eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام سال ها بود که با آن خانواده، سلام و عليک داشتم. از خانواده هاي اعيان و سرشناس تهران بودند. وقتي ديدمش که از هر دو چشم، نابينا شده است سخت تعجّب کردم. پرسيدم: - چطورشدکه اين اتفاق افتاد؟! شما که تا همين چند وقت پيش، صحيح و سالم بوديد! يکدفعه زد زيرگريه اي طولاني. گريه اش که تمام شد، آه بلندي کشيد و سفره ي دلش را باز کرد: هر چه مي کشم از دستِ اين هَوويِ لعنتي است. يک روز آمد پيش من و گفت: - بيا دست از هَوُوگري برداريم و مثل دو تا خواهر درکنار هم زندگي کنيم. بالاخره، خواهي نخواهي ما بايد وضعيتِ موجود را بپذيريم. قسمت ما اين بوده که با هم هَوو باشيم. حالا دليلي ندارد که با هم دشمن هم باشيم. چه دليلي دارد که پشت سر يکديگر غيبت و بدگويي کنيم و به هم تهمت بزنيم؟! - مي گويي چکارکنيم؟! - بيا پيش خدا عهد کنيم که «هَوُوگري» را کنار بگذاريم و هرگز براي يکديگر توطئه نکنيم و پيش شوهرمان از هم بد نگوييم. هر کس هم که عهد شکني کرد امام رضا عليه السّلام کورَش کند. من هم اندکي فکر کردم. ديدم بد فکري نيست. اين بود که با خوشحالي و رضايت کامل جواب دادم: - قبول است. و هر کس عهد شکني کرد امام رضا عليه السّلام کورش کند. مدتي به همين منوال گذشت و هيچکدام از ديگري بدگويي نکرديم. امّا اين وضع خيلي براي من دشوار بود. کلّي حرف و حديث بر ضد هَوُويم داشتم که بايد به شوهرم مي گفتم. امّا عهد کرده بودم که پيش شوهرم بر عليه هَؤويم حرفي نزنم.آن همه حرف هاي نا گفته بدجوري بر سرِ دلم سنگيني مي کرد. بالاخره کاسه ي صبرم لبريز شد. طاقت نياوردم و يک شب تمامِ آن حرف هايي را که مدّت ها نگفته بودم، يکجا ريختم توي دايره و از سير تا پياز براي شوهرم تعريف کردم. شوهرم بدجوري از دست هَوُويم عصباني شده بود و من هم که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم احساس کردم حسابي سبک شده ام. آن شب، خواب راحتي کردم. امّا صبح که شد با صداي شوهرم که با دستپاچگي داد مي زد؟ «زود باش پاشوکه نماز قضا شد...»از خواب بيدار شدم. چشمانم را که باز کردم ديدم همه جا تاريک است و چيزي ديده نمي شود. قُر ولند کنان به شوهرم گفتم: - چه خبر است که نصف شبي مرا براي نماز صبح بيدارمي کني؟ مگر نمي بيني همه جا تاريک است و هيچ چيز ديده نمي شود؟! - چي؟! نصف شبي؟! کدام نصف شبي؟! الان است که آفتاب در اَيد. پاشوکه نماز قضا مي شود. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
کاش می شد به منطقی ترین راهکار پیش پایم،توضیح می دادم. کاش می فهمید که من با تو خوشم... کاش می شد.. کاش کمی سپاه قلبم قدرتمندتر بود.. کاش... * محکم و جدی به طرف ساختمان می روم. هنوز داغم،انگار روی ابرها سیر می کنم.از یادآوری دستم بین انگشتان مسیح،تپش قلب می گیرم. مگر یک دختر چند بار عاشق می شود؟ چند بار...؟ نفس عمیقی می کشم،شبیه یک آه.. سرد و پر از داغ در سینه... وارد ساختمان ویلا می شوم. آرام قدم برمی دارم. انگار می ترسم شیشه ی نازک بغضم ترک بردارد. نزدیک میز که می رسم،مامان و زنعمو و مانی را می بینم که سر جاهایشان نشسته اند. اما خبری از بابا و عمو نیست. نزدیک تر که می شوم،نگاه پرسشگر مانی روی چهره ام می نشیند. می دانم؛می خواهد از مسیح بپرسد. اما قبل از اینکه من چیزی بگویم،خود جواب می رسد. صدای مسیح را درست پشت سرم می شنوم. :_مامان من دارم می رم... زنعمو با نگرانی از جا بلند می شود:کجا می ری مسیح جان؟ چی شده؟ مبهوت حرکاتش شده ام. با خشمی کنترل شده،جلو می آید و سوییچ را از روی میز چنگ می ند. درست برابرم می ایستد. مجبورم سرم را بلند کنم تا بتوانم در چشمانش خیره شوم. بدون اینکه نگاه از من بگیرد،رو به زنعمو می گوید :_می رم خونه؛ مامان جان... نمی دانم چقدر می گذرد. یک دقیقه،ده دقیقه،یا حتی یک سال... بالاخره،میخ چشمانش را از صورتم برمی دارد و با قدم هایی سریع اما بلند،از من فاصله می گیرد. اشتباه کرده ام،دوباره... حرف هایی زده ام که نباید... اما پشیمانی سودی ندارد،مثل آبی که ریخته شده،مثل پرنده ای که از قفس پریده... زبان که به لغو بچرخد،دیگر زمان به عقب برنمی گردد. اصلا این حرف ها از کجا آمد؟ سوار خر کدام شیطان شده بودم که قلب مسیح را شکستم؟ وجدان مشت سرکوفت به پیشانی ام می کوبد:"این همه مدت مهمون مسیح بودی،از گل نازک تر بهت نگفت.. یه نگاه بد بهت نکرد... با اینکه شوهرت بود،به حکم شرع و دین َمحرمت بود..حتی نسبت به اون روسری چسبیده به سرت هم اعتراضی نکرد... همسرت بود ولی هیچ توقعی ازت نداشت... به عقایدت،به محدودیت هات،به چادرت،به افکار خودت که می خواستی جلوش حجاب داشته باشی،احترام گذاشت... اون وقت تو... چقدر بی فکر شدی نیکی... به بزرگتر بودنش،به اینکه مهمونش بودی،به هیچ کدوم احترام نذاشتی... اشتباه کردی دختر"... اشتباه کرده ام. گاها چیزهایی می دانیم و به آن ها عمل نمی کنیم.🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
گاهی عالم بی عمل می شویم. خلاف چیزهایی که یاد گرفته ایم،خلاف مسیری که می دانیم صراط مستقیم است،خلاف آنچه انسانیت دستورش را می دهد... خلاف همه ی این ها ،دل می شکنیم،غیبت می کنیم،تهمت می زنیم و به فردایمان فکر نمی کنیم... اشتباه کرده ام. باید جبران کنم. به تاوان قلبی که شکسته ام... نگاهم را از مسیر رفتن مسیح می گیرم و کیفم را برمی دارم. مامان و زن عمو را به نوبت بغل می گیرم و می بوسم. با عجله می گویم:عیدتون مبارک پیشاپیش...حیف شد سال تحویل رو پیش هم نیستیم.. ما بریم دیگه.. مامان می گوید:نیکی نهار فردا یادت نره،عموینا هم خونه ی مان حتما بیاین.. کورسوی امید درون قلبم ، پرنور می شود. این یعنی چیزی تا آشتی بابا و عمو نمانده. "چشم" می گویم و قبل از شلیک آتش بار سوالات مامان و زن عمو سریع از میز فاصله می گیرم. تند،با حالت دو،عرض سالن را طی می کنم. آن قدر سریع که نزدیک است به چند میز برخورد کنم. صدای قدم هایی تند پشت سرم می آید و بعد، مانی صدایم می زند:نیکی.... نیکی صبر کن... بدون اینکه بایستم،می گویم:عجله دارم آقامانی..مسیح رفت.. مانی خودش را به من می رساند و هم شانه ام می آید:مسیح که بدون تو نمی ره.. سر تکان می دهم:این بار ممکنه بره... حرکات سریعم،ریه هایم را به تکاپو انداخته. نفس نفس می زنم. مانی با نگرانی می پرسد:چی شده نیکی؟؟ سریع از خدمتکار می خواهم چادرم را بیاورد و به طرف مانی برمی گردم:هیچی... یعنی هیچی که نه... وای اصلا خودم نمی دونم چی شد.. کلافه سر تکان می دهم و نفسم را با ناراحتی بیرون می دهم. رادان و شهره آرام به سمت ما می آیند. با احترام می گویم:ما دیگه رفع زحمت می کنیم،ممنون از دعوتتون.. امیدوارم سال خوبی داشته باشین. شهره دستم را می گیرد و رادان می گوید:ببخشید که خوش نگذشت.. اگه دانیال هم چیزی گفت یا کاری کرد... سریع می گویم:نه نه.. اصلا مهم نیست...با اجازتون. چادرم را از خدمتکار می گیرم و دوباره می گویم: عیدتون مبارک و از ساختمان یرون می آیم. مانی می دود و خودش را کنارم می رساند:نیکی چقدر تند می ری..چی شده؟ با عجله،از بین ماشین های رنگارنگ و بلند و کوتاه به طرف ماشین خودمان می روم:چیزی نپرسید آقامانی... چون خودم نمی دونم چی شد... روی پاشنه ی پاهایم بلند می شوم و اطراف را نگاه می کنم. کلافگی باعث شده جای پارک ماشین را گم کنم. مانی که قدش از من بلندتر است می گوید:اوناها ماشینتون اونجاست..من دیگه برمی گردم تو ساختمون.. مسیح منو نبینه بهتره.🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام پا شدم و همان توي رختخواب گرفتم نثسستم. با پشت دستانم، چشمانم را ماليدم و با دقّت به دور و بَرَم نگاه کردم، امّا هيچ چيزي نديدم. يکدفعه به خودم آمدم و جيغ زدم: - من هيچ جا را نمي بينم... من کور شده ام... من کور شده ام... شوهرم به طرفم دويد. بازوانم را گرفت و محکم تکانم داد وگفت: - به من نگاه کن، به من نگاه کن. مرا مي بيني يا نه؟ و من اشک ريزان و فرياد زنان جواب دادم: - من تو را نمي بينم... من تو را نمي بينم... من هيچ چيز را نمي بينم... من کور شده ام... کور... کور...! بله، من راستي، راستي، کور شده بودم، از هر دو چشم! بعدش هم به هر حکيم و دکتر و دعا نويسي که فکرش را بکنيد سر زدم، ولي بي فايده بود. وقتي حرف هايش به اينجا رسيد ديگر پوشيه اش هم از اشک خيس شده بود. التماس کنان گفت: - حاج آقا! حالا من از شما خواهشي دارم. چه کمکي از من ساخته است؟ - من مي دانم که امام رضا عليه السّلام مرا کورکرده و کسي هم جز خودش نمي تواند بينايي ام را به من برگرداند. من شفايم را از خود امام رضا عليه السّلام مي خواهم. قصد دارم بروم مشهد و چهل شب، بالا سر حضرت، روضه خواني و ختم و دعا داشته باشم و هر شب به يک عدّه از اهل علم و سادات و آدم هاي مومن شام بدهم تا شفايم را از دست آقا بگيرم. مي خواهم خواندن ختوم و ادعيه و روضه ها را شما به عهده بگيريد. مخارجش هم هر چقدر باشد مسأله اي نيست. بله، اين جوري شد که ما چهل شبِ پي درپي تويِ حرم امام رضا عليه السّلام، دُرُست بالاي سرِ آن حضرت، روضه خواني کرديم و هر چه دُعا و ختم که سراغ داشتيم خوانديم و آن زن هم خواند و اشک ريخت و التماس کرد و خيرات نمود. 💐💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
به سمت ماشین برمی گردم و تعارفات را پشت سر هم می چینم:باشه ،ممنون که همرام اومدین،عیدتون مبارک،سال خوبی باشه براتون... ماشین مسیح را که می بینم،بال می گشایم. مسیح پشت به من،تکیه به کاپوت داده و دود غلیظ سیگار بالاسر ش را از این فاصله می بینم. آرام به طرفش می روم. با شنیدن صدای پایم،بدون اینکه برگردد می گوید:چی می خوای نیکی؟ جا می خورم. البته حق دارد. رفتار من با او،صد برابر توهین آمیز بود... بفرما نیکی خاتون! چشم عمووحید روشن.. دل برادرزاده اش را شکسته ای.... با خجالت می گویم:مگه نمی ریم خونه؟ برمی گردد. سیگار را زیر پنجه ی پای راستش له می کند و با پوزخند چشم به صورتم می دوزد . از نگاهش می ترسم. بهمن ماه شده ِشبیه مسیح . مسیحی که بار اول دیدم. خشک و جدی و سرد... با دو شیشه ی تاریک درون چشمانش. از خودم متنفر شده ام،یعنی تا این حد از من ناراحت شده... پوزخند روی لب هایش آزارم می دهد :_میریم،نه..بهتون پیشنهاد می کنم با کسی که بهش اعتماد ندارین؛جایی نرید. خطرناکه... طاقت نمی آورم. من این مسیح را نمی شناسم. بی طاقت صدایش میزنم :+مسیح.. خواهش می کنم..نکن اینجوری... اشک درون چشمانم حلقه می زند و صدایم می لرزد. پوزخندش محو می شود. غم جای شیشه های بی روح چشمانش را می گیرد. باز همان برق تسخیر کننده درون چشمانش می درخشد. اشک هایم برای ریختن سبقت می گیرند. چشمه ی چشم هایم می جوشد و آب زالاش صورتم را خیس می کند. دوباره می گویم:خواهش می کنم با من اینجوری حرف نزن.. حق داری..حق داری ناراحت باشی.. من عذر می خوام،ببخشید..ولی واقعا منظوری نداشتم. اصلا نمی دونم اون حرفا رو چطوری زدم.. از دست دانیال عصبانی بودم،از حرفایی که زد... از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم تهمتاش رو جواب بدم..ببخشید... بی هیچ حرفی برمی گردد و پشتش را به من می کند. صدای خش دارش قلبم را می لرزاند:گریه نکن.. با شنیدن این جمله،گریه ام شدت می گیرد. آرام می گویم :+یادته بالای اون کوه گفتی نمی دونی چطوری باید معذرت خواهی کنی؟ الان من ، تمام قد با همه ی اون کلمه ها و جملات و عبارات ازت معذرت می خوام... ببخش دیگه مسیح... من....من واقعا بهت اعتماد دارم... جواب نمی دهد. بعد از چند ثانیه،آرام و با اطمینان به طرف ماشین می رود. بدون اینکه نگاهم کند،سوار می شود و ماشین را روشن می کند. وا می روم. عجز و لابه ام اثر نداشت. تاثیر نکرد... خراب شد... تمام شد،نیکی! اشتباه کردی.. حالا تاوانش را بده. شیشه ی کمک راننده،آرام پایین می رود. مسیح خم می شود و می گوید:معطل چی هستی؟ شوکه می شوم. در کمال حیرت و ناباوری،اشک هایم را پاک می کنم. سعی می کنم لبخند بزرگ روی لب هایم را کنترل کنم و سوار ماشین می شوم. ماشین سریع حرکت می کند و از باغ بیرون می آییم. مسیح بدون اینکه کلمه ای حرف بزند،به روبه رو خیره شده و مشغول رانندگی است. به خیابان های خلوت شب عید نگاه می کنم و شیشه را کامل پایین می آورم. باد آخر زمستان،به صورتم می خورد و سرمای مطبوعی در وجودم می پیچد. سکوت مسیح آزاردهنده است. ماشین پشت چراغ قرمز متوقف می شود.🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
عددهای کامپیوتری ثانیه شمار قرمز رنگ،به سمت صفر،تغییر شکل می دهند. نیم رخ مسیح را نگاه می کنم :+قهری؟ بدون اینکه نگاهم کند،می گوید :_قهر؛ مال بچه هاست... :+پس دلخوری؟ چیزی نمی گوید. کامل به طرفش برمی گردم :+ای بابا مسیح خواهش می کنم،قهر نباش دیگه... آرام برمی گردد و نگاهم می کند. بدون هیچ حرفی،کمی در چشم هایم خیره می شود. بعد به پشت سرم. آرام می گوید :_سردت نیست؟ سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم. :+نه هوا خیلی خوبه. بدون اینکه چشم از صورتم بردارد،دستش را جلو می برد و دکمه را فشار می دهد. سقف با صدای خفیفی کنار می رود. مسیح برمی گردد و هر دو دستش را روی فرمان می گذارد. در همان حال می گوید :_اگه سرما بخوری،تقصیر خودته... لبخند می زنم و می گویم :+این یعنی آشتی؟ دستش را به طرف دستگاه پخش می برد و می گوید:موزیک گوش میدی؟ مثل یک کودک لج باز،سماجت می کنم. :+آشتی؟؟؟؟ برمی گردد و نگاهم می کند نافذ...طوری که تا عمق استخوانم را می لرزاند. :_نیکی من واقعا قصد نداشتم ناراحتت کنم،اصلا نمی دونم چی شد که دستت رو گرفتم.. نیکی،من... لبخند می زنم :+می دونم...راستش اول خیلی جا خوردم،ولی الان بهت حق میدم.اون حرفام کاملا از رو عصبانیت بود.. واقعا تو این مدت،چیزی ندیدم که حتی سر سوزن بخوام نسبت بهت بی اعتماد بشم... :_راجع اون حرفایی هم که دانیال می زد... می خوام بدونی من اصلا اهل اون کارا... به میان کلامش می دوم :+می دونم... روز اول تو کافی شاپ گفتی،گفتی اهل این کارا نیستی...نه اینکه شبیه من باشی ولی از این کارای بیخود خوشت نمیاد... با خجالت نگاه از صورتم می گیرد :_اون موقع یه جور دیگه راجعت فکر می کردم... لبخندم را قورت میدهم. شاید آخرین بار باشد که اینقدر حال دلم خوب است. آخرین بار تا آخر عمرم... شاید دیگر هیچ وقت تا این حد از ته دل،نتوانم خوش حال باشم.. پس چرا به جای فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟ :+مسیح.. من اون حرفا رو از ته دل زدم... یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات قسم بخورم... مسیح،لبخندی از سر رضایت می زند. خنده اش،خیال دلم را راحت می کند. من.. این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم... مسیح هنوز نگاهم می کند. به طرف ثانیه شمار برمی گردم :+دوباره قرمز شد! 🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۸ حجاب 🍃هر وقت شوهر خاله ام می آمد خانه مان، حبیب الله به مادرم می گفت: مادر چادر بپوش. مادرم می گفت: حبیب الله، این شوهر خواهرمه. منم که روسری و این طور چیزها تنمه. اما حبیب الله می گفت: شوهر خواهر و آدم غریبه هیچ فرقی نمی کنه. نامحرم نامحرمه. چه اونی که از اقوامه؛ چه اونی که نمی شناسیش. باید به بهترین حجاب در برابر نامحرم حاضر شد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 88 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🪴🪴 🪴🪴 السّلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام امّا باز هم از شفا خبري نشدکه نشد! ديگر نا اميد شده بوديم. شايد هم کم کم توي دلمان داشتيم به قدرت امام عليه السلام شک مي کرديم. شبِ چهل و يکم براي زيارت وداع رفتيم حرم و در همان بالا سر نشستيم و شروع کرديم به زيارتنامه خواندن و متوسل شدن. زيارتمان خيلي طول کشيد و حال خيلي خوبي هم پيدا کرده بوديم. موقع طلوع فجر شد وکم کم عدّه زيادي هم براي خواندنِ نماز صبح به حرم آمده و حرم شلوغ تر شد. مؤذن داشت پيش خواني مي کردکه ناگاه نوري از درون ضريح خارج شد و به آهستگي به سمت خانم نابينا حرکت کرد. نوري که همه مردم آن را مي ديدند. صداي صلوات هاي پي در پي در و ديوار حرم را به لرزه در آورده بود و همه منتظر بودند تا آن نور به آن خانم برسد و چشمانش را شفا دهد. نور همچنان به سوي آن خانم حرکت کرد و از روي سرِ وي رد شد. صداي صلوات هاي پياپي، جايِ خود را به سکوتي جانکاه داد. نَفَس ها در سينه ها حبس شده بود. نور از پنجره ي مقابل ضريح عبورکرد و ناگاه صداي انفجارگونه صلوات و کف زدن زنان پشت پنجره، سکوت حاکم بر فضاي حرم را در هم شکست. نور بر سر زني کابلي که سال ها کور بود و هم به عالم تاريک کوري عادت کرده بود و هم اصلاً در آن شب براي شفاي چشمانش به آقا امام رضا عليه السّلام متوسّل نشده بود نشسته بود و زن کابلي ناگاه جيغ زده بود که: - چشمان من خوب شد... من شفا يافتم... من همه جا را مي بينم... جمعيّت زائرين به سوي زن کابلي روان شدند و اطراف زني که چهل شب متوسّل شده بود خالي و خلوت گشت. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
دستی به لباسم می کشم. پیراهن آبی ساده با روسری ابر و بادی که با مسیح خر یدیم. با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن دستم را بلند می کنم. اما قبل از این که دستم روی در فرود بیاید در باز می شود و مسیح در چهارچوب ظاهر. لبخندی می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم. مسیح اما لبخندی از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی خانم صبح بخیر. مثل خودش با خوشرویی می گویم :_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم. دستش را میان موهایش فرو می برد. می داند که این کارش دل می برد از من؟ می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش خوابیدن نداره رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچه ها لباس نو پوشیدم. و پشت بندش بلند می خندد . نگاهی به لباس هایش می کنم. پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمه ای. لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود. :_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود. لبخندم عمیق می شود. بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریه هایم می فرستم. چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم. قدمی به جلو بر میدارد کنار می کشم. برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم. با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد? شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صالح بدونی خنده روی لب هایش می شکفد. باید از این لحظه ، فرار کنم. به طرف آشپزخانه می روم. مسیح پشت سرم می آید. پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه. می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند. تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد. شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز...... مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد. در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونه ی امید ماست. لبخند می زنم از ته دل. بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم. روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم. مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این که نباشی... ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود. سر تکان می دهم : +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم. با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟ سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره راست می گویم. تصمیم خودم را گرفته بودم. با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد. همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود. بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد... هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد". اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش... پایم را سست کرد مردد شدم. نمی دانم...... باید خوب فکر کنم. اما چیزی که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد خلق باشم. نمی خواهم و نمی توانم. مگر دلم می آید شادی کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم ؟ تنها چیزی که از آن مطمئنم همین است. این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست...... لبخند روی لبم خیال مسیح را راحت می کند. با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود. بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست. اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم. اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که او حالا همسر من است. اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم. نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند. مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم . اما چون تو یکم بی حوصله بودی گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی خرید کردم ببخشید. چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس کرد. می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونسنیم واسه سفره هفت سین چیزی بگیریم. مسیح لبخند می زند:حالا چیزی نشده که جورش می کنیم فوقش هفت شینی چیزی می چینیم.🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم. فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه های زیرکی مسیح می شوم. برای جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا خانم...صبحانه رم با چاشنی خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من خودم میزو جمع می کنم. می خواهم مانع شوم که می گوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب .تو برو ببین واسه هفت سین چکار می تونیم بکنیم؟ ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم. وقت زیادی تا تحویل سال نمانده. فکر میکردم سال تحویل را میهمان رادان باشیم. اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفت سین باشم. بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم. سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود. سکه هم که داریم،بین کادوهای عقدمان چندتایی سکه بود. ساعت هم که... از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. مسیح مشغول شستن فنجانهاست. با دیدنم میگوید :+پروژه به کجا رسید،مهندس؟! ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم :_فعال همین.. ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم... شاید بشه از خانم آشوری هم یه چیزایی قرض گرفت! ظرف سماق را درمیآورم. با دو پیاله ی سفید که یک ردیف گلهای ریز طلایی نزدیک لبهاش نقاشی شده. درون یکی از پیاله ها سماق میریزم و درون دیگری،یک حبه سیر میگذارم. مسیح میگوید :+فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم.. سر تکان میدهم :_نه،نداریم... به طرف سالن میروم. رومیزی ترمه ی سفید و طلایی ر ا برمیدارم و روی میز گرد کوچک خاطره،میاندازم. آینه ی کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابزش باز میکنم. ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیاله های سماق و سیر را کنارشان میچینم. صدای رفت و آمد از راهرو میآید. آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم. چند مرد و زن جوان با چند بچه ی کوچک به طرف خانه ی آقای آشوری میروند. فکری به سرم میزند. چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. در واحد آقای آشوری را میزنم. خانم آشوری،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند. * دور میز نشسته ایم. سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوری گرفتم! بچه هایشان برای سال نو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و ماهی آورده بودند! مسیح نگاهی به ساعت میکند. میگویم :_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار.... بلند میشوم :_ببخشید..چند دقیقه بعد میام. :+کجا میری؟ نگاه کوتاهی به مسیح میکنم :_زود میام،یه دعا بخونم و بیام :+میشه همینجا بخونی؟ نگاهی به اطراف میاندازم. سر تکان میدهم. :_الان برمیگردم. چادرنماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم. بدون توجه،به مسیح،روی فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و زیارت عاشورا را شروع میکنم. یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود. دستش را زیر چانه اش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و مهیج ترین فیلم را تماشا میکند. سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم. لعن آخر را میفرستم و برای سلام،از جا بلند میشوم. به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روی سینه میگذارم،کمی سرم را خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت زینالعابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و سر جایم مینشینم. "اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"... بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستنهایم تعجب کرده به سجده میروم. "اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"... سرجایم مینشینم. اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت میگیرم و دو رکعت،نماز زیارت میخوانم. سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم. دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بی هیچ حرکتی همچنان به من خیره شده. چادر و مفاتیحم را روی میز میگذارم و به طرف هفت سین کوچک مان میروم.💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
مسیح،به طرز عجیبی نگاهم میکند؛ انگار یک موجود افسانه ای دیده. با لبخند دستم را جلوی صورتش تکان میدهم. :_چیه؟از چی اینقدر تعجب کردی؟ مسیح نگاهم میکند،با حیرت و شاید با تحسین.. انگار با خودش حرف میزند :+چقدر نورانی شده بودی.. تک سرفه ای میکند.انگار به خودش آمده. :+چی کار میکردی؟ خیلی عادی جواب میدهم :_زیارت عاشورا میخوندم...بعدش هم نماز زیارت.. آبدهانش را قورت میدهد و میگوید :+علت خاصی داره؟یعنی منظورم اینه که... سر تکان میدهم :_نه ،یعنی توصیه نشده ولی خب... میگن اگه لحظات اول سال یه کار خاص انجام بدی،تا آخر سال اون کارو تکرار میکنی.. خرافه است،میدونم. ولی مسئله اینجاست که دلم میخواد آخرین دعایی که هر سال میخونم زیارت عاشورا باشه... ذکر امام حسین،همیشه بهترینه.. یعنی هر روز ،یکی از بهترین اعمال روز،ز یارت سیدالشهدا ست.. مسیح،متفکر، سر تکان می دهد. لبهایش را جمع میکند و در چشمانم خیره میشود،عجیب،طوری که معنایش را نمیفهمم. :+خیلی دوسش داری؟ چند لحظه طول میکشد،تا بتوانم حرفش را تجزیه کنم. لبخندی ناخودآگاه روی لبهایم مینشیند. :_اوهوم..خیلی،خیلی بیشتر از خیلی موهای مشکی جلوی پیشانی اش را با دست مرتب میکند. نگاهم هنوز درگیر چشمانش است. :+ببخشید اینطوری میپرسم،ولی چطور کسی رو که هزار و چهارصد سال پیش زندگی میکرده رو دوست داری،اونم اینقدر عمیق؟ سر تکان میدهم :_امام حسین ، یه مکتبه...یه روشه... یه کشتی عه،کشتی نجات واسه ما شیعه ها...یه چیزایی رو نمیشه گفت.. باید حس کرد،باید طعمش رو چشید،بعضی چیزا رو نمیشه توصیف کرد... باید با جون و دل ، باید با چشم دل دید... بیشتر حسی که به سیدالشهدا داریم،محبته..که اینم طبیعیه... هر آدمی ، اگه به فطرت خودش نگاه کنه،محبت ولی خدا رو توش میشه حس کرد... مثل محبت پدر... فقط هم مختص شیعه ها نیست... ارمنیا،مسیحیا،حتی اهل سنت هم به سیدالشهدا ارادت دارن... سرم را پایین میاندازم،تا بغضی که با شعف راه گلویم را سد کرده ،قورت بدهم. مسیح دوباره میپرسد :+ببخشید،ولی چطوری این همه واسه اش عزاداری میکنین؟ من واقعا قصد توهین ندارم،ولی عزیزترین قوم و خویش یه نفر که میمیره،نهایتا تا یه سال فراموش میکنه،به قول معروف میگن "خاک سرده " هیچ کسی هم بعد از مرگ اطرافیانش از غصه نمیمیره،ولی این همه عزاداری واسه امام حسین رو درک نمیکنم... دهانم باز میماند،این حجم از معرفت را برای مسیح،در تصور نداشتم. سعی میکنم خوش حالیم را پنهان کنم. مسیح،مثل یک شاگرد روبه رویم نشسته و میخواهد بداند... :_همین دیگه...یه حدیث از رسول خدا هست که میفرمایند:"همانا در قتل حسین،حرارتی در قلوب مومنین است که هیچگاه سردنمیشود"... سیدالشهدا،راز خداست...معجزه ی خداست... به قول خودت،هر داغی سبک میشه،سرد میشه.. ولی داغ مصیبت سیدالشهدا هر سال سنگین تر میشه،هر سال پرشکوه تر برگزار میشه... سیدالشهدا،معجزه است... 🌹🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
صدای توپ سال نو حرفم را نصفه میگذارد. لبخند میزنم و زیر لب دعای تحویل سال را میخوانم. مسیح میگوید:بلندتر بخون،بذا منم باهات تکرار کنم... آرامشی که از آوردن نام ارباب به دلم ساکن شده،باعث میشود لبخند بزنم. دعای تحویل سال را بخش بخش میخوانم و مسیح زیر لب تکرار میکند. "یا مقلب القلوب و االبصار" "یا مدبر اللیل و النهار" "یا محول الحول و االحوال" ای تغییردهنده ی حال ها... خدایا،امسال یک زیارت... خدایا من تا به حال گنبد طالیی ضامن آهو را ندیده ام... خدایا،ای که احوال دگرگون می کنی.. ای که نیکی سرکش را نیکی عبد مطیع کردی... خدایی که از من رسوا،عاشق سیدالشهدا ساختی،میان من و مسیح خودت با مهربانی رفتار کن.. آینده و صلاحم را تو میدانی... رحم کن بر بنده ی محتاجت... "حول حالنا الی احسن الحال" چشمهایم را باز میکنم. قطره ی اشکی که به آخرین مژهام چسبیده،با سر انگشت میگیرم. لبخند میزنم و به مسیح خیره میشوم. چهره اش از همیشه دوست داشتنیتر به نظر میرسد. با خنده، میگویم:عیدت مبارک لبخند میزند و سر تکان میدهد:عید توام مبارک...اینم عیدی شما،خانم خانما و جعبه ی کوچکی به طرفم میگیرد. هیجان،به گستردگی خون درون بدنم رسوخ میکند. جعبه را با دستهای لرزان از دستش میگیر م:وای،ممنون.... لبخند می زنم و با خجالت میگویم:من...من عیدی نگرفتم برات...ببخشید خنده ای به زیبایی قشنگترین لبخند دنیا میزند:رسمه بزرگتر عیدی میده..بعدم وقت زیاده،تو سال بعد واسم بگیر.. البته اینم چیز قابل داری نیست... جعبه را باز میکنم. یک گردنبند ظر یف،یک ستاره ی کوچکش،که وسطش یک ماه چسبیده. واقعا زیباست. با هیجان میگویم :_ممنون واقعا قشنگه.. سر تکان میدهد و با خجالت میگوید:ببخشید،امیدوارم خوشت بیاد،راستش یه کم دست و بالم خالی بود،به خاطر قضیه ی مانی...دیگه برگ سبزی است تحفه ی درویش... لبخند میزنم:نه واقعا قشنگه،ممنون حالا من ماهم یا ستاره؟؟ دستش را میان موهایش میلغزاند. حتما فهمیده با اینکارش چه دلی از من میبرد،که مدام تکرارش میکند. نکن پسرعمو... قلب من طاقت ندارد... همین حالا،مجروح و زخمی زیر دست و پای عقلم مانده... با لحن مخصوصش میگوید :+تو ماهی..من ستاره... خواستم بدونی که تا آخر دنیا،من مراقبتم.همیشه ،تا آخر دنیا... آخر دنیا! یعنی ما تا آخر دنیا کنار همیم؟ البته حق داری،قطعا روز جداییمان،که خدا آن روز را نیاورد،آخر دنیاست برای من... آب دهانم را به همراه بغض قورت میدهم و میگویم:خیلی ممنون با اضطراب میگوید:نیکی...یه مطلب خیلی مهم هست که باید بهت بگم.... میخوام سالمون رو با این حرف شروع کنم.. گوش میدی به حرفم؟؟؟ لرز وجودم را میگیرد. نه ،من طاقت شنیدن ندارم! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸