eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
797 عکس
354 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا روی مبل دراز کشیده بود و دستش را روی چشمش گذاشته بود. مادرش از اتاق بیرون امد و تلفن سیار را سرجایش گذاشت و گفت: - تمنا بشین حرف بزنیم! روی مبل نشست و لباسش را مرتب کرد. نفس عمیقی کشید و منتظر حرف های مادرش ماند. حمیده خانم کنارش نشست. دست روی دست تمنا گذاشت و گفت: - زنگ زده بودن بیان برای آشنایی، تا قبل محرم! تمنا سرش را پایین انداخت و چشمش را بست. گذاشت ادامه‌اش را هم خود مادرش بگوید. - با اون اتفاق منم دیگه نمی‌تونم اعتماد کنم و بگم حتما خوبن! پسرشون برق خونده، یه مغازه کوچیک داره و... سرش را بالا گرفت و گفت: - باشه، به پدر بگید، قبول کرد من مشکلی ندارم! - شب به بابات می‌گم. بارفتن مادر دوباره سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و چشمش را بست. مشغول مرور خواسته ها و ملاک‌هایش شد. با خودش لب زد: - فقط واسه اینکه خیال مامان راحت باشه بهش فکر می‌کنم! وگرنه الان هم آرامش دارم. گوشه چشمش را ماساژ داد. این روزها چشمش به شدت می‌سوخت. کار با نرم افزارهای طراحی او را به این روز انداخته بود. اصرار آقای فاتحی بود که باید سه بعدی سازی را خیلی خوب بلد باشد، برای همین تمرینش را از سر گرفته بود. آقای فاتحی گفته بود: - کم کم باید بشی یه طراح داخلی واقعی... نه اینکه به من کمک کنی و بعد مدل چیدمان بدی. نه.. اعتراض کرده بود که چیدمان را بیشتر دوست دارد و استاد گفته بود می‌تواند هردو کار را انجام دهد. مادر مشغول دستمال کشیدن تلویزیون شد. تمنا نشست و گفت: - مامان، برم اماده بشم بریم چشم پزشکی؟ چشمم درد می‌کنه! مادر دست از کار کشید و گفت: - اره آماده شو می‌ریم. دکترم الان هست. به سمت اتاقش رفت و لباس‌هایش را پوشید و چادرش را روی دستش انداخت و از اتاق بیرون رفت. مادرش هم سریع اماده شد و نیم ساعت بعد توی مطب دکتر بودند و مشغول معاینه. - چیزی نیست ضعیف نشده. یکم خسته است و نیاز به شست و شو داره که براش قطره می‌ریزم. چشماش خیلی هم قویه ماشاالله... از پشت دستگاه بلند شد و ایستاد تا دکتر قطره‌اش را بنویسد. از مطب دکتر بیرون آمدند و توی داروخانه منتظر آماده شدن داروها بودند که رو به مادرش گفت: - همین یه هفته پیش رفته بودم پیش یه چشم پزشک، کاش نشون می‌دادم چشمم رو ببینه... - پول ویزیت قسمت این بوده، برای کار رفته بودی؟ معمولا درباره مسائل کار با پدر و مادرش صحبت نمی‌کرد. مخصوصا موضوع دانش را اصلا به ان‌ها نگفته بود. - واسه یکی از... اگر می‌گفت کارگر زشت نبود؟ حیدر برای خودش استاد بود. - استادکار نجاری توی چشمش چوب پرید بود. اونا رو بردم. اتفاقا دایی‌شون بود! - خوب می‌رفتیم اونجا! خندید و گفت: - ول کن مامان، دور بود، بعد پیش خودشون فکر و خیال نکنن! - چه فکر و خیالی؟ تند سرش را تکان داد و گفت: - هیچی، هیچی، بیخیال! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞