eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک دفعه به طرف من برگشت و گفت: شما خواهر سید علی حسینی هستید؟ گفتم: بله. پرسید: شمایی که مجروح شدی؟ تعجب کردم از کجا این مساله را می داند. گفتم: بله گفت: شما با این وضعیتی که داری چه جوری میخوای برگردی؟ اصلا نیاز نیست شما برگردید منطقه خانواده شما دینش رو به جنگ ادا کرده. شما هم شهید داده اید هم مجروح شده اید، آواره شدید و خونه زندگی تون رو از دست دادید. حجت بر شما تمومه، امام هم اگر بود همین حرف رو می زدخیلی ناراحت شدم، اصلا بهم برخورد. با اینکه تا آن موقع می گفتم جهان آرا مثل پدر آدم می ماند، زیر لب غرغر کردم: من می خوام برم. من از بابام اجازه دارم. هیچ کس نمی تونه مانع من بشه. بچه ها گفتند: آخه ما می خوایم کار کنیم. دوست داریم برویم آبادان اینجا رسیدیم. ما نمی تونیم بیکار بمونیم هر کس چیزی می گفت، یک دفعه پاسدار دیگر که توی ماشین نشسته بود و با آن لحظه ساکت به نقطه ایی خیره شده بود و ناراحت به نظر می رسید رو به ما کرد و نگاه تندی به ما انداخت. عصبانیت از نگاهش می بارید. من حقیقتا از این نگاه نرسیدم. کمی عقب رفتم و کنار زهره فرهادی ایستادم و یواشکی پرسیدم: اون دیگه کیه؟ گفت: رضا موسوی معاون جهان آرا جهان آرا ادامه داد: اینجا نمونید. اینجا محیط خوبی برای شما نیست. اگر لازم شد ما خودمون امریه صادر می کنیم و ازتون میخواهیم بیایید آبادان بعد ساکت شد. ما به هم نگاه کردیم که چه کار کنیم. او منتظر بود ما برویم، ما هم منتظر ایم او راضی می شود. بعد از کمی مکث به هم نگاه کردن به این نتیجه رسیدم که جهان آرا تا ما را از اسکله بیرون نفرستد، ول کن معامله نیست و نمی رود. یواشی به دخترها گفتم: بچه ها برگردیم آنها با تعجب نگاهم کردند که چطور با آن همه اصرار راضی به برگشتن شدی و کوتاه آمدی؟. دوباره گفتم: خب بریم دیگه، مگه نشنیدید گفتند برید اومدم که راه بیفتم باز به حرف آمدم و پرسیدم: واقعا اگر نیاز باشد ما رو خبر می کنید؟ می خواستم از حرفشي مطمئن شوم که او واقعا در صورت نیاز منطقه ما را خبر می کند یا برای راضی کردن ما به برگشتن این حرف را زد گفت: فعلا که نیازی نیست. گمان هم نمی کنم که نیاز پیش بیاید. فعلا به نیروی مرد نیاز داریم. ولی اگر لازم شد خبرتون میکنیم با این حرف مطمئن شدم وعده سر خرمن به ما می دهد. همین طور که دور می شدیم بچه ها گفتند: پس چی شد؟ چطور راضی شدی برگردی؟ گفتم: این طور که این ها ایستاده بودند تا ما رو راهی نمی کردند دست بردار نبودند. گفتند اگه الان تکاورها بیان و ببینند ما نیستیم از کجا امریه بیاوریم؟ گفتم: بابا جان ما که نمی خواهیم بریم. همین طور یواش یواش راه میزیم اینا که رفتند می گردیم. ده دقیقه ایی در حاشیه جاده راه رفتیم، هر بار که برمیگشتیم، می دیدیم آنها اونجا ایستاده اند تا مطمئن شوند ما واقعا می رویم، از این طرف ما حواسمان به ماشین هایی که سمت اسکله می رفتند، می خواستیم در صورت دیدن تکاور ها به آنها بگوییم منتظر ما بمانند، بعد از مدتی تویوتای جهان آرا و عبدالرضا موسوی از کنارمان رد شد جلوتر ایستاد. جهان آرا سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید: می خواهید بایستم، براتون ماشین بگیرم؟ گفتم: نه، نه. ما سر جاده اصلی که برسیم ماشین سوار می شیم. پرسید: حالا کجا می خواهید برید؟ گفتم: کمپ B..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مطمئن بودم اگر ماشینش جا داشت ما را سوار می کرد، اما خوشبختانه جا نداشت. تا آنها دور نشدند ما در همان جهت حرکت کردیم. وقتی مطمئن شدیم که رفته اند و دیگر ما را از توی آینه نمی بینند، عقب گرد کردیم و در حالی که میخندیدیم، به طرف اسکله دویدیم...... زهره می گفت: خوبه تکاورهای اتاق جنگ اینجا نبودند وگرنه می گفتند این همون جهان آراست که حرفش را می زدید. می گفتید او دستور داده هرجا رفتید بگوید خیانت باعث سقوط خرمشهر شد؟! پس حاال چرا به حرفش گوش نمی کنید؟ نمی دانم کدام یکی از دخترها جواب داد: جهان آرا و پاسدارها خودشون تو منطقه اند به ما می گویند نیایید، انگار منطقه فقط برای ما جا ندارد برگشتیم اسکله، توی آن شلوغی که مرتب ماشین ها نیرو می آوردند، یک ساعت گوشه ایی ایستادیم و به جنب و جوش و هیاهوی نیروها نگاه کردیم. می ترسیدیم کاری بکنیم یا حرفی بزنیم، بیرون مان کنند. هوا خیلی گرم شده و کله هایمان داغ کرده بود و کف پاهایمان میسوخت. بالاخره تکاورها با یک ماشین پیکاب سفید رنگ سررسیدند. با ذوق به طرفشان دویدیم، اما با شنیدن اینکه نتوانسته اند برای ما امریه بگیرند، حال مان گرفته شد. گفتند: قرار است درباره اقدام کنند. چون از هشت، نه نفر گروه فقط به پنج نفرشان امریه داده بودند. صباح ساختمانی که از آنجا افراد صاحب امریه را برای پرواز با هلیکوبترها هماهنگ می کردند، نشان داد و گفت: اصلا خودمون وارد عمل می شیم تکاورها گفتند: نه شما کاری نکنید ما مأموریت داریم به نیرو دریایی خرمشهر برویم و اسناد و مدارک را از آنجا خارج کنیم. ما اسم شما را هم به لیست خودمان اضافه کرده ایم چون اگر بگوید امدادگر هستید از شما حکم می خواهند. شما اینجا نمانید. بروید و بعدازظهر برگردید تا آن موقع ما حتما امریه می گیریم صباح می گفت: برنگردیم. بمانیم حتما یک آشنا پیدا می کنیم کارمان را راه بیندازد. با هم کل کل کردیم و بالاخره برگشتیم کمپ. ناهار عدسی داشتیم، خوردیم و خوابیدیم و عصر تندی آفتاب که رفت، دوباره خودمان را به اسکله رساندیم. پنج نفر از تکاورهای گروه آقا بدی با پرواز ظهر رفته بودند و خود آقا بدی با یک نفر دیگر هنوز به دنبال گرفتن ریه بقیه گروه بودند. این ها را دو نفر از تکاورهای گروه که باقی مانده بودند، برایمان گفتند مین طور که ایستاده بودیم، متوجه شدیم تکاورهایی هم که روز قبل در اتاق جنگ با ما درگیر شده بودند، وارد اسکله شدند، با دیدن ما این دو تکاوری را که قرار بود ما همراه شان برویم، کناری کشیدند و آنها را به حرف گرفتند. صدای حرف زدن شان را نمی شنیدیم. از حالت چهره های این دو نفر و نگاه های متعجب شان فهمیدم که تکاورهای تازه وارد دارند زیرآب ما را می زنند. به بچه ها گفتم اینا دارند چقولی ما رو میکنن زهره با نگرانی گفت: نکته حرف های اونا را قبول کنند و ما رو نبرند گفتم: این چه حرفیه؟ مگه آقا بدی و دوستانش اولین باره که ما رو می بینند؟ اینا از قبل ما می شناسند. تازه اگه قراره با حرفهای صد من یه غاز اینا برای ما امریه نگیرند، همون بهتر که نگیرند. اگه خدا بخواد به هر وسیله ایی که شده ما می رویم آبادان.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از زنانی که در زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف رجعت می کند به این دنیا ... تماشای این فیلم رو از دست ندید. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□■
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چند دقیقه بعد آن در تکاور برگشتند. ما با اینکه کنجکاو بودیم بفهمیم آنها چه حرفی به ما زده اند، ساکت ماندیم. آنها خودشان سر حرف را باز کردند و گفتند: شما اینا رو می شناختید؟ گفتیم نه قبلا نمی شناختیم ولی از دیروز تا حالا شناختیم پرسیدند: چه جوری باهاشون آشنا شدید؟ برایشان توضیح دادیم. این دو نفر به همدیگر نگاه کردند، خندیدند و گفتند: می دونید درباره شما به ما چی می گفتند؟ گفتیم: نه گفتند: به ما گفتن شما چرا با اینا می چرخید؟ می دونید اینا کی اند؟ اینا منافق اند تحت نظر و تحت تعقیب اند. قراره سر بزنگاه دستگیرشون کنیم و دادگاه صحرایی بشوند به شخص اول ممکلت توهین کردند. ما هم می خواهیم تحویل شون بدهیم پرسیدم: خب شما چی بهشون گفتید؟ خندیدند و گفتند: ما که بچه نیستیم که این حرف ها را قبول کنیم ما هم بین خودمان خندیدیم و گفتیم: دلشون خوشه ها آن قدر منتظر بمونند تا چشم شون در بیاد آقا بدی که آمد با خوشحالی گفت: با دست پر آمده امریه گرفته، منتهی باید با هاورکرافت به آبادان برویم. چون نباید هاورکرافت دیده شود، شب حرکت می کنیم، ما برای اولین بار کلمه هاورکرافت را می شنیدیم. فکر میکردیم مثل شموک با کبری یک مدل هلیکوپتر است. اما تکاورها گفتند: هاورکرافت وسیله ایی است که هم در خشکی و هم در آپ حرکت می کند و سرعت بالایی هم دارد. طوری که گاهی روی آب می جهد. از خوشحالی نمی داشتیم چه کار کنیم. به آبادان بر می گشتیم، آن هم به عنوان یک نظامی. آقا یدی گفت: هاورکرافت فقط نظامی ها را می برد انتظار خسته کننده ایی بود. گفته بودند؛ ساعت هشت شب حرکت است. برای وقتی با بچه ها کنار آپ قدم زدیم، اسکله از سمتی که وارد آن می شدیم به خشکی راه داشت و سه طرف دیگرش آب بود، را به خلیج که ایستاده بودم تا چشم کار میکرد آب میدیدم، در منتهی الیه دید ما افق و آب به هم متصل می شدند، دست راست مان خورشید در حال غروبه بود و یک دایره بزرگ قرمز به رنگ آتش، آسمان را به رنگ خودش در آورده بود، انعکاس این رنگ در سطح آب منظره خیلی قشنگی به وجود آورده بود. در خرمشهر سطح آب شط به خیابان ساحلی اش خیلی پایین تر بود. در حالی که اینجا سطح آب و اسکله یکی بود و امواج آب را به خشکی می آوردند. فقط دم غروب آب کمی پایین رفت و زمین شنزار متصل به آسفالت نمایان شد، چیزی نگذشت که آب دوباره بالا آمد، اذان که دادند با بچه ها به داخل ساختمانی در اسکله رفتیم. وضو گرفتیم و روی پتویی که در راهرو پهن بود نماز خواندیم و دوباره به محوطه برگشتیم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همچنان نیروهای نظامی وارد اسکله می شدند. اکثرشان سرباز بودند. بین شان سپاهی هم به چشم می خورد. حدود دویست، سیصد نفر می شدند. اکثر دسته هایی که وارد می شدند، جعبه های مهمات با خودشان می آوردند و کنار اسکله میگذاشتند. می دانستم توی بعضی از جعبه ها فشنگ یا کلت و توی جعبه های فلزی قفسه های خمپاره انداز است. درباره جعبه های چوبی بزرگی که به اندازه تابوت بودند از تکاورها سؤال کردم. گفتند: توی این ها راکت است هرچه از ساعتی که وعده کرده بودند می گذشت، دلهره عجیبی که توی وجودم بود قوت بیشتری می گرفت. حضور ما پنج تا دختر در یک محیط نظامی خیلی به چشم می آمد. هر کسی ما را می دید با تعجب نگاهمان می کرد. ما هم طوری رفتار می کردیم که کسی جرأت نکند به ما چیزی بگوید. اما دلهرام بیشتر از چیز دیگری بود، به خودم می گفتم: اصلا از کجا معلوم هدایت کنندگان هاورکرافت جزو ستون پنجم نباشند و ما را به دل عراقی ها نبرند چندین بار خیانت یک عده وطن فروشی را که باعث اسارت هموطن هایشان شده بودند شنیده بودم. حضور در شرایط جنگی و سر و کار داشتن با آدم هایی که نمی شناختیم حسابی ما را محتاط کرده بود. دلم میخواست لیلا با من نبود و پیش دا می ماند. اگر قرار بود اتفاقی بیافتد، فقط برای من پیش می آمد. این طوری دا کمتر اذیت می شد و لیلا هم زیر بار نمی رفت بماند ساعت ده شب بود که آب موج برداشت و صدای خفیفی آمد بعد کم کم هیئت هاورکرافت روی آب هویدا شد. هرچه نزدیک تر می شد ابهتش در نظرم بیشتر جلوه ہی کرد. شکل هندسی منظمی نداشت. مکعب مستطیل طوسی با دودی رنگی که زوایایش منحنی شده بودند، اندازه اش هم تقریبا به اندازه یک هلیکوپتر شنوک بود. ملخ آن مثل دو تا ملخ روی سقفش داشت. خیلی آرام آمد و کنار اسکله ایستاد همه جلوی هاورکرافت جمع شدند. ما هم آهسته آهسته جلو رفتیم. توی آن تاریکی درست نمی توانستم تشخیص بدهم هاورکرافت از چه چیز ساخته شده، فضا فقط با چند چراغ قوه بزرگ و قوي نظامی که دست نظامیا بوده روشن بود گفتند: جمعیت کنار برود تا اول مهمات ها را بار بزنند. خیلی سریع جعبه ها را دست به دست کردند و به داخل هاور انتقال دادند، بعد یک نفر که لباس ارتشی یکسره ایی به تن داشت از روی لیست اسامی را خواند و افراد را سوار کرد. این لیست را طبق امریه هایی که به اسکله تحویل داده بودند، تنظیم کرده بودند. دل توی دلم نبود. بالأخره ما هم به آبادان راه پیدا می کردیم و اسم ما را که صدا زدند جلو رفتیم. از روی تخته ای که بین اسکله و در اودي هاورکرافت گذاشته بودند گذشتیم و یا به داخل آن گذاشتیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ما را برای نشستن به گوشه ایی در قسمت طولی هاور، روی نیمکت هدایت کردند. کنارمان پر از کوله های در بازی بود. نشستیم و فضای آنجا را که تاریک تر از بیرون بود، از نظر گذراندیم چیزی نگذشت که دور تا دور هاور پر شد. بقیه را کف هاور جا دادند. احساس می کردم روی یک چادر جنگی هست دیواره هاي مقعر هاور مانع از تکیه دادنمان می شد. به بچه ها نگاه کردم. آنها هم خوشحال بودند. باز یاد دا افتادم. به خودم گفتم: حتما او هم الان به فکر است و نگران است. همان موقع زهره هم که انگار فکر مرا خوانده بود خطاب به من و لیلا گفت: کاش یکیتون پیش مادرتون می موندید من گفتم: من که نمی تونستم زهره گفت: نه تو که نمیشه بمونی لیلا با دلخوری گفت: یعنی میگی من باید می موندم؟ زهره خنده اش گرفت، گفت: نمی دونم والااااا با این حرف زهره نگرانی ام برای دا تشدید شد وجدانم از اینکه او و بچه ها را تنها گذاشته ام، ناراحت بود. فکر می کردم در حقشان نامردی کرده ام. از طرفی حق را به خودم می دادم و میگفتم: چرا بابا برود، على راهش را برود، فقط من به خاطر بچه ها پاگیر بشوم اگر شهادت خوب است چرا من آن را طلب نکنم، توی این سرزنش ها و حق به جانب گرفتن ها، کارم را به خدا واگذار کردم. در دلم نجوا کردم: خدایا اگر کار ما درست است کمکمان کن، اگر صلاح نیست و تو راضی نیستی ترتیبی بده ما برگردیم با این حیں توکل کمی خیالم راحت شد. در این بین نیروها صلوات می فرستادند و تکبر میگفتند. وقتی نظامی هایی که نیروها را مستنفر می کردند، اعلام کردند که هاورکرافت دیگر گنجایشی ندارد درها را بستند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی ها به خاطر کمبود جا ایستاده بودند. کم کم صدای موتورها بیشتر شد. مانده بودم این کشتی جنگی با این همه سنگینی نیرو و مهمات چطور می خواهد حرکت کند. برخلاف تصورم خیلی سبک از جایش بلند شد و به راه افتاد. فقط زمانی که از روی آب بلند می شد و دوباره بر سطح آن قرار می گرفت تکانی می خوردیم سرخوشی و خوشحالی ام بیشتر از ده دقیقه دوام پیدا نکرد. بوی سوختگی پیچید و کم کم گلویمان مان را سوزاند. همهمه ایی به راه افتاد که چه اتفاقی افتاده است. یک نفر که هدفونی در گوشش داشت بلند گفت: آقایان آرام باشید. برمی گردیم. ظاهرا موتورهای هاور دچار آتش شده اند. یک دفعه ولوله‌ایی بین جمعیت افتاد. بعضی ها با وحشت می گفتند: الانه که هاور منفجر بشه و ما با این همه مهمات دود بشیم و به هوا بریم. یکی دیگر می گفت: آخه چرا باید آتیش بگیره. نکنه به طرفمون از در شلیک کردند؟! آن یکی جواب داد: مگه این زیر دریائیه که از در شلیک کنند راستش من هم کمی ترسیدم. توی دلم گفتم: دیدی دا راضی نبود. به خاطر همین، خدا هم کاری کرد که ما نرویم، حالا کاری نکرده، آبادان نرسیده، الکی الکی کشته می شویم، تازه باید جواب هم پس بدهیم که چرا بی اجازه راه افتادید و آمدید. چرا دل مادرتان را شکستید. از همه بدتر چرا در مقابل مسئولیتی که در برابر خواهر و برادرهایت داشتی کوتاهی کردی؟ این بود قولی که به پدرت داده بودی؟ اما دلم نمی خواست این طور بمیرم و برای این شرمنده بابا باشم. دود هر لحظه بیشتر می شد و ما چشم به مهمات دوخته بودیم. هاور کرافت خیلی سریع تر از وقتی که این مسافت را آمده بود به اسکله برگشت. دهانه اش باز نشده و کنار آب ترسیده، سربازها به طرف در هجوم بردند. از هر طرف صدایی می آمد؛ نترسید، الان خاموش می کنیم. بگذارید خواهرها أول بروند عجله نکنید. راه را که برای ما باز کردند دیدیم چند نفر با کولهای آتش نشانی به طرف کابین می روند. از دهانه هاور بیرون آمدیم و توی آب پریدیم. تا کمر توی آب فرو رفتم. چند نفر از نظامی ها توی آب به طرف دماغه شناور جلو میرفتند. ما دست همدیگر را گرفتم و توی گل و الی و آب راه رفتیم و به زحمت خودمان را بیرون کشیدیم؛ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در حالی که هم خندمان گرفته بود و هم از این مساله ناراحت بودیم. توی ساحل هر کسی چیزی میگفت. صباح که از اولش فکر میکرد ما راه دیگر و بهتری برای رسیدن به آبادان پیدا می کنیم، گفت: هي من گفتم؛ صبر کنید می گفتم عجله نکنید، گوش نکردید این هم عاقبت مون من که حرصم گرفته بود به لیلا گفتم: همه اش تقصیر توئه. اگه تو مونده بودی پیش دا این منطوری نمیشد به صباح هم گفتم: تو هم از بس غر زدی و نه تو کارمون آوردی این طور شد. گفت: برو بابا، تو که خودت همه اش دعوا راه می اندازی چی؟ و زهره گفت: چقدر بدشانس بودیما این همه دوندگی کردیم امریه بگیریم دست آخر هم با گفتن اینکه خواست خدا بوده، رفتیم در تخلیه مهمات کمک کردیم. خیلی به ما اجازه کار ندادند. آمدیم عقب و مثل خیلی های دیگر منتظر ماندیم، قسمتی که آتش گرفته بود، در دید ما نبود. فقط انعکاس آتش را روی آب می دیدیم. بعد از مهار آتش گروه مهندسین مشغول تعمیر شد. ولی باز گفتند: تا درست نشده حرکت نمی کنیم. ساعت از دوازده گذشته بود. هاورکرافت دیگری که موقع حرکت ما آمده و مشغول بارگیری بود، از حرکت منصرف شد اعلام کردند اسکله را تخلیه کنید. بروید و صبح خیلی زود بیایید. آن موقع حرکت می‌کنیم تا قبل از روشنایی به آبادان برسیم. نیروها سوار بر ماشین هایشان به تدریج اسکله را ترک می کردند و ما هاج و واج مانده بودیم چه کنیم. تکاورها و آقا پدی را که دیدیم، گفتیم ما چه کار کنیم؟ نمی گذارند اینجا بمونیم. وسیله هم نداریم که برگردیم. اگر هم برویم آن موقع صبح نمی تونیم خودمون رو برسونیم. گفتند: خب اگه قرار باشه برید ما هم نمی تونیم اون موقع صبح دنبال شما بیاییم، تا صبح هم که چیزی نمانده بیایید برویم قرارگاه ما کمی به هم نگاه کردیم که چه کار کنیم. برویم یا نرویم. می توانیم به اینها اعتماد کنیم قرارگاه کجاست ؟ در مانده بودیم چه بگوییم. اگر می‌گفتم: نمی آییم، آنها می فهمیدند به خاطر عدم اعتماد مان همراهشان نمی رویم، آن وقت می گفتند: اگر به ما اعتماد نداشتید چرا از ما خواستید برایشان امریه بگیریم. اگر هم با این گروه که تا آن موقع هیچ بدی از آن ها ندیده بودیم، نرویم، چه کار کنیم نه می توانیم به کمپ برگردیم و نه می توانیم اینجا بمانیم، با هم حرف زدیم و مشورت کردیم. یکی می گفت: برویم. آن یکی می گفت: نه نرویم. ما که این ها را نمی شناسیم. من هم نظرم همین بود، می گفتم. درسته که آقا پدی داماد مریم خانم است وما هم از زمانی که توی خرمشهر این ها را دیدیم و شناختیم تا به الان هیچ حرکت یا حرف نامربوط و نسنجیده از آنها ندیدیم و تشنیدیم ولی باز هم شناخت کافی نداریم. از طرفی معلوم هم نیست اینجا ماندن بدتر و مسأله سازنر نشود. آن بندگان خدا هم که حس کرده بودند. ما چه فکری می کنیم، گفتند: خودتون هر طور صلاح میدونید، عمل کنید. اگر هم بخواهید ما شما را تا کمپ می رسونیم ولی صبح سحر دیگر نمی تونیم دنبالتون بیایم با همه این تفاسیر، بر خدا توکل کردیم و سوار ماشین شدیم. دو نفر از آنها کنار راننده نشست و یکی دیگر به عقب وانت آمد. ماشین توی تاریکی و خلوتی پیش می رفت و ما ذكر از دهانمان نمی افتاد، در حالی که می ترسیدم، دست لیلا را گرفتم. فکر می کردم هر خطری پیش بیاید من می توانم از خودم دفاع کنم ولی لیلا که کم سن و سال تر از من است آسیب پذیرتر است، نگران بقیه هم بودم. انگار به طور ناخودآگاه توی این جمع مسئولیت همه به عهده من افتاده بود. از بس توی حرف زدنها پیشتاز بودم و دنبال کارها را می گرفتم، خودشان هم از من می خواستند با دیگران طرف صحبت بشوم. می دانم الان توی دل بچه ها هم مثل دل من غوغاست. اما به روی خودشان نمی آورند هر وقت ماشین رو به فرعی می رفت شک و دلهره ام بیشتر می شد. دوباره که به خیابان اصلی می افتاد خیالم کمی آرام می گرفت. بالأخره ماشین وارد یک محوطه نظامی شد. به محل گذشتن از جلوی دژبانی و کنترل ورودمان، به خودم گفتم: ای داد و بیداد اینجا که همان جای دیروزی است که نزدیک بود سرمان بالای دار برود. آهسته گفتم: بچه ها فهمیدید کجایم گفتن: آره، حالا چی کار کنیم؟ گفتم هیچی چاره نداریم. خیلی راحت می رویم داخل، هر کس هم حرف زد، جوابش رو میدهیم. این را گفتم ولی دل توی دلم نبود.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با ینکه به خودم امیدواری می دادم: من قوی هستم و دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد اما حرفهای أن تکاورها موقع بیرون آمدن از ساختمان خوب یادم مانده بود، گفته بودند: صبر کنید نشونتون می دهیم. هر طور شده با شما رو تحویل دادگاه نظامی می دهیم و سرتون رو بالای دار می فرستیم ماشین که نگه داشت، پیاده شدیم. صاف ما را به همان سالن دیروزی راهنمایی کردند بیرون ساختمان تاریک و تمام در و پنجره ها استتار شده بود. وارد ساختمان که شدیم آقا بدی رفت صحبت کرد تا اتاقی را به خانم ها اختصاص بدهند. بعد ما را به سالن دیگری هدایت کردند که چهار، پنج اتاق داشت، در یکی از اتاق ها را باز کردند. اتاق بزرگ و تر و تمیزی بود که غیر از چند تحت چیز دیگری تویش نبود. آقایدی گفت: اینجا استراحت کنید در را هم از پشت قفل کنید. موقع رفتن می آیم و در می زنیم آمد که برود، برگشت و گفت: من بروم ببینم می توانم چیزی برایتان بیاورم بخورید.... در حال تشکر کردن بودیم که یک دفعه در اتاقی باز شد و دو، سه نفر از تکاورهای پیروزی بیرون آمدند. می خواستند ببینند چه خبر است که چشم شان به ما خورد. با تعجب از آقا یدی پرسیدند: اینا اینجا چه کار می کنند؟ و آقا یدی گفت: اینها قراره فردا با ما بیایند آبادان سرشب داشتیم با هاو می رفتیم که آتشي گرفت و مجبور شدیم برگردیم. ممکنه حرکت نیمه های شب باشه که دیگر همه با هم آمدیم اینجا الان از اینکه آقا یدی این قدر مفصل ماجرا را برای آنها توضیح می داد، عصبانی شدم. در این بین یکی از آن تکاور ها توی اتاق شان برگشت و چند لحظه بعد سرگرده تکاورهای دیروزی با بقیه افراد یکی یکی بیرون آمدند. آن ها آقا یدی و دوستانش را کنار کشیدند و شروع به صحبت کردند. ما می دیدیم آقا یدی و دوستانش به ما نگاه می کنند و میگویند: نه بابا این طور هم که شما می گوید نیست. این ها منافق نیستند. ما این ها را خوب می شناسیم از خرمشهر با این ها آشنا شده ایم. این خواهرها خیلی زحمت کشیده اند، حتي توی خطوط درگیری هم رفته اند. چطور ممکنه منافق باشند. دوباره آنها آهسته حرف زدند و آقا یدی و دوستانش با عصبانیت و ناراحتی جوابشان را دادند. من و دخترها جلوی در ایستاده بودیم و صدایشان را می شنیدیم. من گاهی سرکی میکشیدم و می دیدم آنها سعی در متقاعد کردن آقا یدی و همراهانش دارند. این ها هم عصبی شده، صدایشان بالا رفت، یک دفعه در بین حرف هایشان شنیدم که آقا یدی می گوید: این طور نیست این خواهری که تو میگویی منافقه، پدر و برادرش رو خودش توی خاک گذاشته این حرف خیلی ناراحتم کرد از اینکه آنها تا این حد علیه ما سمپاشی می کردند و آقا یدی و دوستانش این طور از ما دفاع می کردند، احساس خفت کردم. به خودم گفتم اصلا ما چرا اینجا بمانیم که بخواهیم تحقیر بشویم. روی همین حساب صدا زدم: آقا یدی ببخشید اگر ماندن ما اینجا برای شما ایجاد مشکل می کنه ما از اینجا می رویم. دختر ها هاج و واج نگاهم کردند و گفتند: کجا برویم این موقع شب ؟! چی داری میگی ؟ دو، سه ساعت که بیشتر به آبادان رفتن مون نمونده گفتم: شده قید آبادان رفتن مونرو میزنیم و منت این عتیقه ها رو نمیکشیم که به خاطر دو، سه ساعت این طور هیاهو می کنند آقایدی در جواب من گفت: شما نگران نباشید همانجا بایستید ما خودمون حلش میکنیم گفتم: شما چه مسأله ایی رو می خواهید حل کنید؟ گفت: هیچ مسأله ایی نیست گفتم: اگر هیچ مسأله ایی نیست چرا همه جمع شدید اونجا پچ پچ میکنید؟ بیایید مرد و مردونه حرف تون رو بزنید........ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یکی از همان تکاورهای دیروزی گفت: باز حرف بیخودی زدی، حرف دهنت رو بفهم. صباح، اشرف، لیلا و زهره هم صدایشان در آمد که اصلا شما چه کاره اید که می گویید ما اینجا بمانیم با برویم؟ شما اگر خیلی مردید این رفتار خاله زنکی رو از خودتون نشون ندید.... دوباره مثل دیروز همهمه شد. به طرف اتاق ما آمدند. خیلی های دیگر هم از اتاق هایشان بیرون زدند، آقا یدی و دوستانش مانده بودند وسط. هی میگفتند: ساکت باشید چرا داد و قال میگید؟ هر کسی چیزی میگفت. تکاورهای مخالف که حساسیت ما را توی حرفهای دیروز فهمیده بودنده باز حرف را به امام کشاندند، او را مقصر دانستند و حرف های توهین آمیزی راجع به امام گفتند. به آیت الله بهشتی تهمت زدند. انگار موقعیت را برای عقده گشایی های شان مناسب دیده بودند. یکی از مهم ترین حرف هایشان این بود که امام باعث جنگ شده من گفتم: چرا این حرف رو می زنید، خودتون که توی منطقه هستید. همه شواهد نشون میده که آتیش جنگ رو کی بپا کرد از شما که ادعا میکنید تو اسرائیل دوره دیده اند بعیده این حرفها رو بزنید. مثل روز روشنه که بعد از انقلاب کفگیر منافع آمریکا و شوری تو ایران ته دیگ خورده. اونها هم صدام و حزب بعث رو به جنگ با ما تحریک کردند... جواب شان خیلی عجیب بود، آن قدر بدبخت بودند که گفتند: مگر ما کی هستیم که آمریکا بخواهد به خاطر ما عراق را تحریک کند؟! من که دیگر از این همه وادادگی و حماقت جوش آورده بودم، گفتم: ما هم می دونستیم شما کسی نیستید که جنگ صرف خاطر شما راه بیفته، دشمن به خاک جمهوری اسلامی حمله کرده و می خواهد انقلاب اسلامي را از بین ببره سرکرده گروه یک دفعه نعره کشید: من نگفتم این ها می خوان اینجا خرابکاری کنند اسلحه ها رو بیارید. من امشب باید این ها رو تحویل دادگاه نظامی بدم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چند نفری دویدند و با اسلحه آمدند، از آن گروه هفت، هشت نفره شان مسلح شدند آنکه آتشش از همه تندتر بود کلت را هم بیرون کشید و رو به من گرفت. از اینکه حرصش را در آورده بودم، خیلی خوشحال بودم چون موقعی که به امام دری وری می گفت و توهین می کرد، خیلی سوخته بودم. حالا خودش آتش گرفته بود و من احساس رضایت می کردم. باز این حالت بی تفاوتی من او را دیوانه کرد و گفت: حکم اعدامت صادر شده. حالا میفهمی با کی طرفي؟ به قیافه اش نگاه کردم، سی و چند ساله بود و چهره گندمی داشت. موهایش را رو به بالا در سینه اش را که کلی درجه رویش داشت، جلو داده و دست هایش را از پهلوهایش کمی دورتر نگه داشته بود. با این حالتش انگار می خواست خودی نشان بدهد و از همه زهره چشم بگیرد. نمی دانم چرا هرچه هارت و پورت می کرد و بیشتر داد می کنید، بیشتر حس می کردم قیف است. به افراد نادان تر از خودش که دورهائي کرده بودند، گفت ما را گوشه دیوار ببرند و بازدید بدنی مان کنند. همه مان با هم گفتیم: کسی جرأت نداره به ما نزدیک بشه بیخود می کنید دست به ما بزنید این طور که محکم حرف زدیم، بین خودشان هم بحث شد. یکی می گفت: باید بگردیم و یکی میگفت: بیایید کنار درست نیست. خودشان هم با هم درگیر شدند. همان سرگروه شان گفت: بروید اتوبوس رو روشن کنید. یک نفر جلوتر رفت. اسلحه ها را رو به ما رفتند و گفتند: راه بیفتد. ما گفتیم: مگه ما چه کار کردیم بعد بین خودمان گفتیم؛ ما که کارری نکردیم که بترسیم. می رویم و این ها باز مثل دیروز سنگ روی یخ می شوند..... آقا یدی و دوستانش که ناراحت شده بودند، خواستند با ما بیایند. این گروه نگذاشتند و ما را راه انداختند. همان طور که به اتوبوس نزدیک میشدیم به چهره دخترها نگاه کردم خلیها ترسیده بودند. رنگ و روی شان پریده بود. مثل گنجشک هایی بودند که در چنگال عقاب ها گرفتار آمده اند. این مسأله وقتی تشدید شده که دیدند آقا یدی و همراهانش نتوانستند کاری کند، با فکر اینکه ما کاری جز رضای خدا نکردیم و در مقابل توهین به امام ایستادیم، به خودم قوت قلب دادم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻭ ﻣﺠﺘﻬﺪﻯ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣﻌﺘﺒﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻌﻴّﻦ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻧﺠﻒ ﻣﻰ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ. ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﺣﻮﺯﻩ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺧﺎﺭﺝ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺻﻮﻝ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﺻﻔﺮ ﺑﻪ ﺑﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺑﺮﺳﺪ… ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺣﺴّﺎﺳﻰ ﺭﺍ ﻃﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻮﺩ. ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻰ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺱ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﻛﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻯ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺪ ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﻞّ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ. ﺭﻓﺖ، ﺍﻣّﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﺴﻰ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻰ ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﻛﻪ ﻣﺤﻞّ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺑﻮﺩ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﺍﻯ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠّﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﺁﻥ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﻘّﻘﺎﻧﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻋﻠﺎﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﺪ. ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺸﺶ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﮔﺸﺖ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻳﻘﻴﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺎﺿﻞ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮﻯ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﺩ. ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻭ ﻋﻨﺎﺩ، ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻛﻔﺮ، ﺁﺧﺮﺕ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪ. ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﻄﻠﺐ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻯ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ! ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺁﻥ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺶ ﺍﻧﺪﻛﻰ ﺗَﺮﺍﺧُﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻓﻘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﺪ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻳﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﻰ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﺮﺗﻀﻰ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﺪ. ﺷﻴﺦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﻔﺮ ﺗﻮﺷﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻰ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﺯ ﻣﺤﻀﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻯ ﻧﺮﺍﻗﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺷﺎﻥ. ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺗُﺮﻙ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻘﻠّﺪ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺷﺪﻧﺪ! (۱) ۱ -ﻫﺪﻳﺔ ﺍﻟﺮّﺍﺯﻯ: ﺹ 421 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef