#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهارم🪴
🌿﷽🌿
چون جلوتر از بقیه بودم پا شل کردم و این حرف را به من
از جلوی اتوبوس گفتند: قبل از اینکه بروید تو باید شما را بگردیم
و دست ها و چشم هایتان را ببندیم
زهره که هول شده بود با عصبانیت گفت: نه خیر من اجازه نمی
دم و به طرف من برگشت أوضاع را که این طور دیدم از این همه
نامردی سرتاپایم شروع کرد به لرزیدن. گفتم: مگه ما دشمن ایم که شما با ما این طور رفتار می کنید؟ شما که از بعلي ها بدتریدا حق ندارید دست به ما بزنیده شده ما رو همین جا پای اتوبوسی
تیربارون کنید، ما اجازه همچین کاری رو به شما نمی دهیم
صباح و اشرف هم اعتراض کردند و آنها مجبور شدند کوتاه بیایند.
سوار اتوبوس شدیم و پشت سر هم توی ردیف اتوبوس ها نشستیم.
در همین حین متوجه شدیم آقا یدی و دوستانش هم سوار ماشین شان
شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و آهسته به صباح گفتم این ها
می خواهند ما را بشکند تا ما به التماس بیفتیم، کوتاه نمایید. این ها خودشان هم توی کار خودشان مانده اند
سرگروه که دید من پچ پچ می کنم، با تندی گفت: چی دارید به هم
می گوید؟ بلند شو بشین اونطرف، من محل نگذاشتم، به یکی از
افرادش اشاره کرد. او از عقب آمد و لوله اسلحه را پشت گردنم
فشار داد و هل داد که بلند شوم. هم من و هم بقیه را پراکنده روی
صندلی ها جا دادند و بالای سرمان ایستادند. اشرف که دیگر خیلی
جوش آورده بود، گفت: این چه وضعیه مسخره اش را در آوردید
مگه ما اسیر شماییم که این جور برخورد می کنید؟
یکی از آنها بلند گفت: هبا
سائین راه افتاد و این بار آنها ما را مسخره کردند. ما هم ساکت به این فکر بودیم که سر از کجا در می آوریم. به خودم گفتم: دیگر لیلا
را با خودم هیچ کجا نمی آورم. مسافت زیادی را در تاریکی طی
کردیم، درب دا قان و کلافه شده بودم، فشار گرسنگی و خواب
آزارم می داد. این گرفتاری بدجوری خسته ام کرده بود. دلم می
خواست هرچه زودتر از دست این دیوانه ها رها شویم. حتی اگر به
قیمت اعدام شدنمان بود. ولی هرچه فکر میکردم ذرهایی باورم
نمیشد که این ها بتوانند مدرکی علیه ما ارائه کنند که به اعدام ما
منجر شود. بالاخره به مکانی که مدنظر آنها بود رسیدیم، ما را
جداجدا پیاده کردند و به داخل ساختمانی بردند
بعد از کمی انتظار داخل راهرو ما را وارد اتاق بزرگی کردند که
چند ارتشی درجه دار با لباس های پلنگی و کلاه سبز دور تا دور
یک میز نشسته بودند، ما که وارد شدیم به تکاورها گفتند، شما
بیرون بایستید یکی از آنها که به ظاهر مافوق بقیه بود پرسید:
جریان چیه ؟ این صحبت هایی که می کنند، داستانش چیه؟
همه با هم شروع به صحبت کردیم و دوباره همان افسر گفت: یکی
تون صحبت کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجم🪴
🌿﷽🌿
من مثل همیشه شروع به توضیح کردم و گفتم: این آقایون از
دیروز تا حالا به ما پیله کردند که ما منافقیم و می خواهند ما را
دادگاهی کنند
پرسید: چرا ماجرا چیه؟ گفتم: اصل ماجرا خیانت بنی صدره که
آقایون رو مکدر کرده
این را که گفتم همه شان صاف شدند. به هم نگاه کردند و گفتند:
این چه حرفیه شما میزنی، مگه شما نمی دونی آقای بنی صدر رییس
جمهور و فرمانده کل قواست
گفتم: اینکه دلیل نمیشه، مگه امام، رهبر این مملکت و رهبر همه مسلمانان جهان نیست ؟ چطور این آقایون اجازه دارند به امام
توهین کنند و مقدسات ما رو خوار و خفیف کنند، اون وقت
واقعیتی که برای همه مثل روز روشنه رو نمی خواهند تحمل
کند؟۱ و درجه دار گفت: توی این برهه نباید این حرفها زده شود.
دخترها گفتند ما هم شاهدیم که این ها حرمت امام رو شکستند و
توهین کردند. ما اگر از خیانت حرف می زنیم برای اینکه
خرمشهری هستیم و توی این جنگ که فرمانده اش بنی صدر بود
همه چیزمون رو از دست دادیم، شهرمون، جوانانمونه خونه و
زندگی مون
بعد از کلی سوال و جواب یکی از آنها پرسید: اصلا شماها چند
سالتون هست؟
من که دیگر بریده بودم گفتم: به سن و سالی ما چه کار دارید، اگر
می خواهید تیربارانمان دیده بکنید
خندیدند و گفتند: چې تیرباران؟! کی گفته ما می خواهیم شما را
تیرباران کنیم
گفتم: پس می خواهید چی کار کنید، تکلیف ما را زودتر روشن
کنید. هر کار می خواهید کنید، بکنید. ما دیگه خسته شدیم. تو این
دو، سه روزه برای رفتن به آبادان سرگردان شده ایم.
گفتند: ما قرار نیست کسی را تیرباران کنیم. تكلیف شما جای دیگه
ایی روشن می شه
بعد یکی از درجه دارها از پشت میز بلند شد، کسی را صدا زد و
شعارهایی به او داد و گفت: تماس بگیر، بگو چند نفر مشکوک
هستند می خواهیم بفرستیم آنجا بعد از چند دقیقه ما را سوار ماشین
سیمرغ سفید رنگی کردند و کلی هم نصیحت کردند شما از سیاست
و کشورداری چیزی نمی دانید. هنوز خیلی زود است که ریشه
مسائل را درک کنید
ماشین راه افتاد، در حالی که یک وانت افراد مسلح ما را همراهی
می کردند. ما هم خسته و کوفته خمیازه می کشیدیم. دلمان می
خواست یک گوشه بیفتیم و بخوابیم. شب از تیمه گذشته بود که
ماشین جلوی در بزرگ یک ساختمان ایستاد. به نظرم آشنا آمد.
تابلو سردرش را نگاه کردم. نوشته بود: سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی ماهشهر، با دیدن این اسم احساس امنیت کردم و خیالم
راحت شد. گفتم: خدا را شکر این ها حتما مرا میشناسن روزی
که شهدا را به ماهشهر آوردیم یادشان مانده. پاسدارها ما را از
افراد مسلح تحویل گرفتند و با تعجب ما را به داخل ساختمان
راهنمایی کردند. توی اتاقی فرستادند و گفتند منتظر بمانید.
بلافاصله پاسداری وارد شد و با لحن ملایمی اسامی ما را پرسید و
گفت: شما این وقت شب کجا بودید؟ چی شد این ها شما را دستگیر
کردند؟
گفتم: کسی ما را دستگیر نکرد. ما خودمان با پای خودمان رفتیم
آنجا.
بعد سراغ خانواده های ما را گرفت. هر کسی جواب خودش را داد
و در انتها من گفتم اینها مهمان من بودند. بعد از او شخصی
دیگری از ما سوالاتی پرسید. توی حرف هایش فهمیدم می خواهد
ما را پیش فرمانده اش ببرد. او که رفت دیگر نمی توانستیم
خودمان را روی صندلی نگه داریم، خواب مان می آمد، کمی بعد
فرمانده وارد شده، سلام کرد و مستقیم به داخل اتاقی که درش به اینجا باز می شد رفت. اولین نفر مرا صدا زدند، بلند شدم و داخل
اتاق شدم. گفت: بنشین
روی صندلی روبروی فرمانده نشستم. پاسدار دیگری شروع به
پرسیدن کرد: اسمت چیه، چه زماني الي خرمشهر بیرون آمدید.
اونجا چه فعالیتی می کردید، از سپاه خرمشهر چه کسانی رو می
شناسی؟ بعد هم گفت: هرچه همراهت دارا روی میز بگذار......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدششم🪴
🌿﷽🌿
من دو تا کارت شناسایی علی که خوني بود و از توی جیب پیراهنش در آورده بودم روی میز گذاشتم. پاسداری که سؤال می کرد کارت ها را برداشت و پرسید: این ها را از کجا آوردی ؟
گفتم: مال برادر مه گفت: برادرت چه کاره است ؟ گفتم: مگه
روی کارتش رو نمی بینی؟ یکی دیگه گفت: هرچه ازت میپرند
همون رو جواب بده.
گفتم: دارم جواب میدهم دیگه دوباره پرسید: برادرت چه کاره
است؟ گفتم: برادرم سپاهی بود، گفت: بود؟ مگه الان نیست؟ صدایم لرزید و جواب دادم: الان شهید شده از اینکه علی نبود و من را این طور خوار می کردند، از اینکه اگر او الان زنده بود اجازه این
برخوردهایی با من را نمی داد، احساس تنهایی و مظلومیت کردم.
خیلی خودداری کردم اشک هایم نریزد. یکی از پاسدارها کارت ها
را به فرمانده نشان داد. فوری به نظرم اومد دارد اختلاف تاریخ
تولدی که روی کارت ها است را گوشزد می کند، حس کردم به
الکلی می خواهد ثابت کند من دروغ می گویم. در حین نگاه به
کارت ها هم گفت: من سردارهای خرمشهر رو میشناسم ولی هیچ
وقت این رو ندیدم ناراحتی ام بیشتر شد و گفتم: چون تو ندیدی
دلیل نمیشه اون سپاهی نباشه. اختلاف تاریخ تولد روی کارت ها هم
به این دلیله که سنش رو کم گرفته بودند. بعدا خودش شناسنامه
اش را درست کرد و توی کارت جدیدش تاریخ درست را نوشتند.
علی مون نوزده سالش بود این را که گفتم، دیگر نتوانستم جلوی
ریزش اشک هایم را بگیرم. فرمانده که مردی سی سال بود،
به حرف آمد و گفت: حالا شما چرا ناراحت شدی؟ چرا گریه می
کنی؟
گفتم: آخه این آقا سعی داره بگه من دروغ میگم اعصابم خیلی به
هم ریخته بود، دیگر نمی توانستم شکیبا باشم. گفتم: دو روزه که
پدر ما را در آوردند، یک مشت ضدانقلاب دارند ما رو آزار می
دهند، تهدید می کنند...
ما رو محاکمه نظامی می کنند، دادگاه صحرایی
تشکیل می دهند، اعدام مان می کنند. کسی نیست از خود فروخته
ها بپرسد شما چرا به امام توهین می کنید و نسبت های ناروا می
دهید؟ما ضدانقلاب و خائنیم یا این ها که به انقلاب بد و بیراه می
گویند و از یک خائن حمایت می کنند؟
فرمانده گفت: شما برای چی هرجا رفتی گفتی بني صدر خائیه؟
گفتم: اگر خیانت او نبود، مردم الان آواره شهرها و بیابونها نبودند
گفت: شما از کجا میدونید اون خیانت کرده؟ گفتم: پدرم گفته.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتم🪴
🌿﷽🌿
اون خودش از نزدیک شاهد این خیالت ها بوده اون گفت این آدم باعث
شده دشمن این قدر پررو بشه که توی خاک ما پیشروی میكنه
پرسید: پدرتون مگه چی کاره است؟
گفتم: پدر من یک کارگر شهرداری بود ولی وقتی جنگ شد
نتونست توی خونه بنشینه و ببینه که دشمن خاک ما رو اشغال
میگه
پرسید: پدرت الان کجاست؟ با گریه گفتم: اون هم شهید شده.
یک دفعه رنگ و روی فرمانده برگشت. چشم هایش پر از اشک
شد و سرش را پایین انداخت. چند دقیقه ایی سکوت شد. فقط
صدای هق هق گریه های من در آن اتاق به گوش می رسید، نمی
توانستم بر خودم فائق بیایم. فرمانده سربلند کرد و شروع به
دلداری ام کرده گفت: من به خاطر داشتن چنین پدر و برادری، به
خاطر شهادت شان به شما تبریک می گویم و فقدان شان را هم
تسلیت می گویم. شما چرا از اول نگفتید خانواده شهید هستید؟
گفتم: یک باره بیایم بگویم خانواده شهید هستم که چه بشود؟ شما
مارو به عنوان متهم اینجا آورده اید
گفت: خواهر من اشتباه نکنید ما شما رو به عنوان متهم نیاورده
ایم. چون شمارو فرستادند ما وظیفه داشتیم از شما پرس و جو کنیم
تا حقیقت رو بدونیم
بعد گفت: به بقیه خواهرها هم بگویید بیایند داخلی اتاق
وقتی بچه ها آمدند سرم را بالا آوردم و نگاهشان کردم، دیدم همه شان حسایی گریه کرده اند. فهمیدم صدای گفت وگوی ما را شنیده اند و بی طاقت شده اند. بچه ها که نشستند دیگر خیلی با
ملایمت از آنها سؤال پرسیدند. وقتی فهمیدند برادر صباح سپاهی
بوده و اسیر شده، پدرش هم مجروح است و لیلا هم خواهر من
است، باز هم برخوردشان بهتر شد حرف کارها و فعالیت
خرمشهر پیش آمد. فرمانده یک دفعه گفت: نکنه شما همان
خواهری هستید که یک تعداد شهید آوردید ماهشهر؟
گفتم: بله خودم هستم
گفت: پس چرا از اول حرفی نزدید؟ اگر می گفتید این قدر دچار
سوء تفاهم نمی شدیم. شما هم این قدر اذیت و گرفتار نمی شدند. ما
هم می دانیم بنی صدر خائی است. سکوت ما به خاطر شرایط
حساس مملکت است الان بیشتر از هر وقت دیگری به وحدت نیاز
داریم از دو دستگی ما فقط دشمن بهره می برد.
بعد گفت: همه شما خواهرها برای ما محترم اید و مهمان ما هستید...
اگر مایلید الان شما را کمپ برسانیم یا بمانید و صبح هرکجا
خواستید بروید.
به خاطر وضعیت درب و داغان و پریشانی که داشتیم، ترجیح
دادیم این یکی دو ساعت را همانجا بمانیم و دیگران را با
دیدن قیافه های خسته و عبوس مان زهره ترک نکنیم ما را به اتاقی
هدایت کردند که کف آن را موکت انداخته بودند. چند تا پتو
سربازی و متکا هم دادند. در را قفل کردیم، پتوها را پهن کردیم.
با اینکه مست خواب بودیم، باز همه شروع به حرف زدن کردند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهشتم🪴
🌿﷽🌿
صباح گفت: خدا را شکر به خیر گذشت. زهره و اشرف گفتند:
زهرا قرار از نبود هرچی شد زبون به دهن بگیریم و جواب ندیم تا
کارمون راه بیفته!؟
گفتم: من نمی تونم در برابر حرف زور ساکت بمونم. مگه ندیدید
چقدر حرف مفت زدند دوباره به التماس افتادند: تو رو خدا فردا
دیگه هر اتفاقی افتاد حتی اگه کتک مون هم اند، حرف نزنیم. بلکه
پامون برسه آبادان. صباح گفت: بگذار برسیم آبادان، راپورت همه
رو به بر و بچه های آشنا می دهم دمار از روزگارشان در
بیاورند. کاری می کنم که به غلط
کردن بیفتند دیگر نمی دانم بچه ها چه گفتند، بیهوش شدم و خوابم
برد. با وجود آن همه گرسنگی باز دچار کابوس شدم. باز می دیدم به
امام بی حرمتی می شود و من حرص میخوردم. زمانی نگذشته
بود که در زدند و برای نماز صبح بیدارمان کردند. به زحمت از
جا کنده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم. نماز خواندیم و دوباره افتادیم.
ساعت هفت و نیم، صیح
که در زدند، برای مان صبحانه آورده بودند. نان و پنیر و کره و
مربا با یک کتری آب جوش یک قوری چای بعد از حدود یک
ساعت حرص و جوش خوردن و گرسنگی کشیدن سفره نشستیم.
من با تمام گرسنگی اشتها نداشتم. از اینکه این قدر مسأله ساز شده
و بچه ها را به دردسر انداخته بودم، از خودم شاکی بودم. به خودم
میگفتم: اگر کمی خودداری کنی، بچه ها این قدر اذیت نمی شدند
از طرفی پایمان به جاهایی باز شده بود که دا راضی نبود. او به ما
اطمینان داشت و حالا از اینکه بی خبر از او به این جاها رفته
بودیم، غصه میخوردم و این حس آزارم می داد به همین خاطر،
صبحانه از گلویم پایین نمی رفت بچه ها در حین خوردن صبحانه
می گفتند چه کار کنیم به اسکله برگردیم یا جای دیگه ای برای امریه
برویم. من چیزی نگفتم. دست آخر قرار شد برگردیم خانه. وسایل
صبحانه را تحویل دادیم، تشکر کردیم و بیرون آمدیم. گفتند ما را می
رسانند قبول نکردیم. سوار مینیبوسی که به طرف سربندر میرفت
شدیم توی سربندر کمی دنبال خانه خاله صباح گشتیم، هیچ کی
توانست کمکی به ما بکند و ردی از آنها به ما بدهد کمر و پاهایم
به خاطر فشار عصبی به شدت درد می کرد. دیگر نمی توانستم
بایستم یا راه بروم. راه به راه مینشستم و استراحت می کردم. آخر سر به صباح گفتم بیخود بدون آدرس خودت را به زحمت نینداز.
من هم که اون دفعه دنبال دا و بچه ها اومدم دست خالی برگشتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدنهم🪴
🌿﷽🌿
موقعی که برای رسیدن به مسیر کنپ پیاده می آمدیم یکدفعه ماشین
جیپ از روبه روی مان ظاهر شد. جلوتر که آمد دیدیم همان
تکاورهایی که به خون ما تشنه هستند توی جیب نشسته اند. آنها هم
از دیدن ما بهت شان برد سرعت ماشین را کم کردند و جلوی پای
ما ایستادند. به هم می گفتند: پس چی شد این ها که آزادند
یکی از آنها پرسید: شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه ما دیشب شما
را تحویل ندادیم ؟؟
صباح گفت: خوب شما اینجا چی کار می کنید؟ بیخود تو شهر پرسه
میزنید. جای شما الان توی محوطه نبرده، نه اینجا
گفتند: شما که هنوز زبونتون دراز؟!
من گفتم: آخه میدونید دیشب ما رو اعدام کردند. حالا چیزی که می
بینید روح ماست که اومده از شما انتقام بگیره
زهره و اشرف که نگران برپا شدن آتش دیگری بودند، از پشت
سر بازو و مانتوام را گرفته بودند و می کشیدند. صدایشان هم در
آمد که دست از سر ما بردارید. چی از جون ما می خواهید؟ شما
که کار خودتون رو گردیده بروید پی کارتون
من راه افتادم و دخترها هم به دنبالم آمدند. آنها دست بردار نبودند.
حرفهای تحریک آمیز می زدند تا ما را وادار به دفاع کنند. آخر
سر هم گفتند: ترسوها چرا عقب نشستید؟
به عقب برگشتم و گفتم: جواب ابلهان خاموشی است.
به سر جاده آمدیم و سوار ماشین شدیم. دم کمپ پیاده شدیم. خجالت
می کشیدم طرف خانه بروم. اگر دا میپرسید: دیشب را کجا بودید
چه جوابی باید به او می دادم. دعا دعا میکردم خانه نباشد. نگرانی
ام را با بچه ها در میان گذاشتم. گفتند: خب راستش رو میگیم.
قرار بوده با هاورکرافت برویم خراب شد. گفتند صبر کنید تا
درست بشه موندیم اما درست نشد حالا هم گفتند بروید تا
خیرتون کنیم. این طوری دروغ نگفتیم در عین حال همه واقعیت
رو هم باز نکردیم تا دا نگران بشه
خوشبختانه لحظه ورودمان را خانه نبود پسرها گفشد: رفته ظرف
بشوره. باز وجدانم از اینکه یک قسمت از جریان دیشب را نمی
خواستم به دا بگویم ناراحت بود. ولی می دانستم او برایمان
احساس خطر کند محال است به رفتنمان رضایت بدهد. نهایت حربه اش هم و بود که می گفت: شیرم را حلالتان نمی کنم. آن وقت
مجبور بودم کوتاه بیایم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصددهم🪴
🌿﷽🌿
وقتی دا آمد از دیدن ما تعجب کرد. چریات را همان طور که بچه
ها گفته بودند برایش شرح دادم و او هم چیزی نگفت. با اینکه
بودن دخترها برایم غنیمتی بود و فکر میکردم با ان آنها امکان
رفتم به آبادان بیشتر است از طرفی دا هم از بودن آنها استقبال می کرد، أنها ملاحظه ما را می کردند. بعداز ناهار گفتند که می
خواهند بروند. خیلی اصرار کردم گفتم: من اطمینان دارم آقا
یدی باز برایمان کاری می کند
عصر دخترها را توی کمپ چرخاندم. باز خانواده هایی را جلوی
چادر کمک رسانی ایم که دست رد به سینه شان می خورد. زن ها
گریه کان به درگاه خدا ناله می کردند که به سختی و مکافات افتاده
اند. شلوغی و ازدحام جلوی در درمانگاه ما را ترغیب کرد تا در
کار نگاه کمک کنیم. به زحمت خودمان را جلوی در کانکسی که
درمانگاه شده بود شدیم و گفتیم: می خواهیم کمک کنیم. کاغذ و قلم
گرفتیم و اسامی مراجعین را که حدود
، هفتاد نفری می شدند نوشتیم، نوبت زدیم و به ترتیب آنها را
داخل فرستادیم. با جنگنده ها صحبت کردیم. از حال و
روزشان پرسیدیم و درد و دل هایشان را شنیدیم. نویت ها را که دادیم
و کار درمانگاه سبک شد، برگشتیم خانه آن شب هرچه چشم
انتظاری کشیدیم از آقا یدی و دوستانش خبری نشید فردا صبح بچه ها خداحافظی کردند که پرونده تا سر جاده همراهی شان کردم. خیلی
ناراحت بودم
دلم گرفته بود، فکر می کردم شاید دیگر همدیگر را نبینیم، اصلا
نمی توانستم کلمه ایی به زبان بیاورم. آنها هم که بغض مرا دیده بودند،
سعی می کردند مرا بخندانند و از آن حال خارج کنند، بالأخره
سوار مینی بوس شدند و رفتند، کنار جاده ایستادم و تا ماشین شان
از ای چشمانم محو شود جاده را نگاه کردم و اشک ریشم، من
مانده بودم با یک دنیا غم ، تازه درد کمر و پاهایم را حس کردم. تا
آن موقع اصلا به فکرشان هم نبودم و به ان اهمیتی نمی دادم. دلم
می خواست یک گوشه خلوت پیدا کنم و یک دل سیر گریه کردم
فکر می کردم چه باید بکنم، به آبادان بروم یا در کمپ بمانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدیازدهم🪴
🌿﷽🌿
هرچه بیشتر فکر می کردید دیدم به هیچ وجه نمی توانم از رفتن به
آبادان دل بکنم بی هدف توی کمپ راه افتادم و برای خودم چرخ
زدم تا دوباره خودم را جلوی درمانگاه و طبق معمول شلوغ بود.
رفتم داخل و به همان مرد دیروزی گفتم: اومدم برای کمک هرچی
باشه انجام میدم. گفت: مثل دیروز شماره بده. تا چهار، پنج
بعدازظهر توی درمانگاه ماندم. هم ورود و خروج ها را کنترل می
کردم و هم گفته های عرب زبانها را برای پزشکها ترجمه می
کردم و تجویز آنها را برای شان توضیح می دادم. جمعیت آنقدر
زیاد بود که هرچه می آمدند تمام نمی شد
وقتی آمدم خانه، افتادم روی تخت. دا پرسید: تا حالا کجا بودی؟
گفتم: درمانگاه با ترس پرسید: کمرت درد گرفته؟
گفتم: نه، رفته بودم کمک، غذا برایم آورد بعد چای ریخت.
احساس رضایتش را از بودن خودم و لیلا در چهره اش می
خواندم. دور هم چای خوردیم خیلی وقت بود این طور دور هم
نشسته بودیم، به چهره دا نگاه کردم. به نظرم خیلی شکسته شده
بود. انگار دیگر هیچ وقت شادی و خنده به صورتش برنمی گشت.
به نظرم اگر به خاطر بچه ها نبود، دستش به کاری نمی رفت و
حتی غذایی هم سر هم نمی کرد
بعد از خوردن چای با حسن و سعید تفنگ بازی کردیم. زینب را
قلمدوش کردم و لنگان لنگان دور اتاق چرخیدم. زینب قهقهه می
زد و پسرها با خنده دنبالم می آمدند. دا هم با ناراحتی می گفت:
بذارش پایین الان کار میدی دست خودت. دلم نمی خواست حالا که
زینب، سعید و حسن شادند و می خندند، بازی را تمام کنم
چیزی به غروب مانده بود که زن همسایه سر داخل اتاق آورد و
گفت: ننه علی دو تا سرباز اومدن سراغ تو و دخترهات رو می
گیرند. با دا و لیلا رفتیم بیرون. آقا یدی و یکی از دوستان
تکاورش بودند. همسایه ها که فکر می کردند این ها آمده اند خبر
شهادت علي را به ما بدهند با نگرانی نگاهمان می کردند. می
خواستند ببینند چه اتفاقی می افتد. آخر یک بار که دا برای بابا
خیرات داده بود من یواشکی خبر شهادت علی را به آنها گفته بودم
و این خبر دهان به دهان بین همسایه ها گشته بود. بعد سلام و علیک یا آقا بدی، او گفت که فقط توانسته دو تا امریه بگیرد و فردا
صبح دو فرمان با هلیکوپتر یا لنج می توانیم به آبادان برویم،
سراغ زهره صیاح و اشرف را که گرفت، گفتم: صبح رفتند، بعد
من پرسیدم: حالا من و خواهرم ساعت چند بیاید اسکله؟
گفت: شما نمی خواهد بیایید، ما خودمون می آیم دنبالشون. بعد
گفت: تورو خدا اگر اون تکاورها رو دیدید محلشون نگذارید.
اونا دنبال شر می گردند
دا سراغ علی را از آقا یدی گرفت. او که از پنهان بودن این خبر
اطلاع داشت، با ناراحتی نگاهی به من کرد و به دا گفت: مادر
ایشاالله می آید. نگران نباش، بالاخره جنگه، درگیریها نمی تونه
کارش رو رها کنه بیاد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصددوازدهم🪴
🌿﷽🌿
اینها که رفتند، آمدیم داخل اتاق. من و لیلا از ذوقمان همدیگر را
بغل کردیم و بوسیدیم دا گفت: خوبه که دشمن خونه خراب تون
کرده و باباتون رو کشته که این قدر از رفتن ذوق می کنید،
غیر از این بود چقدر خوشحال میشدید؟؟
شب برای خداحافظی سری به دایی نادعلی زدم. او مخالف رفتن
ما بود و می گفت: توی اب که نمی شود کار کرد و در عین حال
مواظب دا و بچه ها بود. اما من مصمم به رفتن بودم
رفت و آمدهایم به بیمارستان های طالقانی و شرکت نفت آبادان با
پرستارهای آنجا آشنا
حتما آنها به خاطر فشار کار از نیروی ما استقبال می کردند. این
نظرم را حرف زهره و صباح تأیید می کرد که می گفتند:
دخترهای امدادگر بعد از سقوط خرمشهر به بیمارستان
رفته اند فردا صبح بعد از نماز با لیلا آماده شدیم و منتظر
ماندیم. هی میرفتم بچه ها را بوسیدم. دلم نمی آمد بیدارشان کنم،
هنوز آفتاب نزده بود، دا صبحانه را آماده کرد مشغول خوردن بودیم
که صدای توقف جیب آمد، از جا پریدیم، دوباره دا را بغل کردم و
تند بوسیدم سفارش های قبلی ام را تکرار کردم. او در بین حرف هایم می
گفت: تورو به خدا به على دریاید، گفتم: باشه باشه, بوسیدمش و
راه افتادیم، تا سر جاده برسیم هی برگشتم دا را نگاه کردم. وقتی
دیدم گوشه شله اش را جلوی دهانش گرفت، فهمیدم اشکش راه
افتاده. این دو، سه روز با بودن ما و دخترها کمتر گریه و زاری
کرده بود و حالا باز توی همایش غرق می شد. ولی من خودم را
برای رفتن گشته بودم و درگیر شده بودم. دیگر و نتوانستم این
فرصت را از دست بدهم
وقتی به اسکله رسیدیم هوا دیگر کاملا روشن شده بود. زیاد منتظر
نماندیم. هلی کوپتر آمد. یک عده طبق لیست سوار شدند. مهمات و
کلی لوازم پزشکی و برانکارد بار زدند. یک تانک هم داخل رفت و
شنوک بلند شد و گرد و خاک زیادی فضا را پر کرد و آب حاشیه
ساحل را متلاطم کرد
نزدیک ساعت ده، ده ونیم نوبت ما رسید. هلی کوپتر هوانیروز آمد
و با سوار شدیم.. حدود چهل نفر در دو ردیف نیمکت و کف
هلیکوپتر نشستیم. دیده بودم توی شنوک هفت شش زن پرستار
از بهداری ارتش سوار شدند اما اینجا فقط من و لیلا خانم بودیم و
بقیه اکثرا نظامی یا کارکنان شرکت نفت یا پرسنل بیمارستان
ها بودند......،
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
هلیکوپتر کلی تکان خورد تا بلند شد و اوج گرفت. دیگر
صدا به صدا نمی رسید. صدای موتور و ملخ خیلی زیاد بود. به
بیرون نگاه کردم تا چشم کار میکرد آب بود. با اینکه مسافت
زیادی تا چوند. فاصله نداشتیم اما خلبان برای دور ماندن از برد
رادارها و پدافندهای دشمن مسیر دورتری را انتخاب کرد و باری
خلیج دور زد. در حالی که در شرایط عادی باید از خشکی می
گذشت. در طول راه گاه ارتفاعش را کم و زیاد می کرد، علاوه
بر خلبان و کمک خلبان، یک مهندس پرواز و در خدمه هم در
هلی کوپتر بود. مهندس و غده ها بین ما بودند و با هدفون با خلبان
مرتبط بودند، وقتی هلی کوپتر تکان شدیدی می خورد و تعادل مان
را از دست میدادیم، می گفتند: نگران نباشید، این تکانها به خاطر
شرایط جوی است. من و ليلا در گوش هم حرف می زدیم. یک
بار هم به خنده گفتم: لیلا نمردیم هلی کوپتر هم سوار شدیم
خیلی دلم می خواست آبادان که رسیدم سراغ ستاد رزمندگان جنوب
بروم. توی بیمارستان نمازی شیراز که بودم شنیدم آقای مصباح
مسجد جامع با چند نفر دیگر این ستاد را تشکیل داده اند و برای
نیروهایی که قصد رفتن به منطقه دارنده دوره آموزش جنگهای
چریکی می گذارند. از کلمه رزمندگان در این ترکیب اسمی ستاد
خیلی خوشم آمده بود. تا قبل از آن ما به نیروهای رزمی شهر،
پاسدار با مدافع می گفتیم. حالا به نظرم کلمه رزمنده خیلی بامسمی
بود
از هلیکوپتر که پیاده شدیم، یک طرفمان آب بود و طرف دیگر
بیابانی که جاده ای در دلش کشیده شده بود لنج ها کنار آب پهلو
گرفته و مردم زیادی منتظر بودند تا سوار لنج ها شوند. هر کسی
هرچه توانسته بود از اسباب و اثاثیه خانه اش ببرد، آورده بود.
اکثر این ها کسانی بودند که خانواده های شان را منتقل کرده
بودند و حالا می خواستند أسباب مورد نیازشان را از زیر آتش و
آوار خارج کنند. با آقا یدی و همراهانش توی جاده خالی راه
افتادیم. هوا گرم بود و تشنگی مان با گرد و خاکی که هلی کوپترها
بلند می کردند، بیشتر شده پودر ماشین هایی که رد می شدند هم
کلی خاک به خوردمان می دادند. در عرض چند دقیقه سر تا
پایمان خاک نشسته بود و حلقم می سوخت. آقا یدی و
دوستانش کیسه های سربازی بزرگی را برای حمل پرونده ها و
استاد آورده بودند و درباره ماموریت شان حرف می زدند. از من
و لیلا هم پرسیدند: شما برای جمع آوری اسناد با ما می آید؟ گفتیم
نه ما می داریم بیمارستان
نزدیک یک فلکه رسیده بودیم که جلوی یک وانت سفیدرنگ را که
فلکه را دور زده گرفتند و سوار شدیم. راننده سر بیرون آورد و
پرسین آمریه دارید؟ گفتم: آره. گفت: ضربه سوار شدن
هلیکوپتر را نمی گویم ها. جلو دژبانی هست برای ورود به آبادان
أمریه و میخواهند گفتیم: حالا شما مارو ببرید، خدا بزرگه
سر دژیاتی اول جلوی ما را گرفتند و با التماس گذاشتند عبور کنیم.
ولی گفتند: دژبانی الموتر محاله بگذارند بروید. یک کیلومتر جلوتر
دژبانی دیگری در ورودی شهر قرار
است. اینجا من و لیلا را از ماشین پیاده کردند. آقا پلی و دوستانش
هم با اینکه حکم اشتند برای آنکه ما را تنها نگذارند از ماشین پیاده
شدند. آنقدر با دژبانها حرف زدند و کلنجار رفتند بلکه بتواند ما را
همراه شان ببرند. آنها نپذیرفتند. آقا یدی گفت: مطمئن باشید ما
برای شان امریه میگیریم و برای تان می آوریم. گفتند: نه نمی
شود. آخر سر آقا یدی گفت: اگر این ها با امر پیش شما
برنگشتند، شما ما را توقیف کنید، این نشانی قرارگاه ما. از اینکه
این قدر أسباب زحمت آقا یدی و دوستانش شده بودیم، خجالت می کشیدیم و از اینکه به خاطر این همه پشتیبانی ممنونشان بودیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
بعد از ضامن شدن آقا یدی و گریه زاری های من که دیگر نمی توانستم
به خودم بقبولونم تا خود آبادان آمده باشم و توی شهر را هم ندهند،
اجازه دادند برویم. ولی گفتند باز هم دژبانی جلوتر مانع تان می
شوند محال است اجازه ماندن به شما بدهند و گفتم: نمی دانم. ما
برای کار در بیمارستان آمده بودیم
یکی از دوستان آقا یدی گفت: اگر صلاح بدانید من شما را به خانه
خانواده همسرم بیرم. قرار است آنها را در برگشت با خودم به
ماهشهر ببرم. شما فعلا آنجا بمانید تا ما بتوانیم برایتان آمریه
بگیریم
چاره ای نداشتیم، قبول کردیم، ما را به خانه ایی در محله احمد آباد
بردند. در را پیرمردی به روی مان باز کرد. دخترهایش که تقریبا
سیزده و هفده ساله بودند، لباس پوشیده آماده بودند تا شوهر خواهر
بزرگترشان بیاید و آنها را از آبادان برد. حتی یکی از آنها قفس
پرنده هایش را در دست داشت. وسایلشان را هم بسته بندی کرده
بودند. دوست آقا یدی به پدرزنش گفت: این خواهرها اینجا باشند تا
ما بیاییم. پیرمرد تعارف کرد برای ناهار بمانند گفتند: ناهار می
رسد ستاد توی ایوان حیاط دور از خانه پیرمرد نشستیم. احساس
خجالت و غربی اذیتم می کرد. از اینکه مزاحم این خانواده هم شده
بودیم ناراحت بودم. آن چند ساعت به اندازه یک عمر بر من
گذشت. دست آخر هم مجبور شدیم برگردیم. آنها توانسته بودند
برای ما امریه بگیرند.برگشتیم جوئیده وقتی نوبت مان رسید و سوار هلیکوپتر شدیم، خلبان که در طول
روز چندین بار مسیر چوئیده و ماهشهر را پرواز کرده بود با
عصبانیت به من و لیلا گفت: یعنی چه تو این وضعیت چرا شما هم
می آید سوار می شید و پیاده می شود، مگه تاکسیه؟
گفتم: چی کار کنیم؟ تقصیر ما نیست. راهمون نداند داریم
برمیگردیم..
خانواده پدر زن تکاور هم سوار شدند. دختر آنها که مخالف ترک
آبادان بود قفس پرنده هایش را با خود آورده بود، می گفت: گناه
دارند اگر اینجا بمانند می میرند
در مدت زمانی که داشتیم با هلیکوپتر برمیگشتیم به این فکر
میکردم چرا هر کار می کنیم خودمان را به منطقه برسانیم موفق نمی شویم. بعد خودم را دلداری می دادم که حتما خدا این طور
خواسته است. بعد از بازگشت به سرینگر، رفتیم درمانگاه کمپ و
مشغول کار بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپانزدهم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی ام
درمانگاه تقریبا أخرهای که در خیابان اصلی قرار داشت، درمانگاه
در واقع یک کانتینر بزرگ با سقف شیروانی آبی رنگ بود و
ابعادی در حدود ده در پنج متر داشت. شاید هم ابعادش بیشتر بود
دیواره های داخلی و بیرونی ائی مفید رنگ بود، داخل کانتینر در
اتاق و چند سرویس بهداشتی تعبیه کرده بودند. اتاق بزرگ تر را
دیواری پیش ساخته از وسط دو قسمت می کرد که یک طرف
پزشک بیماران را معاینه میکرد و طرف دیگر دو تا تخت برای
بستری شدن موقت بیماران گذاشته بودند. تزریقات و پانسمان ها در الان دوم انجام می شد. این بار درمانگاه را بچه های هلال
احمر خیلی تجهیز کرده، آماده اش کرده بودند، از تهران و شیراز
و شهرهای دیگر هم پزشک اعزام شده بود و خدمات بهداشتی و
درمانی خوبی به مردم جنگزده کمپ می دادند. حتی مجروحین
بمباران های شهرهای سربندر و ماهشهر هم به آنجا آورده می
شدند. با وجود این خدمات، بیماری در بین مردم جنگزده خیلی
زیاد شده بود. خصوصا عفونت چشم و اسهال و استفراغ بیداد می کرد. اکثر اوقات درمانگاه شلوغ می شد و صدای گریه بچه ها
فضای آنجا را پر می کرد. بارندگی ها شروع شده بود و تردد
مراجعین که اکثر آدمهایی به پا داشتند که درمانگاه را پر از گل و
لای می کرد. در ساعت های خلوت درمانگاه را جارو میزدیم،
چون کفاش موکت بود این کار به سختی انجام می شد بعد از جارو
کشیدن روی موکت ها دستمال خیس میکشیدیم تا گل ها را پاک
کنیم، بارندگی کار ما را سخت می کرد و کلی وقت و انرژی از ما
می گرفت. یکبار با شلنگ آب، کف درمانگاه را شستیم. جلوی در
یک نفر دربان گذاشتیم تا به مراجعین بگوید دمپایی هایشان را دم در دربیاورند و بعد وارد درمانگاه شوند. خیلی تلاش کردیم تا با
راهنمایی کردن و راه حل های مختلف، مردم را به رعایت
بهداشت ترغیب کنیم. با تمام این حرف ها وضعیت بهداشت کمپ
چندان خوب نبود.....فقط دو تا منبع بزرگ آب در ورودی کمپ قرار داشتند که آب
شهرک را تغذیه می کرد پیش می آمد که آپ تمام شود. از آن
طرف تعداد حمام ها کم بود و چون نمره خصوصی نداشت،
بیماری خیلی سریع از آنجا سرایت می کرد. بعضی روزها که
درمانگاه شلوغ می شد و افراد مسن معطل می شدند، صدایشان در
می آمد و داد و هوار راه می انداختند که
این چه وضعیه برای ما درست کردید؟.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef