eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
817 عکس
365 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
امروز یک چالش بذاریم تا یکم ورزش فکر انجام بشه.
یک معمای سخت ببینم چندتا تفاوت در عکس پیدا میکنید؟!
حیات قلم
جواب رو بفرستید این آیدی 👇 @momomit
حتما علامت گذاری کنید روی عکس
😷 شکه شد. دور خودش چرخید. چند بار چرخید باورش نمی شد. اینجا بین الحرمین بود؟ حرم جدش؟ نفسش داشت بند می آمد. نگاهی به صورت درخشان و خندان میثم انداخت. دندان هایش از درخشندگی نظیر نداشت، حتی از برق چراغ های حرم درخشان تر بود. - بازم می گی میثم بی وفاست؟ پاهایش‌ سست شد و روی زمین نشست. زمین را لمس کرد. با بهت لب زد: - میثم... اینجا... آخ از خنده های میثم... - گفتم میارمت؛ نگفتم؟ - خوابم‌ می دونم‌ که خوابم میثم باز خندید و گفت: - خیله خب... پاشو برو زیارت کن... تا پسرت نیومده! نگاهش را چپ و راست چرخاند. به هر دو بزرگ سلام داد. قلبش انگار دو تکه می شد. باید کدام سمت می رفت؟ دو راهی شیرینی بود. مستاصل نگاهش را میان دو حرم چرخاند. کدام سمت می رفت؟ نیروهای نامرئی داشتند قلبش را دوپاره می کردند. کاش دو بدن داشت و هر کدام را به سمتی می رفتند تا لذت دو زیارت را در آن واحد بچشد. نگاهش را به میثم دوخت و لب زد: - کدوم طرف بریم میثم؟ هرجا برم دلم می مونه جای دیگه! چیکار کنم؟ می تونی رسم کوچیک‌تر بزرگ‌تری رو به جا بیاری! چشم بست و به سمت حرم آقا امام حسین راه افتاد. کفش هایش را بیرون کشید. پاهایش از برخورد باسنگ فرش‌های بین الحرمین مور مور شد. عجیب بود که حتی از گیت بازرسی هم عبور کرد؟ عجیب بود که حتی بین جمعیت فشرده شد؟ امان از وقتی که وارد صحن شد. زانوانش شل شد و زانو زد. حرم بود؟ همان جایی که آرزویش را داشت. امان... امان از دلش! ازدحام جمعیت زیاد بود. میثم بازویش را گرفت و بلندش کرد. او را به سمتی کشید. دهانش باز مانده بود. فقط صدای رفیقش را می شنید که زیارت نامه می خواند و چشمش خیره به ایوان طلایی بود که مقابلش ایستادند. او اشک ریخت. خواب یا واقعیت چه فرقی داشت وقتی داشت لذت می برد؟ جلوتر رفتند دست به در کشید. بوی خوشی از داخل حرم شامه‌اش را پر کرد. کنار دیوار ایستادند. رو به روی ضریح. فقط دعا می کرد بیدار نشود. - تو برو جلو من نمی تونم! دست میثم را به سمت ضریح کشید. به سمت شش گوشه. قلبش داشت از دهانش بیرون می زد. زمین نبود، اینجا آسمان بود و ابر. - بیا بریم! یعنی چی نمیتونم؟ - برو جلو، میام پشت سرت! جلو رفت. جمعیت زیاد بودند. مثل همان که هر سال در تلوزیون می دید. هرچه که بود رویا یا واقعیت برایش دلپذیر بود. به سختی به ضریح رسید و شبکه ها را چنگ زد و چندبار بوسید. بوی حرم آرامش کرده بود. پیشانی اش را به ضریح چسباند. فشار جمعیت را از پشت سر حس می‌کرد. سینه‌اش به ضریح فشرده می‌شد. صدای عرفان و قدم هایی روی خاک توی سرش پیچید: - بابا... بابا کجایید؟ صدای میثم از پشت سرش با صدای عرفان هماهنگ شد: - باید برگردی، فردا... شانه‌اش عقب کشیده شد و چشمش را بست انگار از بلندی به زمین بخورد تنش لرزید و خودش را روی تپه پیدا کرد. سرش به زانو بود. صدای عرفان آمد: - آخ بابا! پاشید، بریم داخل! هوا سرده! به عقب چرخید نفسش تنگ شده بود. سینه‌اش هنوز رد شبکه‌های ضریح را حس می‌کرد و هنوز انگار در فشار جمعیت بود. حس کسی را داشت که از آسمان به زمین پرت شده باشد تمام تنش درد می کرد. بهت زده گفت: - عرفان، بابا! عرفان دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد. - چقدر گرمید! عه کفشتون رو چرا در آوردید؟ درعوض دستان عرفان یخ زده بود. نگاهی به پای برهنه اش انداخت - من... انگار پارچ آبی سرد روی سرش خالی شده باشد. لرز کرد. باد به تنش پیچید. تازه سرما را احساس می کرد؟ - بیاین بریم! منقطع گفت: - عرفان، من... اینجا... کلافه چشمش را بست. اگر می گفت عرفان باور می کرد؟ پایش بد قلقی میکرد نیاز زیادی به اکسیژن داشت؛ولی دل کندن‌ از آن تپه برایش‌ سخت بود. چرا سر و کله پسرش بد موقع پیدا شده بود؟ قرار بود برود حرم قمربنی هاشم. دلش میخواست‌ تا صبح روی ان تپه بنشیند. - بمونیم! - نمیشه بابا... باید بخوابید! - میثم اینجاست سر تکان داد: - معلومه بابا! الان بیاین بریم مامان منو می کشن ها حسین نگاهی به اطراف انداخت. خواست قدم بردارد که چهره اش‌ از درد در هم شد. - جلو برو میام‌ پشت سرت - اونجوری نشستید حتما باهاتون درد گرفته؛ بذارید کمک کنم! دستتون بندازید گردن من بابا! چیزی نگفت. حوصله بحث با عرفان را نداشت. با کمک او به اتاق رفت و روی رخت خوابش دراز کشید. عرفان هم کارش جا گرفت و دست پدر را روی صورتش گذاشت. کمی گذشت و گفت: - بابا؟ یه چیزی می خوام بگم می ترسم بهم بریزید! - جانم بابا؟ کف دست حسین را بوسید و گفت: - دستتون بوی... حرم میده! خندید‌ چه جمله شیرینی! - وا...قعا؟ - اوهوم! پاشم کپسولتون بیارم! نفسی گرفت: - قربونت برم که امسال بخاطر بابا اربعین نرفتی، نمی خواد؛ خوبم! بیا تو بغل بابا بخواب‌ امشب! - خدا نکنه بابا... 🚫 @hayateghalam
ادامه ۱۴۵ جلو خزید و سرش را به شانه پدر تکیه داد و با صدای لرزان گفت: - عوضش اربعین اینجا رو هم میبینم، فردا بخاطر اربعین قراره جایی نریم... قراره هرکی برای خودش یه جا بشینه زیارت اربعین بخونه! پدر با غم گفت: - صدات می لرزه، می فهمم‌ چرا! عرفان نفسی گرفت عمیق. گردن پدر را بوسید و گفت: - چیزی نیست! نرم دست به موهای پسرکش کشید. لخت بودند، کپ موهای خودش و علی هم به او رفته بود. - ببخش باباتو... ببخش که هیچ وقت نتونستی راحت حرف دلتو بزنی بهم! بغض کرده لب زد: - نه، بابا چه حرفیه! لبخندی زد امشب آرام بود: - قربونت برم! بخواب بابا خسته ای! - بابا... نفس گرفت سر عرفان را محکم تر به خود فشرد: - جانم پسرم عرفان لب زد: - آدم تا وقتی نرفته کربلا، دردش فقط نرفتنه! وقتی می ره... دیگه دلش طاقت نداره! هر ثانیه همه وجودش فریاد می زنن... بابا... کربلا تنها جایی بود که... - که چی‌ پسرم؟ عرفان با شرمندگی لب زد: - دلم برای هیچ کس تنگ نشد حتی شما! دل حسین لرزید: - قربون دلت برم! چون تو دشت بلا بودی! - خدا نکنه بابا... بخوابید... سرش را تکان داد. خواب سیری چند؟ داش پر می زد برای آن تپه! - امشب شب خواب نیست - فردا باید زود بیدار بشیم..‌. لبخندی زد - تو بغل بابا‌ بخواب، مثل بچگی هات خیلی وابسته م‌ بودی! عرفان خودش را مچاله کرد. - هنوزم هستم... چشمش را بست و توی سینه حسین نفس عمیقی کشید. لحظه‌ای بعد صدای نفس های خسته‌اش بود که پوست حسین را قلقلک می داد. حسین سر او را بوسید و پتو را روی او مرتب کرد چشمش را بست. - میثم، فردا هم میای؟ نرفتم حرم عمو عباس! 🚫 @hayateghalam
😷 ساعت ده کتاب دعایش را برداشت و به عرفان گفت می خواهد تنها باشد. عرفان نگران بود؛ اما چیزی به پدرش‌ نگفت. با خودش می گفت از دور مراقب پدرش‌ هست. روی تپه‌ نشست و دور بر را نگاه کرد. با التماس میثم را صدا می زد.‌ هرچه منتظر ماند میثم نیامد، دیگر داشت اشکش در می آمد. یعنی دیشب فقط یک خواب بی سر و ته دیده بود؟ خاک روی زمین را چنگ زد. شروع به خواندن زیارت اربعین کرد و اما توی دلش به جان میثم غر می زد: - باشه میثم... مثلا به قولت عمل کردی؛ آره؟ ولی نه... نه من دل سیر نشدم! زیارتش تمام شد و میثم نیامد. ناامید و ناراحت از روی زمین بلند شد. - دیگه‌ نمی خوام! با خودش غر زد: - خودش گفت فردا میاد دوباره... همیشه همینه... میاد یه چیزی می گه بعد می ذاره می ره... دیگه اگه ازش چیزی خواستم... دیگه پیشتم نمیام! پاهایش را به زمین می کوبید و از تپه پایین می آمد. مگر خواسته زیادی بود؟ میثم که از این توانایی ها داشت چرا از او دریغ می کرد؟ اگر دیشب در چشم بر هم زدن او را به کربلا برده بود پس می توانست تا هرجای دنیا او را ببرد. می توانست به قولش عمل کند. پایش سر خورد و روی خاک افتاد. بغضش ترکید. کف دستش می سوخت اما به روی خودش نیاورده بود. صبح با چه ذوقی غسل زیارت کرده بود و لباس تمیز پوشیده بود. قلبش نزدیک بود از غصه بایستد. اگر خواب بود پس چرا عرفان می گفت تنش بوی حرم می دهد. اگر خواب بود چرا وقتی عرفان صدایش زده بود حس کرد مسافتی را دویده. - میثم... همون بهتر بود می بردیم اون دنیا تا هواییم کنی... الان داری به من می خندی... آره؟ پای و دست ترکش دارش‌ ذوق ذوق می کردند. حدس اینکه‌ کار دستش‌ داده اند مشکل نبود.‌با بغض گفت: - چرا نیومدی؟ دلم سیر نشده، میثم! کجا موندی پس؟ خواست بلند شود نتوانست‌.. پایش دوباره زمینش‌ زد. عرفان با دیدن زمین خوردنش به سمتش دوید و کنارش نشست. - بابا... نفس عمیقی گرفت. نگاهی به ساعت بسته به مچش انداخت. نزدیک ۱۲ بود. یعنی دو ساعت تمام منتظر بود. دعا را خوانده بود. اما دلخوش بود بار دیگر با میثم توی بین الحرمین بنشیند و زیارت اربعین بخواند. نفس زنان گفت: - خوبم پسرم، نترس! خوبم‌ بابا. عرفان با تشویش و نگران غر زد: - خوبید؟ سرتون گیج رفت؟ امروز باید برگردیم... نفس عمیقی گرفت. برمی‌گشت به این زودی؟ - کجا برگردیم؟ تازه اومدیم! خوبم فقط خوردم زمین چیزی نشده که عرفان تند تند سرش را تکان داد - بر می گردیم! حواسم بوده بابا، شما اصلا انگار تو یه دنیای دیگه‌اید! نمی تونم ریسک کنم. شما اصلا مواظب خودتون نیستین امروز اینجا هستیم واسه فردا بلیط می گیرم. چشم بست و با ناراحتی گفت: - عرفان تو اگر می خوای‌ برگرد من نمیام - نمیشه بابا چشم باز کرد و به چشمان سرکش پسرش زل زد: - چرا نمیشه؟ اومدیم‌ تفحص نیومدیم‌ زود برگردیم. منو آوردن چون اینجا رو میشناسم. تو برگرد بابا من نمیام گرد و غبار بشه‌ یا طوفان یا هر چی دیگه من نمیام! عرفان طاقت نداشت. مادرش گفته بود حسین اگر پایش آنجا برسد. زمین تا آسمان فرق می کند. نگران باد و طوفان بود. نگران دست و پای ضرب دیده حسین بود. دست خودش نبود که صدایش از حد معمول بالا تر رفت. اعتراضش دست خودش نبود. - پدر، باید برگردیم! هیچ جوره کوتاه نمیام بابا! چشم غره عمیقی به عرفان رفت. صدایش خش برداشت: - منم هیچ جوره‌ بر نمی گردم تو برام تعیین تکلیف نمی کنی! هیچ وقت صداتو‌ رو پدرت‌ بلند نکن، یادم نمیاد‌ یادت داده‌ باشم! تو می تونی برگردی راه و جاده بازه. دستش را به زمین کوبید و باز اعتراض کرد: - بابا، من نمی تونم بذارم بمونید! صدایش بالاتر رفت و چشمانش سرخ تر: - عرفان! من می مونم‌ عرفان لرزید و لب گزید: - من اینجا چه کارم بابا؟ حسین محکم و بدون نرمش لب زد: - تو محافظ من نیستی! نباید برای من تصمیم بگیری خودت بگو؛ واقعا اومدی‌ تنها نباشم؟ یا برای این اومدی‌ که بپای‌ من باشی؟ یا اومدی‌ کنارم‌ باشی و کیف کنی از اینکه‌ با پدرت‌ اومدی‌ منطقه؟ اولین بار بود مقابل حسین می ایستاد و اولین بار بود این همه قاطع با پدرش سخن می گفت. اصلا اولین بار بود اینگونه به چشمان حسین زل زده بود مخالفت اعتراض می کرد. - اومدم تا نذارم به خودتون صدمه بزنید، هر طور شده بر می گردیم بابا شده به زور! برمیگردیم حتی اگه بعدش نگاه حسین تیز شد. سینه‌اش سنگین و درد ناک شده بود. با حرص رو به عرفان گفت: - حرفتو‌ نخور! بگو، بگو حتی اگه‌ بعدش از غم نموندن‌ دق کنی! آفرین، آفرین بابا! به زحمت ایستاد. چیزی انگار در پایش‌ منفجر شده بود مطمئن بود که میرود؛ ولی نه با عرفان! مطمئن بود از گروه می رود. عرفان هم ایستاد و دوباره صدایش را با حرص بلند کرد: - اولا دور از جون بابا! دوما خواستم بگم حتی اگه بعدش شما خیلی سخت تنبیه‌ام کنید؛ حتی اگه همین الان بخاطر صدای بلندم بکوبید توی دهنم ولی بابا به فکر منم باشید! 🚫 @hayateghalam
ادامه ۱۴۶ آرام، اما با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: - عرفان، اصلا نمی خوام‌ چیزی بشنوم! پشتش‌ را به عرفان کرد و به سختی قدم برداشت. دست سالمش را مشت کرد. عمری پسر بزرگ کرده بود تا اینگونه مقابلش قد علم کند و قدرتش را به رخ بکشد؟ نفس عمیقی‌ کشید و از عرفان دور شد. اول انتظار کشنده‌ی کشیده بود، حالا هم رفتار عرفان حرصی‌اش کرده بود. کتاب دعایش را سخت با دست مجروحش نگهداشته بود، به دست سالمش داد و دیگر حتی به پشت سرش نگاه نکرد. آن مناطق را تقریبا بلد بود. نماز ظهر را گوشه‌ای دور از همه خواند و تا اذان مغرب گوشه به گوشه منطقه را گشت. برای نماز دوباره به همان ساختمان یکه و تنها وسط کویر برگشت. با صورت مشوش عرفان برخورد. دیگر تصمیم داشت جوری دیگر رفتار کند. - کجا بودید بابا؟ نمی گید دق کنم؟ سر تکان داد. رفتار عرفان هنوز همان قدر تند و طلبکارانه بود. شانه بالا انداخت و وارد اتاقک شد. روی رخت خوابش‌ که پهن بود دراز کشید و چشم بست. عرفان کنارش نشست. - بابا، من الان خیلی... صدایش را بلند کرد و همزمان دستش را به نشانه سکوت: - نمی خوام‌ چیزی بشنوم پسرک متعجب لب گزید. - بابا... دوباره و این بار محکم تر لب زد: - گفتم نمی خوام‌ چیزی بشنوم! ضمنا‌ خیلی خسته م عرفان صدایش را پایین آورد و گفت: - بلیط گرفتم برای فردا... مامان ریحانه هم خبر دارن‌‌‌... خودشون گفتن برگردیم! پشتش را به عرفان کرد. دیشب پسرک توی آغوشش خوابیده بود و حالا... - شما برگرد خدا به همرات بازوی پدر را گرفت و با ناراحتی گفت: - ای خدا... بابا میشه گوش بدید؟ حرص خورد: - عرفان، میرم‌ بیرون می خوابما! کوتاه آمد: - شام بیارم؟ - نه شب بخیر پتو را روی سرش کشید. خودش را به روی به روی حسین کشید و لب زد: - مامان نگران اند، حرف می زنید؟ پتو را گرفت و پایین کشید. اخم غلیظی روی صورت حسین نشسته بود. چشم باز کرد. حالت چشمش هم غمگین بود: - گفتم‌ خسته م!؛می خوام‌ استراحت‌ کنم، نگفتم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: - گفتید... - پس حرفی نمی مونه شب بخیر! دوباره پتو را روی سرش کشید. دلش تنهایی و خواب می خواست - خب پتو رو اینطور... حسین نفس عمیقی‌ کشید و بلند شد پتو را دور خودش پیچید و از اتاق بیرون رفت. بلند شد تا دنبال پدر برود که موبایلش زنگ خورد. - الو جانم - بابات اومدن؟ لب گزید: - بله مامان اومدن ریحانه نفس راحتی کشید. باید با همسرش صحبت می کرد: - گوشی بده بهش! - مامان ‌.‌... موهایش‌ را چنگ زد. ریحانه با نگرانی گفت: - من نگرانم عرفان - نمی خوان‌ با تلفن حرف بزنن - چی میشه الان؟ من نگرانم... داروهاشو خورده؟ نگاهی به اطرافش انداخت. صورتش در هم بود: - مامان....نمی دونم - یعنی چی؟ - اصلا میگن‌ با من حرف نزن - چیکار کردی مگه؟ عرفان نا آرام لب زد‌ - یکم صدام رفت بالا، مامان بخدا نگرانم - نمی دونی حساسه؟ منم تاحالا داد نزدم سرش - داد نزدم‌ مامان صدام رفت بالا ریحانه عصبانی گفت: - فرقش چیه؟ همونه! - مامان چیکار‌ کنم من الان ؟ - من نمی دونم الان حال بابات چجوریه! صورتش درهم شد. - مامان اصلا مثل بابا حسین نیستن حرف میزنم‌ میگن‌ نمی خوام‌ چیزی بشنوم اصلا یه نفر دیگه‌ن - خودت هر جور هست درستش کن... من نمی دونم! دلخور لب زد: - مامان، یعنی چی اخه - یعنی همین از تو ناراحته... عرفان لبش را گزید - خداحافظ تماس را قطع کرد. نمی دانست دنبال او برود یا نه. سرش را روی بالش گذاشت کلافه پوف کشید. در همان حال بود که خوابش برد. با صدای اذان بیدار شد. نگاهی به اطرافش انداخت. رخت خواب حسین جمع شده بود. سر جایش نشست و دست روی سینه اش گذاشت. قلبش تند تند می زد. بلند شد وضو گرفت و در همان حال دنبال حسین می گشت و از همه درباره او می پرسید. انگار کسی از او خبر نداشت. نمازش را خواند و باز به دنبال او گشت. نبود. موبایلش را جواب نمی داد پس دلخور بود. اخمی‌ کرد و به اطرافش نگاه کرد کوله پشتی اش‌ نبود اما کپسول اکسیژنش‌ سر جایش‌ بود. نمی دانست با ریحانه تماس بگیرد یا نه توی همین درگیری صادق به سراغش آمد: - عرفان... داریم می ریم... بدو بیا هیجان زده پرسید: - صادق، بابامم‌ هست؟ - نه... آقای کاظمی گفتن ماشین گرفتن براشون! با بهت پرسید: - یعنی‌ چی؟ صادق شانه بالا انداخت - پاشو عرفان... بی خود که نیاوردیمت به سختی بلند شد. می فهمید که صادق هم بی خبر است. سست و بی حال شده بود. با صادق همراه شد و برای جست و جو رفتند. 🚫 @hayateghalam
بسم الله الرحمن الرحیم.
😷 سه روزی بود که از حسین بی خبر بود. جواب تلفن هیچ کس را نمی داد. عرفان گیج و منگ و نگران بود. خاک ها را کنار می زد؛ اما چیزی را درک نمی کرد. چند دقیقه پیش ریحانه زنگ زده بود و گفته بود هر طور شده پیدایش کند. روی زمین نشست و موبایلش را بیرون کشید. آنتن ضیف بود. با بدبختی شماره آیه را گرفت. آیه زود جوابش را داد: - جانم عزیزم دایی‌ رو پیدا کردی؟ کلافه خاک را چنگ زد و گفت: - نه آیه تو یه زنگ بزن به بابا! - زنگ زدم جواب نمیدن! داروهاشونو‌ بردن؟ اخمی کرد و اطرافش را نگاه کرد. لعنت به زبانی فرستاد که پدر را دور کرده بود. کلافه گفت: - بگو ابراهیم زنگ بزنه! آیه کمی مکث کرد و بعد دو دل عرفان را صدا زد. - آقا؟ - جانم خانم می توانست تصور کند آیه لب گزیده است. از صدای نفسش هایش معلوم بود چشم هایش نگران شده اند: - یه چی بگم قول می دی هول نکنی؟ پوفی کشید و نیشخند عمیقی روی لب هایش جا گرفت. اتفاق بدتر از گم شدن پدرش هم مگر ممکن بود بیفتد؟ قهر پدرش بزرگ ترین فاجعه بود! - دیگه‌ سر شدم، چیشده؟ صدای آیه ضعیف شد: - ابراهیم بیمارستانه نگاهش به پرچمی که در دور دست تکان می خورد خیره ماند. گلویش خشک شد. فاجعه پشت فاجعه. تازه داماد را چه به بیمارستان؟ - یا زهرا، چیشده؟ چش‌ شده خانم؟ صدای لرزان آیه روانش را خط خطی می کرد و باز هم فاجعه. - عصبی بود...قلبش گرفت! تند لب زد: _برای چی عصبی‌ش‌ کردین‌، کی این غلط رو کرده؟ الان حالش چطوره؟ پوف کشید و گفت: - آیه، پس نمیخواد‌ بهش بگی‌ بابا نیستن! صدای آیه لرزان تر شد: - امروز به هوش اومد... راستش عرفان... کمی آرام گرفت. - خداروشکر‌... آیه چرا درست نمیگی‌ چیشده؟ - بخوادم نمی تونه به دایی زنگ بزنه... - یعنی چی؟ صدای همسرش قطع و وصل شد یا آیه با بغض و ترس لب صدا کرد: - باز... داشته... از جا جهید نیم خیز با سینه‌ای که به شدت بالا و پایین می شد. فاجعه باز هم فاجعه! چییییی؟ - عرفان... صدایش از هیجان بالا رفت: - بازداشته‌ دیگه‌ یعنی چی؟ چیشده‌ مگه؟ بخدا پا‌ میشم سرمو‌ می کوبم‌ تو این دیوار آیه لرزید و گفت: - روز اربعین، مامان اومدن گفتن ابراهیم هی سرخ و کبود میشه؛ ولی حرف نمی زنه... رفته تو اتاق بیرون نمیاد... خواستم برم بالا که در زدن... یکی شکایت کرده بود ازش... اومدن ببرنش... ولی... تو اتاق از حال رفته بود لبش از درد کبود شده بود... بی توجه به دست های پر از خاکش موهای خودش را محکم کشید و با حرص گفت: - ای بابا ... ای بابا! - زده بودش... دست پسره شکسته صورتشم داغونه کلافه پرسید: - کیو‌ زده؟ ابراهیم که اهل دعوا نیست! من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟ دکترش چی میگه؟ آیه بغض کرده گفت: - من نرفتم بیرون! - ایه! هق آیه جانش را گرفت: - بله؟ - بغض نکن میدونی‌ که جونم‌ در میره برای‌ بغضت آیه بار هق زد - کی بر می گردی عرفان؟ سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. شدنی بود؟ فاجعه پشت فاجعه! - اصلا نگو‌ چیشده، فقط‌ بگو‌ ابراهیم خوبه‌ یا نه؟ دکتر چی میگه؟ آیه من بابا رو‌ پیدا کنم. باید پیداش‌ کنم نه تلفن جواب میده‌ نه‌ کپسولشو‌ برده، نه داروهاشو دارم دق می کنم آیه پرسید: - برم ببینمش؟ - نرفتی مگه؟ چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی گرفت - دعا کن بابا رو پیدا کنم! نگفتی دکتر چی گفته؟ آیه لب زد: - حالش خوبه؛ ولی باید تحت نظر باشه نفس راحتی کشید و گفت: - خب خداروشکر‌... حتما طرف رضایت میده به متین رفیق من یه زنگ بزنین! - رضایت نمی ده... دایی محسن چند بار رفته... مامان... دایی حسن می گه نه... بده حبس... عرفان اصلا آدم درستی نیست کلافه شده بود. منظور آیه را متوجه نمی شد. با خستگی گفت: - یعنی چه‌ رضایت نمیده... تو همه اینا‌ رو الان باید بگی‌ به من؟ مسلما بی دلیل که کتک نخورده! - نه... صدای آیه قطع شد. نگاهی به موبایل انداخت آنتن پریده بود. پوفی‌ کشید. باید پدرش‌ را پیدا می کرد. حتما او می توانست ماجرا را حل کند. بلند شد و چند قدمی راه رفت. صدای پیامک موبایلش آمد. آیه بود. - عرفان گوشی ابراهیم هست... فقط نمی دونم اگه دایی جواب بدن چی بگم! تند تند با کلی غلط نوشت تا انتن نپرد: - جواب که دادن‌ بگو‌ خودشونو‌ به من بیچاره نشون‌ بدن‌... حتی اگر لازم شد قضیه ابراهیم رو بگو‌ می دونم‌ بابا می تونن‌ رضایت بگیرن! 🚫 @hayateghalam
آیه با دیدن پیام عرفان موبایل ابراهیم را برداشت و شماره گرفت. طولی نکشید که‌ صدای گرفته حسین در گوشش‌ پیچید - جانم دایی؟ دو دل بود. می ترسید حسین دعوایش کند. با اخلاقیات جدیدی که بروز می داد اصلا از او بعید نبود. با احتیاط گفت: - آیه‌ام... سلام حسین نفس عمیقی کشید. هرجا آیه بود، قطعا پشت سرش عرفان هم بود. این دختر که چیزی را از شوهرش پنهان نمی کرد.برای همین جواب او را هم نمی داد. - سلام، دایی جان! ابراهیم کو پس؟ آیه نفسی کشید و گفت: - بیرونه دایی... خوبید؟ - خوبم؛ تو خوبی؟ سید علیم...خوبه؟ آیه لب گزید. حس می کرد حسین به زور سخن می گوید. - خدا رو شکر، خوبیم دایی. کجایید؟ یک کلمه گفت و این یعنی به تو هم نمی گویم! - منطقه م نگاهی به پسرکش انداخت و گفت: - عرفان نگران دایی! میشه برگردید پیشش؟ سید حسین گوشه لبش را جوید. هنوز نمی خواست برگردد. هنوز اینجا کار داشت. محکم گفت: - بگو‌ نگران نباشه! ابراهیم اومد‌ بگو زنگم‌ بزنه؛ به کسی هم نگو‌ حرف زدی‌با من! آیه به حفاظ تخت علی چنگ انداخت - دایی... خواهش می کنم... معلوم بود و کامل حس می شد که حسین اخم کرده: - خواهش، نکن ایه! چاره‌ای نداشت جز اینکه بحث ابراهیم را پیش بکشد. بغض به گلویش چنگ زد. موبایل را محکم نگهداشت. نباید طوری می گفت که دایی‌اش هول کند: - ابراهیم بهتون نیاز داره! صدای حسین که نه، تمام وجودش نگران شد. اینکه ابراهیم به او نیاز دارد یعنی چه؟ وقتی که می رفت حال ابراهیم خوب بود، سر پا بود. داشت عشقی را تجربه می کرد پس چه شده بود؟ - چیشده‌ مگه؟ مگه‌ نگفتی بیرونه؟ دکتر بردینش؟ خانمش خوبه؟ آیه بود که بی قرار هق زد. کاش صدایش به گوش حسین نرسیده باشد: - دایی میشه بیاین؟! یه گره‌ای افتاده که به دست شما باز میشه... قلبش فشرده شد. گلویش خشک. نفسش کور گره خورد و حبس ماند. گره؟ به کار پسرش ابراهیم گره افتاده بود؟ آخ که کاش جانش بالا می امد و این حرف دارم می شنید. یعنی عمر خوشبختی پسرکش سر رسیده بود؟ امان از فکر انسان که همه چیز به آن هجوم می آورد. - چیشده؟ اشک روی صورتش سر خورد. سرش را به تخت علی تکیه داد. - دایی... خیلی اتفاقات افتاده... من می ترسم... ابراهیم با یکی دعواش شده... شما باید بیاین.‌. حسین موبایل را از گوشش فاصله داد. با شوک‌ به ان نگاه کرد. دعوا؟ آن هم ابراهیم صبور و ارام؟ ابراهیمی که سرش قسم می خورد؟ آخر چه دعوایی داشت با کسی؟ نفسش چقدر گره خورده بود و که وقتی آیه را صدا زد، خرخر کرد؟ - آ...یـ... ـه موهایش را چنگ زد. دست توی جیبش برد و با اسپری هوا به ریه هایش رساند. صدای گریه ریز آیه را می شنید. کلافه گفت: - بگو‌ عرفان... بیاد... پاسگاه‌ زید... نترس... بابا ... درسش می‌کنم... عطیه خوبه؟ - چشم دایی... الان زنگش می زنم... عطیه نگران ابراهیمه، بیچاره از کی اینجا پیش مامانه جم نمی خوره! نفسش کمی راحت شد. پس عطیه سر جایش بود. چشم بست و سینه‌اش را چنگ زد: - میگم دلشوره دارم‌... اشوبم! نباید زودتر بگی... تو؟ بگو‌ عرفان بیاد. ترکش پای من اذیت می کنه! بچه ها نیستن‌. آیه بغ کرده گفت: - مگه جواب می دادید دایی؟ همین الان می گم راه بیفته حسین برایش حاضر جوابی کرد: - الان با... دیوار... حرف می زنی؟ تو زنگ میزدی‌، من جواب میدادم! آیه میان استرس خندید. - فعلا دایی جان، من به عرفان بگم! - باشه، قطع کن بابا - قربونتون برم تماس را قطع کرد و با همان موبایل، شماره عرفان را گرفت. - آیه آیه چیشد‌؟ تو رو خدا بگو‌ جواب دادن! نفس عمیقی گرفت. اشکش را پاک کرد و گفت: - برو پاسگاه زید. نفس راحتی کشید و لبخند به لبش آمد - جواب دادن؟ حالشون‌ خوب بود؟ آیه چشم بست و غر زد - برو ببین دیگه! خودشون می گن خوبن! - ممنونم! تماس را قطع کرد. سرش را به تخت علی تکیه داد. توی این مدت مادرش هم اجازه نمی داد از خانه بیرون برود. علی را به آغوش کشید و سرش را نوازش کرد. دلش برای دیدن‌ برادرش‌ پر می کشید. کاش می شد خودش برود و رضایت بگیرد؛ ولی می دانست نه عرفان راضی می شود و نه ابراهیم خوشش می آید. دست روی پیشانی علی گذاشت. تب داشت. گونه اش را بوسید و گفت: - بابا عرفانت بیاد، منو می کشه! خوب نشدی چرا؟ پسرک نقی‌ زد. سرمای‌ بدی خورده بود و ضعیف شده بود. تقه‌ای‌ به در خورد - فکر کن حال خودمم خوش نیست علی! بفهمه دایی ابراهیم چرا بستریه چند قسمتم می کنه؟ سر تکان داد و بلند گفت: - بفرمایید! زینب وارد اتاق شد - آیه مامانم - اینورم مامان! زینب دیوار را دور زد: - سلام چطوره‌ علی؟ - سلام تب داره هنوز. نشست و دستش را دراز کرد و گفت: - بدش‌ به من یکم‌ استراحت کن! آیه سرش را بالا انداخت و نگاهی به علی انداخت. مشغول شیر داداش شد و لب زد: - خوبم مامان، بهانه می گیره، شیر بخوره بعد! راستی دارن بر می‌گردن - عه، حسینو‌ پیدا کرده عرفان؟ - با گـ... حرفش را عوض کرد و گفت: - آره، 🚫 @hayateghalam