#کتابدا🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
چادرم را دورم گرفتم و روبرویش چمباتمه زدم. برای اینکه
سکوت را بشکنم، گفتم: خسته نباشید. سری تکان داد. پارچه را از
دستم گرفت و با وجب اندازه کرد. بعد سر پارچه را به من داد و
قیچی کرد
در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می شنیدم. کنجکاو
شدم ببینم آنجا چه خبر است. صدای یک زن از همه بلندتر بود.
مرتب با دلسوزی میگفت: آب رو بگیر اینجا، درست بگیر. چرا
این طوری می کنی؟ الان این بنده خدا می افته. شلنگ رو این
طرف بگیر...
وقتی میگفت؛ الان می افته. قلبم می ریخت. چندبار سر را
برگرداندم ببینم آنجا چه اتفاقی دارد می افتد. از بین در نیمه باز،
سر زنی را می دیدم که روی سکو خوابانده اند و آب از میان
موهای آویزانش جاری است و دست های دستکش به دست، با
سطل روی پیکرش آب می ریزند. چنین صحنه ایی را یک سال
پیش هم دیده بودم. ناهید، خواهر زن دایی نادعلی که موقع آماده
کردن منقل کباب، آتش گرفته و سوخته بود. با اینکه درصد
سوختگی اش بالا نبود ولی چون کلیه هایش از کار افتاده بودند به
رحمت خدا رفت. موهای بلند و لخت ناهید هم همین طور روی
سنگ غسالخانه توی آب پخش می شد، موج بر می داشت و می
رقصید. این صحنه تا مدت ها فکرم را مشغول کرده بود و آزارم
میداد. حالا باز شاهد چنین صحنه ای بودم
کار بریدن کفن ها که تمام شد، پیرزن گفت: بذارشون تو کمد
پارچه ها را توی قفسه کمد جا دادم و به سمت اتاق عقبی رفتم. در
دلم غوغایی بود. وقتی فکر میکردم با چه زحمتی خودم را به
داخل غسالخانه رسانده ام و چقدر توی جمعیت جلو و عقب رفته
ام، از همه مهم تر حالا که بدون اجازه دا و بابا اینجا هستم، باید
کاری انجام بدهم تا اگر بازخواست شدم دلیلی داشته باشم. از آن
طرف هم می خواستم همه چیز را تجربه کنم. با این فکر به داخل
اتاق رفتم اگر چه دیدن جنازه ها در آن وضع خیلی برایم سخت
بود. به هر ترتیبی بود پایم را درون اتاق گذاشتم. همین که زمین
آغشته به خونابه را دیدم، چادرم را زیر بغلم جمع کردم. حوض
وسط غسالخانه که جوی کوچک دورش پر از خون بود، زودتر از
هر چیز دیگری توجهم را جلب کرد. بی اختیار سلاخ خانه
کشتارگاه به نظرم آمد. زمانی که خانه مان انتهای خیابان مینا
نزدیک کشتارگاه بود، گاهی همراه دا و زنهای همسایه برای خرید
کله پاچه، سیرابی و... به آنجا می رفتیم. من به خاطر حس
کنجکاوی ام همیشه پشت پنجره سالاخ خانه می رفتم و داخل آنجا
را نگاه می کردم. پاین لاشه های گوسفندهایی که آویزان بود
جویی از خون جاری بود. دلم برای گوسفندها میسوخت. حالا
غسالخانه هم بی شباهت به آنجا نبود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
در دو طرف این اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه ها
را روی آنها می شستند. پشت شیشه های مشجر پنجره های اتاق
چلوار سفید نصب بود تا حتی سایه ایی هم از بیرون دیده نشود.
نور لامپی هم که بالای حوض روشن بود توی آب منعکس می شد
و فضای این اتاق را روشن تر می کرد، چند زن مسن به غساله
ها کمک می کردند. دو، سه نفری هم شیر آب را باز و بسته می
کردند، لباس جنازه ها را توی تن شان قیچی می زدند و در می
آوردند یا با قسطل از داخل حوض آب کافور برمی داشتند و با
کاسه پلاستیکی قرمز رنگی در مرحله آخر روی جنازه ها می ریختند. کار یک جنازه که تمام می شد، بالافاصله
از کنار اتاق جنازه شهید دیگری بر می داشتند و روی سکو
میگذاشتند. از جراحت بعضی از پیکرها چنان خون روی زمین
می ریخت که انگار گوسفندی را ذبح کرده اند. وقتی آب روی
جراحت می ریختند، درباره خون با شدت بیرون می زد. دیدن این
چیزها روحم را آزار می داد و دلم را ریش می کرد. از آن طرف
صدای جیرجیر دسته زنگ زده سطل که با هر تکانی صدایش در
می آمد، اعصابم را به هم می ریخت. اصلا از آن سطل طوسی
رنگ حالم به هم می خورد.
همان طور سرجایم ایستاده بودم و اطراف را نگاه می کردم. زنی
که در سکوی روبه رو در حال کار بود و مسلط تر از بقیه به نظر
می رسید و کار زنهای دیگر را هم کنترل میکرد، رویش را
برگرداند، فوری شناختمش. زینب رودباری کارگر شهرداری در
جنت آباد بود. مانتو و شلوار سورمه ایی و روسری مشکی به تن
داشت. چکمه و دستکش سیاهی هم پوشیده بود و یک شال مشکی
هم دور کمرش بسته بود، می دانستم خانه اش یک لین قبل ما
است. گه گداری که او را توی کوچه و بازار می دیدم باهم سلام و
علیک می کردیم. روزهای عاشورا هم که نذری می دادیم، در
خانه اش نذری می بردم. اما حالا آنقدر غرق در کار بود که اصلا
متوجه سلام کردن من نشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
978.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین علی(ع) میآید..💔
التماس دعای فرج خیر شهادت 🙏
استاد معتز آقائیTahdir joze18.mp3
زمان:
حجم:
4.16M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هجدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده
فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش
توبه چرا سراغ دل ما نیامده
گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم
هل من معین غربت #آقا (عج)نیامده
آری برای بنده شدن وقتمان کم است
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
ای که دستت میرسد بر زلف یار
درحضورش نام ماراهم بیار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @hedye110
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽دستور العمل آسان و کاربردی استاد آیت الله فاطمی نیا برای شب قدر....
سوره واقعه یکبار
سوره توحید یکبار
هفت مرتبه "یا الله"
هر چه می خواهید از خدا بخواهید..
"التماس دعا"
لطفا برای استفاده دیگران نشر دهید..
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز نوزدهم)
🤲 خدایا بهره ام را از برکات این روز زیاد فرما...
➥ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
༻﷽༺
#سلام_امام_زمانم
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاه🪴
🌿﷽🌿
مانده بودم چه کار کنم. جنازه های کف غسالخانه بیشتر مرا به
تردید میانداخت، دو دل بودم، از یک طرف میگفتم؛ کاش اینجا
نمی آمدم. از طرف دیگر می گفتم؛ خوب شد آمدم. با خودم در
جدال بودم که دیدم یکی از زنها سطلش را زمین گذاشت و دست
هایش را به کمر زد. سرش را عقب برد، با خم و راست کردن
کمرش می خواست خستگی اش را کم کند. زینب رودباری که
متوجه توقف او نشده بود، همان طور که سرش به کار گرم بود،
گفت: آب بریز، به خودم جنبیدم و جلو رفتم. سطل را برداشتم و
توی حوض که دیگر آبش نصفه شده بود فرو بردم. بعد از اینکه
آب ریختم، سطل را روی سکو گذاشتم، زینب نگاهم کرد و گفت:
دستت درد نکنه
گفتم: من برای کمک اومدم، هر کاری دارین بگین. یکی از
زنهایی که کنار زینب رودباری ایستاده بود، پرسید: نمی ترسی؟
گفتم: نه اولش می ترسیدم اما حالا داره برام عادی میشه. سرش را
تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، تنها
کارم را کم کم شروع کرد. سر شیر آب ایستادم و بنا به خواست
غساله ها، شیر آب را باز و بسته می کردم. گوش به فرمان شان
بودم. به محض اینکه میگفتند؛ برو از کمد کافور یا پنبه بیار یا با
کاسه آب بریز با شلنگ آب را نگه دار، می دویدم و کاری را که
خواسته بودند، انجام می دادم.
زنها همه مسن و جا افتاده بودند و از اینکه کسی برای کمک آمده،
راضی به نظر می آمدند، خصوصا که دیگر خسته هم شده بودند.
همین طور که مشغول کار بودم، دل شوره دا را هم داشتم. می
ترسیدم بیاید، دعوایم بکند و بگوید: چشم در اومده، چرا اومدی
اینجا؟ بیا خودت جواب بابات رو بده، از همه بدتر این بود که خود
بابا دنبالم بیاید. از ترس این مساله گوشم را تیز کرده بودم تا اگر
از بیرون غسالخانه صدای آشنایی آمد، خودم را جمع و جور کنم،
اما به جز همهمه مردم و صدای گریه و زاریشان چیز دیگری نمی
شنیدم. وقتی شهیدی را بیرون می دادند یا تحویل می گرفتند،
صداها بیشتر می شد. به هر زبان و لهجه ای مرثیه و شیون به
گوشم می خورد؛ عربی، ترکی، لری بختیاری، فارسی به لهجه
شیرازی، اصفهانی و....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
صدای اذان ظهر که بلند شد، زنها دست از کار کشیدند و گفتند:
بریم نماز و استراحت
تا غساله ها کار شهیدی که زیر دستشان بود را تمام کنند، شلنگ
آب را برداشتم و دست هایم را از بالای آرنج و پاهایم را از بالای
زانو آب کشیدم. به پاچه شلوار و آستینم هم که خونی شده بود دست
کشیدم. با اینکه سعی کرده بودم در طول کار چادر و لباسم آلوده
نشود ولی موقع برداشتن و گذاشتن جنازه ها خون جراحتشان به
لباسم ترشح کرده بود. لبه روسریم را هم آب کشیدم و سر و
صورتم را شستم. دست آخر هم کفش هایم را آب کشیدم.مواظب بودم، کفشم دوباره خونی نشود. موقع بیرون آمدن از
غسالخانه در حالی که از بین آن همه جمعیت برای خودمان راه
باز می کردیم به زینب خانم گفتم: من یک سر میرم خونه. از
صبح تا حالا مادرم اینا از من بی خبرند. حتما نگرانم شدند. اگر
بابام اجازه داد، دوباره بر می گردم
زینب تشکر کرد. خداحافظی کردم و راه افتادم. توی این دو، سه
ساعت خیلی خسته نشده بودم، ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه
هایی را که از صبح شاهدشان بودم را باور نداشتم، در عرض این
چند ساعت شوک های زیادی به من وارد شده بود. هیچ وقت فکر
نمی کردم به ملحفه های سفیدی که آنقدر در خانه مورد استفاده
بودند، به عنوان کفن دست بزنم. تا آن موقع فکر می کردم، کفن
لباس مقدسی است، چون آدم آن را می پوشد و راهی سفر آخرت
می شود. ولی الان حتی از فکر کردن درباره اش هم احساس بد و
سردی بهم دست می داد. هرچه به خانه نزدیک تر می شدم، فکر
غسالخانه از ذهنم دورتر می شد و جایش را به نگرانی می داد.
نمی دانستم الان باید به بابا چه جوابی بدهم. چه بگویم تا قانع شود.
با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی به جایش هم از او می ترسیدم.
بابا که عصبانی می شد، ابهت نگاهش دلم را می لرزاند. البته هیچ
وقت عصبانیتش بدون دلیل نبود. اصلا از اینکه بچه هایش وقتشان
را در کوچه بگذرانند، خوشش نمی آمد. من هم که از صبح بی
اطلاع از خانه بیرون بودم، حالا هر چه به سرم می آمد حقم بود.
از طرفی هم می دانستم دا مجبور شده کارهایی که به عهده من
بوده، خودش انجام بدهد. به همین خاطر، حتما از من پیش بابا
چغلی کرده، پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم. صدای
حسن و سعید را از توی حیاط می شنیدم که شیطنت می کنند. تا
صدای در را شنیدند، دویدند و در را باز کردند، در که باز شد دا
سرش را از آشپزخانه که درش به حیاط باز می شد بیرون آورد.
نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره
پذیرایی چرخاند. نگاهم با او حرکت کرد. بابا را پشت پنجره دیدم.
دستش را زیر چانه اش گذاشته و توی فکر بود. به نظرم رسید
خیلی ناراحت است
رفتم توی گلویم از ترس خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم
و گفتم: سلام
می دانستم بابا هر وقت از دستمان ناراحت با عصبانی باشد،
جواب سلاممان را نمی دهد یا می گوید: علیک ناسلام. ولی دستش
را از زیر چانه برداشت و گفت: سلام بابا
حالش بد نبود. با خودم گفتم: الحمدالله به خیر گذشت. حتما نمی
دونه از کی خونه نبودم. قدم های بعدی ام را برداشتم تا داخل
بروم. از کنار دا که گذشتم، گفت: بی ضؤن منه، ده گو بین تا
امکه، مگه برکت شهیدت کری: پی صاحب مونده تا حالا کجا
بودی، الان بابات شهیدت میکنه
قبل از آنکه جوابی به دا بدهم، بابا که انگار تازه متوجه من شده
بود، پرسید: کجا بودی؟
برای موجه جلوه دادن غبتم، تند تند دلیل آوردم و گفتم: جنت آباد
بودم، اونجا پر شهید بود. داشتم کمک می کردم
گفت: جنت آباد! اونجا چه کار می کردی؟ گفتم تو غسالخونه داشتم
به بقیه کمک می کردم، آخه شهیدا خیلی زیاد بودن با تعجب گفت:
مثلا چه کار میکردی؟ گفتم: تو غسل و کفن کردن شهدا کمک می
کردم گره ابروانش باز شد. نگاه دقیق تری بهم کرد و پرسید:
نترسیدی؟
گفتم: چرا اولش خیلی میترسیدم. یه کم هم حالم بد شد. آمدم بگویم
غش و ضعف کردم، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم: سعی
کردم به خودم مسلط باشم و کار کنم
گفت: آره بابا ، خدا خیرت بده. امروز روزیه که همه باید به هم
کمک کنیم خوشحال شدم و گفتم: یعنی شما راضی اید من برم
کمک کنم؟
گفت: آره، اگه می دونی واقعا حضورت اونجا لازمه و کاری از
دستت برمی آد، من راضی ام
گفتم: اگه دیر بشه چی، چون کار زیاده ممکنه من دیر پیام خونه.
از نظر شما اشکالی نداره؟
گفت: سعی کن قبل از غروب خونه باشی. ولی اگه دیرتر هم شد
اشکالی نداره
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
استاد معتز آقائیTahdir joze19.mp3
زمان:
حجم:
4.02M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء نوزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110