eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
488 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 نزدیک رفت. میان ابروهایش خط افتاده بود. فشار فک و لرزشش کاملا معلوم بود.‌ زیر چشمش چین خورده بود. روی تخت نشست. کمی خم شد. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زدند. - سبحان؟ نگاهش افتاد به کتف او که سخت و لرزان بالا پایین شد. از گلویش خرخری بیرون آمد و گردنش به سمت دیگری چرخید. گونه‌ سمت چپش سرخ شده بود و رد چروک های بالش روی شقیقه و گونه اش مانده بود. صورت مهرانه درهم رفت و نفسش حبس شد. آب دهانش را به سختی فرو برد. چشمش داغ شد. دست لرزانش را روی گونه داغ او گذاشت و دوباره صدا زد: - سبحان؟ سبحانی؟ ناله‌ای از گلوی او بیرون جست. مهرانه دو لبش را بهم فشرد. خط میان ابرو های سبحان غلیظ‌تر شد. - چشماتو باز کن سبحان... سبحان به سختی چشم باز کرد. چند بار پلک زد. ساعت روی پاتختی را تار می‌دید. صدایش از ته گلویش بیرون می‌آمد؛ حبس شده و گرفته گفت: - مهرانه؟ ساعت چنده؟ چشمش دوباره روی هم افتاد. - چراغ...رو خاموش... مهرانه باز صدایش زد: - سبحان؟ منو ببین. مرد چشم باز کرد. دست های بی‌حس شده‌اش سوزن سوزن میشد. به سختی به چشمش دست کشید. سرش به دوران افتاد. ساعت را دوباره نگاه کرد. ۲:۳۰ دقیقه. گردنش را باز جا به جا کرد و صورتش را سمت مهرانه چرخاند. شال و پالتوی مهرانه را دید، سرش تیر کشید. چراغ درست پشت سر مهرانه بود. - چی‌شدی؟ سبحان چشم گرد کرد. دستش ستون بدنش شد و خواست بنشیند که درد اجازه نداد. - حرف بزن سبحان... چی شده؟ - کی... اومدی؟ با کی؟ آخ... مهرانه صورت در هم کشید. خواست داد بزند سوال مرا جواب بده ولی سکوت کرد: - با آژانس! اینبار صدای سبحان طور دیگری لرزید. نگاهش جور دیگری سرخ شد. مهرانه سر پایین انداخت: - الان؟ - الان اومدم. ولی حالت مهم‌تر از زمان اومدن منه... سبحان باز آخی کشید و چشمش را محکم فشرد. باز به دستش فشار آورد. به سختی به پهلو چرخید و نشست. - کی بهت گفته این موقع با آژانس... راه بیفتی تو خیابون؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞