eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٢ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا اغلب با غرش توپ و خمپاره از خواب بیدار می‌شد. اما حالا نسبت به این صدای گوش خراش، سِر شده بود. تو این چند وقت مفاهیم زیادی برایش تغییر کرد. یکی‌، ترس شدید از مرگ بود. برای لنا که بارها تا حوالی نیستی رفته و هربار بطور شگفت‌انگیزی، نجات پیدا کرده بود، مرگ دیگر هیولای زشت و سیاه نبود که با دستان ژله‌ای و پلشت خود، افتاده باشد دنبال او، تا تو بغل بگیردش. به نظر عبدالله مرگ چطور بود؟ سعی کرد صحبت‌های عبدالله را به یاد آورد:« الان آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.» نمی‌فهمید چرا برای عبدالله آرزوی مرگ و آزادی قدس، همتراز بود. صدیقه سوزن را از تو رگ درآورد:« خب لنا خانم! امروز برات سورپرایز دارم. حدس بزن چیه؟» لنا تو تخت جابجا شد:« نمی‌دونم.» :« یکی قراره بیاد دیدنت.» چشم‌های لنا پر شد از خنده. تا نوک زبانش آمد که بپرسد عبدالله است؛ اما فکرش را همراه آب دهان قورت داد:« نظری ندارم.» صدیقه تو پرونده چیزی نوشت:« کمک می‌کنم دوش بگیری. موافقی؟» لنا دو دست را به هم کوبید. جیغ خفه‌ای کشید:« عالیه. متشکرم.» بعداز حمام، چند کیلو سبک‌تر شد. دوباره توی چشم‌هایش، برق زندگی را می‌شد دید. هنوز کامل رو تخت جابجا نشده بود که صدای آشنایی شنید. مگر می‌شد؟ باور نمی‌کرد. ضربان قلب را از روی لباس حس کرد. بلند شد تا برود سمت در. پایش به زمین نرسیده بود که هانا آمد تو. بسته‌ی روزنامه‌پیچ شده تو دستش بود. تا لنا را دید، ابروهایش بالا رفت. چشم‌ها درشت و گرد شد. دندان‌های جلویش دیده می‌شد. دوید سمت لنا. بسته را انداخت روی تخت. لنا پرید تو بغلش. رد بخیه‌ها تیر کشید. از ته گلویش صدای آخ آمد. هانا از او فاصله گرفت. چشم‌ها را ریز کرد. صورت لنا را کاوید:« خوبی عزیزم؟» لنا سر را بالا و پایین کرد. حوله روی موها سنگینی می‌کرد:« بهترم.» هانا دستش را گرفت. نشاندش روی تخت. خودش هم نشست کنارش. تشک پایین رفت. ملافه زیرشان جمع شد:« خیلی نگران بودم. وای! چقدر خوشحالم که می‌بینمت.» دست او را نوازش کرد:« این مدت چی شد؟ باید همه‌شو برام تعریف کنی.» لنا مکثی طولانی کرد. چگونه می‌توانست این ماه‌های جهنمی را شرح دهد؟ فراری که به اسارت انجامید، گلوله‌ای که از همان کسی خورد که باید نجاتش می‌داد، زخمی که او را به آغوش دشمن انداخت، و آن روزهای تاریک زیر آوار... تا اینجا را می‌توانست تعریف کند؛ اما اینکه برای اولین بار دلش لرزید را چطور؟ هانا می‌تواند درک کند که یک دختر یهودی، عاشق زندانبان مسلمان شود؟ چه توقعی از هانا داشت، وقتی که خودش هنوز باور نکرده بود. پس چرا زمانی که به عبدالله فکر می‌کرد، خون می‌دوید تو صورتش؟ دوست داشت تو رویا غرق شود؟ هانا نگران نگاهش کرد:« عزیزم. نمی‌خوام اذیتت کنم.» غم دوید تو چشم‌های لنا:« بعدا برات تعریف می‌کنم. سارا چطوره؟» هانا با شصت، پشت دست لنا را نوازش کرد:« عالی. فکر نمی‌کردم بتونه با این شرایط خودشو سازگار کنه. کی میای پیشمون؟» برمی‌گشت به همان روزهای قبل؟ می‌توانست؟ ابروهای لنا افتاد پایین. دست هانا را فشار داد. باید نقاب می‌زد به صورت:« نمی‌دونی چقدر خوشحالم. شما چکار می‌کنید؟» هانا با ذوق به بسته اشاره کرد:« مثل روزای قبل، اینو برا تو آوردم.» آن‌ را داد دستش. لنا روزنامه را پاره کرد. ژاکت بافت نازکی توش بود. رنگ آبی ملیح داشت:« این خیلی نازه. متشکرم.» آن‌را پوشید. لب‌های هانا به بالا کش آمد:« خوشحالم که اندازه‌ته. این چند روز با این سرمو گرم کردم.» صدیقه آمد تو:« خانم هانا. من باید پانسمان ایشونو عوض کنم.» هانا بلند شد. گونه‌ی لنا را بوسید:« می‌بینمت عزیزم.» لنا بلند شد:« از کجا می‌دونستی برمی‌گردم که اینو برام بافتی؟» هانا چشمک زد:« همون روزای اول، عبدالله بهمون گفت که زخمی شدی.» و برایش بوسه‌ای فرستاد و رفت. عبدالله... یعنی الان او چکار می‌کرد؟ صدیقه به تخت اشاره کرد:« دراز بکش تا پانسمانتو عوض کنم.» لنا دست او را گرفت:« می‌شه بهم بگی حال عبدالله چطوره؟ من مدیونشم.» صدیقه کمک کرد دراز بکشد. چسب پانسمان را کند:« تعریفی نیست.» لنا با التماس به او نگاه کرد:« خواهش می‌کنم منو ببر پیشش.» صدیقه بتادین ریخت روی زخم:« اجازه ندارم.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🇮🇷🇵🇸 🔰روز سه شنبه روز متعلق به امام سجاد و امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) با سلام و تحیت بر حضرتشان 🍃🌹🍃 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ 🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ،
mahmood.karimimahmood.karimi-dar.rooh.o.jane.man(320).mp3
زمان: حجم: 11.86M
در روح و جان من❤️ میمانی ای وطن🇮🇷 حاج محمود کریمی🎙
Khamenei.ir6_144253728901879068.mp3
زمان: حجم: 11.99M
قرائت دعای توسل 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٣ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا وا رفت:« کوچیکتر که بودم مامان برام شازده کوچولو رو می‌خوند. یه تیکه از اون داستانو خیلی دوست داشتم.» چشم‌های سیاه صدیقه درشت‌تر شد:« جالبه. کدوم قسمت؟» لنا صدا را صاف کرد:« روباه به شازده کوچولو می‌گه:« تو هرچی را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود.»» صدیقه پانسمان را چسب زد:« متوجه نمی‌شم.» لنا بلوز را داد پایین:« تا حالا کسی تو رو اهلی کرده؟» صدیقه مکث کرد:« نمی‌دونم.... تا منظورت از اهلی کردن چی باشه؟» لنا به فکر فرو رفت. چطور باید برایش توضیح می‌داد:« اممم... تا حالا عاشق شدی؟» صدیقه نشست روی صندلی کنار تخت. خیره شد به یک نقطه رو دیوار:« هر کسی عشقو تو یه چیزی می‌بینه. من خیلی کوچیک بودم که با همسرم ازدواج کردم. چیزی از عشق و عاشقی نمی‌فهمیدم. صالح مرد خوب و مهربونی بود‌. چشم باز کردم دیدم که برای اومدنش لحظه شماری می‌کنم. نزدیک ظهر به پسرم سعید که فقط سه سال داشت غذا می‌دادم تا وقتی صالح میاد آروم باشه..» لنا خودش را کشید تا پشتی تخت. صدای خرچ خرچ چوبها بلند شد:« واو... باید داستان جذابی باشه.» یک لحظه تلنگر خورد تو ذهنش:« چرا از فعل‌های گذشته استفاده می‌کنی؟» غم نشست روی صورت صدیقه. اشک موج زد تو چشم‌ها:« یک روز پدرم مهمونمون بود. سعیدو بهش سپردم رفتم کلاس امداد و نجات. آخه صالح معتقد بود زن باید یه هنری بلد باشه تا اگه مرد شهید شد بتونه رو پای خودش وایسته. وقتی برگشتم دیدم خونه بهم ریخته‌ست. یکی از همسایه‌ها گفت که مامورای اسرائیلی ریختتد تو خونه؛ اما وقتی که صالحو پیدا نکردند، سعید و پدرم رو بازداشت کردند و بردند.» قطره اشکی سر خورد رو صورتش:« وقتی فهمیدم، شدم ماهی از آب بیرون افتاده، آروم و قرار نداشتم. مامورا پیغام دادند که تا صالح خودشو تسلیم نکنه، اونا رو گروگان نگه می‌دارند.» پشت دست را کشید رو چشم‌ها. دستش خیس شد:« صالح فقط بیست و پنج سال داشت. ورزشکار بود. سینه‌ی ستبر و بازوهای عضلانیش از تی‌شرت می‌زد بیرون. همیشه زیر لب قربون صدقه‌ی قد بلند و هیکل مردونش می‌رفتم.» آه کشید. آنقدر سوزان که لنا هرم گرمایش را از آن فاصله حس کرد:« وقتی صالح رسید خونه گفت که خودشو تسلیم می‌کنه. این بدترین دوراهی زندگی‌مون بود. یک طرف پسر و پدرم. یک طرف همسری که می‌دونستم اگر بره....» نفس عمیقی کشید. صدایش دو رگه شده بود:« صالح مردتر از اون بود که بمونه. از چارچوب در که می‌رفت بیرون، جون از تنم رفت. تنها کاری که از دستم براومد این بود که پشت سرش آیت آلکرسی بخونم و فوت کنم بهش.» لنا از کنار تخت یک دستمال کاغذی برداشت و داد دستش. صدیقه دماغش را بی‌صدا پاک کرد. دستمال مچاله را پرت کرد تو سطل کنار تخت. نفس عمیقی کشید. انگار می‌خواست خاطره‌ای را پس بزند:« بی‌شرفا پدر و پسرم رو آزاد نکردند. وقتی صالح یه سال بعد از زندان اومد بیرون، نشناختمش. از اون هیکل ورزشکاری، یه مرد رنجور با دوتا چوب زیر بغل و کمر خمیده مونده بود. کسی که حتی منو به خاطر نمی‌آورد.» سر را انداخت پایین. دستها را تو هم برد. صدایش می‌لرزید:« هیچکس رو نمی‌شناخت. یه مدت بیمارستان بستری شد. وضع روانی خیلی بدی داشت. ساعتها مات می‌موند و به یه نقطه خیره می‌شد. حرف نمی‌زد. استخوون‌های صورتش زده بود بیرون. انگار یه پوست کشیده باشند روی جمجمه‌. نور زندگی از چشما پریده بود. دکتر می‌گفت که از لابه‌لای صحبتای نصفه نیمه‌ فهمیده که اون وحشیا، پاهای صالح رو گذاشتد روی سندان و با چکش خرد کردند.» چشم‌های لنا گرد شد. دست گذاشت روی دهان:« وااای. امکان نداره.» صدیقه سر تکان داد:« تعجب می‌کنی؟ تجاوز و گرسنگی و تحقیر و توهین و شکنجه، روال عادی زندان‌های اسرائیله.» لنا با پشت آستین اشک‌هایی را که راه خودشان را روی صورت پیدا کرده بودند، پاک کرد. سعی کرد جلوی پلک زدن را بگیرد، قبل از اینکه موجی که خودش را به حدقه چشم‌ها می‌کوبید لبریز شود:« می‌تونم بپرسم چندسالته؟» صدیقه سر بلند کرد:« بیست و هفت هشت سال. چرا؟» ابروهای لنا بالا رفت:« خیلی مسن‌تر دیده می‌شی.» صدیقه دست کشید به صورت :« می‌دونی! آدما با عوض شدن فصل پیر نمی‌شن. از غصه پیر می‌شن.» هضم این همه قساوت از هموطنان برای لنا سخت بود. باور نمی‌کرد؛ اما مطمئن بود، صدیقه دروغ نمی‌گوید. این صورت معصوم درهم شکسته با چشم‌های گریان، صادق بود. احساس کرد گویی پرده‌ای از وحشت کنار رفته و او را در دل تاریکی‌های تاریخ رها کرده‌اند. وسط شکنجه‌گاه‌های قرون وسطی. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
59_aqayi_tahdir_hashr_.mp3
زمان: حجم: 1.01M
📝تندخوانی سوره مبارکه حشر 🎤 📌آیات قرآن را به نیت ظهور میخوانیم 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
هدایت شده از صفحات قرآن کریم
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٤ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡