اَلغِلُّ يُحبِطُ الحَسَناتِ؛
كينه، خوبى ها را نابود مى كند
#امام_علی_علیهالسلام
📚منبع:غررالحكم، ج1، ص 168
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت194
#ز_سعدی
مادر با تعجب گفت:
وا! این محمد امین هم عجب حرفا می زنه.
تو زنش بودی باید خبر دار می شدی. خوبه حال تو رو می دونست که داری پر پر می زنی بازم بهت نگفت.
انگار نه انگار تو خواهرشی.
آه کشیدم و گفتم:
اشکال نداره مادر جان.
حق با محمد امینه. پای جون احمد وسط بوده و خطر داشته.
حفظ جون یه آدم هم که وسط باشه دیگه خواهر و مادر و همسر و ...
با بغض گفتم:
دختر نمی شناسه ...
پای جون که وسط باشه همه نامحرمن.
از این که باز یادم آمد آقا جان حال مرا می دید و باز هم نگفت احمد کجاست حالم به هم ریخت.
با بغضی که گلویم را می فشرد و صدای خشدارم به سختی گفتم:
احمد سالم سلامت باشه بقیه اش مهم نیست.
راضیه گره دستش را به دورم محکم تر کرد و گفت:
الهی بمیرم برای دلت آبجی...
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و به روی الضیه لبخند تلخی زدم و گفتم:
خدا نکنه
خانباجی آه کشید و پرسید:
پس این جور که تو میگی احمد آقا زخمیه و چند وقت نیست، تکلیف تو چی میشه این وسط؟
با لبخند تلخی که بر لبم نشست گفتم:
تکلیف من مشخصه ... مثل این چند وقت بازم مزاحم شما می مونم.
مادر ابرو در هم گره کرد و گفت:
این حرفا چیه می زنی دختر
تو مزاحم نیستی این جا خونه خودت بوده خونه خودت هم می مونه. آدم که تو خونه خودش مزاحم نیست.
دیگه نشنوم این حرفو بزنی
تو دردونه ای و روی سر و چشم همه مون جا داری.
راضیه در گوشم گفت:
آبجی غصه نخور.
این جا بمونی آقاجان و مادر و خانباجی و داداشا دورتن هوات رو دارن
هر وقتم دلت گرفت بیا خونه ما
ان شاء الله حال احمد آقا هم خوب میشه زود بر می گردین سر زندگی تون.
در حالی که با گوشه روسری ام بازی می کردم گفتم:
کاش می شد زود برگرده.
احمد فراریه .... تحت تعقیبه ... خدا می دونه تا چند وقت باید مخفی بمونه ...
خدا می دونه کی بشه دوباره ببینمش ....
خانباجی کنارم نشست و گفت:
خدا بزرگه رقیه جان ... امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم که صدای در حیاط آمد.
آقاجان از راه رسیده بود.
همه به احترامش از جا برخاستیم.
دست خودم نبود که از آقاجان دلگیر بودم. برای همین سر به زیر انداختم و بدون این که نگاه به صورت آقاجان کنم فقط سلام سرد و آرامی را زمزمه کردم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت194
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
1431019_248.mp3
6.55M
🎙 #کلیپ_صوتی | طلیعه پیروزی
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای در این کلیپ صوتی با نگاهی گذرا به دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی، مقاطعی ذلتبار از حکومت پهلوی را برمیشمارند.
🗓 سالگرد فرار شاه از ایران در ۲۶ دیماه سال ۱۳۵۷
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔸 @khamenei_ir
🍎 @ANARSTORY
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت195
#ز_سعدی
آقا جان روبرویم ایستاد.
نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم.
مادر گفت:
آقا دیدی محمد امین چه کرده؟
پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست.
یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت.
فقط بیاد این جا من می دونم و اون.
راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟
نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم.
آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت:
من از همون روز اولش می دونستم.
مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت:
آقا چی میگی؟
می دونستی و نگفتی؟
در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد:
حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟
آقا جان گفت:
حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه.
مادر این بار با بغض گفت:
صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟
کی گفته صلاح نبود؟
اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟
خیلی مردی حاجی.
دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره
آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت:
شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم ....
مادر گفت:
توپم پر نیست آقا ....
از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم.
حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید
آقاجان گفت:
احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود.
تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد
قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم.
احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه
چون احمد وضع خوبی نداشت.
آقا جان به سمتم چرخید و گفت:
باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود
دلم نمی خواست باز حالت بد بشه
اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات.
مادر با بغض گفت:
زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش.
آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت.
مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد
راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت:
حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن
به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم:
می دونم
شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن
خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت:
برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای.
هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی.
همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده.
ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت195
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اَلْبَسمَلَةُ تيجانُ
بسم اللّه الرحمن الرحيم، تاج است.
#امام_صادق_علیهالسلام
📚منبع:عوالم العلوم ص 751
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الَّذِينَ كَفَرُوا وَصَدُّوا عَن سَبِيلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ
كسانى كه كفر ورزيدند و (مردم را) از راه خدا بازداشتند، (خداوند) اعمالشان را تباه گردانيد.
محمد✨۱
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت196
#ز_سعدی
گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم.
دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود.
یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد.
دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم.
وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم.
دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم.
نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم.
چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم.
کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم.
از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم.
احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا.
خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد
دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم.
هم چنان حال مادر احمد همان بود.
صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود.
زینب بیچاره در تمام این روزها گوشه اتاق می نشست و با اشک و آه به مادرش خیره می شد.
حاج علی می گفت از آن روزی که ساواک به خانه شان آمده و این بلا بر سر مادر احمد آمده زینب هم دچار لکنت زبان شده و برای همین بیشتر روز ساکت است و صحبت نمی کند.
تمام خانه خاج علی رنگ و بوی غم می داد.
وقتی به آن جا می رفتم دلم می گرفت و نفسم انگار تنگ می شد اما برای خوشحالی دل مادر و پدر احمد می رفتم و با آن ها صحبت می کردم.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
به رویش لبخند زدم و پرسیدم:
خوبی مادر؟
با همان صدایی که تقریبا نامفهوم بود الحمد لله گفت.
دستش را که حس داشت در دست گرفتم، کمی فشردم و گفتم:
مادر برات خوش خبری دارم ....
نگاهش برق امید گرفت.
نباید از حال بد احمد چیزی می گفتم.
با ذوق گفتم:
من امروز احمد رو دیدم.
لبش به لبخند کش آمد اما از آن لبخند زیبایش اثری باقی نمانده بود.
با ذوق گفتم:
حالش خوب بود ولی خیلی دلتنگ و بی قرار دیدن شما بود.
گفت شرمنده تونه که شما بیمارید و اون نمی تونه بیاد دست بوسی تون.
نامه را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و گفتم:
این نامه رو داد برای شما.
نامه را باز کردم و پرسیدم:
می تونید بخونید؟
با همان دستش که حس داشت نامه را از دستم گرفت.
چند بار آن را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید
اشک قطره قطره از چشمش سرازیر می شد و بالشت زیر سرش را خیس می کرد.
زینب با دیدن نامه کنار مادرش آمد و به سختی لب زد:
مممممممماممممممممان بخخخخخخخخخخخخخخخخونننننش.
دلم برای اوی شیرین زبانی که حالا به این روز افتاده بود سوخت.
برایش هفت حمد شفا زیر لب خواندم و از خدا خواستم دوباره خوب شود و راحت بتواند صحبت کند.
اشک چشمم را پاک کردم و از کنار مادر احمد برخاستم.
آن دو با گریه نامه را می خواندند.
بعد از این که نامه را خواند و چندین بار بوسید به سختی مرا صدا زد.
کنارش رفتم و پرسیدم:
جانم مادر جان چی شده؟
نامه را به دستم داد و با همان صدای نامفهوم گفت:
بنویس
به او چشم دوختم و گفتم:
قلم ندارم بنویسم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت196
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله حائری شیرازی:
✅ کلید سرنوشت انسان ها در دست مادران❤️ است
🔰 اگر مادرتان در قید حیات هست؛ صورتتان را کف پای او بمالید که اگر او از شما راضی باشد برد کردید.
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت197
#ز_سعدی
زینب سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد با یک برگه و قلم برگشت. به دستم داد و به سختی بفرمایید گفت.
رو به مادر احمد پرسیدم:
چی بنویسم مادر جان؟
به سختی گفت:
بنویس .... شیرم ... حلالت ... مادر
نگران ....من .... نباش .... اتفاقی که ... برای ... من .... افتاد ....
اشک از گوشه هر دو چشمش جاری شد و گفت:
ربطی ... به ... تو و .... کارهات.... نداره
روزی ... هزار بار ... خدا رو .... شکر ... می کنم .... شیر پسری ... مثل ... تو ... دارم
مواظب .... خودت ... باش .... به خدا .... می سپارمت ....
رو به من کرد و پرسید:
نوشتی؟
سر تایید تکان دادم و نوشتم:
آره نوشتم مادر جان
رو به زینب کردم و از او پرسیدم:
تو نمیخوای برای داداشت چیزی بنویسی؟
می دانستم چقدر حرف زدن برایش سخت است و چه قدر خجالت می کشد.
کاغذ را به دستش دادم.
قلم را روی کاغذ حرکت داد و نوشت:
سلام داداش
دلم برایت خیلی تنگ شده
همه مان دلتنگ و نگرانت هستیم هر وقت توانستی بیا به ما سر بزن
هر شب برایت گریه و دعا می کنم.
زینب را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
الهی من قربونت برم براش دعا کن ولی گریه نکن چشمای نازت گناه دارن.
در جوابم فقط به من چشم دوخت و آه کشید.
چه قدر در نگاه این دختر ده یازده ساله غم بود.
کاش می دانستم در این اتاق چه اتفاقی افتاده که حال این مادر و دختر این شده بود.
نامه را تا زدم و گفتم:
اینو اگه شد میدم داداشم اون برسونه به احمد.
فکر کنم محمد آقا هم از جا و مکان احمد خبر داشته باشن.
از طریق ایشونم میشه از احمد خبر بگیرید و یا بهش نامه بدین.
مادر احمد دستم را گرفت و به سختی لب زد:
هر وقت ... خودت ... دیدیش .... بهش .... بده
دست مادر احمد را فشردم و گفتم:
چشم مادر جان ...
احمد قول داده هر وقت حالش خوب شد بیاد دنبالم ...
مطمئنم قولش قوله و زود میاد.
حتما به محض دیدنش اینو بهش میدم.
می دونم اگه بتونه یه لحظه هم برای دیدن شما و دستبوسی تون تعلل نمی کنه حتما خودش میاد پیش تون
مادر احمد پرسید:
تو ... که ... دیدیش .... واقعا .... حالش ... خوب ... بود؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
خدا رو شکر
داداشم می گفت خیلی خوب شده ...
مطمئنم به زودی خوب میشه و میاد دیدن تون
زینب گفت:
خخخخخخخخخخدددا کنه
به روی سر زینب دست کشیدم و گفتم:
حتما میاد.
احمد تو رو خیلی دوست داشت و مطمئنم تاب تحمل دوری خواهرکش رو نداره
زینب لبخند شیرینی زد و سرش را پایین انداخت.
رو به مادر کردم که تمام این مدت ساکت گوشه اتاق نشسته بود و اشک می ریخت.
به او اشاره کردم که برویم.
مادر از جا برخاست و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون زدیم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت197
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
خاطره ارسالی مخاطبین:
انگشتر، آره حلقه طلا دستم بود. یه خانومه با مادرش اومده بود کپی بگیره. خوب یادمه. چون سر ظهر دم اذان بود. میگفت جزوه امربمعروفِ . چندتایی هم خانوم بدحجاب اومدن توی مغازه. آنقدر گرم باهاشون احوالپرسی میکرد که بعضیاشون بهش میگفتن نمیشناسمتون. از بس مهربون بود باهاشون، که فکر میکردن آشنا هستن، و اونا هستن که یادشون نمیاد. یه کم درباره جنسها و قیمتها باهاشون حرف میزد یا با بچههاشون حرف میزد. وقتی میخواستن برن بیرون یه برگه رنگی قلبی شکل در میآورد میگرفت سمتشون میگفت : آبجی یه لحظه.... اجازه میدی اینو بهت هدیه بدم؟ بعضیاشون نمیگرفتن و عبوس میشدن. خانومه میگفت: دست منو پس نزن، رومو زمین ننداز. هدیهست. و لبخند میزد.
ازش میگرفتن. و میرفتن.
وقتی خلوت شد یه کم درباره واجب بودن امربمعروف برام توضیح داد. معلوم بود داره تلاششو میکنه قانعم کنه.
موفق شد به فکر ببره منو. همیشه فکر میکردم تذکر دادن یعنی گیر دادن. ولی گفت این کاغذا تذکر بدحجابی بود. بخاطر اینکه به غرورشون برنخوره نوشته دادم. اگه بیرون بود حرف میزدم. میگفت اگه بتونی آروم بگی ولی با این وجود با صدای بلندی بگی حرومِ.
آخرش هم گفت داداش ببخشید، انگار این انگشترتون طلائه. گفتم آره. حلقه ازدواجمِ . دوماهه ازدواج کردم. چقدر خوشحال شدن. گفت خداروشکر. چه عالی . مبارکه. خوشبخت باشید. خداروشکر.
راستی میدونستید طلا برای آقایون هم حرامِ، هم براشون ضرر داره؟
گفتم دیگه هدیه همسرِ. گفت خب طریقه عمل به حرف مراجع اینجا به هنر شما برمیگرده پس.
میتونید یه جوری بگید که خانومتون بدونه قصدتون بیاحترامی نیست. عکس یه کتاب خارجی توی گوشیش نشونم داد. گفت تو این کتابه یه سری تکنیک رفع سوتفاهم نوشته که خیلی خوبه. میگه هم بگید منظورتون چی هست، هم گاهی که لازمه توضیح بدید که منظورتون چی نیست! و تکنیکهای دیگه... میتونید اینم بخونید. به کتابهای قفسه پشت سرش اشاره کردم گفتم اتفاقا اهل مطالعه هستم. گفت چه عالی خیلی خوبه.
شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇
@shabahang02
تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطرهتون در کانال ثبت بشه.
شرایط انتشار خاطره:
۱. جذاب و لذتبخش
۲. آموزنده
۴. رعایت شرایط و ظرافتهای امربمعروف و نهیازمنکر
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
لَا يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ
هيچ گونه باطلى از پيش رو و از پشت سر در آن راه ندارد، (اين قرآن) از طرف خداوند فرزانه و ستوده نازل شده است.
فصلت✨۴۲
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
مَن قَرَاَ فى شَهرِ رَمضانَ آیَة مِن کِتابِ اللهِ کانَ کَمَن خَتَمَ القُرآنَ فِى غَیرِه مِن الشُهُورِ؛
هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.
#امام_رضا_علیهالسلام
📚منبع:بحار الانوار(ط-بیروت) ج93
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت198
#ز_سعدی
روزها از پی هم می گذشت و من با انجام کارهای روزمره در خانه آقاجان سرم را بند می کردم. هر روز صبح طبق معمول به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها به خانه حاج علی.
از وقتی نامه احمد را به دست مادرش رساندم حال روحی اش بهتر شده بود.
زینب هم، هم چنان سکوت را ترجیح می داد.
دو سه باری محمد امین برایم از احمد نامه هایی چند خطی آورده بود که شب ها پیش از خواب این نامه ها همدمم می شدند. چندین بار آن ها را می خواندم و می بوسیدم.
محمد امین می گفت اوضاع زخم احمد خیلی خوب شده و در یکی از روستاهای اطراف مشهد مخفی شده است.
با هر بار که در خانه آقاجان کوبیده می شد همه وجودم پر از شوق و امید می شد که شاید احمد باشد که به دنبالم آمده است.
این بار هم مشغول پاک کردن باقالی سبز بودم که با صدای در از جا پریدم.
چادرم را دور کمرم پیچیدم و پشت در رفتم و پرسیدم:
کیه.
_باز کن آبجی.
محمد امین بود.
در را باز کردم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد و در حالی که در را می بست گفت:
هیچ معلوم هست محمد حسن و محمد حسین کجان که همه اش تو باید بیای در رو باز کنی.
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
از دیشب با خانباجی رفتن خونه ریحانه.
محمد امین به سمت حوض رفت و پرسید:
جز تو کسی خونه هست؟
لب ایوان ایستادم و گفتم:
مادر یه سر رفته خونه همسایه. دیگه الاناست برگرده.
محمد امین
مشتی آب به سر و صورتش زد که پرسیدم:
خیره داداش این وقت روز اومدی این جا
محمد امین با آستین لباسش صورتش را خشک کرد لب ایوان نشست و گفت:
بشین کارت دارم.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
لب ایوان نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چیزی شده؟
محمد امین گفت:
نگران نباش. یه صحبتیه باید با هم بکنیم.
در حالی که از نگرانی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از جا برخاستم و گفتم:
وایستا برم برات شربت بیارم.
محمد امین دستم را گرفت و گفت:
هیچی نمیخوام آبجی بشین باید زود برم.
سر جایم نشستم و منتظر به او چشم دوختم.
محمد امین به گل حصیر چشم دوخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
_ببین آبجی...
نه من نه آقاجان نه محمد علی دلمون نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره
از این شرایطی هم که الان داری اصلا راضی نیستیم
فکر نکن نمی فهمیم چه قدر اذیت و ناراحتی.
نه ... ما هم آدمیم حالی مون میشه
آقاجان و محمد علی هم این چند وقته همه کار کردن تو حالت خوب باشه
سر به زیر نداختم و گفتم:
دست تون درد نکنه من همیشه قدردان زحمتاتون هستم
_آبجی ما هر کار برات کردیم وظیفه مونه
آبجی مونی، ناموس مونی، تاج سرمونی هزار سالم بگذره تا هستیم دربست نوکرتیم و در خدمتتیم
ولی می دونیم دلت با احمده و اگه با اون باشی راحت تری
از حرف محمد امین خجالت کشیدم و سر به زیر تر شدم.
محمد امین گفت:
احمد پیغام داده تو رو ببریم پیشش
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت198
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر کس مدیر وجود خویش و مسئول سعادت خویشتن است.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت199
#ز_سعدی
صورتم از شنیدن این جمله که روزها منتظرش بودم با خنده شکفت.
نگاه به محمد امین دوختم که چشم در چشمم گفت:
احمد پیغام داده ولی من برادرانه بهت بگم هیچ دلم نمیخواد بری
لب هایم آویزان شده و بهت زده به او خیره ماندم.
محمد امین گفت:
می دونم زن و شوهرین مثل همه دل تون میخواد با هم باشین
احمد پیغام داد ولی گفت همه شرایط رو بهت بگم اگه آقاجان صلاح دونست و خودت خواستی می بریمت پیشش ...
قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد:
ببین آبجی ...
احمد الان توی یک روستاس که هیچ امکاناتی نداره
توی یک اتاق اجاره ای تقریبا مخروبه است که جز یک زیلو هیچ وسیله ای نداره
تو بخوای بری پیشش هیچ کدوم از وسیله های خونه ات رو نمی تونی ببری.
برق نداره آب لوله کشی نداره باید از آب جوی استفاده کنی
حمام و امکانات دیگه هم نداره
احمد هم فعلا به خاطر شرایطش تا کامل خوب نشه نمی تونه بره سر کار درآمدی نداره
حالا از لحاظ مالی اگه قبول کنه ما خودمون نوکرتونیم کمک تون می کنیم که سختی زیاد نکشید ولی اون روستا نه مغازه داره نه هیچ چی
درسته دور از احمد سختته، دلتنگی ... ولی این جا حداقل نزدیک شهری امکانات زندگیت درسته یه چیزی بخوای مغازه هست، یک کاریت بشه خدایی نکرده میشه زود بری دکتری درمانگاهی
انتخاب با خودته بری یا بمونی
ولی رفتی دیگه تا مدت ها امکان رفت و آمد و دیدن آقاجان و مادرجان و بقیه خانواده نیست... حتی حرم هم نمیشه چند وقت بیای....
دلم برای زیارت حرم گرفت.
پرسیدم:
چرا نمیشه بیام؟
_قبلا بهت گفتم همه ما خصوصا تو تحت نظری
الان اگه بخوای بری همین که چه جوری بفرستیمت بری هم خودش یه مساله بزرگه
ما ها اگه بیاییم روستا راحت لو میره احمد کجاست اگر تو بیای دیدن ما پی تو رو می گیرن و به احمد می رسن
واسه همین امکان رفت و آمدت نیست.
بر فرضم بود اون روستا نه راه درستی داره نه وسیله ای که بشه باهاش راحت بیای و بری
برای همین من میگم نرو.
اینا رو گفتم تا قشنگ بسنجی ببینی بدون وسیله بدون امکانات بدون خانوادت بدون رفت و آمد می تونی بری چند وقت پیش احمد زندگی کنی یا ترجیح میدی بمونی
انتخاب با خودته و این که آقا جان چی صلاح بدونه
ولی حواست باشه اگه رفتی پیه همه چیزو به تنت بمالی و بری بعدش پشیمون نشی
محمد امین از جا برخاست و گفت:
تا فردا صبح فکرات رو بکن که اگه خواستی بری ما با بچه ها یه فکری برای بردنت بکنیم.
به احترام محمد امین از جا برخاستم.
محمد امین به سمت در رفت و گفت:
به مادر سلام برسون جای من دستش رو ببوس
چند قدمی برای بدرقه اش رفتم و گفتم:
چشم داداش. شمام به حمیده سلام برسون
محمد امین خداحافظی کرد و رفت.
از خبری که آورد به شدت خوشحال شدم.
سرم را به آسمان گرفتم و گفتم:
خدایا شکرت ... ممنونم
من در این که باید می رفتم شک نداشتم.
هر چند با حرف های محمد امین از وضعیت زندگی در آن جا ته دلم خالی شده بود اما به نظرم بودن در کنار احمد به همه سختی هایش می ارزید.
می دانستم احمد آدمی نیست که بگذارد من اذیت شوم.
از طرفی با خود می گفتم بقیه مردم روستا چه طور بدون امکانات زندگی می کنند؟ من هم مثل آن ها.
من کنار احمد باشم با تمام سختی ها و مشکلات کنار می آیم.
اصلا بزرگترین سختی برای من دوری احمد بود. غیر از این هیچ چیزی به نظرم سخت نمی آمد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت199
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
گروه نقد رمان👇🏿هر صحبتی راجع به رمان آزاده👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
انسان شناسی ۱۹۸.mp3
11.27M
#انسان_شناسی ۱۹۸
#استاد_شجاعی #استاد_پناهیان
از رفتار، از عمل،
انتظار سریع نداشته باشید!
⚡️عمل صالح ما، فقط در یک صورت به دردمان خواهند خورد و برایمان ذخیره خواهند شد!
☜درغیراینصورت تأثیر چندانی در سعادت ابدی ما نخواهند داشت.
@Ostad_Shojae
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ
و فرمان ما جز يك فرمان نيست (آن هم بسيار سريع) مانند يك چشم برهم زدن.
قمر✨۵۰
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
إِنْ سَمَتْ هِمَّتُكَ لِإِصْلَاحِ النَّاسِ فَابْدَأْ بِنَفْسِكَ فَإِنَّ تَعَاطِيَكَ صَلَاحَ غَيْرِكَ وَ أَنْتَ فَاسِدٌ أَكْبَرُ الْعَيْب
اگر همّت والاى اصلاح مردم را در سر دارى، از خودت آغاز كن، زيرا پرداختن تو به اصلاح ديگران، در حالى كه خود فاسد باشى بزرگترين عيب است.
#امام_علی_علیهالسلام
📚منبع:تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص237
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت200
#ز_سعدی
چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت که مادر به خانه برگشت.
با شوق و ذوق به استقبالش رفتم.
مادر از دیدن من که بعد از مدت ها خوشحال بودم تعجب کرد و پرسید:
خبری شده ان شاء الله؟
مادر را بغل گرفتم و محکم خودم را به او فشردم.
آن قدر خوشحال بودم که برایم مهم نبود شاید در قاموس مادر این در آغوش گرفتن ها کاری زشت به حساب بیاید.
با ذوق گفتم:
محمد امین اومد این جا
گفت احمد گفته منو ببرن پیشش.
علی رغم انتظارم که مادر مرا از آغوش خود دور کند مادر مرا بغل گرفت و گفت:
ای الهی که خوش خبر باشه داداشت.
پس بالاخره حال احمد آقا خوب شد.
خودم را از آغوش مادر عقب کشیدم و با ذوق گفتم:
آره خدا رو شکر انگاری خوب شده
مادر با خوشحالی در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت:
الهی شکر ... خیلی خوشحالم.
این مدت همه اش براش نذر و نیاز می کردم که هم خوب بشه هم چشم تو روشن بشه از این غم و غصه در بیای.
خدا رو شکر بالاخره چشمت روشن و دلت شاد شد.
الهی همیشه دلت خوش و شاد باشه ، تو زندگیت غم نبینی.
خم شدم دست مادر را بوسیدم و گفتم:
به دعای شما حتما همین طور میشه
مگه میشه دعای مادر پشت آدم باشه و آدم نو زندگیش غم ببینه
مادر با اعتراض گفت:
صد بار گفتم این کارو نکنین دست منو نبوسین این چه کاریه همه تون می کنین
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
کمترین کاریه که می تونیم واسه تعظیم مادر خوب مون انجام بدیم.
مادر لبخند رضایتی زد و گفت:
الهی همه تون عاقبت به خیر بشید.
من که خوب نبودم و نیستم براتون خیلی کم گذاشتم ولی همیشه براتون دعا کردم
تنها کاری که از دستم بر میاد و میشه بگم دریغ نکردم همین بوده که همیشه تو قنوت نمازام تو سجده آخر نمازام بعد هر نماز همه تونو دعا کردم.
دوباره خم شدم تا دست مادر را ببوسم و گفتم:
الهی من قربون تون برم.
بزرگ ترین و بهترین کارها رو در حق ما کردین
به دعای شما ان شاء الله همه مون هم عاقبت به خیر میشیم هم خوشبخت.
مادر در حالی که دستش را عقب می کشید گفت:
الهی که بشید.
من میگم نبوس تو دو بار دو بار می بوسی؟
خندیدم و گفتم:
دومیش از طرف محمد امین بود.
بهتون سلام رسوند و گفت دست تونو ببوسم.
مادر گفت:
الهی سلامت باشه لازم نیست خودش دستم رو ببوسه چه برسه به تو سفارش کنه تو جای اون دستم رو ببوسی.
خوب بگو ببینم محمد امین دیگه چیا گفت؟
با یادآوری بقیه حرف های محمد امین لبخند از لبم رفت.
_گفت این که برم پیش احمد به رضایت آقاجان و دل خودم بستگی داره
_آقاجانت که رضایت میده مطمئن باش
_ولی محمد امین بهم گفت نرم
مادر با تعجب چشم هایش را گرد کرد و گفت:
وا؟! محمد امین چرا باید این حرف رو بزنه؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت200
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت201
#ز_سعدی
تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم.
مادر در فکر فرو رفت و گفت:
با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا.
از حرف مادر وا رفتم.
مادر نگاه به من دوخت و پرسید:
خودت دلت میخواد بری؟
با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
بله دوست دارم برم.
مادر آه کشید و گفت:
مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای
سر به زیر گفتم:
کنار میام ...
اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم:
من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ...
احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم
مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه
فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ...
از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید.
نکند آقا جان قبول نکند؟
تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم.
گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم.
برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم.
با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم.
آقا جان با مهربانی جوابم را داد.
جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت:
سنگینه بابا جان خودم میارم.
آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم.
مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت.
آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست.
مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت:
قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن.
چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم.
صدای مادر را می،شنیدم که گفت:
امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ...
به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده
گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش
رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما.
با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت201
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یکی از شرایط موفقیت انسان، درک کردن قیمت و ارزش وقت است.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ
البتّه ما قرآن را براى پند گرفتن، آسان قرار داديم، پس آيا پندپذيرى هست؟
قمر✨۳۲
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
قاریءُ الحدید، و اذا وقعت، و الرحمن، یدعی فی الملکوت السموات ، ساکن الفردوس؛
تلاوت کننده سوره حدید و واقعه و الرحمن در آسمانها اهل بهشت خوانده می شوند
#حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها
📚منبع:عوالم العلوم و المعارف (مستدرک حضرت زهرا تا امام جواد علیه السلام) ج11 ، قسم2،حضرت فاطمه سلام الله علیها ،ص915
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────