🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸نکاتی دربارۀ چشم زخم | کمالات خودتان را بروز و ظهور ندهید🔸
❓ حاج آقا ! برای چشم زخم هرچه «و ان یکاد» و «چهار قل» و «آیة الکرسی» می خوانیم، اینها هیچ تأثیر ندارد یا ما فکر می کنیم تاثیر ندارد.
✅ آیت الله حائری: وقتی انسان کمالات خودش را پنهان نکند، «چهار قل» دیگر کاریش نمیکند.
❓ یعنی چی حاج آقا؟
✅ آیت الله حائری: یعنی خودش را بروز و ظهور بدهد. انسان نباید فوق العادگیهای خودش را به رخ کسی بکشد. مثلاً اگر حافظه اش خوب است نقل نکند. اگر سرعت انتقالش خوب است [خیلی ظهور ندهد]. یا اگر اولاد دارید، لباس نو و خیلی قشنگ به تنشان نکنید. یک جوری باشند که زیاد به چشم نیایند.
❓ خب مثلاً سر کلاس است. می خواهد به مطالب، اشکال کند. آیا چیزی نگوید؟ یعنی نشان ندهد که چیزی بلد است؟
✅ آیت الله حائری: بگوید، ولی خیلی آب و تابش ندهد. قدرتنمایی نکند.
📌 بازنشر فقط با فوروارد یا درج لینک 👈
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت203
#ز_سعدی
آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت:
یه مدت دندون رو جیگر بذاره شرایط مساعد بشه بعد میره پیش شوهرش
مادر گفت:
حرف حرف شماست. هر چی شما بگی
شما خیر و صلاح رقیه رو بهتر می دونی
منم اگه حرفی زدم به خاطر رقیه بود.
گفتم یه وقت شرمنده دل دخترت نشی
صدای دمپایی پوشیدن مادر را شتیدم که همزمان هم گفت:
من برم شام بیارم بخورید خسته این
نارحت و غمگین از حرف های آقاجان بغ کردم و از جایم بلند نشدم.
تمام امیدم برای با احمد بودن نا امید شد.
چرا آقاجان مهربان این طور سنگدلانه مرا و احساسم را نادیده گرفت؟
کاش می توانستم به آقاجان بگویم چه قدر دل تنگ احمدم
با صدای مادر به خود آمدم که آهسته صدایم زد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟
با حرف مادر از جا برخاستم و کت آقاجان را به میخ آویزان کردم
سر به زیر خواستم از اتاق بیرون بروم که مادر بازویم را گرفت و آهسته گفت:
من چند بار دیگه بازم به آقاجانت رو می زنم بلکه راضی بشه
یکم نذر و نیاز کن ان شاء الله دلش نرم شه
اگه میگه نه از سر بدجنسی نیست از سر علاقه و نگرانیه
من اگه الان بیشتر از این حرف می زدم ممکن بود فکر کنه از بودن تو توی این خونه ناراحتم
مثل مادر من هم آهسته گفتم:
آقاجان شما رو می شناسه
هم چی فکری درباره شما نمی کنه هیچ وقت
مادر گفت:
خیلی خوب حالا بیا بریم ان شاء الله درست میشه غصه اش رو نخور
با مادر از اتاق بیرون و به مطبخ رفتم.
وسایل شام را برداشتم و به حیاط رفتم و در ایوان سفره پهن کردم.
آقا جان صدایم زد و پرسید:
خوبی بابا جان؟
از آقاجان کمی دلخور بودم برای همین سر به زیر گفتن:
خوبم
مادر دمپایی هایش را در آورد و قابلمه را کنار سفره گذاشت رو به آقاجان کرد و پرسبد:
از محمد علی خبر ندارین؟
نمی دونم چرا نیومده دیر کرده
آقا جان در حالی که بشقاب غذایش را از دست مادر می گرفت تشکر کرد و گفت:
نگران نباش هر جا باشه کم کم پیداش میشه
مادر بشقاب غذا را جلویم گذاشت و گفت:
بخور مادر جان.
زیر لب از مادر تشکر کردم و به زور چند لقمه ای غذا خوردم.
فکر این که قرار نیست پیش احمد بروم و هم جنان باید دور از او زندگی کنم شده بود بغضی سنگین و بزرگ که راه گلویم را بسته بود.
بعد از آمدن محمد علی و جمع کردن سفره ظرف ها را لب حوض بردم و شستم
محمد علی به بهانه شستن دست هایش پیش من آمد و پرسید:
خبرا هنوز بهت نرسیده که این طوری دمغی؟
دست هایم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
چرا.
محمد امین بهم گفت.
محمد علی با تعجب پرسید:
پس چرا ...
قبل از این که سوالش را کامل کند کفتم:
آقاجان میگه نه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت203
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بر پنجره ام بُخارِ تو می چسبد
صبحانه در انتظارِ تو می چسبد
قوری و سماور و دو فنجان با عشق
چایی چقَدَر کنارِ تـو می چسبد🌻
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ
واى بر كم فروشان.
مطففین✨۱
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
اَلبِرُّ وَ الصَّدَقَةُ يَنفيانِ الفَقرَ وَ يَزيدانِ فِى العُمرِ وَ يَدفَعانِ عَن صاحِبِهِما سَبعينَ ميتَةَ سوءٍ
كار خير و صدقه، فقر را مى بَرند، بر عمر مى افزايند و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور مى
#امام_باقر_علیهالسلام
📚منبع:من لا یحضره الفقیه ج 2 ، ص 66 ، ح 1729
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت204
#ز_سعدی
محمد علی با تعجب پرسید:
چرا میگه نه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ...
میگه شرایط مساعد نیست.
محمد علی لب حوض نشست و پرسید:
تو چی گفتی؟
چادر رنگی ام را دور شکمم مرتب کردم و گفتم:
من که با آقاجان حرفی نزدم.
مادر با آقاجان حرف زد آقاجانم گفتن نه
_چرا دو کلام خودت با آقاجان حرف نزدی
_دیگه مادرجان حرف زدن آقاجان نه آورد چه فایده داره من حرف بزنم
_تو برو حرف بزن حتما یه فایده ای داره
کنار محمد علی نشستم و گفتم:
روم نمیشه با آقاجان حرف بزنم.
برم بهش چی بگم؟
محمد علی به سمتم چرخید و گفت:
میخوای من میرم حرف می زنم.
قبل از این که من حرفی بزنم محمد علی از جا برخاست و به سمت اتاق آقاجان رفت.
چند بار صدایش زدم که نرود ولی رفت و به ناچار من هم پشت سرش به راه افتادم.
از پله ها بالا رفت و آقاجان را صدا زد.
جواب آقاجان را که شنید وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد.
من همان لب پله ها ایستادم و به اتاق نرفتم.
صدای محمد علی را شنیدم که گفت:
آقاجان کی قراره رقیه رو راهی کنید بره پیش احمد؟
_هر وقت احمد جایی بود که خطر نداشت
_یعنی هنوز خطر هست و احمد فرستاده پی رقیه؟
احمد حتما همه شرایط رو سنجیده مسلما خودش هم دلش نمیخواد ناموسش رو ببره تو دل خطر
وقتی میگه زنم رو بیارید یعنی امنه خطری نیست.
ثانیا بر فرض بگیم آره خطر هست احمد تحت تعقیب ساواکه تا وقتی ساواک هست احمد هم تو خطره
اومدیم تا هزار سال دیگه خطر رفع نشد یعنی رقیه حق نداره بره سر زندگیش؟
آقاجان در جواب محمد علی گفت:
من دلم نمیخواد دخترم اذیت بشه آسیب ببینه
برای همین فعلا ترجیح میدم رقیه همین جا بمونه
محمد علی گفت:
آقاجان شرمنده ام یه چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشین و از من به دل نگیرین
ولی شما اگه می خواستین رقیه اذیت نشه آسیب نبینه اصلا نباید به ازدواجش با احمد رضایت می دادین.
این بار دومه که برای احمد اتفاقای بد افتاده و رقیه تو این مدت نبودش یه چشمش اشک بوده یه چشمش خون
اگه قرار بر آسیب ندیدنش بود شما که می دونستین احمد مبارزه، انقلابیه، اصلا نباید بهش دختر می دادین که آب تو دل دردونه تون تکون نخوره
وقتی به وصلتش با یک مبارز انقلابی رضایت دادین یعنی رضایت دادین دخترتون دردونه تون تو همه سختی ها با شوهرش هم پیاله باشه
از اول قبل وصلت کردن باید فکر آسیب ندیدن رقیه رو می کردین نه الان که هم دلش به احمد وصله هم یه بچه از اون تو شیکم داره
صدای مادر را شنیدم که گفت:
محمد علی خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با آقاته
آقاجان گفت:
اشکالی نداره خانم. داریم مردونه حرف می زنیم
من اگه با وصلت رقیه با احمد رضایت دادم چون می دونستم مرد تر از احمد دیگه کسی در خونه مون رو نمی زنه که دخترم رو بهش بسپارم
_الان تو مردیش شک دارین که دوباره دخترتون رو دستش نمی سپارین؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت204
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #برش_دیدار | ابراز خرسندی رهبر انقلاب از اقدامات سازمان تبلیغات اسلامی و حوزه هنری. ۱۴۰۱/۱۰/۲۸
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #برش_دیدار | باید اقتضائات کار فرهنگی - تبلیغی رعایت شود
🔺 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از مسئولین سازمان تبلیغات اسلامی
💻 Farsi.Khamenei.ir
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت205
#ز_سعدی
مادر دوباره اعتراض کرد:
محمد علی دیگه داری زیاده روی می کنی.
حواست باشه داری به آقات چی میگی
آقاجان گفت:
من الان به مردی احمد شک ندارم شرایط رقیه خاصه
وقتی احمد پیام داده اگر من صلاح می دونم یعنی منم باید بسنجم که دخترم بره یا نه
اگه فقط پیام می داد رقیه رو بفرستین با اعتمادی که به خودش دارم یک لحظه هم تعلل نمی کردم خودم رقیه رو راهی می کردم بره
_شاید احمد حیا کرده و خواسته احترام بذاره که مستقیم نگفته بیارینش
احمد گفت رضایت شما و دل رقیه
شاید وقتی اینو گفته فکر می کرده رضایت شما گروی دل دخترتونه و شما به خاطر دل رقیه نه نمیارید
آقا جان در جوابش گفت:
یک کلام و ختم کلام
تا وقتی شرایط بهتر نشه رقیه از این جا جایی نمی بره
شبت به خیر بابا جان
از پله ها فاصله گرفتم و به سمت ایوان رفتم و لب ایوان نشستم.
محمد علی در پله ها بود که چراغ اتاق آقاجان خاموش شد.
محمد علی به سمتم آمد و کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
ظاهرا مرغ آقاجان یک پا داره و کوتاه بیا نیست.
این آقاجانِ الان انگار آقاجان همیشگی نیست.
خیلی سخت و غیر قابل نفوذ به نظر می رسه
بغض گلویم را فرو دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
اشکالی نداره.
حتما مصلحت به اینه.
دستت درد نکنه داداش که حرف زدی.
محمد علی سر تکان داد و گفت:
من میرم بخوابم اگه خوابم ببره.
شب به خیر.
در جواب او شب به خیر گفتم و به احترامش از جا برخاستم.
محمدعلی به سمت رختخوابش که روی ایوان پهن بود رفت و دراز کشید.
من هم با قدم هایی آهسته به سمت اتاق رفتم.
بدون این که چراغ روشن کنم گوشه ای از اتاق نشستم.
نه در را بستم و نه پرده را انداختم.
نور کمی از حیاط به اتاق می تاببد و کمی فضای داخل اتاق را از آن سیاهی و تاریکی مطلق در می آورد.
از وقتی محمد امین برایم خبر آورده بود چه رویاهایی که برای خودم بافتم و با مخالفت آقاجان همه رویاهایم از بین رفت.
از جا برخاستم و چراغ اتاق را روشن کردم.
آلبوم عکس های مان را از کمد بیرون آوردم و به اولین عکس آلبوم، عکسی که بعد از محرمیت دست در دست او بودم و نگاه مهربان او به صورتم خیره مانده بود چشم دوختم.
روی عکسش دست کشیدم و آهسته گفتم:
خیلی دلم برات تنگ شده ... کاش پیشم بودی
قطره اشکم از چشمم پایین چکید و روی عکس افتاد.
با گوشه روسری روی عکس کشیدم تا اشک را از رویش پاک کنم.
با دیدن دوباره عکس آه از نهادم بلند شد.
همراه قطره اشک صورت احمد هم از داخل عکس محو شد.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت205
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
95.4K
صدای استاد راجی مدیر اندیشکده راهبردی سعدا
یک حمد شفا برای همه مریضا علی الخصوص این سید بزرگوار قرائت بفرمایید
_____حوزه ولایی↙️
http://eitaa.com/joinchat/1223360536C8a78ba74bb
رجب که ...mp3
3.44M
✨رجب که میرسد✨
✍ حدادیان
🎙 امـینِ اخـگـر
🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
rajab 1444 Final.pdf
328.6K
مراقبه رجبیه سال ۱۴۴۴•|🌿
اعمال و اذکار ماه رجب؛ مطابق با سال ۱۴۴۴ هـ.ق
🖇 اعمال آورده شده در جدول مراقبه، مخصوص کل ماه است که برای آسانی انجام آن و دائم الذکر بودن، به تعداد روزهای ماه تقسیم گردیده است؛ با انجام اعمال و اذکار هر روز، خانهی مربوط را علامت بزنید.
☺️مطابق توان و ظرفیت خود اذکار را انتخاب کنید و لازم نیست همهی اعمال را انجام دهید.
التماس دعا ❤️✋🏻
منابع:
اقبال الاعمال
مفاتیح الجنان
◽️ http://manahej.ir/🌱
🔸 @be_hezar_dalil_shoker
❤️ @ANARSTORY
اَللِّسانُ سَبُعٌ إِن خُلِّىَ عَنهُ عَقَرَ؛
زبان، درنده اى است كه اگر رها شود، گاز مى گيرد
#امام_علی_علیهالسلام
📚منبع:نهج البلاغه، حكمت 60
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ
و يكديگر را بر اطعام بينوايان ترغيب نمى كنيد.
فجر✨۱۸
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت206
#ز_سعدی
زیر لب گفتم:
ای وای چرا این جوری شد؟
این تنها عکس دو نفره مان بود که من نابودش کردم.
آلبوم را بستم و زانوی غم بغل گرفتم.
حال دلم خوب نبود غمگین بودم و با خراب شدن این عکس عصبانی هم شدم
زیر لب به خودم غرولند کردم و گفتم:
دیگه نه خودش رو دارم نه عکسش رو
به سراغ کیفم رفتم تا نامه های احمد را بخوانم.
به کاغذهایی که از کیفم بیرون کشیدم دقت نکردم و اشتباهی به جای نامه وصیت نامه اش را باز کردم.
چشمم که به شهادتین بالای صفحه افتاد دوباره اشکم جاری شد.
با خودم عهد کرده بودم هیچگاه این وصیت نامه را باز نکنم.
وصیت نامه را روی زمین گذاشتم و گوشه روسری ام را جلوی دهانم جمع کردم و گریستم.
نمی خواستم ناشکری کنم ولی واقعا دیگر از دوری احمد به تنگ آمده بودم.
تا آن لحظه به شوق و انتظار این که احمد به زودی به دنبالم می آید تحمل می کردم و برای لحظه ای که دنبالم بیاید رویاسازی می مردم ولی حالا با نه محکم و قاطعی که آقاجان گفت فقط احساس دلتنگی و نا امیدی می کردم.
از همه دلگیر بودم.
دیگر انگار انگیزه ای برای صبر و تحمل نداشتم.
سرم را بالا آوردم و رو به خدا گفتم:
خدایا تو خودت شاهد و ناظری
تمام این مدت نگفتم چرا این جوری شد سعی کردم شاکر باشم به حکمتت به صلاحت راضی باشم
به این که شوهرم تو راه اسلام باشه راضی بودم.
تموم این دوریا و سختی ها رو گفتم فدای سر دینت
ولی کاش آقاجان نه نمیاورد.
کاش آقاجان می فهمید دلتنگی یعنی چی
خدایا تو که حالم رو می دونی کارت هم معجزه کردنه
چی میشه یه بار برای دل من هم معجزه کنی
خدایا هر چی صلاحه همون رو محقق کن فقط کاش صلاح و مصلحت و حکمتت با خواسته دل این بنده روسیاه و گناهکارت یکی بود.
خدایا ناشکری نمی کنم دارم التماست می کنم.
شکرت که هستی و پناه من بی پناه دل شکسته ای
زیر لب صلواتی فرستادم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم.
از جا برخاستم تا رخت خپاب پهن کنم و چراغ را خاموش کنم که صدای کشیده شدن دمپایی روی ینگ فرش حیاط به گوشم رسید.
از پنجره نگاه کردم.
آقاجان بود که به سمت اتاقم می آمد.
تا بخواهم به خودم بجنبم و آلبوم و وصیت نامه را جمع کنم آقاجان به در اتاق رسید و صدایم زد.
در حالی که نگاهم به آلبوم و وصیت نامه خیره مانده بود دم در اتاق رفتم و جواب دادم:
بله آقا جان؟
آقاجان وارد اتاق شد و پرسید:
چرا نخوابیدی؟
لباسم را کمی با دستم جلو گرفتم تا شکمم کمتر دیده شود و گفتم:
دیگه کم کم می خواستم رخت خواب پهن کنم.
نگاه آقاجان به سمت آلبوم که جلب شد سر به زیر انداختم.
آقا جان به سمت آلبوم رفت و همان حا نشست.
آلبوم را برداشت و باز کرد و من از خجالت لب گزیدم.
آقا جان آلبوم را روی طاقچه گذاشت و وکاغذ وصیتنامه را برداشت.
با دقت چند خط اول آن را خواند و بعد پرسید:
اینو کی بهت داده؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت206
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸وسواس در اثباتِ حقبهجانب بودن!🔸
بعضیها وسواس دارند. مثل وسواس در جارو کردن. اینقدر جارو می زند که ریشۀ قالی از بین میرود.
یکی وسواس در شستن صورت دارد. اول اذان پا میشود و میرود برای وضو گرفتن. هی آب می ریزد روی صورتش، هی می گوید: «نشد» تا نمازش قضا می شود!
یکی هم #وسواس دارد که #حقبهجانب بودنِ خودش را ثابت کند. میگوید ... میگوید .... میگوید ... باز میگوید «نشد». دوباره از اول. آدم وقتی وسواس در وضو دارد، به کسی کار ندارد. صورت خودش را زخم می کند، اما وقتی وسواس در حق به جانب کردن خودش دارد، هرکه به او گوش میدهد را #خسته میکند. او خیال می کند که اگر باز یک دور دیگر قضیه را تعریف کند، بهتر می شود، اما بدتر می شود!
خانه و زندگی که جای #مباحثه نیست! زن، هممباحثۀ مرد نیست که بنشیند با او بحث بکند. نه زن، شاگرد مرد است که مرد بخواهد بشود استاد اخلاق او، و نه مرد، شاگرد زن است که هی صبح تا شب نصیحت و مباحثه کنند. زن، #مونس مرد است. مرد هم مونس زن است. قانون انس، بحث کردن نیست. با یک محبتی باید بحث را کوتاه کرد. کسانی که بلدند اظهار محبت کنند، یک ساعت بحث را با یک اظهار محبت تمامش می کنند. زن و مرد را خدا جوری قرار داده که به کمترین محبتی به هم جوش بخورند. حتی وقتی طرف اشتباه کرده، اگر به او محبت کنند و بعد از محبت، یک تذکر آرامی بدهند، تمام شود.
📌 بازنشر فقط با فوروارد یا درج لینک 👈
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم.
#یکسالونیمباتو
#پارت207
#ز_سعدی
سر به زیر گفتم:
همون روزی که رفتم خونه محمد امین ... خود احمد بهم داد.
آقاجان کلاف نفسش را بیرون داد و گفت:
هی ابنا رو می خونی که حال خپدت رو داغون می کنی
یکم به خودت و او تو راهیت رحمت بیاد.
روی زمین نشستم و سر به زیر گفتم:
من تا حالا اینو نخوندم.
اشتباهی جای کاغذ دیگه از کیفم درش آوردم وقتی دیدم وصیتنامه است دیگه نخوندمش.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
من هیچ وقت این رو نمی خونم
آقاجان در حالی که وصیت نامه را تا می زد گفت:
خیلی خوب باباجان نخونش.
بذارش یه جایی با کاغذای دیگه قاطی نشه.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و گفتم:
اول گذاشته بودمش لای قرآن ولی ترسیدم بیفته گم بشه گذاشتم کیفم.
اگه اشکال نداره دست شما باشه
آقا جان آه کشید و گفت:
باشه باباجان می برم میذارمش تو صندوق حجره
جلوی چشم تو و پیشت نباشه بهتره
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
دست شما درد نکنه آقاجان.
آقاجان آه کشید و گفت:
می دونی چند وقته پدر دختری با هم حرف نزدیم؟
از وقتی فهمیدی من جای احمد رو می دونستم و نگفتم دیگه خیلی دور و بر من نیومدی.
دلخور شدی و بهت حق میدم
ولی کاش قهر نباشی.
لب گزیدم و گفتم:
آقاجان من غلط بکنم اگه قهر باشم.
آقاجان آه کشید و گفت:
شرایط خوبی نداریم.
همه مون حال مون داغونه.
همه مون اضطراب داریم، غم داریم نمی دونیم چی کار باید بکنیم این چند وقته همه چیز به هم پیچیده و هر اتفاق جدیدی میفته فقط میشه قوز بالا قوز
ولی با همه اینا
دلِ منِ بابا به شادی و خوشحالی شماها گرمه.
دلم برای خنده هات تنگ شده بابا ...
دلم میگیره وقتی چشمای خیس و قرمزت رو می بینم
در حالی که به گوشه روسری ام خیره مانده بودم و با آن بازی می کردم گفتم:
شرایط برای خندیدن و شاد بودن من مساعد نیست ...
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت207
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم
گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه
گفت قابلی نداره
گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درستهها، پوشیدهاید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو...
تشکر کرد
گفتم فقط
کاش
یه ساق هم میپوشیدید دیگه عاااالی میشد
گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی
خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید
خداحافظی کردم و رفتم
نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐
#خاطره
شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇
@shabahang02
تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطرهتون در کانال ثبت بشه.
شرایط انتشار خاطره:
۱. جذاب و لذتبخش
۲. آموزنده
۴. رعایت شرایط و ظرافتهای امربمعروف و نهیازمنکر
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
فَإِذَا مَسَّ الْإِنسَانَ ضُرٌّ دَعَانَا ثُمَّ إِذَا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً مِّنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ
پس چون سختى و ضررى به انسان رسد ما را مى خواند، سپس همين كه از جانب خود نعمتى به او عطا كنيم گويد: «بر اساس علم و تدبيرم نعمت ها به من داده شده» (چنين نيست) بلكه آن نعمت وسيله ى آزمايش است، ولى بيشتر مردم نمى دانند.
زمر✨۴۹
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
اِنَّ مِن تَمامِ الصَّومِ اِعطاءُ الزَّکاةِ یَعنى الفِطرَة کَما اَنَّ الصَّلوةَ عَلَى النَّبِى (ص) مِن تَمامِ الصَّلوةِ؛
تکمیل روزه به پرداخت زکاة فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است
#امام_صادق_علیهالسلام
📚منبع:من لا یحضر الفقیه ج2 ، ص183 - وسائل الشیعه، ج 9، ص 318
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت208
#ز_سعدی
آقاجان آه کشید و گفت:
کاش می شد دوباره شاد باشی. حداقل به خاطر اون طفل معصوم تو راهیت
من هم ناخودآگاه آه کشیدم و علی رغم دنیای حرف که داشتم سکوت کردم.
آقاجان گفت:
بابا من برای دل تو باید چه کار کنم؟
چی کار کنم حداقل کار شبت گریه نباشه؟
آه کشیدم و گفتم:
فعلا که نمیشه کاریش کرد.
تا قرار بر بودن من این جاست فکر نکنم ...
ادامه حرفم را خوردم. من هیچ وقت این قدر صریح با آقاجان حرف نزده بودم.
آقا جان گفت:
بابا جان یه وقت فکر نکنی من از سر سنگدلی و بی رحمی نمیخوام بذارم تو بری
ولی باور کن دلم نمیاد تو بری.
آقاجانم که همیشه برای من کوه صبر و تحمل و مردانگی بود با بغض گفت:
بابا تو بری دیگه من نمی بینمت.
دل من طاقت نمیاره دیگه تو رو نبینم
من دلم به دیدن شما بچه ها خوشه
سر به زیر گفتم:
آقاجان شما خیلی مهربونید که طاقت و تحمل دوری از بچه هاتون رو ندارید. ما هم تحمل دوری از شما رو نداریم
شما چشم امید مایید.
_پس چه طور توقع داری بذارم جایی بری که دیگه نه من می تونم بیام دیدنت و نه تو می تونی بیای دیدنم؟
با بغضی آمیخته به خجالت گفتم:
_آقاجان شما خودتون به ما یاد دادید بعد از خدا بزرگترین حق رو مرد به گردن زن داره
شما گفتید زن همه جوره باید پای شوهرش باشه
خودتون تو نصیحتاتون گفتید همیشه تو سختی و آسایش کنار شوهرتون بمونید
سرم را بالا آوردم و با صدایی که از گریه می لرزید گفتم:
احمد الان مریضه، تنهاست، رواست که توی این سختی و مشکلات تنهاش بذارم
من که فقط وقتی حالش خوبه نباید تو زندگیش باشم
الان که تو این وضعیت بد گرفتار شده باید همپا بودن خودم رو همراه بودن خودم رو بهش ثابت کنم.
باید همراه مشکلاتش باشم
_درست میگی بابا
ولی باور کن شرایط خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی
درسته من شما رو لای پر قو بزرگ نکردم ولی در حد توان خودم براتون کم هم نذاشتم.
نمی تونم قبول کنم تو بری جایی که هیچ امکاناتی نداره و ندونم در چه حالی و با چه وضعیتی داری روزگارت رو سر می کنی.
بابا جان تو بارداری
خدایی نکرده اگه اتفاق بدی برات بیفته نیاز به کمک داشته باشی کی میخواد به دادت برسه وقتی کسی دورت نیست که هوات رو داشته باشه؟
من نگرانتم بابا
سختمه چند ماه ازت بی خبر باشم و ندونم کجایی
سختمه چند ماه نبینمت
سر به زیر انداختم و گفتم:
برای منم سخته آقاجان
صاحب اختیار من شمایید.
شما صلاح منو بهتر می دونید.
من هر جا به شما اعتماد کردم ضرر نکردم الانم اگر اصرار به رفتن دارم به خاطر این نیست که بگم شما صلاح منو نمی دونید
من غلط بکنم اگر این به ذهنم بیاد.
شما صلاح دونستید من زن احمد بشم، شریک زندگیش بشم.
احمد رو قبول کردید چون گفتید بهش اعتماد داشتید قبولش دارید.
حتی هنوزم به مردانگی اش یقین دارید.
کاش تو این شرایط که قبولش دارید بذارید پیشش باشم و دل تون قرص باشه برام کم نمیذاره
#یکسالونیمباتو
#پارت208
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بزرگ ترین توانایی ما به عنوان انسان تغییر جهان نیست بلکه تغییر خود ماست.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #جملات_ماندگار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @hayateghalam
╰─────────────
بر پنجره ام بُخارِ تو می چسبد
صبحانه در انتظارِ تو می چسبد
قوری و سماور و دو فنجان با عشق
چایی چقَدَر کنارِ تـو می چسبد🌻
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
ترسم این است که امضا بکنی شعر مرا
مثل امضا شدن ِ برگه ی ِ مردودی ها..
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────