💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_نودوهشت✨
#سراب_م✍🏻
هر دو همزمان چاقو را توی ظرف انداختند. رباب دست راست آصف را در دست گرفت. دستش بخاطر کار زیاد کلفت شده بود و چاقو فقط کمی از آن را خراش داده بود و خونی در کار نبود.
- چرا مواظب نیستی؟ خوبی؟
- طوری نشده، حبیبی! به قول حیدر، من پوستم کلفته! خوبم!
رباب با تاسف سرتکان داد و شصت او را نوازش کرد. دستهایش درشت و پینه بسته بودند. دست او را رها کرد و چاقو را برداشت و لب زد:
- نمیخواد کاری کنی! بلند شو برو!
آصف خندید؛ موهای رباب را پشت گوشش داد و ایستاد. به طرف خریدها رفت و میان نایلونها گشت.
- برات یه چیز خوشمزه خریدم!
از توی پلاستیک پاکت پاستیل را بیرون کشید و به سمت رباب برگشت. دستش را تکان داد و گفت:
- از همون مدلی که خوشت میاد!
رباب ذوق کرد. وقتی خوشحال میشد، تمام صورتش میخندید. مخصوصا چشمان درشت و مشکی کشیدهاش، چنان برق میزد که آصف فکر میکرد نزدیک است چشمش کور شود.
- دلم خواسته بود. شکرا!
بادمجان ها را کنار گذاشت و پاکت را از دست اصف کشید. به دیوار سرامیکی که تکیه زد؛ شکم برآمدهاش نمایان شد. آصف کف آشپزخانه دراز کشید و به آرنجش تکیه زد.
- حالشون خوبه؟
سرش را تکان داد و پاستیل شکل انگور را توی دهانش چرخاند. صدایی بامزه در اورد که نشان میداد حسابی از خوردن پاستیل دارد کیف میکند:
- اممم عالین... حالا حالشون عالیه!
- عباس کجاست؟
رباب چشمش را جمع کرد و گفت:
- اممم پیش پای تو رفت نون بگیره!
صدای بسته شدن در خانه که امد. اصف صاف نشست و رباب پاستیلهای محبوبش را مخفی کرد. درست بود بدون بچهها نمیتوانست چیزی بخورد؛ اما این یکی او را چنان کودک میکرد که پسر خودش را نشناسد.
مرد ایستاد و همان موقع پسرش وارد اشپزخانه شد و سلام کرد. با دیدن پدر خندید و نان ها را درون سبد نان روی کابینت گذاشت و به سمت او پرید.
آصف کمرش را گرفت و چرخید. عباس گفت:
- اینبار هم من برندهام!
پدر اما نگذاشت جمله او تمام شود. کمرش را نسبتا محکم به زمین زد و خندید:
- اون بار غافلگیرم کردی!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞