💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_513✨
#سراب_م✍🏻
تا حیدر برگردد، توی آشپزخانه مشغول بود. چند بار تا جلوی اتاق محمد یاسین رفته بود و وقتی او را مشغول چسب کاری ماشینش دیده بود، حرفی به او نزده بود.
بشری برای خودش مشغول بازی و چرخیدن توی پذیرایی بزرگ خانه بود. صدای بسته شدن در خانه را که شنید، بشری را بغل گرفت و رفت سمت اتاق یاسین.
سه اتاق کنار هم بودند؛ اتاق وسط اتاق بشری بود و دست راست اتاق محمد یاسین. نگاهی انداخت. پسرک کنار ماشینش خوابیده بود.
در اتاق را آهسته بست و به استقبال حیدر رفت. بشری تا حیدر وارد شد، خودش را به آغوش او انداخت:
- بابا...
حیدر با عشق خندید و صورتش را دوبار محکم بوسید:
- جان بابا، عشق بابا. خوبی عمرمن؟
بشری صورت پدرش را آبدار بوسید. همین باعث شد حیدر بلندتر بخندد.
- عزیز دلم.
تمنا نفس عمیقی گرفت و گفت:
- گفتم دختر نمیخواما... اینم نتیجهش! آقا اصلا منو نمیبینه.
حیدر خم شد و سر تمنا را بوسید:
- شما که زندگی منید. حالا این جوجه یکم خودشو لوس میکنه برام دل میبره ازم.
تمنا شانه بالا انداخت و چرخید. حیدر پشت سرش آمد و پرسید:
- محمد کو؟
تمنا لب گزید و پر از خواهش زل زد به حیدر:
- بچهست دیگه. کوتاه بیا. از صبح بیرون نیومده از اتاقش.
دخترک را به آغوش مادر فرستاد و ابروهایش را بهم نزدیک کرد.
- تا لباس عوض میکنم صداش کن.
تمنا دخترک را بین اسباب بازیهایش گذاشت و به طرف اتاق محمدیاسین رفت. آهسته در اتاق را باز کرد و وارد شد.
جلو رفت و خواست ماشین چسب کاری شده را از زمین بردارد؛ اما محکم چسبیده بود. وای زمزمه کرد و بیخیال ماشین شد. آهسته گفت:
- محمدیاسین، مامان؟ بابا کارت دارن.
چشم پسرک سریع باز شد و از جا پرید. با چشم های وق زده و رنگی پریده گفت:
- گفتی بهش؟
تمنا هنوز لب باز نکرده صدای محکم حیدر آمد. پسرک توی خودش جمع شد و با چشمی پر از اشک زل زد به مادرش.
- محمد یاسین، بیا اینجا ببینم!
یاسین از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا نگاهی به ماشین و فرش انداخت و لب زد:
- فرش رو چیکار کنم؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞