eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 لب مهرانه لرزید؛ بغض کرد: - سبحان! اخم مرد بیشتر در هم رفت. دستش مشت شد. صدایش بلند شد: - مهرانه... من متنفرم از زنی که نصف شب راه می‌افته تو خیابون! سوار آژانس می‌شه. می‌خواد دلیلش موجه باشه یا نه، می‌خواد هر جا بره، من متنفرم. بار اول و آخره ها... دست به دهان فشرد. دندان بهم سایید. سبحان بازویش را گرفت و کمی فشرد: - شنیدی؟ سر این... موضوع شوخی ندارم! مهرانه با خود گفت: - بداخلاق شده... چیکار کنم؟ فردا باید به مامان بگم. نگاهش را به صورت سبحان دوخت. هیچ انعطافی نداشت. - تو چت شده؟ خیلی درد داری؟ کجات؟ - وقتی بد اخلاقی می‌کنی اعصابم خرد می‌شه. خوردم زمین جلوی در مغازه. کمرم انگار داره خرد میشه. مهرانه چرخید پشت سبحان و تیشرتش را بالا زد. پایین کمرش کبود شده بود و کمی ورم داشت. دست کشید روی کبودی. آخ سبحان بلند شد. مشتش را به تخت کوبید. - نکن... وایی... پامم درد می‌کنه. آنقدر مظلومانه گفت که مهرانه لبخند زد و یادش رفت سبحان صدایش را بلند کرده. - بریم دکتر؟ سبحان به سختی دراز کشید و دوباره دمر افتاد. - نه... فقط یه مسکن بده... خوب میشه. چیزی نشده. خوردم زمین. مهرانه سر تکان داد و گفت: - باشه... الان برات کمپرس هم می‌کنم. ایستاد و از اتاق بیرون رفت. جعبه قرص ها روی میز آشپزخانه پخش و پلا بود. دست کشید بین قرص ها. مسکن نداشتند. کتری را روی اجاق گذاشت. لب گزید. از آشپزخانه بیرون زد. نگاهش جا به جا شد بین در خانه و اتاق، نفسش را حبس کرد. - برم؟ آهسته به سمت در رفت. سوییچ سبحان را برداشت و سریع بیرون زد. خودش را توی سه دقیقه به داروخانه رساند. مسکن خرید و سه دقیقه تا خانه را طی کرد. لیوانی آب براشت و با کیسه‌ی آب گرمی که آماده کرده بود به اتاق رفت. روی تخت نشست. نفسش تند بود و کمی احساس سرما می‌کرد. - بشین سبحان. سبحان چشم باز کرد و به سختی نشست. نگاهی به کپسول ژله‌ای قرمز انداخت و گفت: - تو قرص‌ها نبود... خوبه داشتی! دستش موقع گرفتن آب به دست یخ زده مهرانه خورد. چشمش ریز شد. مهرانه نفس حبس کرد. - رفتی بیرون؟ لیوان را با شدت از دست مهرانه کشید و گفت: - سری بعد این موقع رفتی بیرون برنگرد. گفتم بهت شوخی ندارم باهات! قرص را توی دهانش انداخت و دراز کشید. مهرانه کیسه را روی کمرش گذاشت و با بغض از اتاق بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞