💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_صد✨
#سراب_م✍🏻
مینو خانم خندید و گفت:
- وای من داره حسودیم میشه!
رباب لبخندی زد و چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- به چی؟
مینو خانم لب بهم فشرد و به مادر آصف، اشاره زد و گفت:
- اول از همه به سلیمه خانم، بخاطر داشتن چنین عروسی!
سلیمه خانم با شنیدن اسمش دخالت کرد و گفت:
- چرا حسادت؟ خدا بهترشو بهت بده...
مینو خانم سر تکان داد. نگاهی به سلیمه خانم انداخت و با حسرت گفت:
- ان شاءالله... ولی به شما و این نوههای خوشگلتون حسادت میکنم! خدا این دوتا کوچولو رو سالم به دنیا بیاره. حیدر آقای ما که اصلا به فکر نیست!
- وقتش که برسه درست میشه! ما که اصلا نفهمیدیم این عروس چجوری اومد تو خونمون! چشم باز کردم دیدم نوهام تو بغلمه!
رباب سرخ شد و با اعتراض صدایش زد:
- امّاه!
مادر آصف شانه بالا انداخت و گفت:
- مگه دروغ میگم! با اینکه فامیل و اشنا میگن عروسی خوبی بود، خود ما اصلا هیچی نفهمیدیم؛ بس همه چی تند اتفاق افتاد! ان شاءالله سال دیگه با عروستون مهمان اینجا باشید.
- خدا کنه! معلومه آقا آصف خیلی دوسش داره!
سلیمه خانم خندید و گفت:
- خیلی. نگاهش کن همین حالا...
مینوخانم سر چرخاند و به آصف نگاه کرد. مشغول صحبت با حیدر و آقای موحد بود؛ اما نگاهش گاهی میپرید و روی رباب مینشست.
- از ۱۷ سالگی ما رو دیوانه کرده بود که ربابو میخوام ربابو میخوام... انگار که خرماست برم از مغازه براش بخرم! البته والا از خرما راحت تر آوردمش براش!
رباب نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. البته که توی خنده، خود سلیمه خانم و مینو خانم همراهیاش کردند. سکوت برای لحظهای سمت مرد ها برقرار شد.
آصف لب گزید و چشم و ابرو آمد. با سر، ریز به آشپزخانه اشاره زد. رباب محکم دهانش را گرفت. شانهاش هنوز میلرزید. چشمهای کشیده و مشکیاش از خوشی و اشکی که از شدت قهقهه میانش جمع شده بود؛ برق میزد.
نفس عمیقی کشید و چادرش را مرتب کرد. عذرخواهی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. روی زمین نشست و دوباره خندید. توی این دوران اصلا نمیتوانست احساساتش را کنترل کند. نه وقت خوشحالی خندهاش، و نه وقت غم گریهاش. صدای خندهاش خیلی محو و ریز به گوش آصف رسید و او را تا آشپزخانه کشاند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞💔💕💔💕💔💕💔💕