eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان ➥ @hedye110
4_5836893162655713072.mp3
1.98M
🔸ترتیل صفحه 8 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام ماهور 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110
008-baghare-ta-1.mp3
5.51M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
008-baghare-ta-2.mp3
6.66M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفته بودند: تو فرمانده کل قوایی، برای تو چنین دستوری کاری نداره و جواب داده بود: شما از اسرار نظامی سر در نمی آرید بعد از آن وقتی دوباره شهناز را دیدم، گفتم: دیدی خانم. این هم از جناب بنی صدرا گفت: آره خدا ازش نگذره ما درباره اش چی فکر می کردیم، این چه جور آدمی بودا کاشی بهش رای نداده بودیم. این یادآوری ها بیشتر زجرم میداد. از وسط فلکه بلند شدم. یکبار دیگر به فرمانداری نگاه کردم و خسته و دلمرده به طرف مسجد جامع راه افتادم. اصلا توان پیاده روی نداشتم هر طور بود مسیر را طی کردم و وارد مسجد شدم پایم به درمانگاه ترسیده دخترها دوره ام کردند. گفتم: چی شده؟ گفتند: سلام، کجا بودی تا حالا؟ برادرت رو دیدی؟ جا خوردم، پرسیدم: برادر؟ کدوم برادر؟ گفتند: على تون قلبم تکان خورد. با تعجب پرسیدم: على؟! مطمشید علی بود؟ گفتند: آره، یه جوون قد بلند اومد اینجا، دست هایش هم باندپیچی بود. گفتم: خب شما چی گفتید؟ گفتند: ما نمی دونستیم تو کجایی، بهش گفتیم یا رفته جنت آباد یا تو سطح شهره. شاید هم گفتم: خب حرف دیگه ایی نزد؟ نگفت کجا میره؟ گفتند: گفت می یاد جنت آباد شاید تو رو ببینه. یه خشاب و یه پیراهن فرم سپاه هم داد به ما، گفت بدیم به تو پرسیدم: دقیقا کی اینجا بود؟ گفتند: یکی، دو ساعت پیش گفتم: پس من میرم شاید پیدایش کنم گفتند: خشاب و پیرهنش رو نمی خوای؟ در حالی که راه افتاده بودم گفتم: نگهش دارید من میرم و برمی گردم بچه ها باز چیزی گفتند، نشنیدم. دیگر نمی توانستم بایستم. سریع از مسجد بیرون زدم شروع کردم به دویدن علی، علی آمده بود. آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم. بدنم به رعشه افتاده بود. حتی با خودم هم که حرف می زدم، صدایم می لرزید. بغض هم داشتم. فکر می کردم حالا که علی آمده همه چیز مثل اولش می شود، این بار مسئولیت هم که این چند روزه مرا خفه کرده از روی دوشم برداشته می شود و من نفس راحتی می کشم به خودم می گفتم: همین که چشمم به على بیفتد، بغلش میکنم. برایم مهم نیست جلوی هرکس می خواهد باشد، من علی را بغل می کنم و سر تا پایش را می بوسم، می دویدم و فکر می کردم از کجا شروع کنم، چه چیزی بگویم. خوب است اول از شهادت بابا حرف نزنم ناراحت می شود. روز اول را بگذارم خستگی اش دربیاید بعد درد دل کنم. آخرین مکالمه ام با علی یادم می آمد، سه، چهار هفته پیش بود. به سختی توانستم از باجه اشکالی در خطوط تلفن پیش آمده بود. به مغازه شوهر خاله نائلی مان گل سلیمه می رفتیم، هرچه زنگ می زدیم جواب نمی گرفتیم. دست آخر نامه نوشتم. ولی دریغ از جواب نامه، اوایل که تهران رفته بود، همراه خارگ و ماهی هایی که برایش می فرستادیم، نامه ایی هم ضمیمه می کردم. او هم جواب می نوشت و از من می خواست از اوضاع خرمشهر برایش بنویسم. اما به جواب آخری ام نرسیده بود. نمی دانم شاید گم شده بود، چون مطمئن بودم علی مرا منتظر نمی گذارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آخرین مکالمه‌ام با علی یادم می آمد، سه، چهار هفته پیش بود. به سختی توانستم از باجه اشکالی در خطوط تلفن پیش آمده بود. بال بال به مغازه شوهر خاله نائلی مان گل سلیمه می رفتیم، هرچه زنگ می زدیم جواب نمی گرفتیم. دست آخر نامه نوشتم. ولی دریغ از جواب نامه، اوایلی که تهران رفته بود، همراه خارگ و ماهی هایی که برایش می فرستادیم، نامه ایی هم ضمیمه می کردم. او هم جواب می نوشت و از من می خواست از اوضاع خرمشهر برایش بنویسم. اما به جواب آخری ام نرسیده بود. نمی دانم شاید گم شده بود، چون مطمئن بودم علی مرا منتظر نمی گذارد زینب گفت: خب حق داره. من هم جای زهرا باشم همین طوری می کنم پرسیدم: خب پی علی کو؟ گفت: رفت پرسیدم: کجا؟ گفت: رفت مسجد شیخ سلمان، پیش دا دست لیلا را کشیدم و گفتم: بیا بریم دیگه حس کردم تمام هیجان و بی قراری لیلا با دیدن علی به آرامش رسیده، حالا سبک بار و ساکت است، گفت: صبر کن، هول نزن گفتم: نه بدو بریم. باید بهش برسیم دستش را گرفتم و راه افتادیم. می دویدم و میکشیدمش و هی میگفتم: بدو لیلا بدو توی حال خودم بودم. مثل دیوانه ها می دویدم، از خوشحالی دست هایم را باز می کردم سرم را رو به آسمان میگرفتم. چرخ تندي دور خودم می زدم. نفس های عمیقی میکشیدم و میگفتم: آخیشی. خدایا شکرت. دیگه علی اومد، دیگه غم هامون تموم شد لیلا می گفت: زهرا این کارها رو نکن. هر کی بینه میگه این دختره دیوونه شده گفتم: آره من دیوونه شدم. از ذوق علی دیوونه شدم. تو نمی دونی من چقدر خوشحالم. مسئولیت رو دوش تو نبوده، بفهمی من چی کشیده ام ولی حالا رها هستم، رها از سنگینی مسئولیت تا فلکه اردیبهشت خلوت بود. ولی از آنجا به بعد از فلکه اردیبهشت توی خیابان رودکی پیچیدیم و خیابان فخر رازی تا مسجد سلمان را با سرعت و ذوق بیشتری دویدیم دیگر لیلا را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم فقط على را می دیدم، همه جا علی بود، دو طرف چادرم را باز کرده بودم. باد زیر چادرم میچید و لبه هایش را بالا می برد، می دویدم و میچرخیدم. احساس می کردم دنیا مال من است. دیگر غصه ها تمام شده و علی حالا با حضورش همه چیز را جبران می کند، از خوشحالی نمی دانم کی رسیدم از دم در مسجد شیخ سلمان، هر آشنایی را دیدم، هول هولکی سلامی کردم و گفتم: على مون اومده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شکرانه 12.mp3
8.14M
۱۲ استاد شجاعی ✍روزهای سخت؛ خــدا رو گم میکنی؟ یا بهش نزدیکتر میشی و بیشتر کمک میگیری؟ ❌یادت باشه؛ اگه امروزنتونی نعمتها رو ببینی، روزهای سخت، محاله بتونی روی پای خدا بایستی ➥ @hedye110
﷽ 🌸پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله : هرکس نماز را اول وقت بخواند * برطرف شدن گرفتاریها * آسایش به هنگام مردن * ونجات از جهنم را برایش ضمانت میکنم. 📗سفینه البحار ج ۲ ص ➥ @hedye110
29.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو: کاهل نماز چه باید بکند؟ ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چکار کنيم که برای نماز خواندن انگيزه بيشتری داشته باشيم ؟ ➥ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فـــداے غـربتــش یـاور ندارد بہ‌این غربٺ ڪسی‌باور ندارد بہ‌غیبٺ سوزواشڪ و آه دارد چو جدخویش سر درچاه دارد توگویی خاردرچشمش نشستہ دلش از غفلٺ شیـعہ شڪستہ @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
4_5839114378007283309.mp3
1.71M
🔸ترتیل صفحه 9 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام حجازکار - حجاز 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110
009-baghare-ta-1.mp3
3.02M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
009-baghare-ta-2.mp3
3.67M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بچه های عمو غلامی، زن على ملایری، دختر شاه رضا و همه با خوشحالی جواب میدادند: چشمت روشن، خدا رو شکر... این ها را کنار زدم و توی حیاط صدا کردم: دا، دا علی اومده برای اولین بار دا را بعد شهادت بابا خوشحال دیدم. گره ابروانش باز شده، آن غم از چهره اش رفته بود. برخلاف دو، سه روز گذشته دیدم کنار زن عمو غلامی و بقیه مردها ایستاده، حرف می زند. به طرفش دویدم و با هیجان گفتم دا علی رو دیدی؟ گفت ها ماما، دیدمش این لحن دا نشان می داد که خیلی خوشحال است. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم گفتم: خدا را شکر دا، دیگه غصه هات تموم شد چشم هایش پر از اشک شد، به ته چشمانش خیره شدم. حالت های دا را خوب می دانستم نگران على است. علی که یکجا قرار نمی گیرد . از ذوقم همسایه ها را بغل کردم و بوسیدم. اصلا دلم می خواست همه را ببوسم و بگویم علی آمده. دوست داشتم توی حیاط مسجد بالا و پایین بپرم از این سر حیاط به آن سر بدوم و چادرم را توی هوا بچرخانم، به طرف دا برگشتم، دست هایش را گرفتم. رو در روی هم توی چشمهای هم نگاه می کردیم. پرسیدم: دا علی کجا رفت؟ و گفت: علی، علی گفت، می رم سپاه از ذهنم گذشت علی به لیلا گفته دیگه نمیتونم صبر کنم. می رم خط. ولی حالا به دا گفته بود می رود سپاه. چیزی بروز ندادم. دا ادامه داد: علی گفت می ره سپاه, دعا کن نره گفتم: دا این حرف ها رو نزن، مگه على از جوونهای دیگه عزیزتره؟ مگه اونای دیگه برای مادرهاشون عزیز نیستن؟ نمی دانست چه بگوید. بهانه آورد که: خب چرا ولی دست على زخمیه به دا گفتم: خب عیب نداره. خدا بزرگه. پسرت شیره، باید بهش افتخار کنی، می خواد با همین دست زخمی بره به جنگ دشمن، دعا کن براش خدا حفظش کنه، بتونه بجنگه. گفت: پناه بر خدا، توکل بر خدا همسایه ها هم که دور و برمان را گرفته بودند، با خوشحالی گفتند: خدا نگهدارش باشه. علی اکبر امام حسین )ع( یاورش باشه گفتم: دا من چه کار کنم من على رو ندیدم گفت: بازم میاد. گفته بازم می یام به امید دیدنش با بوییدن پیراهنش که به صالح سپرده بود، مسریع به مسجد جامع برگشتم. هوا دیگر تاریک شده بود، همین که وارد شدم، چیز عجیبی دیدم. یکی از سربازان پادگان با آن قد بلندش دراز به دراز جلوی شبستان مسجد روی زمین خوابیده بود. هیچی زیر یا رویش نبود. تعجب کردم. رفتم جلوتر، توی آن تاریکي اول شب نگاهش کردم. پوتین و شلوار سربازی با یک کاپشن نظامی به تن داشت. صورتش را با نور چراغ قوهایی که آدم های اطراف رویش انداخته بودند، دیدم. جوان سفید رویی بود که رنگ پریدگی اش سفیدی چهره اش را بیشتر کرده بود. پرسیدم: این کیه؟ چرا اینجا خوابیده؟ گفتند: یه درجه دار ارتشیه. از وقتی آوردندش همین جا خوابیده. هر چی هم باهاش حرف می زنیم، جواب نمیده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از اینکه با این حال و رضع روی زمینِ لخت خوابیده بود، دلم برایش سوخت. فکر کردم الان خانواده اش مخصوصا مادرش چقدر به فکرش هستند. حتما به خاطر اینکه توی جنگ است خیلی نگران شده اند. رفتم داخل شبستان مسجد، پتوئی برداشتم، توی درمانگاه سرک کشیدم، کاری نبود، آمدم بیرون، پتو را روی سرباز کشیدم و بالا سرش نشستم. نمی دانستم او را موج انفجار گرفته و موج انفجار چه اثراتی دارد و با آدم چه می کند. شروع کردم به ذکر گفتن، آیة الكرسي و امن یجیب خواندم. از خدا خواستم سلامتی اش را به او برگرداند. سرباز نگاهی را به آسمان دوخته بود. حالت وحشت زده ایی داشت. گاه سرش را برمی گرداند و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. یکی، دو بار چشم تو چشمم شد. خیلی ترسیدم، نگاهش خیلی ترسناک بود. باز ذکرخواندم. چند بار دخترها آمدند رد شدند و بهم گفتند: تو بیکاری اینجا نشستی؟ ول کن بابا. این هیچی اش نیس. خودش رو زده به دیوونگی تمارض میکنه می خواد از خدمت فرار کنه گفتم: اینجا کسی جلوی کسی رو نگرفته اگه این می خواست فرار کنه، کسی مانعش نبود این مریضه. از چشماش معلومه خیلی ناراحت شدم. فکر کردم علی هم چند ماهی توی تهران غریب بود. معلوم نبود آنجا توی بی کسی چه کار می کرد؟ به محمود فرخی که مرتب توی مسجد در حال رفت و آمد بود، گفتم: آقای فرخی اینو میبریمش تو. زمین خیلی سرده گفت: نه این حالش بد میشه، سر و صداش مانع استراحت بقیه اس۔ یک ساعتی سرباز به همین وضع بود. بعد دستش را صاف گرفت به طرف آسمان و همان طور نگه داشت. چند بار گفتم دستت رو بنداز محل نگذاشت. رد دستش را نگاه کردم شبه هایی نورانی توی آسمان دیده می شد تشخیص اش چندان آسان نبود. به او گفتم: هواپیمای شناسایی دشمن بدون اینکه عکس العملی نشان بدهد دستش به همان حالت مانده بود امیدوار بودم با ذکرها و سوره هایی که می خوانم حالتش بهتر شود اما یک دفعه بدنش شروع کرد به لرزیدن هذیان می گفت و سر و صدا راه انداخت. تا آقای نجار به دادش برسد، چند بار خودش را بلند کرد و به زمین کوبید دو، سه نفر از آقایان دویدند، دست و پاهایش را گرفتند اما جوان خیلی پر زور شده بود و کسی جلودارش نبود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef