🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 151
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فهیمه سیاری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیست✨
#سراب_م✍🏻
ساعت شش بعد از ظهر روز ۱۷ ربیع الاول خانه آقای جوادی، حیدر نشسته بود و سر پایین انداخته بود. کنار بخاری هوا گرمتر میشد و پمپاژ پر قدرت خون حال آدم را بیشتر بهم میزد.
دستمال کاغذی توی دست حیدر ریز ریز شده بود، بس عرق پیشانی پاک کرده بود و توی دست لوله شده بود. تمنا رو به رویش نشسته بود. چادر آبی و روسریاش باهم ست بودند. پیراهن حیدر هم با آنها.
آنطور هم که تمنا نشسته بود و سر پایین انداخته بود، کافی بود حیدر سر بلند کند تا دلش بلرزد. مادر دست دراز کرد و دستمال توی دست حیدر را با دستمالی دیگر جایگزین کرد. زیر گوشش گفت:
- یکم سرتو بالا بگیر. زشته!
حیدر به سختی سر بلند کرد. سعی داشت با نگاهش مقابله کند و چشم به تمنا ندوزد. جایش به آقای جوادی نگاه کرد. معلوم بود پدر عروس شمشیر را از رو بسته. نگاه سردش تن پر شرم حیدر را بیشتر سوزاند.
- آقای جوادی، ما که حرفهامونو زدیم! اگه اجازه بدید، بچهها برن و حرفهاشونو بزنن.
پدر تمنا نگاه از داماد گرفت و به آقا مجید چشم دوخت. سر تکان داد و گفت:
- البته، بچهها که باید حرف بزنن؛ ولی قبلش لازمه من با آقا حیدر صحبتی داشته باشم.
قلب حیدر پرید توی گلو. آب دهانش را به سختی فرو برد و دستمال را به پیشانیاش کشید. خودش پاسخ داد:
- خواهش میکنم، من در خدمتم!
آقای جوادی دست کوبید به دسته مبل و ایستاد. محکم گفت:
- پس پاشو بریم.
حیدر یا علی- علیه السلام- گفت و ایستاد. پشت سر آقای جوادی به حیاط رفت. خانم موحد ایستاد و سر جای حیدر نشست. اشارهای به جای خالی خودش که کنار عزیز بود زد:
- بیا بشین اینجا عزیزم!
تمنا نگاهی به مادرش انداخت. حمیده خانم سر تکان داد؛ تمنا ایستاد. نگاهش به آقای موحد افتاد. پدر داماد با لبخند سر تکان داد. دخترک کنار عزیز جا گرفت و سرش را پایین انداخت.
عزیز دستش را گرفت و نوازش کرد.
- خوبی دخترم؟
- خدا رو شکر حاج خانم! شما خوبید؟
عزیز سر تکان داد و گفت:
- خوبم عزیزم. ما شاء الله هزار ما شاء الله... از سر و روت خوبی میباره!
- لطف دارید شما.
- واقعیته عزیزم. دخترم، چه برنامهای داری برای آیندهت؟ کارت رو میخوای تا کجا ادامه بدی؟
عزیز دقیق به او چشم دوخت. تمنا نگاهش را به دستان چروک او داد و گفت:
- ان شاءالله باید ببینم در آینده چه شرایطی برام به وجود میاد. من کارم و شغل و رشتهم رو خیلی سخت به دست آوردم؛ دوست دارم تو کارم پیشرفت کنم؛ ان شاءالله.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 کتاب کرایه میکردم و هر جلدش را یک شبه میخواندم...
🔹️بازنشر مستند غیررسمی۶ به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 152
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده زهرافارسی بندری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستویک✨
#سراب_م✍🏻
- اگه شرایطی پیش بیاد که به زندگی شخصیت لطمه بزنه رهاش میکنی؟ مثلا به بچههات...
- اولویتهای آدمها تو کل زندگیشون عوض میشه.
عزیز پشت دست تمنا را نوازش کرد.
- آره عزیزم. الویتها فرق میکنه. الویت شما چیه؟
تمنا لبخند زد. چشم بست و گفت:
- صداقت منو حمل بر پررویی و بیادبی نکنید. من از وقتی معنای مادر بودن رو فهمیدم، با خودم میگفتم اول بچههام، بعدش بقیه چیزا.
عزیز به رویش لبخند زد. تمنا سر پایین انداخت. همین دیشب مادرش جریان را به او گفته بود و چقدر زود خانواده موحد دست به کار شده بودند. وقتی شنید مادر و پدر حیدر یک بار تا خانهیشان هم آمدهاند شوکه شده بود. از حرفهای خودش خندهاش گرفته بود:
- یعنی چی؟ کی اومدن مامان؟
مادرش میوه را از یخچال بیرون آورده بود و مرتب می کرد. دستکش ها توی دست تمنا مانده بود. دهانش بسته نمیشد.
- بیا بشین میگم برات.
دستکش را روی سینک رها کرده بود صندلی را کشید و نشست. زل زده بود به مادرش:
- همون وقتی که گفتم بری پیش دخترا. زنگ زد خانم موحد، گفت با همسرش میخوان بیان برای آشنایی. اومدن نشستن، اون شکلاتایی هم که هی پرسیدی کی آورده، اونا آورده بودن.
ظرف میوه را به جلو هول داد و کج سمت تمنا نشست. دست او را گرفت و گفت:
- آدرس دادن گفتن برید تحقیق، بابات رفت، عمو و دایی و شوهر خواهرات رو هم اجیر کرد بسیج شدن. خانواده خوبی هستن، پسر هم کاری و دستش تو جیب خودشه... بگم بیان؟
تمنا سر پایین انداخت. دستش یخ زده بود. باورش هم نمیشد. چشم بست و لبش را تر کرد.
- هرچی خودتون صلاح میدونید. نمیدونم من که...
مادر دستش را فشرد و گفت:
- من و بابات که ازدواج کردیم؛ نمیخوایمم دوباره ازدواج کنیم، دل تو راضیه؟!
- من... من نمیدونم به خدا... باید ببینم، حرف بزنم.
مادر با لبخند سر تکان داد و گفت:
- پس زنگ زدن میگم بیان!
گونههای تمنا اناری شد. مادر خندید. بعد سبحان اولین باری بود که تمنا از آمدن خواستگار رنگ عوض میکرد و سرخ میشد.
با صدای عزیز به خودش آمد. سرش را تکان داد تا از فکر دیشب و امروز صبحی که مینو خانم تماس گرفته بود و برای شب هماهنگ کرده بود بیرون بیاید:
- جان؟
- جانت بی بلا عزیزم، از خودت بگو. متولد چه ماهی هستی؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🔰 ثبت نام طرح ولایت #جوانان سراسر کشور _ نوروز و تابستان ١۴٠۴
🔅(ویژه #جوانان | ۱۸ تا ۲۷ سال)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💐 یک مهمانی ویژه در ماه مبارک رمضان با درک شبهای قدر در کنار حرم کریمه اهلبیت فاطمه معصومه سلام الله علیها
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻🔻 زمان و مکان برگزاری:🔻🔻
🔸 سه کتاب اول- عید ۱۴۰۴
(۲۲ اسفندماه تا ۸ فروردین قم)
🔸 سه کتاب دوم- تابستان ۱۴۰۴
(خواهران مشهدمقدس - برادران مشهد یا عراق)
🟩 مهلت ثبت نام: تا ۱۵ آذرماه👇👇
🌐 Hamzevasl.ir
☎️ کسب اطلاعات بیشتر:
برادران:
09337301948-
09395759974خواهران:
09387804161📌 این دوره را به بهترین دوستانمون معرفی کنیم.🙋♂ #یکبار_برای_همیشه 💎 #طرح_ولایت؛ آمیزهای از علم و ایمان، تفکر و عاطفه 📱@hamzevasl
Part01_خار و میخک.mp3
11.52M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 1⃣
@audio_ketab
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 153
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده هاجر حائری عراقی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستودو✨
#سراب_م✍🏻
تمنا دستی به روسری اش کشید و لب زد:
- بهاریام، خرداد.
مینو خانم گفت:
- معلوم بهاری هستی. ماشاء الله نیومده جوونه کاشتی تو خونه ما!
تمنا لب گزید و سرش را پایین انداخت. عزیز خندید و دست انداخت دور شانه تمنا. او را به خود فشرد و گفت:
- نکن اذیت مینو...
تمنا بیشتر رنگ به رنگ شد. مینو خانم هم خندید. زیر لب گفت:
- زن و مرد خجالتی... چی بشن کنار هم.
تمنا شنید. قلبش ریخت. تنش داغ شده بود. این خانواده کلا هول بودند. از حالا داشتند تمنا را کنار حیدر تصور میکردند.
- چندتا خواهر برادرید؟
تمنا صدایش را صاف کرد و گفت:
- دوتا خواهر دارم، سهتاییم.
- بزرگترن ازت؟
سر تکان داد و گفت:
- بله، من آخریم.
عزیز نگاهی به مادر تمنا انداخت و لبخند زد:
- برعکس حیدر، دوتا داداش داره، خودش ارشد خونهست. حیدر پاییزیه، البته توی این مشترکن، حیدر ماه آخر پاییزه.
همان موقع پدر تمنا و حیدر وارد خانه شدند. صورت حیدر سرخ بود و آقای جوادی لبخند به لب داشت. تمنا خواست بلند شود که عزیز محکم او را توی آغوشش نگهداشت.
- همینجا پیش ما باش عزیزم. بد میگذره بهت؟
- نه این چه حرفیه. چشم... در خدمتم!
آقای موحد که تا آن لحظه فقط نگاه میکرد؛ با آمدن آنها نیم خیز شد. آقای جوادی سریع به سمتش رفت و دست گذاشت روی شانهاش.
- بلند نشید... ببخشید تنها موندید بین خانمها.
آقای موحد لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم. کم کم میخواستم بخوابم که اومدید. حالا اجازه هست برن و باهم صحبت کنن؟
اقای جوادی سر تکان داد. البتهای گفت. نگاهش را به تمنا داد:
- دخترم، آقا رو راهنمایی کن!
تمنا با اجازهای به مادر و مادربزرگ حیدر گفت و ایستاد. از مقابل آقای موحد گذشت و چند قدم دور از حیدر که پشت آقای جوادی ایستاده بود ایستاد. دستش را سمت در ورودی گرفت و لب زد:
- بفرمایید.
حیدر جلوتر رفت. خم شد و کفشش را پوشید و به سمت دو صندلی کنار درخت رفت. روی صندلی رو به روی پنجره خانه نشست. تمنا هم روی صندلی دیگر که رو به در ورودی بود جا گرفت. حیدر چشم بست و زیر لب صلوات فرستاد.
با لبخند چشم باز کرد و گفت:
- سلام.
- سلام علیکم.
کمی گردن کج کرد و پرسید:
- خوبید؟ این مدت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- مشکلی نداشتید؟
تمنا پلک زد. نگاهی به باغچه انداخت و آهسته گفت:
- خدا رو شکر. مشکلی نبوده... شما خوبید؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوسه✨
#سراب_م✍🏻
- خدا رو شکر.
حیدر سر پایین انداخت. تمنا هم. همزمان سر بلند کردند و دهان باز. حیدر لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بفرمایید.
تمنا نگاهی به اطراف انداخت. آه عمیقی کشید. بخار دهانش توی فضا پخش شد.
- ببخشید مجبوریم توی این فضا صحبت کنیم. هوا هم سرده...
- نه خیلی هم خوبه. ایرادی نداره. راستش میخواستم بهتون بگم، منو ببخشید... بابت اون روز واقعا شتاب زده عمل کردم و شما رو رنجوندم. متاسفم واقعا، قصد بدی نداشتم.
تمنا سکوت کرد و نگاهش را به دستهایش داد. حیدر فهمید تمنا فعلا چیزی نمیگوید. خودش شروع کرد.
- ببخشید؛ من تاحالا جایی خواستگاری نرفتم. نمیدونم باید چی بگم.
تمنا چشم بست. آب دهانش را فرو برد. لب تر کرد و گفت:
- از خودتون بگید. ملاکهاتون.
- شغل و اسم و کار من رو که میدونید. من از بچگی خودم بودم و خودم. ۱۲ سالم بود. دیگه اون موقع بود که هیچ کمکی از پدرم نگرفتم. حتی، پول یه تراش ساده رو خودم میدادم و خودم میخریدم.
تمنا نگاهش کرد. حیدر ادامه داد:
- بعد از اینم همینه. من نمیخوام از پدرم کمکی بگیرم. از تمام زندگیم، پدرم یه ماشین هدیه داده بهم.
خندید. دستش را بهم گره زد و گفت:
- اونم هر وقت دلش بخواد ازم میگیره. به قول خودش اهرم فشارش روی منه... که خب اثری هم نداره.
- موفق باشید.
حیدر کمی جا به جا شد و گفت:
- سلامت باشید. من به حلال حروم خیلی اهمیت میدم. تعریف نیست، برام مهمه... تمام واجبات رو انجام میدم. برام مهمه که حتما همسرم هم براش مهم باشه. و خوب توی این مدت دیدم برای شما هم مهمه.
لبخند میرفت بنشیند روی لبهای تمنا. صدا صاف کرد که لبخندش برود توی شکمش، که نخندد.
- بله برای منم خیلی مهمه!
حیدر دوباره گفت:
- روابط و احترام به خانواده خیلی برام مهمه. من زیاد صحبت نمیکنم؛ ولی سعی میکنم سرد نباشم. حجاب هم خیلی برام مهمه، فرقی نداره فامیل یا غریبه، نامحرم، واسه من نامحرمه.
تمام مدت حیدر حرف زد و تمنا تایید کرد یا کوتاه پاسخ داد. حیدر از همه چیزش گفت، از کودکی گرفته تا امروزش، از علایق و اعتقاداتش.
- من یاد گرفتم همه چیز این کائنات دست خداست. هرچی برام پیش آورده، گفتم چشم... کرامت اهل بیت به نظر من غیرقابل انکاره...
- حتما همینطوره.
- ببخشید میدونم دارم پرگویی میکنم!
تمنا پشت دستش را به لبش فشرد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- نه راحت باشید.
حیدر با صدای حمیده خانم نگاهش را به سمت در ساختمان داد.
- بس نیست؟ یک ساعت و نیم شد. قرار نیست همه حرفها رو امشب بزنید. بیاین تو هوا هم سرده.
- چشم مادر جان میایم.
مادر تمنا تکخندی زد و وارد خانه شد. حیدر پرسید:
- بریم؟
- اگه شما حرفی ندارید.
- حرف که زیاده... ولی درسته باشه واسه بعد.
حیدر ایستاد؛ تمنا دستش را سمت ساختمان گرفت و گفت:
- شما بفرمایید.
حیدر وارد خانه که شد تمنا لب زد:
- وای، گفت من کم حرفم که...
سر تکان داد و استغفار کرد و سریع وارد خانه شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 154
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده عزتالملوک کاووسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوچهار✨
#سراب_م✍🏻
قرار بود، تمنا فکرهایش را بکند. حیدر که از انتخابش مطمئن و فقط منتظر جواب مثبت نشسته بود.
تمنا روی تخت دراز کشید بود و کتاب میخواند. موبایلش زنگ خورد. دست دراز کرد و موبایل را از روی عسلی بالای تختش برداشت. هندزفریاش به موبایل وصل بود، گوشی را توی گوشش گذاشت.
- جونم خدیجه؟
- سلام عروس خانم. خوبی؟
تمنا خندید و گفت:
- سلام هنوز نه به باره نه به دار... خوبم.
- هست عروس خانم. تمنا و حیدر... خیلی هم شیک! چطور بود؟
- چی بگم... از نظر اعتقادی خوبه، از نظر اخلاقی خیلی سرخ و سفید میشه... ولی نمیدونی خدیجه چقدر حرف زد. تازه گفت من کم حرفم!
خدیجه بلند خندید و گفت:
- وای... خواسته خودشو زود بهت ثابت کنه حتما. وگرنه محمد میگه زیاد حرفی نیست! جوابت چیه؟
تمنا سکوت کرد. با صحبتهای حیدر فهمیده بود که تا اینجا ملاکهای دلخواهش را دارد؛ اما...
- خدیجه، تا اینجا... راستش همون ملاکهای دلخواه منو داشت. یعنی همون کاری بودن و وابسته نبودن و... از نظر اعتقادی هم... ولی نمیدونم بازم باید صحبت کنم باهاش.
- پس اجازه میدی دوباره بیان؟
- احتمالا... با بابا اینا هم باید مشورت کنم. خجالت میکشم. یه مسائلی رو هم که باید بهش بگم... نمیدونم تا خدا چی بخواد.
- خیره ان شاءالله عزیزم. باز تو حیاط نشسته بودید؟ یخ نزدی؟
- اون که انقدر تو خونه شرشر عرق میریخت همون حیاط واسش خوب بود. منم که... لباس پوشیده بودم. ولی دفعه دیگه میگم بابا بخاری روشن کنه.
- زنگ نزدن واسه جواب؟
- نه مامان گفت یه هفته دیگه. این سوالو پرسیده بودی ها!
- نچ نچ اون رو پرسیدم جوابت چیه بهشون، دوباره بیان یا نه، اینطوری بود... این فرق داشت.
تمنا خندید و گفت
- عاشقتم خدیجه!
- چشم شوهرم روشن! بیحیا! من متاهلم!
- باشه معذرت.
- خواهش میکنم! امم... چی بگم دیگه بهت. امم... ان شاءالله خیره دیگه... ان شاءالله عروس بشی خوشبخت بشی. ولی خوب شد عروسی ما عقب افتاد تو اون شب تو خواستگاری نشستی...
تمنا خندید و گفت:
- وای آره... هنوز موندم سقف تالار چطوری ریزش کرد؟ عجیب بود. واسه کی قرار گذاشتید؟
خدیجه نفسی گرفت و گفت:
- این ماه هرجا رفتیم که تا خرخره کیپ بود. برای دوماه دیگه گرفتیم. گفتم به محمد و خونه، گفت نه. دیگه ان شاءالله با آقاتون بیاین.
تمنا خندید:
- دیوونه!
- خب دیگه وقتتو نگیرم، برو فکر کن؛ ان شاءالله سرنوشت خوبی داشته باشی عزیزم. خداحافظ.
تماس را قطع کرد و نگاهش را به خط کتاب دوخت. دیگر نمیتوانست تمرکز کند. کتاب را بست و روی سینه گذاشت.
- خدایا خودت کمکم کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوپنج✨
#سراب_م✍🏻
با پدر و مادرش نشسته بودند تا مشورت کنند. خانواده قرار بود فردا زنگ بزنند و قرار جلسه دوم را بگذارند. این مدت با خواهرها و دوستش خدیجه هم صحبت کرده بود. با مادرش هم کمی بحث کرده بود و حالا میخواست نظر پدرش را بداند.
سرش را پایین انداخته بود و نگاهش به دستهای ظریفش بود. مادرش صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقا جلال؟ میگم فردا زنگ زدن من چی جوابشون رو بدم؟
آقای جوادی تمنا را نگاه کرد و سرش را تکان داد. لبخند زد و دستی به ریشهای سفید و تیزش کشید و گفت:
- تمنا باید خودش بگه!
تمنا برای لحظهای لرز کرد. گونهاش سرخ شد و گفت:
- من نمیدونم بابا. میترسم!
پدرش گفت:
- پسر خوبیه. من اون شب کلی باهاش حرف زدم. چیزی از احترام کم نداره. برات مناسبه! البته، اونطور که تحقیقات نشون میده!
نفس عمیقی گرفت و نگاهی به حمیده خانم انداخت و دستش را دوباره به محاسنش کشید. لب زد:
- تا باهاش نری زیر یه سقف معلوم نمیکنه خیلی از چیزها رو، ولی امتیازهای مثبت برای شروع یه زندگی رو داره.
- این جلسه میگم موضوع آقای دانا رو.
مادر و پدرش نگاهی بهم انداختند. حمیده خانم با آرامش پلک زد و سر تکان داد. آقای جوادی دندان بهم فشرد و گفت:
- هرکار صلاحه انجام بده بابا جان.
- ممنون بابا.
مادرش گفت:
- این روزا هوا خیلی سرد شده، دوباره میخوای ببریش تو حیاط؟
تمنا لبخندی زد و سرش را تکان داد. شانهاش را هم بالا انداخت و گفت:
- هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد. تحمل کنه سرما رو به من چه! مرد نامحرمو ببرم تو حریم شخصیم که چی بشه؟
حمیده خانم نگاهی به شوهرش انداخت و گفت:
- اون اتاق که هست. یه شبه وسایلشو میذاریم اتاق تو. بعدش دوباره بر میگردونیم.
- نه مامان، خوبه حیاط. صبح قرار بذارید که خیلی سرد نباشه.
- لا اله الا الله... خب میخوای بیرون قرار بذاریم این جلسه رو؟ اشکالی نداره که. تو حرم قرار بذاریم.
- نه مامان. یه آتیشی چیزی روشن میکنیم دیگه. من تو خونه خودمون راحت ترم. بعدم میخوام یه سری حرفها رو بزنم که نمیخوام کسی بشنوه. همون تو حیاط راحتم، صدا نمیاد داخل خونه.
- هر طور خودت صلاح میدونی. چی بگم دیگه. هرچی بگم جواب میدی. این دفعه شاید زیاد سرد نباشه ولی به دفعه دیگه برسه هوا بیشتر سرد میشهها...
- واسه اون موقع یه فکری میکنم. ناراحته، نیاد خواستگاری!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 155
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده آذر عیسایی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
🌴🥀🌴
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم
اَلسَّـلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْــنِ الْحُسَیْـــنِ
وَ عَلــى اَوْلادِ الْحُسَیْــنِ
وعلی اصحاب الحسین
🌴💎🕯💎🌴
@
.💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوشش
#سراب_م✍🏻
حمیده خانم حرفی نداشت که بزند. سرش را تکان داد. تمنا هم لجبازیهای خودش را داشت.
صبح روز بعد خانم موحد تماس گرفت. حمیده خانم مشغول صحبت شد. مینو خانم بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
- خانم جوادی به خدا این حیدر ما امون نمیده که. از دیشب یه سره میگه مامان زنگ بزن، زنگ بزن. فکر نمیکردم حیدرم موقع ازدواج این همه عجول باشه.
- خیره ان شاءالله.
- اخه هر وقت که اسم ازدواج میاومد اخم میکرد میگفت فعلا نه. حالا که از این ور بوم افتاده. حالا شما اجازه میدید ما دوباره امشب خدمت برسیم؟
حمیده خانم دستی به زانویش کشید و گفت:
- امشب آخه...
مینو خانم میان حرفش پرید و گفت:
- اصلا لازم نیست خودتون به زحمت بندازید خانم جوادی. ما امشب اگه اجازه بدید بیایم. تکلیف این دوتا زودتر مشخص بشه. ان شاءالله.
- درک میکنم من. ولی اگه میشه واسه فردا طرفهای صبح قرار بذاریم. اگه برای شما مشکلی نیست.
- نه خیلی هم عالی. ما فردا ساعت ده ان شاءالله خدمت میرسیم.
حمیده خانم تماس را که قطع سریع شماره شوهرش را گرفت تا وسایل پذیرایی را تهیه کند. اصلا باورش نمیشد خانواده موحد این همه عجله داشته باشند.
***
دوباره توی حیاط رو به روی هم نشسته بودند. خدا را شکر ان روز آفتاب لطیفی توی آسمان بود و ابری صورت خورشید را نپوشانده بود. حیاط خانه آفتاب گیر بود و همین باعث شده بود این بار صندلی ها زیر افتاب جا خوش کنند.
این بار تمنا شروع به حرف زدن کرد. سعی میکرد با تکنیک بفهمد نظر واقعی حیدر در موقعیتهای مختلف چیست. سعی میکرد مستقیم سوال نپرسد. یک سوال را چند بار به روشهای مختلف میپرسید.
- نظرتون راجع به آدمهایی که اعتیاد دارند یا سیگار میکشن چیه؟
حیدر سرش را بالا گرفت و کمی سر جایش جا به جا شد. توی این چند دقیقه تمنا بارها او را با سوال هایش غافلگیر کرده بود و در تنگنا قرار داده بود.
- خب، صرف سیگاری بودن که نمیتونه آدم رو بد کنه یا... خب خیلی چیزهای دیگه مطرح هست که بخوایم قضاوت کنیم...
- آها... یعنی اگه برادرهای شما خواستن برن سراغ دود و دم ایرادی نداره؟ چون کاریه که خوب و بد رو نمیسازه...
رنگ حیدر پرید. تمنا توی صورتش و حرکاتش دقیق شد. نبض شقیقه حیدر زد. نفس عمیقی گرفت. ذکری گفت.
- نه، منطورم این نبود که موافق سیگار و بقیه دخانیاتم! برادرهامم اگه بخوان برن سراغ این کارها که...
دستی به گونهاش کشید و گفت:
- لا اله الا الله...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوهفت
#سراب_م✍🏻
تمنا ابرو بالا انداخت و گفت:
- چی؟
حیدر سوالی نگاهش کرد. تمنا دستی به روسریاش کشید و گفت:
- حرفتون نصفه رها کردید. ادامهاش چی بود؟
حیدر چشم بست. گوشه پلک چپش پرید. دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- حتی نمیخوام راجع بهش فکر کنم. میشه این بحث رو رها کنیم؟ نمیتونم چیزی بگم.
تمنا باشدی گفت. حیدر نفس راحتی کشید. تمنا صدایش را صاف کرد و گفت:
- اگه درست یادم باشه گاهی مدیریت شرکت پدرتون رو برعهده داشتید.
حیدر تایید کرد. تمنا گفت:
- اگه کارمندها اشتباهی کنند، کم کاری کنند و این کم کاری و اشتباه، مغرضانه باشه، عمدی باشه و از سر بیتوجهای. عکس العمل شما چیه؟
حیدر دستی به شقیقهاش کشید. لب تر کرد و گفت:
- تو این مسائل با احدی رودربایسی ندارم. مسلما جدی ترین عکس العمل رو نشون میدم و گذشتی در کار نیست.
- جدی ترین عکس العمل چیه؟
حیدر پوفی کشید و گفت:
- نمیتونم که برخورد فیزیکی داشته باشم...
تمنا میان حرفش امد.
- یعنی برخورد فیزیکی هم داشتید با کسی.
نفس حیدر لرزان شد. فکر نمیکرد تمنا از همین چیزی برداشت کند که او تا این حد خشونت به خرج میدهد.
- نه... تاحالا نداشتم.
- یعنی ممکنه بعدا داشته باشید.
نگاهی به چشمان تمنا انداخت. سرمای زمستان پیش چشم او کم میاورد. لرزید. چشمانش سرد و مغرور بودند و حیدر بیاینکه اختیار داشته باشد سر به زیر شد. جمله تمنا پرسشی نبود. کاملا خبری بود.
- آدمها در لحظه تصمیم میگیرند و من تا امروز توی اون لحظاتی که عصبی بودم و قرار بوده باکسی برخورد کنم، برخورد فیزیکی نداشتم. حتی اگه قصدش رو داشتم فقط در حد قصد باقی مونده...
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- چرا فقط یه بار... اونم همون روزی که اون آقا مزاحم شما شد. اونم در حد یه مشت بود.
- پس چرا اگه بهش معتقد نیستید باید تو حرفاتون بهش اشاره کنید؟
حیدر کف دستش را فوت کرد و گفت:
- فقط من باب مزاح گفتم آخه شما...
تمنا اخم در هم کشید. به صندلی تکیه زد و گفت:
- من توی سوالاتم شوخی ندارم! میخوام راستش رو بشنوم. الان نه فرصت و نه وقت شوخیه! پس لطفا با حرفهاتون منو منحرف از بحث نکنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞