eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 ماه رمضان تمام شد⁉️ 👈 فرصت اینکه یک آیه قرآن بخوانیم و یک ختم قرآن برای مان نوشته شود تمام شد⁉️ ✅ اینگونه نیست . ❇️ خداوند متعال می‌خواهد : 👇👇 ⬅️ با ماه رمضان حقیقت قرآن که عجل الله است را به ما بفهماند . ⬅️ با دوری از گناه را به ما بیاموزد . ⬅️ با دور بودن از آب و غذا ، را بیاموزد . ⬅️ با گرسنه و تشنه ماندن به ما بفهماند که من خدا میتوانم شما را هم در فقر و تنگدستی قرار دهم 👉 ✅ و ما باید از اینها درس بگیریم و حقیقت قرآن که امام زمان عجل الله است را دریابیم و معرفت نسبت به یاری و همراهی با ایشان را کسب کنیم . ✅ و با گرسنه و تشنه ماندن بفهمیم که باید در حق دیگران کریم باشیم ، جواد باشیم ، رحیم باشیم و ....... اسماء الله را در وجود خودمان متجلی کنیم تا همه عمر ما رمضان باشد . 🔷🔹آیا تفکر کردید چرا خدا ماه رمضان را ماه خودش قرار داده⁉️ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| عید سعید فطر مبارک باد برچید گرچه رمضان سفره خود را صد شکر که بر سفره عید رمضانیم ➥ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ڪاش عیـــدے مـــرا نقـــدے دهنـــد روزیمـــ را دیــدن مهـــدے(عج) دهنـــد💚 💔یــــآصــآحــِبــَ اَڶزَمـــآݩ أدرِڪݩے💔 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به نظرم این طوری صاحب شهید راحت تر می توانست او را شناسایی کند. اگر احیانا همراه شهید پول، طلا یا هر چیز قیمتی پیدا می شد، توی نایلون میریختیم و رویش می نوشتیم، مربوط به شهید صفحه فلان. کیسه نایلون را توی کمد می گذاشتیم. نماینده دادگستری که می آمد صورتجلسه می کردیم، اشیا را تحویل او میدادیم. بعضی اوقات که از غسالخانه بیرون می آمدم، می دیدم از طرف شهرداری با وانت سنگ لحد و تابلوهای فلزی سیاهی آورده اند و گوشه و کنار غسالخانه می ریزند. به محض دفن جنازه ایی، یکی، دو نفر از کارکنان شهرداری اسم و فامیل شهید را با قلم مو و رنگ روی تابلوی فلزی می نوشتند و بالای قبر فرو می بردند. خیلی وقت ها که این آدم ها را پیدا نمی کردم، خودم تابلوها را می نوشتم. اگر تابلوها تمام شده بود، روی سنگ های سیمانی شکسته که دیگر نمی شد از آن برای سنگ لحد استفاده کرد اسم شهید را می نوشتم و بالای قبر میگذاشتم، معمولا تا غروب سنگ ها تمام می شد و قلم موها هم خراب شده بود. ناچار به جای قلم مو با کمک تکه چوبی که پیدا می کردم روی مقوا اسامی شهدا را می نوشتم و و بالای قبر، زیر خاک می گذاشتم. هر وقت به حرف های بابا فکر می کردم، انرژی می گرفتم. احساس میکردم شجاع شده ام و آن احساس تلخ کمتر به سراغم می آید. به خاطر همین بود که بعد از اذان ظهر با نیرو و اعتماد یه نفس جلو رفتم و به مریم خانم و دو زن دیگر که می خواستند جسد زنی را از روی زمین بردارند، گفتم: بذارید منم کمکتون کنم. بعد رفتم جلو. جنازه زنی تقریبا چهل ساله بود، با اینکه شله پنبه ایی سرش بود و گیسوهایش از زیر مقنعه بیرون زده بود، ولی ظاهرش به عرب ها نمی خورد. پیژامه ای تیره با نقش های کرم رنگ و پیراهنی تیره تنش بود. دست هایم را از زیر کفش رد کردم و روی قفسه سینه اش گره زدم. وقتی تنه اش را تا حدی بالا آوردم و حالت نشسته به خودش گرفت، احساس کردم چقدر جنازه نرم و منعطف است. چون خیلی از جنازه ها به خاطر اینکه ساعت ها از شهادتشان می گذشت، خشک و خشن شده بودند و مثل یک تکه چوب بلندشان می کردیم. زنها و مریم خانم هم کمر و پاهای زن را گرفتند، همین که خواستیم جنازه را بلند کرده، روی سگو بگذاریم، صدای وحشتناک شکستن دیوار صوتی همه ما را تکان داد دوباره هواپیماها آمده بودند. شیشه پنجره ها می لرزید. درهای قدیمی و چوبی غسالخانه چنان می لرزید که انگار کسی می خواهد با فشار آنها را باز کند. مریم خانم و آن دو زن دیگر همان طور که خم بودند، خشکشان زده و با نگاه های پرسشگرانه به من زل زده بودند، نگاهم را از آنها برداشتم و به زینب که دستکش به دست آرام ایستاده بود، چشم دوختم. صدای غرش هواپیماها دوباره تکرار شد و اتاق یک دفعه به هم ریخت. زنهایی که لباس قیچی می کردند، آنهایی که کفن می بریدند، همه و همه دستپاچه کارشان را رها کردند. من هم جنازه را به حالت اولش برگرداندم و رفتم کنار پنجره پیش زینب ایستادم. هر دو سعی داشتیم آسمان را ببینیم و رد هواپیماها را بگیریم اما درخت های حاشیه قبرستان و دیوار حصار آن مانع دیدمان بودند. هرچه سر چرخاندم چیزی ندیدم. از بیرون غسالخانه سر و صدای مردم می آمد. زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند. رفتم جلوی در. جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند، همه پراکنده شده به هر طرف می دویدند، زن و بچه ها جیغ می کشیدند، ولوله عجیبی بود. یکی داد میزد: هواپیماهای دشمنه، پناه بگیرید. آن یکی میگفت: تترسید اینا فانتوم های خودمونن. اومدن عراقی ها رو بمبارون کنن. کمی که گذشت، صداها قطع شد. احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم. نمی دانم چقدر گذشته بود که دوباره همان صدای سنگین که انگار می خواست دل آسمان را بشکافد غسالخانه را لرزاند. چون دفعه قبل بمباران نکرده بود، مردم این بار کمتر وحشتزده شدند. دوباره صدای کسانی که اظهارنظر کرده بودند، بلند شد: نگفتم خودیه نترسید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اون یکی گفت: نه خیر هواپیمای عراقی هاس منتها اومده شناسایی، نمیخواد بمبارون کنه. همین که او این حرف را گفت، صدای انفجار مهیبی بلند شد و به دنبال آن صدای جیغ و فریاد جمعیت بلندتر و وحشتزده تر از قبل به آسمان رفت. یک نفر فریاد می زد: نترسید، بمب هاشون رو طرفهای پل و فرمانداری انداختن. نزدیک نیست. نترسید. ولی صدای همهمه و ولوله مردم نشان می داد، کسی گوشش بدهکار نیست. هواپیماها رفتند ولی مردم در ترس و اضطراب و نگرانی مانده بودند. کلی گذشت تا خیال همه آرام گرفت که دیگر خبری نیست. طرفهای عصر دیگر طاقت ماندن توی غسالخانه را نداشتم. همه خسته شده بودیم. صدای غساله ها هم در آمده بود. یکی شان دائم غر میزد و می گفت: باید نیروی جایگزین بفرستند. تا کی ما باید جنازه های پاره پاره ببینیم. داریم دیوونه میشیم. گه گداری هم بین خودشان جر و بحث می کردند. دنبال بهانه ایی میگشتم تا از آنجا بیرون بزنم. نمی خواستم دیگران بفهمند چقدر کم آورده ام. رویم خیلی حساب می کردند. خصوصا اینکه هر کس از راه می رسید، به من و لیلا میگفت: والا خیلی خوب طاقت می آرید با این سن و سال کم تون اینجا موندین. وقتی شنیدم مردی از پشت در گفت: بیایید اینا رو ببریم به خاک بسپاریم. کسی از صبح سراغشون نیومده. فرصت را غنیمت شمردم. به زینب و مریم خانم که مشغول کفن کردن شهیدی بودند، گفتم: بیایید بریم. اینا رو که میگن؛ دفن کنیم. خوب نیس مردها دفن شون کنن مریم خانم چون دائم سیگار میکشید، نا نداشت چیزی بلند کند. برخلاف او زینب خانم انگار از خدا می خواست از آن محیط دم کرده که بوی کافور و خون آدم را خفه میکرد، فرار کند، سری تکان داد و گفت: الان میام. کارش که تمام شد، رفتیم بیرون سه، چهار جنازهایی که از صبح بیرون فرستاده بودیم، کنار غسالخانه بودند. مردی که بالای سرشان بود، برزنت و کفن روی صورتشان را کنار می زد و به کسانی که دنبال گمشده هایشان می گشتند، نشان می داد. این چند تا از یک خانواده بودند، چون همه را از یک شنطه آورده بودند و قیافه هایشان خیلی شبیه هم بود. چند تا برانکارد آوردند و آنها را بلند کردیم. مردمی هم که آنجا بودند، کمک می کردند. هر چند نفر سر یک برانکارد را گرفتیم و کمی آن طرف تر جلوی مسجد کوچک جنت آباد زمین گذاشتیم. حاج آقا نوری و روحانی دیگری که او را حاج آقا صداقت صدا می زدند، نماز میت شهدا را می خواندند. چون تعداد شهدا زیاد بود. هر هفت، هشت نفرشان را کنار هم می خواباندند و یکجا بر آنها نماز می خواندند، بعد نماز به طرف قبرها به راه افتادیم. یکی از مردها بلند لا اله الا الله می گفت و بقیه جواب می دادند. به قبرها که رسیدیم، پیکرها را زمین گذاشتند و زینب خانم رفت توی قبر، زنها سر کفن ها را که از بعضی هایشان خون می رفت، گرفتند تا به زینب بدهند. من که دیدم زینب به تنهایی قادر به گرفتن جنازه ها نیست، از طرفی چون شهدا زن بودند و من نمی خواستم مردها آنها را توی قبر بگذارند، پریدم توی قبر، یک لحظه به تنگی و تاریکی قبر که همیشه وصفش را شنیده بودم فکر کردم. بعد به خودم گفتم: چندان ترسی هم نداره، همه چیزش عادیه. اعمال آدم مهمه که باید درست باشه. بعد دو تا مرد گره های سر و ته جنازه شکلات پیچ را گرفتند. زنی هم از وسط، جنازه را بلند کرد و سه نفری جنازه را به من و زینب دادند. سنگینی جنازه به کمرم فشار می آورد. نفسم بریده بود. خیلی سریع او را توی گودال گذاشتم. با اینکه به گفته زینب جنازه را روی پهلوی راست خوابانده بودیم، ولی توی گودال جا نمی شد. از گودال بیرون پریدم تا شهید در جایگاهش جا بگیرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که قرص فشار خون مصرف می کنند هشدار این پزشک را جدی بگیرند!😳
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام...... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
✅عبادت در حضور کودک 🔸عبادت در حضور کودک تشویقی است برای جلب او به نماز و نیایش. امام صادق فرمودند: امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خانه خود اتاق متوسطی برای نماز داشت هر شب که طفلی به خواب نمی‌رفت امام او را به آن اتاق می‌برد و نماز می‌خواند. 📚جامع آیات و احادیث نماز، ج2، ص111 حال کودکی که شاهد نماز خواندن والدین نیست یا به ندرت آن‌ها را در حال نماز می‌بیند چگونه اهل نماز شود؟ باید دانست که پدر و مادر نخستین الگوی کودک هستند. 📚شیوه‌های ترغیب و جذب به نماز، صفحه77 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
🔴 جیب بعضی ها در عید فطر زده میشه 🔹 آیت‌الله خوشوقت رحمه الله علیه: 🟣 شياطين رها نمی‌کنند و منتظرند وقتی ماه رمضان تمام شد، جيب بعضی را همان روز عيد فطر می‌زنند. او را به گناهی مبتلا می‌کنند و همه از بين می‌رود. بعضی يک هفته‌ی ديگر؛ بعضی دو هفته‌ی ديگر و بالاخره کم هستند کسانی که بتوانند تا ماه رمضان آينده، آن نتايج مثبت و مفيد را در خود نگه دارند. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ذکری که خواندنش هنگام خواب ثواب هزار رکعت نماز دارد 🔹در روایت آمده که هرکس ۳ مرتبه ذکر «یَفْعَلُ اللّٰهُ مَا یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ یَحْکُمُ مَا یُرِیدُ بِعِزَّتِهِ؛ انجام دهد خدا هرچه را خواهد به قدرتش و حکم کند هرچه خواهد به عزتش» را بخواند مانند این است که هزار رکعت نماز به‌جا آورده باشد. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند ما جوانان همه را در ره خود پیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زینب روی او را باز کرد و بعد پیرمردی که تلقین می داد، رفت تا کلمات شهادتین را بگوید. بیچاره پیرمرد از نفس افتاده بود. چون دائم از این قبر در می آمد و توی آن یکی می رفت. تا این کار انجام شود، رسم سنگهای لحد را بکش بکش به طرف قبر آوردم. مردها هم کمک کردند. سنگ ها را که خیلی سنگین بودند، دست زینب دادیم و بعد روی قبر را پوشاندیم. با این همه کار، غروب که شد هنوز ده، دوازده شهید زن پشت در باقی مانده بود ولی چون همه خسته بودیم به محض اینکه یکی از غساله ها گفت: کار تعطیل. هر چی شهید مونده باشه برای فردا، همه قبول کردند. اصلا انگار منتظر چنین حرفی بودند. لیلا هم که تا آن موقع بی سر و صدا کار کرده بود، با نگاهی به من فهماند از خدایش بوده کار تعطیل شود. زینب خانم موقعی که داشتند آخرین شهید گمنام را بیرون می فرستادند، بهم گفت: این لباس ها را ببر بده آتیش بزنن. با اینکه ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند، تخلیه کرده بودیم، باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود. رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم. دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم. فرغون را بردم روبه روی غسالخانه. نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت. یک گوشه زمین را بیل زدم. چون رمل بود، راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد، لباس ها را توی آن خالی کردم. البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت. یکبار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند، یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره هایی بودند که علاوه بر پاره گی به خاطر خیس شدن، حجمشان کم شده بود. وقتی آنها را توی گودال ریختم، با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم. خاک که رویشان ریختم، با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغشان نیایند. وقتی به غسالخانه برگشتم، لیلا جلوی در منتظر بود، با غساله ها خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. هر چه چشم چرخاندم، بابا را ندیدم. تعجب کردم. گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید. تا قبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف زدیم باز دو، سه بار او را در حال کار دیده بودم. ولی انگار دیگر طاقت نیاورده بود و رفته بود. موقع بیرون آمدن از جنت آباد چند نفر از همکارانش را دیدیم. آنها هم تعطیل کرده، آماده رفتن بودند. رفتم جلو. بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم: بابام کجاست؟ چرا با شماها نیست؟ یکی از آنها گفت: آقا سید، ظهر دست از کار کشید و رفت آن یکی گفت: خیلی هم ناراحت بود. تا ظهر تحمل کرد، بعد گفت: دیگه نمی تونم وایسم. پرسیدم: کجا رفت؟ گفتند: نمی دونیم. شاید رفته باشه شهرداری. پرسیدم: از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟ گفتند: نه. خداحافظی کردم. راهم را کشیدم و آمدم به سمت لیلا. دلشوره بابا را داشتم ولی نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم. خیلی گرفته و ناراحت بود. می دانستم هم خسته است و هم گرسنه, یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که شانزده سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است. آخر فقط جراحت ها و زخم بدنها نبود. بحث شکسته شدن حریم و حجب و حیا هم پسأله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار می داد. خیلی ناراحت میشدم، لیلا بعضی از این صحنه ها را ببیند یا اصلا آنجا باشد. با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم، از بین خانه ها و کوچه ها که میگذشتیم، گفتم: ممکنه فردا پس فردا هم محله ما رو هم بزنن. لیلا انگار حرف مرا نشنیده باشد گفت: یعنی فردا هم همین وضعه یا فردا دیگه تموم میشه؟ ساکت شدم. جوابی نداشتم به لیلا بدهم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 توی محله خودمان که وارد شدیم، خاموشی مطلق بود، مردم به هشدارهای رادیو که مرتب اعلام می کرد؛ چراغ ها را روشن نکنید گونی های پر از شن، پشت پنجره ها بگذارید و استتار کنید، خوب گوش کرده بودند. انگار خاک مرده همه جا پاشیده بودند که نه صدایی می آمد، نه نوری دیده می شد. از زنها یا مردهایی که همیشه دم غروب جلوی در خانه هایشان دور هم می نشستند و گپ میزدند، خبری نبود. یکی، دو نفری را هم که توی مسیر دیدیم از کنار پیاده رو با شتاب می رفتند. به در خانه که رسیدیم هر دوتایمان تعجب کردیم. در خانه برخلاف همیشه باز بود. رفتیم تو، دا توی حیاط بود. سلام کردیم. با لحن خوبی جواب سلاممان را داد و پرسید: چه حال؟ چه خبر؟ لیلا گفت: هیچی، کشته پشت کشته. اونقدر زیادن که نمی رسیم دفن شون کنیم. من پرسیدم: دا از بابا چه خبر؟ گفت: اومد. هل هولکی ضبط و چندتا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت. پرسیدم: شب میاد؟ جواب داد: نمی دونم. چیزی نگفت. لیلا گفت: دا آب هست؟ می خوام حموم کنم. گفت: تو لوله ها نیس. منتهی من آب جمع کردم. خنده ام گرفت. از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه، توی ظرفها آب جمع کرده بود. کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود تا وقتی ما برسیم آب گرم شود. ما رفتیم حمام. چون آب کافی برای شستن لباس ها نداشتیم، چند دقیقه بعد دا در زد. لگنی جلو آورد وما لباس هایمان را داخلش انداختیم. به نظرم بوی کافور به دماغش زد که با اکراه به لباس ها نگاه کرد و در حالی که می رفت لگن را کنار باغچه بگذارد ازم پرسید: دختر تو نمی ترسی میری قاطی جنازه ها؟! گفتم: نه از لحظه ایی که وارد شده بودیم، منتظر بودم دا غر بزند و شکایت کند، ولی هر چه میگذشت می دیدم خیلی ملایم و مهربان برخورد می کند. پیش خودم گفتم: حتما بابا سفارش مون رو به دا کرده از حمام که در آمدیم، شام حاضر بود. سفره انداختیم. سعید و حسن و زینب همه اش دور ما چرخ می خوردند. حسن از اینکه مدرسه ها تعطیل بود اظهار خوشحالی میکرد ولی سعید که ذوق داشت مدرسه برود، ناراحت بود و از من می پرسید: پس من کی میرم مدرسه؟ دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم، جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم بگذارم، رفتم افتادم روی تخت. لیلا قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود. دا هر چه گفت؛ بیایید شام بخورید، گفتیم: نمی خوریم، اشتها نداریم. دا دیگر چیزی نگفت. حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم🌹🌹🌹 °زیباترین قسمتش فقط اونجاست که میگه : ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱 😭😭😭😭😭😭😭 °برادران و خواهران جهت شادی روح شهید سجاد مرادی این ویدیو را در گروهها و کانالها قرار دهید. اجرکم عندالله 🙂 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□