☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
بعد هم یکسره به مرز برگشت دا که طاقت شنیدن خبر مجروحیت علی
را هم نداشت، معلوم بود با شهادت علی چه بر سرش می آید. دل
به دریا زدم و به طرف مسجد سلمان راه افتادم. پرستارها گفته
بودند؛ اگر دیر بیایی جنازه را معلوم نیست چه کسی تحویل بگیرد.
می ترسیدم پیکر علی آبادان دفن بشود. من می خواستم کنار بابا
باشد. نمیدانم چطور این فکرها را می کردم و تصمیم میگرفتم.
اصلا نمی دانم چطور زنده بودم و راه میرفتم. اگر به خودم بود
یکجا می خوابیدم تا عزراییل به سراغم بیاید. من دیگر نمی
توانستم ادامه بدهم ولی انگار این من نبودم که
حرکت می کردم، کسی من را هل می داد و مثل ماشین جلو می
برد. تنها چیزی که می فهمیدم این بود که ذکر می گفتم و از ائمه
می خواستم، کمکم کنند. نمی خواستم دا از حالتها و صورتم چیزی
بفهمد. وقتی توی حیاط مسجد شیخ سلمان وارد شدم، دیدم دا بیدار
است و با کمک دایی وسایلش را در زنبیل حصیری اش جا میدهد.
بچه ها و خیلی از مردم هنوز خواب بودند. آمدم توی کوچه، دل
دل میکردم چه کار کنم. بروم تو یا نه. به خدا گفتم خدایا خودت
چاره سازی کن.
رفتم تو. خیلی سختم بود. با لبخند مصنوعی جلو رفتم. توی آن
لحظه این کار برایم سخت و درد آور بود. سلام کردم. دا تا
چشمش به من خورد، هول گفت: سلام. ها ماما چی شده اول
صبح؟ گفتم: ها، چی؟ هیچی، چی شده؟ مگه باید چیزی بشه
گفت: از على خبری داری؟
اسم علی را که آورد تمام وجودم زیر و رو شد. کاش عزراییل
جانم را می گرفت، نخواهم جواب دا را بدهم. گفتم: نه، علی پیش
تو بوده، من على را کجا دیدم.
گفت: پس برای چی اومدی؟ چه خبر داری؟
گفتم: دا مگه من قراره خبری داشته باشم؟ سربازهای منقضی
۱۳۵۶ را خواسته اند. آمدم به دایی بگم بیاد مسجد جامع کارشون
دارن از این حرف یکدفعه به ذهنم آمد. دایی هاج و واج مرا نگاه
کرد. گفتم: دایی بیا بریم
مسجد، گفتن همه بیان. منتظرن. منم کار دارم باید برم، می خواهم
صبحانه ببرم جنت آباد : به این بهانه دایی را از مسجد بیرون
کشاندم. آمدم و کنار کوچه بن بست بغل مسجد ویستادم. دایی گفت:
چه کار میکنی؟ چرا رفتی اونجا؟
گفتم: دایی من دروغ گفتم، مسجد با تو کاری ندارن. من خودم
باهات کار دارم. با تعجب گفت: چه کار داری؟ با صدای لرزانی
گفتم: اومدم بگم علی هم رفت. علی هم شهید شد. دایی با کف
دستش محکم توی پیشانی اش کوبید، نشست و های های گریه کرد
انتظار این برخورد را از دایی نداشتم. او نباید گریه می کرد. باید
بزرگتری می کرد. میخواستم او مرا بفهمد. دلداری ام بدهد، سرم
را بغل بگیرد، نوازشم کند و بگوید؛ نگران نباش، علی پیش خدا
رفته، به جای او من هستم. بقیه هستند، نگران نباش. تنها نیستی.
اما دایی این کارها را نکرد هیچ، صورتش را میکند، روی
دستانش میکوبید و می گفت: چرا،
چرا علی باید برود؟ على جوان بود. على فقط نوزده سالش بود.
من که دایی اش هستم و از او بزرگترم چرا باید زنده بمانم؟ علی
تازه پایش رسیده بود به خرمشهر.
هی میگفتم: دایی تو رو به خدا این طوری نکن، دا میفهمد. به جای
گریه کردن یه فکری کن.
میگفت: نمی تونم، نمی تونم. در همین حال دیدم زینب خانم از ته
کوچه می آید. وقتی حال و روز من و دایی را دید فهمید علی شهید
شده. او هم مثل دایی شروع به شیون و زاری کرد. توی بغل زینب
اشک من هم سرازیر شد. با ناله گفتم: مامان شما دیگه این جوری
نکن. من به شما گفتم علی شهید شده که یه کاری کنید. دا را از
اینجا ببرید. نمی خواهم دا چیزی بفهمه. من باید برم علی را بیارم
دایی گفت: زهرا من حیرونم. این تویی؟! دختر تو چه صبری
داری؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیام🪴
🌿﷽🌿
گفتم: دایی وقت زیادی نداریم. باید برویم علی رو بیاریم. یه فکری
بکن. اگر دیر برسیم علی از دستمون می ره ها.
گفت: نمی دونم. تو بگو چی کار کنم. من دیگه فکرم کار نمیکنه.
گفتم: نمی دونم. اول باید دا را از اینجا خارج کنیم بعد علی رو
بیاریم
زینب گفت: شما برید دنبال على، من ترتیب رفتن مادرت را می
دهم. نگران نباش، هر طور شده من اینارو از شهر خارج می کنم.
با بغض گفتم: مامان مطمئن باشم؟ بغلم کرد و با گریه گفت:
مطمئن باش. گفتم: من نمی خواهم وقتی علی می آید در اینجا باشه.
گفت: تو خیالت راحت باشه
بعد اشک هایش را پاک کرد. حالا نمیشد دایی را جمع و جور
کرد. دلم شور میزد. می ترسیدم دا بیرون بیاید و ما را در این
وضع و حال ببیند. هی به دایی میگفتم: دایی بسه. تو رو به خدا
اشک هات رو پاک کن، الان دا می یاد میفهمه کار خراب میشه
ها.
میگفت: نمیتونم گفتم: پاشو. پاشو برو به دا بگو با بچه ها برو، من
بعدا می آیم دنبالتان.
بلند شد. چند قدم تا آخر کوچه رفت و آمد بلکه بتواند به خودش
مسلط شود. هی چشمانش را پاک می کرد بتواند عادی با دا
برخورد کند. بعد سه تایی رفتیم تو
زینب خانم خیلی معمولی با حالتی بشاش با دا سلام و احوالپرسی
کرد و گفت: اومدم ببرمتون.
دا با تعجب گفت: خیره، کجا؟
گفت: مگر علی نگفته از خرمشهر بری، اومدم ببرمت سوار وسیله
ات بکنم. دا پرسید: تو مگه ماشین داری؟
زینب جواب داد: حالا خدا بزرگه ماشین هم گیر میاریم. حالا جمع
کن بریم
دا که انگار شک کرده بود از دایی سلیم پرسید: سلیم چه خبر بود؟
دایی گفت: هیچی باید برم مسجد دا پرسید: حالا می روی، کی
برمی گردی؟
دایی گفت: من الان باید برم ببینم چه کار دارند. شما برید من خودم
رو به شما میرسونم.
به دایی گفتم: بجنب بریم
طاقت نداشتم بچه ها را که یکی یکی بلند می شدند، ببینم. هرچند
احتمال داشت این دیدار آخرمان باشد و من دیگر آنها را نبینم.
خیلی امیدوار بودم بعد علی دیگر زمان زیادی زنده نمانم، اگر
خودکشی را حرام نمیدانستم، شاید خودم را میکشتم یا توی شط می
انداختم. تنها راه حل ام برای پیوستن به بابا و على حضور توی
خطوط درگیری بود. من باید خودم را به خطوط می رساندم بلکه
در حین کمک رسانی و امداد تیر و ترکشی هم نصیب من می شد.
از مسجد شیخ سلمان که بیرون آمدیم دوباره دایی اشک هایش
سرازیر شد. با همان حالش پرسید: می خواهی چه کار کنی؟
گفتم: باید وسیله ای پیدا کنیم بریم آبادان علی رو بیاریم.
جلوی مسجد جامع ابراهیمی را دیدم. خبر شهادت علی را شنیده،
خیلی ناراحت بود. سلام کردم و پرسیدم: وسیله سراغ ندارید؟ می
خواهم برم علی را بیارم.
گفت: الان که نه ولی سعی میکنم جور کنم. گفتم: من الان وسیله
می خواهم. دیر میشه. گفت: باشه. رفتم توی مسجد. دخترها بیدار
شده بودند. صباح و بقیه دخترها گفتند با من می آیند.
گفتم: نه، اولا وسیله نداریم، بعد مجروح بیاورند چی، باید شما
اینجا حضور داشته باشید،
صباح گفت: من باهات می آیم حسین عیدی هم گریه کنان گفت:
آبجی من همین الان موضوع را فهمیدم، منم می آیم قرار شد من،
دایی، صباح، حسین عیدی و عبد برادر یونس محمدی که تو مسجد
با او آشنا شده بودم به آبادان برویم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیهالسلام ......
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
شمر کیست؟ مردی که شانزده بار پای پیاده به حج رفت، #امام_حسین (ع) را کشت!
یکی از افراد مقابل امام حسین، شمر بن ذی الجوشن است. از فرماندهان سپاه امام علی در جنگ صفین و جانباز امیر المومنین! کسی که در میدان جنگ تا شهادت پیش رفت.این چنین کسی حالا در کربلا شمر میشود.
شمر آدم کوچکی نبود، اگر نیایش های شمر را برای شما بخوانند و به شما بگویند که این ها مال شمر است شما با آن ها گریه می کردید.
فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند؛ شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند! بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند.
در کربلا هر روز بيست هزار نفر در فرات غسل می کردند. غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند: غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد!
در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله برای نماز خواندن، اذان می گفتند؛ فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمیخواند. آن ها هم نماز می خواندند! برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست! و حبیب به آن ها می گوید: «نماز شما قبول است؟!» درگیری می شود. حبیب به شهادت می رسد. حبیب پیش از نماز ظهر ابا عبدالله به شهادت رسیدند.
ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم. یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر! شمری که شانزده بار به مکه رفته، جانباز امیر المومنین بود، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟
✔️این هشدار و اندرزی است برای امروز و فردای ما برای عاقبت به خیری و همچنین فریب نخوردن به وسیله شیطان و نفس اماره در مورد مال و مقام دنیایی👌🏻
#محرم۱۴۴۶ #عاشورا
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 عقوبت خطرناک برای آقایانی که از کارهای منزل طفره میرن!
#کلیپ #استاد_شجاعی
منبع: جلسه ۱۰ از مبحث معارف فاطمی
➥ @hedye110
#اگـࢪ_فڪر_مۍ_ڪنید
دین داࢪ هستید
و شـٰاد نیستید،
اشتباه فڪر مے ڪنید،
دیندار نیستید...(:
#استادپناهیان🌱
➥ @hedye110
#اصوات_الهی...
✍حاج آقا مجتبی تهرانی : وظیفه پدر و مادر است که از همان کودکی اصوات الهی را به گوش فرزندانشان برسانند. کودک باید از همان ابتدا با آهنگهای الهی خو بگیرد . وای به حال جامعه ای که اطفال آن به نواهای شیطانی معتاد شوند و تازه آن جامعه پسوند اسلامی هم یدک بکشد!
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم الرزقنا کربلا🙏🙏
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🏴🇮🇷🏴
#مهدی_جانم💔
سلام ای دلربای اهل بینش 🌼
سلام ای قلب ناب آفرینش🌹
فدای دیدهٔ محزونت ای یار💚
فدای آن دل پر خونت ای یار💔
به یاد داغ جدّه بی پناهت 🥀
بسوزد عالمی از سوز آهت🍃
بیا ای جلوه جاوید زهرا 💚
بیا ای آخرین امید زهرا 🌼
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲 🌼
✋ سلام بر قطب عالم امکان☀️
🥀 صدای گريه تان پير کرده عالم را
بيا که با تو بپوشم لباس ماتم را 🥀
◾▪◾▪
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
صبحتون امام زمانی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
4_6014900418700641401.mp3
1.86M
🔸ترتیل صفحه 25 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام نهاوند - عشاق مصری
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستسییکم🪴
🌿﷽🌿
فصل دوازدهم
از مسجد بیرون آمدیم، آمبولانسی کنار خیابان پارک بود. حسین
گفت: به راننده آمبولانس بگیم ما رو ببره.
گفتم: نه این ما رو نمیبره، برای مجروحها ایستاده
به دنبال پیدا کردن وسیله، هر کدام به سمتی دویدیم. من تا سر
خیابان چهل متری هم رفتم. بدو بدو کردن هایمان بی فایده بود.
دوباره جلوی مسجد جمع شدیم. بچه ها گفتند: حالا به راننده
آمبولانس بگو. این وقت صبح ماشین پیدا نمی کنیم.
نزدیک آمبولانس رفتم. شیشه سمت راننده پایین بود. به راننده که
مرد جوان و لاغر اندامی بود، گفتم: ببخشید برادر ما یه شهید تو
بیمارستان شرکت نفت داریم می خواهیم بریم بیاریمش. میشه شما
ما رو ببرید؟
گفت: ببخشید. من شرمنده ام. من اینجا ایستاده ام اگر مجروح
باشه، منتقل کنم آبادان
گفتم: خب حالا که مجروح نیست الحمدلله. سریع می ریم و برمی
گردیم. هر چه اصرار کردم زیر بار نرفت. آخرش در حالی که
بغض کرده، صدایم می لرزید و سعی میکردم اشک هایم نریزد،
گفتم: نگاه کن من خودم همیشه تلاش کردم مجروحین رو سریع تر
به بیمارستان برسونم. این را خوب میفهمم که کار شما چیه اما تو
رو به خدا الان میخوام برم جنازه برادرمو بیارم. هیچ وسیله ایی
نیست. اگر دیر بجنبم ممکنه ببرن جای دیگه ای دفنش کنن. من
نمی خواهم این طور بشه. من می خواهم کنار بابام خاکش کنم. این
را که گفتم، سرش را پایین انداخت و گفت: لااله الالله. بعد سرش
را روی دستانش که فرمان را گرفته بود گذاشت و گفت: باشه.
سوار شید.
به بچه ها اشاره کردم آمدند. به جز عبد بقیه عقب آمبولانس
نشستیم. برخلاف آمبولانس هایی که این چند روزه سوار شده بودم
این نو و تر و تمیز بود. من کف آمبولانس گوشه ایی کز کردم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و توی ذهنم شروع کردم با على
حرف زدن. اصلا نفهمیدم مسیر را چطور طی کردیم و رسیدیم.
یادم نمی آید چه کسی سراغ علی رفت. فقط میدانم دیگر گریه نمی
کردم، اشکم خشک شده بود. ضعف داشتم. کمرم راست نمی شد،
می نشستم، طاقتم نمی گرفت، بلند می شدم
یادم می آید یکی از پرستارها بغلم کرد و با گریه وقایع دیشب را
برای دایی و بقیه توضیح میداد، بهم میگفت دیشب تو همه ما رو
سوزوندی. خودت رو روی پیکر انداخته بودی و میگفتی: من سه
ماهه که علی رو ندیدم. من عطش دارم. من عطش دیدارش رو
دارم. از بچه هاتون حرف زدی. از خوبی های علی گفتی.
دستهاش رو نشون مون دادی. من خیلیها رو دیدم که پدر یا
برادرهاشون شهید شدن یا مردند، مادرهایی رو دیدم که
عزیزانشون رو از دست دادند ولی هیچ منظره ای مثل دیشب ندیده
بودم. تو دیشب با کارهات با حرف هات به جان همه آتش زدی.
مرد و زن گریه می کردند. آخر سر، سه نفری به زور تو رو از
جنازه جدا کردیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef