💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_سیصد✨
#سراب_م✍🏻
نزدیک رفت. میان ابروهایش خط افتاده بود. فشار فک و لرزشش کاملا معلوم بود. زیر چشمش چین خورده بود. روی تخت نشست. کمی خم شد. دانههای عرق روی پیشانیاش برق میزدند.
- سبحان؟
نگاهش افتاد به کتف او که سخت و لرزان بالا پایین شد. از گلویش خرخری بیرون آمد و گردنش به سمت دیگری چرخید.
گونه سمت چپش سرخ شده بود و رد چروک های بالش روی شقیقه و گونه اش مانده بود. صورت مهرانه درهم رفت و نفسش حبس شد.
آب دهانش را به سختی فرو برد. چشمش داغ شد. دست لرزانش را روی گونه داغ او گذاشت و دوباره صدا زد:
- سبحان؟ سبحانی؟
نالهای از گلوی او بیرون جست. مهرانه دو لبش را بهم فشرد. خط میان ابرو های سبحان غلیظتر شد.
- چشماتو باز کن سبحان...
سبحان به سختی چشم باز کرد. چند بار پلک زد. ساعت روی پاتختی را تار میدید. صدایش از ته گلویش بیرون میآمد؛ حبس شده و گرفته گفت:
- مهرانه؟ ساعت چنده؟
چشمش دوباره روی هم افتاد.
- چراغ...رو خاموش...
مهرانه باز صدایش زد:
- سبحان؟ منو ببین.
مرد چشم باز کرد. دست های بیحس شدهاش سوزن سوزن میشد. به سختی به چشمش دست کشید. سرش به دوران افتاد. ساعت را دوباره نگاه کرد. ۲:۳۰ دقیقه.
گردنش را باز جا به جا کرد و صورتش را سمت مهرانه چرخاند. شال و پالتوی مهرانه را دید، سرش تیر کشید. چراغ درست پشت سر مهرانه بود.
- چیشدی؟
سبحان چشم گرد کرد. دستش ستون بدنش شد و خواست بنشیند که درد اجازه نداد.
- حرف بزن سبحان... چی شده؟
- کی... اومدی؟ با کی؟ آخ...
مهرانه صورت در هم کشید. خواست داد بزند سوال مرا جواب بده ولی سکوت کرد:
- با آژانس!
اینبار صدای سبحان طور دیگری لرزید. نگاهش جور دیگری سرخ شد. مهرانه سر پایین انداخت:
- الان؟
- الان اومدم. ولی حالت مهمتر از زمان اومدن منه...
سبحان باز آخی کشید و چشمش را محکم فشرد. باز به دستش فشار آورد. به سختی به پهلو چرخید و نشست.
- کی بهت گفته این موقع با آژانس... راه بیفتی تو خیابون؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞