#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتهشتادششم🪴
🌿﷽🌿
چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبري نشد.یک شب عبدالحسین آمد پیشم.گفت:«شهید آهنی به گردن ما حق
داره، با هم خیلی رفیق بودیم.»
حدس زدم باید فکري توي سرش باشد.گفتم:«چطور؟»
گفت: «بیا بریم جنازه اش را بیاریم.»
«منطقه خیلی حساسه، باید از خیرش بگذري.»
«حالا سر و گوشی آب می دیم، اگر شد می آریمش.»
گفتم:«آخه می گن موقعیتش خیلی خطرناکه، نمی شه.»
منصرف نشد.مصمم بود که برود.بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه هاي تیپ بیست و یک.درباره ي موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقاي برونسی، ما چند نفر فرستادیم، دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده بود برود.گفتند:«جنازه رو تله کردن، زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست
بزنی.منطقه اش هم بد منطقه اي هست، دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم.اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم که دیگه نتونستیم.»
نمی دانم چه اصراري به این کار داشت، فقط می دانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت.
آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم، جنازه شهید بزرگوار، آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود.دراز کشیده بودیم روي زمین. عبدالحسین خواست جلوتر برود، گرفتمش.
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کرد. گفت:«خوب می رم بیارمش.»
این طور وقتها که چشمش به جنازه ي شهدا می افتاد، بی تاب می شد، مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ي دوستی
هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی، منفجر می شه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت.ادامه دادم:«قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها تله کردنش، کافیه به اش دست
بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم، سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد.گفت:بچه ها درست می گفتن، کاري نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدي موج می زد.آهی کشید و سرش را گذاشت روي زمین. به زمزمه گفت:«این رسمش نشد که
خودت تنها بري، ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوي کردن با شهیدآهنی.از سوز درونش خبر داشتم، و از این که تاچه حد دلتنگ
شهادت است.براي همین زیاد تو پرش نزدم.شش دنگ حواسم را دادم به اطراف.کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو
گوشی آب بدهم.موقعیت خطرناکی داشتیم.ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت.براي جان او خیلی جوش می زدم. بیشتر از این نمی شد معطل کرد.رفتم کنارش و
همین را به اش گفتم. مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه، ساکت بود و بی حرف.نگاه، صورت و همه ي وجودش را گویی غم گرفته بود.می دانستم رو حساب نیاوردن
جنازه ي شهید آهنی است. گفتم: «چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط
جوري هست که دیگه نمی شه جنازه رو بیاریم،
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتهشتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
با حرص و جوش خوردن که کاري درست نمی شه.»
حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت. سنگین و تودار گفت:
«خانواده ي شهید اگر جنازه ي عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوري می آوردیمش.»
گفتم: «خودت اگر شهید شدي، راضی هستی که براي آوردن جنازه ات یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟»
صحبتش رفت تو یک فاز دیگر.
«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
فهمیدم حواسش نیست چه دارد می گوید.به اصطلاح مچش را گرفتم. گفتم: «پس شما چه جوري براي بقیه می
گویی؟ اگر خداي نکرده شهید شدي، مگر خانواده ي خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟»
یکدفعه به خودش آمد. لبخندي زد و گفت: «نه بابا ما که شهید نمی شیم، حالا حالاها هستیم در رکاب حضرت.»
." 1 "
دو، سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره ي نحوه ي شهادتش، ولی هر دفعه که بحث می خواست جدي
شود، زود صحبت را عوض می کرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ، و حتی محل شهادتش را می داند.
پاورقی
-1 منظورش وجود مقدس حضرت صاحب الامر(عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود
همان طور که یقین داشتم علاقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد.
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتهشتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
شب عملیات والفجر مقدماتی، تو نقطه ي رهایی بودیم. پدر عبدالحسین هم براي بدرقه، تا آن جا باهامان آمده بود.
یک عکس یادگاري ازش گرفتیم. عبدالحسین می گفت: «خیلی دوست دارم بابام رو ببرم تو عملیات که شهید
بشه.»
پیرمرد ولی خودش زیاد راضی نبود.دلیلش را که پرسیدم، گفت: «من راه رفتنم، به زوره، خودم دوست دارم بیام،
ولی می دونم سربار بقیه می شم، دو نفر دیگه باید زیر بلغم رو بگیرن.»
به هر حال بنا شد اوبماند و ما برویم. وقتی خاطر جمع شدم نمی آید، حس شوخی ام گل کرد. گوشهاش سنگین
بود. بلند گفتم: «اگه عبدالحسین رفت و شهید شد، چه سفارشی داري؟»
عبدالحسین خودش زد زیر خنده.پدرش ولی اخمها را کشید به هم.گفت: «نه، پسر من شهید نمی شه.»
عبدالحسین رو کرد به من. با لبخندي به لب گفت: «چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه، فکر می کنن
ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطري تهدیدمون نکنه.»
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد، حرفها همه از شهادت بود و از آخرت،
و وصیتهاي باقیمانده. شور و شعفشان قابل وصف نبود. بعضی ها حتی به گریه و زاري حرف
می زدند.
من و عبدالحسین هم رفتیم گوشه اي. یادم هست والفجر مقدماتی، عملیات حساسی بود تو منطقه ي فکه، و از آن
حساستر، مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ي عراق.همیشه تو این طور موارد، عبدالحسین بیشتر
از هر چیزي سفارش خانواده اش را می کرد.آن جا شروع کردیم به همین صحبتها، گاهی حرفها به شوخی کشیده
می شد، و گاهی هم جدي می شد.
چند دقیقه اي مشغول بودیم. یکهو صداي انفجار یک گلوله از جا پراندم! انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم
طرف محل انفجار.سفیدي محاسن پیرمردي، به خون آغشته شده بود.ترکشها، قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع
وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی.پیش خودم گفتم: «معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!»
دو، سه تاي دیگر از بچه ها مجروح شده بودند. آنها را سریع فرستادیم عقب. او ولی وضعیتش طوري بود که نمی
شد حتی تکانش بدهی. لحظه هاي آخر عمرش را می گذراند.عبدالحسین کنارش نشست. سرش را آهسته بلند کرد
و گذاشت رو پاش. پیشانی اش را آرام بوسید. پیرمرد با صداي زیري گفت: «می خواستم تو عملیات باشم و اون جا
شهید بشم، ولی...»
با آن حالش، اشک تو چشمهاش جمع شد.عبدالحسین دنبال جمله ي او را گفت: «ولی خداوند، قبل از عملیات تو
رو طلبیده، داره می بره.»
پیرمرد به سختی نفس می کشید. باز لبها را از هم برداشت.نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!»
غم و اندوه، چهره ي مردانه ي عبدالحسین را گرفته بود.سهی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر
جان! من همین الان حاضرم با تو یک
معامله اي بکنم.»
«چی؟»
«که هر جا من شهید شدم، به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داري شهید می شی، براي من بنویسند.»
لبخند کمرنگی به لبهاي پیرمرد آمد.گفت:«تو این معامله رو با من می کنی؟»
عبدالحسین گفت: «البته، چرا که نه.»
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرفها.باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟»
عبدالحسین گفت: «چون شما، با این سن و سالت، تا همین جا که اومدي اندازه ي صد تا عملیات که من با این
هیکل و بنیه ام برم، ارزش داره؛ حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدي، من با تو
این معامله رو می کردم.»
پیرمرد گریه اش گرفت، کم رمق گفت: «نه، محل شهادت هر کی مال خودش.»
تا حرفی زده باشم، گفتم: «حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.»
«نه، هر کسی مال خودش، هر کسی مال خودش.»
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین، و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی االله علیه و آله).بعد هم با
حال و هواي خاصی، که اشک همه در آورد، به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی، و به یک یک ائمه (صلوات االله
علیهم اجمعین)سلام داد. به اسم مقدس امام زمان (سلام االله علیه) که رسید، خواست بنشیند، نتوانست.بعد، با
آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبداالله الحسین.»
و جان داد، به آرامی.
صحنه ي عجیبی بود.عبدالحسین رو به بچه ها گفت:«این لحظه ها خیلی عبرت انگیز، این طور راحت جان دادن،
نصیب هر کسی نمی شه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتهشتادنهم🪴
🌿﷽🌿
لحظه هایی بعد، جنازه را فرستادیم عقب...
تو همان عملیات بود که پام رفت رومین و سریع فرستادنم پشت جبهه. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.
طوري که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور می شود، تا حدي که هیچ راهی نمی ماند جز قطع کردن، که قطع
می کنند.
از آن به بعد هم دیگر توفیق پیدا نکردم تو جبهه ها، پا به پاي عبدالحسین باشم و بجنگم.
هشت، نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد. پاي مصنوعی هم گذاشتم. تو این مدت، عبدالحسین هر بار
که می آمد مرخصی، سري هم به ما می زد.اصرار زیادي داشت که دوباره راهی جبهه شوم.می گفت:«حالا یک ذره
پا رو از دست دادي، مبادا موندگار بشی تو شهر.»
به شوخی گفتم:«با یک پا بیام جبهه چکار کنم؟»
می گفت: «اون جا قرار گاه هست، چیزهایی دیگه هست، تو بیا کار برات زیاده.
خودم هم چنین قصدي داشتم.کم کم باز راهی جبهه شدم. منتهی این بار دیگر مشغولیتم تو ستاد بود.
درست قبل از عملیات بدر، مسئوولیت ستاد نجف را داشتم، تو
اسلام آباد غرب.
دو، سه روزي به عملیات، نمی دانم چه شد که یکدفعه هواي دیدن عبدالحسین زد به سرم. کارها را روبراه کردم و
مخصوص دیدن او، رفتم محل استقرار تیپ امام جواد (سلام االله علیه.)
محوطه ي تیپ باز بود و وسعتش زیاد. از دو، سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم، نمی دانستند کجاست.بالاخره
یکی، سایه بانی را نشان داد و گفت: «حاج آقا اون جا داشتن اصلاح می کردن.»
یکراست رفتم آن جا.روي یک صندلی نشسته بود، پارچه اي هم دور گردنش بسته بود. یکی از بسیجی ها داشت
ریش او را کوتاه می کرد. چشمش افتاد به من. به اش اشاره کردم چیزي نگوید. دوست داشتم عبدالحسین را
غافلگیر کنم. انگار قضیه را گرفت. به روي خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد.
فاصله ي من با صندلی، یکی، دو قدم بیشتر نبود.عبدالحسین به آرایشگر گفت: «ریشم رو کم کوتاه کردي. تا جایی
که جا داره، کوتاه کن؛ زیر گلو و بالاي صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.»
چشمهاي آرایشگر گرد شد.خنده ي ساختگی اي کرد و گفت: «تا جایی که یادمه حاج آقا، شما ریشتون رو زیاد
کوتاه نمی کردین، زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم، حالا خبري شده که این طوري می گید؟»
عبدالحسین با خنده جواب داد: «شما صاف کن، کاري به بقیه اش نداشته باش.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنود🪴
🌿﷽🌿
او باز مشغول کارش شد و گفت:«خوب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.»
عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کرد. گفت: «پدر جان،
پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم، خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش، این طوري دشمن
هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.»
از نگاه جوان آرایشگر، خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده.گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام
خدمتتون بکنم.»
«بفرمایید.»
«راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم، همه می دونن که عراق
براي سر شما جایزه گذاشته و به تون می گن "بروسلی" و دائماً از تون بد می گن.»
آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد.ادامه داد:«با این حسابها، شما که دیگه نباید بترسین.»
عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم، ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک
گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم، در این صورت
چکار کردم براي جنگ؟»
آرایشگر چیزي نگفت. عبدالحسین، باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم یک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو
هدایت می کنم؛ یک رزمنده ي خوب، باید تا جایی که می توانه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبتهاي او داشتم لذت می بردم. برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ي تیپ، به این
صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده اي که زبانزد خاص و عام است، و به عنوان «خط
شکن»معروف شده.
می خواستم بقیه ي حرفهاش را گوش کنم، یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی» " 1 ". او همین که مرا دید. با صداي بلندي گفت: «به به! آقاي حسینی.»
عبدالحسین تا این را شنید، ملاحظه ي کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روي
پاهاش و رو زمین. آمد جلو. با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی. درویشی
هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند. با خنده گفت: «بسه دیگه آقاي برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدي و ارفعی " 2 ". و دو، سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند. عبدالحسین پرسید: «از کی این جا
وایستادي؟»
لبخندي زدم و گفتم:«چند دقیقه اي می شه، داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و گفت: «برو بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزي نگم، نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه، بعد در خدمتم.»
نشست روي صندلی و چند دقیقه ي بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت، هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرماندهی. چاي خوردیم و مشغول صحبت شدیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودیکم🪴
🌿﷽🌿
پاورقی
-1 از فرمانده گردانهاي تیپ بود که در همان عملیات شهید شد
-2 هر دو شهید شدند
چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدا رسوندت.»
بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا
خوش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه
هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت
مطمئن باش که جلوت می گیرم!»
حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داري و این کار را می کنی.
می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.»
می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.»
می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه.»
." 1 "
نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی
گذاشت بفهمم که او با حرفهاي روشن و واضحش، دارد می گوید:من می روم!
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهیدپاورقی
-1 در آن لحظات، طوري وصیت می کرد که گویی یقین داشت من زنده می مانم. حتی یادم می آید که به شوخی
به اش گفتم: «شاید من زودتر از شما رفتم.»در جوابم، خنده ي معنی داري کرد و گفت: «نه، ان شاءاالله که شما
سالهاي زیادي زنده می مونی.
می شود.ولی به هر حال قبولش براي من سنگین بود.اگر یقین می کردم عملیات بدر، عملیات آخرش است، به این
سادگی ها ولش نمی کردم.حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی براي شفاعت و این حرفها ازش می گرفتم.
بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد.افسوس این را می خوردم که
دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه ي عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط.
بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم.
نزدیک خط که رسیدم، حجازي را دیدم. ازش پرسیدم:
«آقاي برونسی کجاست؟»
گفت: «تو خط مقدم، از همه جلوتره!»
«نمی شه برم ببینمش؟»
«نه، اصلاً امکان نداره.»
دلم بدجوري شور می زد. گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.»
تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازي.
همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقاي برونسی... بیسیم...»
حرف تو دهانش بود که حجازي دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پاي مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه
چیست، ارتباط قطع شده بود " 1 ". اوضاع بچه هاي مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی براي
عبدالحسین افتاده باشد.
جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدي، ارفعی و چند تا فرمانده ي دیگه، تو چهار راه خندق هستن.»
گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.»
«آخه از رده هاي بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.»
حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!»
جاي تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند.همیشه
اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت:
«اطاعت از مافوق!اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید
حمله کرده، نوك دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که
هنوز عقب نشینی نکردن، آقاي برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه هاي دیگه، همه شون
یا شهید می شن یا اسیر.
پاورقی
-1 آخرین صحبتهاي سردار شهید برونسی را روي نوار ضبط کرده بودند. بعدا که نوارش را گوش دادم، این موضوع
را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنوددوم🪴
🌿﷽🌿
در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقاي برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً براي
همین مطلب بود.» ...
آن روز ظاهراً آخرین نفري که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ي شهید برونسی
رو خودم دیدم.»
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد.
تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ي عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش
می کرده. تو یک منطقه ي باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روي دوشش می افتد و او فقط
می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد.
حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوري یک امیدي
بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتما...ً»
تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه
برگشت می گفت: «من آرزو م اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودسوم🪴
🌿﷽🌿
صحراي وانفسا
همسر شهید
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود.سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد. بچه ها خوابیده بودند. خودم هم
داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم.
یکدفعه صداي آهسته اي به گوشم خورد. از توي حیاط بود. صداي بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید.عبدالحسین، هشتاد روز مرخصی نیامده بود. فکر این که او باشد، از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود. جلوي در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی. سلام و احوالپرسی که کردیم، با صداي ذوق
زده ام گفتم: «برم بچه ها رو بیدار کنم.»
آهسته گفت: «نه، نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی.»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو، برات می گم.»
جوري گفت که زیاد ناراحت نشوم؛ فردا صبح زود باید می رفت
کاشمر. هم قرار بود سخنرانی کند. هم با فرمانده ي آن جا وعده داشت. گفت: «ان شاءاالله فردا بعد از ظهر هم بر
می گردم و می آم پیش شما؛ این جوري بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم.»...
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم. چراغ آشپزخانه روشن بود. یقین داشتم عبدالحسین است.
بیشتر وقتها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت. یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحري
درست کنم یا مثلاً چاي دم کنم. همه ي کارها را خودش می کرد. از جام بلند شدم.رفتم آشپزخانه.یک قوري چاي
و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی.به اش سلام کردم.جوابم را با خنده و خوشرویی داد.به سینی اشاره کردم و
پرسیدم: «اینا رو جایی می بري؟»
خندید و آهسته گفت: «یک بنده خدایی تو کوچه است، نمی دونم مسافره، زواره، می خوام براش چایی ببرم، ثواب
داره، صبح جمعه اي.»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آمد مرخصی، سابقه ي این کار را داشت. یا چاي می برد بیرون و یا هم میوه و غذا.هر بار
که می پرسیدم: براي کی می بري؛ جوابهایی از همان دست می داد. جالب این بود که همه ي آن مسافرها و
رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند! " 1 ".
صبح، اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
پاورقی
-1 همیشه یکی، دو نفر محافظ داشت. به خاطر فرار از منیت و خودستایی، تمام آنها را مسافر و رهگذر معرفی می
کرد. این مسأله را تا بعد از شهادتش نفهمیدم
سه، چهار ساعتی مانده بود به غروب. بچه ي همسایه آمد و گفت: «آقاي برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار
دارن.»
آن روز لوله هاي آب، توي کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه ام کرده بود. پیش
خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ي همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقاي برونسی بگو هر چی
دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دماي غروب بود. آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرفها را می شستم.یکدفعه دیدم آمد. به روي خودم
نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم.حتی سرم را بالا نگرفتم.جلوي من، روي دو پایش نشست. خندید و گفت:
«چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می خوردم.مهربانتر از قبل گفت: «براي چی نیومدي پاي تلفن؟ تو اصلاً می
دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزي نگفتم.
« می خواستم یک چند روزي ببرمتون کاشمر.»
تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی دانم چرا دلخوري ام لحظه به
لحظه بیشتر می شد و کمتر نه.دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می
کرد. باهاشان هم رفت توي خانه.
کارم که تمام شد، ظرفهاي شسته را برداشتم و رفتم تو.آمد طرفم. مهربان و خنده رو گفت: «من از صبح چیزي
نخوردم، اگر یک غذایی چیزي برام درست کنی، بد نیست.»
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودچهارم🪴
🌿﷽🌿
می خواست یخ ناراحتی ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر!لام تا کام حرف نمی زدم.رفتم
آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم.دخترم فاطمه " 1 "،. آن وقتها شش، هفت سالش بود.صداش زدم و بلندگفتم:
«بیا براي بابات غذا ببر.»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه.گفت:«بابا چیزي نمی خواد.»
رفت طرف جالباسی.ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه براي بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی خواستم کار به این
جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت.همه شان برگشتند.مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت.آمدند تو.سریع
رفتم اتاق دیگر. انگار بغض چند ساله ام ترکید.زدم زیر گریه " 2 ".کار از این خرابتر نمی توانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید:«این حق داره خاله، هرچی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش
ناراحت نیستم. ولی خوب من چکار کنم. نمی توم دست از جبهه بردارم، من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ي حساس.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت
هستم.مادرم گفت:«حالا
پاورقی
-1 اسم دختر اولم هم فاطمه بود که در همان سن چند ماهگی مرحوم شد
-2 بعدا مادرم می گفت: تو آن لحظه ها که من گریه می کردم، رنگ از صورت عبدالحسین پریده بود و غم وغصه،
گویی تمام وجودش را گرفته بود
شما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند.خودم را جمع و جور کردم.روبروم نشست.گفت: «می خوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
«هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره.من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم.
پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما،
اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه.ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه:من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود.من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم
کردم:روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.
بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم.هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها).
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودپنجم🪴
🌿﷽🌿
کفن من
حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم
بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش
برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري
ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید،
دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.
«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم.
«عجب تصادقی!»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
«پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از «برد»یمانی.پرسیدم:«اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه...،»
براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده
پرسیدم:«پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس
رزم من باید کفن من بشه!» " 1 ".
پاورقی
-1 این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد، این سردار افتخار آفرین،
شهد شیرین شهادت را گواراي وجودش کرد؛ روحش شاد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودششم🪴
🌿﷽🌿
پیشانی زندگی
مجید اخوان
گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً
احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم
می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.»
وقتی می پرسیدم:«چطور؟»
می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می
دادند.رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود،هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش
را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله
افتادند دست دشمن.شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق.همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب
گفت:«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی " 1 ".تارومار شد.»
تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار
دیگر.حاجی بلند می خندید.به اش گفتم:«پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.»
با خنده گفت: «منم باید برم به مسؤول لشکر بگم:دیگه من فرمانده ي گردان نیستم، فرمانده تیپم.»
کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ي جدي به خودش گرفت و آهسته گفت: «اخوان، یک گلوله روش نوشته
بروسنی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من.هیچ گلوله دیگه اي نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
پاورقی
-1 براي گفتن بروسلی، دو تا احتمال می دادیم: دشمن یا تلفظ صحیحش را نمی دانست، یا اینکه گمان می کرد
آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشه هاي فیلمها است!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودهفتم🪴
🌿﷽🌿
چهار راه خندق
سرهنگ عباس تیموري
برونسی، از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن
را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام االله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره اي از او سرزبانها بود که برام خیلی جاي تأمل
داشت.خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص
داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها
دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با
اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ي تیپ.
روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. تو
سخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوشهاي خودم شنیدم که گفت: «دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم،
براي من کافیه.»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت: «اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم
شک می کنم.»
آن وقتها من فرماند ي گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی
داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان " 1 ". اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي
بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور
عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري.
حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد.
«ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه
حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت:«تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید
نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین.»
فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه.گفت:«من از این جا
پاورقی
-1 آن زمان کم کم بنا شده بود ما بین ارتش و سپاه تلفیق صورت بگیرد تا از دو نیرو بشود بهتر استفاده کرد
گردانها رو هدایت می کنم.»
برونسی گفت:«این جا که درست نیست.»
«براي چی؟!»
«چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.»
حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقاي
برونسی، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟»
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت.
نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!گفت: «من این جا می ایستم.»
فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم.
شروع عملیات، از «پد» " 1 ".امام رضا (سلام االله علیه)بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه
خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي
تیپ گفت: «من سر در نمی آورم.»
«چرا؟»
«آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
پاورقی
-1 کلمه ي «پد» یک اصطلاح انگلیسی است که بیشتر به راه و مسیر معنا می شود، اما در اصطلاحات نظامی،
خصوصاً در مناطقی مثل منطقه ي جزایر جنوبی وشمالی مجنون، به پرکردن آب گرفتگی ها می گویند که توسط
امور مهندسی و به طور مصنوعی صورت می گیرد؛ مثلا با شن ریزي و خاك ریزي، جاده اي توي آب می کشند و یا
جاي وسیعی براي پدافند درست می کنند که به اینها پد می گفتند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef