی ندارم، صحبت های دکتر پوستتون رو هم میشنوم. من هدفم از ازدواج با شما اینه که میدونم کنارتون میشه تغییر کنم و اصلا به...
سرش را پایین انداخت:
- ببخشید، نمیتونم ادامه بدم.
خانم مشاور به حرف آمد:
- خوشحالم آقا که هنوز مردهایی مثل شما وجود دارند که به چیزهایی فراتر از ظاهر اهمیت میدن. درسته، درجه اولویت ظاهر و مادیات خیلی پایینتر از معنویات و اخلاقیات هست. علاقه شما به تمنا خانم چیز کاملا مشهودیه؛ اما توصیه میکنم سرسری از این موضوع عبور نکنید. درسته مسئله اصلا حادی نیست، ولی شاید بعدا برای شما مهم بشه.
برای تمنا سر تکان داد و گفت:
- پیش دکتر ناصری هم برید. ان شاءالله خیره. اگه عروسی سر گرفت منم دعوت کنید.
از مطب مشاور بیرون آمدند. تمنا به سمت میز منشی رفت. کمی با او صحبت کرد. نگاهش را چرخاند. جای خالی نبود که بشیند. صندلیها نسبت به مطب سه دکتر خیلی کم بود.
کنار گلدان کنار مطب دکتر ناصری ایستاد. حیدر کمی به او نزدیک شد. تمنا سرش را پایین انداخت. خانمی از اتاق بیرون آمد. منشی گفت میتوانند بروند داخل. تمنا وارد شد و پشت سرش حیدر.
مقابل دکتر نشستند. تمنا خدا را شکر کرد که صندلی ها از هم دور هستند و معذب نمیشود. تمنا به حرف آمد:
- خانم دکتر بابت اون جریان، گفتم شما بهشون توضیح بدید.
خانم ناصری سر تکان داد و رو به حیدر گفت:
- خوش اومدید. خب در مورد این مشکل، اگه بخوام اسمش رو بگم ممکنه یکم عجیب باشه. ولی جای هیچ نگرانی نیست. برای شما و هیچکس دیگه مشکل ایجاد نمیکنه.
برای بچهدار شدن هم، ممکنه به بچه سرایت کنه، شما حتی اگه با فرد سالم هم ازدواج کنید این امکان وجود داره که دچار این مشکل باشه.
نگاهی به تمنا انداخت و گفت:
- اگه خیلی نگران هستید، میتونید قبل بچهدار شدن یه سری آزمایش بدید.
رو به حیدر کرد و گفت:
- این مشکل پوستی تمنا جان اصلا هیچ کدوم از علایم اون بیماری رو نداره، شاید بعدا، متوجه بشیم که اصلا اون بیماری نیست. میخواید اسمشو بگم؟
حیدر دستی به موهایش کشید به تمنا نگاه کرد. رو به دکتر کرد و با آرامش گفت:
- نه لازم نیست. ممنون. با اجازه.
ایستاد و گفت:
- برامون دعا کنید.
از اتاق بیرون زدند. تمنا مقابل میز منشی ایستاد و کارتش را بیرون کشید. حیدر زودتر کارتش را روی میز گذاشت.
- من خودم...
حیدر بین حرفش پرید و گفت:
- توی این موضوعات نمیخوام بحث داشته باشیم، وظیفه منه.
تمنا خلع سلاح شد و عقب کشید.
کمی بعد، از ساختمان بیرون آمدند. حیدر کنار ماشینش ایستاد و گفت:
- تمنا خانم میشه جوابتونو بدونم؟ من مشکلی ندارم با این قضیه.
تمنا سر به زیر گفت:
- جواب رو به مادرم میگم تا به خانواده شما برسونن. شما هم بهتر بیشتر فکر کنید که... موضوع سادهای نیست. ببخشید من باید برم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞