eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب ها خوابم نمی برد. صحنه های جنت آباد، مسجد جامع، مطب شیبانی و خطوط، همه جلوی چشمانم رژه می رفتند و خواب را فراری دادند. افسوس میخوردم چرا آلبوم هایمان را نیاوردم، اگر خوابه بابا و على را می دیدم شاید کمی دلم آرام می گرفت. نمی گذاشتم دا گریه ها و حالت های غمناکم را ببیند ضعفم را نمی دید، چون خودم به دا میگفتم؛ صبور باش و گریه نکن، دا بدتر از من دائم کارش گریه بود. به عربی و کردی می خواند و اشک می ریخت. حجب حیائی مانع می شد اسم بابا را بیاورد از فراق علی می خواند و دل مرا می سوزاند، شبها این حالتش تشدید می شد. گاهی مجبور میشدم با تحکم از او بخواهم گریه نکند.گاهی که و خیلی می سوخت، بغلش می کردم، صورتش را می بوسیدم و می گفتم: بی تابی نکن، على میاد مرد خونه مون میشه. کارها رو سر و سامون میده دلم نمی خواست او را به آمدن علی که دیگر نبود امیدوار کنم ولی ناچار بودم. تنها چیزی و باعث آرامشی او می شد، همین حرف بود. به همین خاطر، علیرغم میلم به زبان می آوردم. می دانستم پسرها با اینکه روی تخت بدون هیچ عکس العملی خوابیده اند ولی دارند گریه می کنند خیلی وقت ها از جاده که برمیگشتم، می دیدم دا با همسایه ها نشسته و از بابا و اینکه چه تور آدمی بوده تعریف می کند و گریه و زاری راه می اندازد... از ترحم مردم بیزار بودم می شنیدم که پشت سر دا میگویند تو این جنگ بدبخت شده خونه زندگیش از بین رفته پسرش رو هم از دست داده و... میگفتم: دا چرا با این حرفها أجرت رو ضایع می کنی؟ چرا ارزش شهادت بابا رو کوچیک میکنی؟ ساکت می شد و به ظاهر حرفم را می پذیرفت. باز می دیدم همان رویه را ادامه می دهد گاه که مرا می دید، از جایش بلند می شد و می گفت: الان دعوام میکنه بعد سریع حالتش را عوض می کرد که چیزی نگویم. می خندید و می گفت: ها ماما اومدی؟ چیزی می خوای؟ کاری داری؟ این حالتش بیشتر زجرم میداد. این ها به کنار مسائل مالی مان هم مشکلات خاص خودش را داشت. دایی نادعلی با کمکی که به دا میکرد نمی گذاشت او چندان به سختی گرفتن غذا بیفتد ولی مگر او هم چقدر توان داشت. کمی بعد به جای غذای گرم جیره خشک توزیع میگردند. وقتی می دیدم دا باید توی صف بایستد و جیره بگیرد، خیلی ناراحت می شدم، حس می کردم عزت نفس مان خدشه دار می شود. اولش گفتم: دا نمی خواد بری چیزی بگیری. گفت: چی میگی؟ پس جواب شکم این بچه ها رو کی میده؟ گفتم: پس خودت نرو. بذار بچه ها خودشون برن دا گفت: نمیشه به بچه ها نمی دن...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک بار هم دایی حسینی از خرم آباد آمد و ما را توی کمپ پیدا کرد. دایی اصرار داشت ما را با خودش ببرد. قبول نکردیم. دایی به دا پول داد و رفت روز به روز اوضاع برای مردم بدتر و سخت تر می شد. دیگر صدای اعتراض ها بلند شده بود. می گفتند: این چه وضعیه؟ ما رو اینجا انداختند و به فریادمون نمیرمستند خیلی ها مثل خانواده عمو غلامی که حضورشان در آنجا برای ما دلگرمی خاصی داشت، می خواستند بروند، در ابتدا همه فکر می کردند اینجا یک دوره موقت را می گذرانند ولی وقتی خبر از گسترده شدن چنگ می رسید و می شنیدیم که شهرهای دیگر هم مورد هجوم قرار گرفته، به صرافت می افتادند که به شهرهای امن دیگر بروند و خودشان را از مصیبت نجات دهند. هنوز به طور مشخص و تعریف شده هیچ ارگان با سازمانی پیگیر سرنوشت خانواده شهدا و مفقودین نبود. فقط یک ستاد در ماهشهر به اسم جنگزدگان تشکیل شده بود که کارهای کمپ زیر نظر آنها بود. هر روز تعداد جنگزده ها بیشتر و بلاطبع فضا فشرده تر و شلوغ تر می شد، بالاجبار وسایل اسقاطی را هم تخلیه کردند تا بتوانند به مردم جا بدهند گاهی ماشین می آمد و گونی های لباس توزیع می کرد. به هر خانواده یک گونی می دادند که و آن انواع لباس های زنانه، مردانه و بچگانه مستعمل بود. از این نحوه برخورد حالم بد شد. به صدام که شروع کننده این جنگ بود و کسانی که کوتاهی کرده بودند، لعنت فرستادم و مرگشان را از خدا می خواستم. مردم هم اعتراض می کردند که این لباس ها به چه درد ما می خورند؟ ما بچه نداریم. این ها رو می خواهیم چه کنیم. ما عزت و آبرو داریم، چرا ما رو خوار و خفیف می کنید؟ یک بار با زن دایی به چادر توزیع غذا رفتم. زن دایی می خواست برای دختر یک سال و دوماهه اش شیر خشک بگیرد. او به مردی که مسئول توزیع بود گفت: سهم بچه شیري که دادید برای بچه ام کفایت نمی کنه. توی بازار هم پیدا نکردیم. اگه میشه یه قوطی دیگه بدین مرد گفت: چه کار کنم. به بچه تون یاد بدید کمتر بخوره این حرف خیلی به زن دایی سنگین آمد. بغض کرد. من هم که حالم خیلی دگرگون شده بود می خواستم تمام دفتر و دستک مرد را به هم بریزم، ولی خودم را کنترل کردم و به زندائی گفتم: ارزش نداره بیا بریم. اینا فکر میکنن ما بدبخت و بیچاره بودیم، حالا اینا دارن به صدقه می دهند، شاید هم فکر میکنن ما می خوایم جنس احتکار کنیم. مرد که ناراحتی ما را دید، از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: من قصد جسارت نداشتم، اجناس اینجا محدوده، باید به همه برسه گفتم: آخه این چه حرفی بود که شما زدید؟ گفت: من مأمورم و معذور خدا میدونه اگه به من بود هر کسی هرچی می خواست میدادم گفتم: شما از اول باید بگی امکانات محدوده نه اینکه نمک به زخم مردم بباشی گفت: به خدا آنقدر از صبح تا حالا با مردم سر و کله زدم سرم داره می ترکه. دیگه تای حرف زدن ندارم. گفتم: خب نمی توانی برو یکی دیگه بیاد وایسه اینکه دلیل نمی شه گفت: درست میگید. حرفم درست نبود.. ده روزی از آمدنم به کمپ می گذشت. تقریبا اواخر آبان ماه بود. دیگر طاقتم طاق شده و برای اینکه سرم را گرم کنم سراغ افراد کمک رسان کمپ رفتم. آنها از طرف ستاد توی چادر مستقر بودند. با راهنمایی آنها به آشپزخانه رفتم، دیدم همه چیز طبق برنامه ریزی انجام می شود و نیازی به کمک ندارند. به انبار رفتم. توی یکی از اتاق های بزرگی لباس های نو و مستعمل ریخته بودند. نیروهای داوطلب رختخواب، پتو، ملافه،و لباسها ... را از هم جدا می کردند. چند روزی در تفکیک لباس ها کمک کردم بعد قرار شد سرشماری کنند و طبق جنس و سن و سال افراد خانواده لباس بدهند. من هم لنگان لنگان به در خانه ها رفتم. هر کار کردیم آمار درست جمعیت کمپ به دست نیامد. هر روز یک تعداد که امکانش را داشتند یا طلاهایشان را می فروختند و یا با پس انداز شان به اصفهان، شیراز و بهبهان ووووو نقل مکان می کردند و یک عده دیگر می آمدند توی محوطه می ماندند تا جایی برایتان پیدا شود..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هواپیماهای دشمن هم از بمباران این مناطق فروگذار نمی کردند. یکی یار یکی از راکت ها توی آب گرفتگی بیایان در نزدیکی کمپ افتاد. مردم خیلی وحشت کردند. با همه این فشارها من دلم نمی خواست از اینجا بروم. اینجا به خرمشهر نزدیک تر بود. سعی داشتم شرایط را به خودم بقبولانم تا کمتر اذیت شوم. ظهرها می آمدم خانه، گاهي پسرها از آشپزخانه غذا گرفته بودند و گاهی دا چیزی سرهم می کرد. غذاهای ساده و بدون مخلفات دا را که به نظرم خیلی خوشمزه تر از غذاهای کمپ بود، با لذت می خوردم، غذایی که منتی در آن نبود. وقتی دور هم سر سفره می نشستیم، جای بابا و علی خالی بود. بغضم می گرفت. بابا همیشه تاکید داشت دور هم غذا بخوریم. می گفت: در کنار هم لقمه برداشتن باعث عافیت است، ملائک هم از این همجواری خوشحالند دا هم که انگار سر سفره داغ دلش تازه میشد خیلی کم غذا شده بود، معلوم بود توی فکر است. خیلی وقت ها آه می کشید و می گفت: علی، مادرت بمیره برات، الان معلوم نیست کجایی، چیزی خوردی یا نه؟ یکی، دوبار حسین طانی نژاد و چند نفر دیگر از بچه های سپاه خرمشهر به ما سر زدند توی خرمشهر یک بار که حین را دیده بودم، سفارشی کردم از شهادت علی به مادرم حرفی نزند. به همین خاطر، وقتی می آمدند و دا سراغ علی را می گرفت، می گفتند: علی کار داره جایش خوبه، ما بهش میگیم مرخصی بگیره و بیاد ولی از دست من ناراحت بودند که چرا من کاری می کنم که آن ها مجبور شوند دروغ بگویند. یک روز طرف های ظهر از چادر کمک رسانی که بیرون آمدم، از دور چند تا خانم را دیدم به طرفم می آیند و برایم دست تکان می دهند. به نظرم آمد آشنا هستند. نزدیک تر که شدند دیدم بچه های مطب شیبانی اند، از شوق دیدنشان به پرواز در آمدم. لنگان لنگان دویدم. زهره و صباح و اشرف هم دویدند، به هم که رسیدیم هر سه تایی شان را بغل گرفتم، بوسیدم و بوییدم. چشم های همه ما پر از اشک شد. طبق معمول اشرف فرهادی که قلب رئوفی داشت، درست و حسابی به گریه افتاد کمی جلوتر عبد محمدی و دکتر مصطفوی را هم دیدم. همه آنها با هم آمده بودند رفتیم خانه، دا از دیدن بچه ها خیلی خوشحال شد و طبق معمول پرسید: علی ما رو ندیدید؟ نمیدونم چرا همه می یان ولی از على خبری نیس، نمیاد به سری به ما بزنه..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از فلاسکی که با خودش از خرمشهر آورده بود، چای ریخت و به دنبال پخت غذا بود. عبد و دکتر هم با پسرها به محوطه رفتند. با رفتن آنها کلی با دختر ها توی سر و کله می زدیم هی میپرسیدم: بعد از من چی شد؟ شما کی از خرمشهر بیرون اومدید، می گفتند: چه خبره؟ صبر کن یکی یکی. عراقی ها که روز بیست و چهارم به چهل متری سیدند، همه ما رو بیرون کردند. دیگه امکان موندن دخترها توی شهر نبود، پرسیدم: خب تا حالا کجا بودین ؟ کفتند: رفتیم به خونواده هامون سر زدیم. حالا هم اومدیم دوباره بریم آبادان بعد از بدبختی های رفتن به شهرهای دیگر و بی پولی های شان حرف زدند. تا دا ناهار را درست کند، کلی از بچه ها حرف پرسیدم. سر به سر هم گذاشتیم و شوخی کردیم. از دیدنشان خیلی خوشحال بودم. من که قصد رفتن به آبادان را داشتم با حضور این ها بهتر توانستم تصمیمم را عملی کنم. بعد از ناهار دکتر مصطفوی و عید محمدی رفتند. من و دخترها هم دوباره به حرف نشستیم و راه های رسیدن به آبادان را بررسی کردیم هر کسی چیزی می گفت، تهیه امریه یا جواز عبور و مرور به منطقه جنگی، مهم ترین کار بود. به خاطر فعالیت گسترده ستون پنجم، برای صدور امریه باید کلی دردسر می‌کشیدیم و سؤال و جواب می شدیم. هیچ کدام امیدی به کمک بچه های خرمشهر که حالا در شرکت ابیکا در محدوده بندر مستقر بودند نداشتیم. آنها گفته بودند: دشمن در حال پیشروی است و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست من گفتم: به فکر حمله نظامی به قسمتی از کمپ هستند. بعضی هاشون آشنان، توی شهر، تو مسجد جامع اونا رو دیدیم. شاید اونا بدونن برای ما امریه بگیرن بچه ها گفتند: بهتره از فرمانداری شروع کنیم. دا که شاهد گفت وگوی ما بود، گفت: منم میام. چشم هایم گرد شد، پرسیدم کجا دا گفت: منم میخوام بیام. می خوام على رو پیدا کنم. گفتم: دا پس بچه ها چی؟ اینارو چی کار میکنی؟ اشک چشم هایش را پر کرد و از اتاق بیرون رفت. زینب که از حرف های ما متوجه شده بود قصد رفتن دارم، شب که کنارم دراز کشیده بود، مثل همیشه شروع کرد. پرسید: حالا بابا کجاست؟ گفتم: رفته پیش خدا، خدا چون دوستش داشته برده پیش خودش. خدا همه کسانی رو که دوست داره میبره تا تو این دنیا کمتر اذیت بشوند. بابای ما هم از این آدم های خیلی خوب بود و خیلی تو این دنیا سختی کشید پرسید: حالا دلت برامون تنگ میشه؟ سرم را تکان دادم. پرسید: زهرا خدا اجازه میده بابا برگرده پیش ما؟ گفتم: نه بابا برنمیگرده. ولی همیشه میتونه پیش ما باشه. وقتی ما کارهای خوب بکنیم از اون بالا می بینه و خوشحال می شه دوباره پرسید: پس چرا خدا ما رو نبرد پیش خودش، مگه ما آدم های بدی هستیم؟ گفتم: نه ولی هنوز به خوبی بابا نشدیم. باید خیلی خوب بشیم تا خدا ما رو پیش خودش ببره. پرسید: حالا چی کار کنیم مثل بابا خوب بشیم؟ گفتم: باید کارهای خوب انجام بدهیم، به کسانی که کار خوب می کنند کمک کنیم کارهایی که خدا دوست نداره انجام ندهیم، اونقدر خوب بشیم که شهید بشیم و بریم پیش خدا پرسید: مگه فقط شهیدا می روند. پیش خدا؟ گفتم: نه هر کس که خوب باشه حتی اگر هم شهید نشه باز هم میره پیش خدا پرسید: خب این که چرا ما باید حرف اونارو گوش بدهیم؟ کلی توضیح دادم تا راضی شد، هرچه می گفتم، باز سوال می کرد. آن قدر که کفم می برید و کم می آوردم. آخر سر هم گفتم: بگذار وقتی بزرگ شدی و رفتی مدرسه، می فهمی شنیدن این حرف ها از زینب کوچیک خیلی برایم سخت بود، به هم می ریختم. بغض می کردم و در مقابل بی تابی هایش نمی توانستم تاب بیاورم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی وقت ها مستقیم سراغ بابا را نمی گرفت ولی معلوم بود بهانه گیری هایش برای چیست؟ دلش برای بابا تنگ شده بود. مجبور بودم احساس خودم را مخفی کنم و بروز ندهم و با آرامش بچه را متقاعد کنم. فردا صبح آخرین لحظه ایی که خواستم در را ببندم و با دختر ها بروم به دا گفتم: معلوم نیست ما کی برگردیم، شاید امروز رفتیم آبادان. بعد سفارش کردم که بیشتر مراقب بچه ها باشد و نگذارد توی کمپ رها شوند، در حال گفتن این حرف ها به بچه ها نگاه کردم که با صدای ما بیدار شده و از زیر پتو سرک می کشیدند. به آنها هم گفتم: ما داریم می رویم برگشتمون ممکنه طول بکشه. دا رو اذیت نکنید، با هر کسی راه نیفتید بروید، به کسی که می نمی‌شناسید اعتماد نکنید زینب که مثل همیشه نگاهش پر از سؤال بود، یک دفعه از جایش بیرون پرید و به طرفم آمد. از گردنم آویزان شد و گفت: چرا می ری نرو، من دلم تنگ می شه. بابا رفته، على رفته، تو میری، لیلا هم با تو می یاد تمام تنم لرزید. دوباره شک به جانم افتاد که توی این وضعیت بهتر نیست من بالا سرشان باشم، یک وقت گمراه نشوند؟ اما می دانستم اگر بمانم آنقدر عصبی می شوم و تحمل شرایط برایم سخت می شود که روحیه بچه ها را هم خراب می کنم، به زینب گفتم: ببین چون، ما باید برویم به مجروح ها کمک کنیم تا شهید نشوند، بچه هاشون تنها نموند این را که گفتم، دستش را از دور گردنم باز کرد. صورتش را بوسیدم، دا را هم که صورتش پر اشک بود. بوسیدم و گفتم: این قدر نشین گریه کن، دل بچه ها خون مي شه. تو الان، هم مادرشونی هم پدر شونی، بچه ها تو این شرایط به اندازه کافی بدبختی کشیدند و افسرده شدند. تو دیگه بدتر نکن، می دونم برات سخته، می دونم چی میکشی، حداقل جلوی بچه ها بی تابی نکن. گریه های تو روح اینا رو پژمرده می کنه. بابا و شهدا جای حق رفتند اینکه گریه نداره به هق هق افتاد و گفت: خودي رفت و من رو انداخت تو بدبختی. گفتم: کفر نگو. بابا راهي رو رفت که همیشه دوست داشت. باعث افتخار و غرور ماست و بابا راه جدش رو رفته. حالا تو گریه کنی بابا برمیگرده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفت: نه می دونم بر نمیگرده. فقط شاید آتیش دلم یک کم سرد بشه بعد آه کشید و گفت: می دانم آخر سر کور میشم ولی آتیش دلم سرد نمیشه. باز سرش را بوسیدم و خداحافظی کردم به امید گرفتن امریه از کمپ بیرون زدیم. با دخترها هلال احمر، فرمانداری، سپاه، نیروی دریایی، ستاد امور جنگزدگان و خلاصه هرجایی که به فکرمان می رسید، سر زدیم. به هر کسی می گفتیم: می خواهیم برویم منطقه میگفت نمیشه مگه بچه بازیه؟ میگفتیم: خب ما امدادگریم. قبلا اونجا بودیم. تازه همین بچه ها با بچه بازی هاشون تو خرمشهر دشمن رو معطل کردند بالاخره وقتی از همه جا نا امید شدیم. من گفتم: بچه ها من یه بار رفتم اتاق جنگ، حتما اونا من رو یادشون هست، بریم ببینیم می تونیم کاری کنیم. پرسان پرسان اتاق جنگ را که در یک محوطه نظامی بود، پیدا کردیم. از جلوی در سؤال پیچ مان کردند؛ اینجا چه کار داریم و چه می خواهیم. من هم گفتم: آقایونی که تو اتاق جنگ هستن من رو می شناسند. من اومدم برای رفتن به منطقه جنگی امریه بگیرم این را که می شنیدند، می گفتند: مگه الکیه، برای هر کسی که امریه صادر نمیشه بیایید برید سراغ کارتون با اصرار تا توی ساختمان راه پیدا کردیم. آنجا یک عده از تکاورها را دیدیم. قبلا با آنها در مسجد جامع و خیابان های اطرافش زیاد برخورد کرده بودیم. آنها هم خوب ما را می شناختند. خصوصا من با دو نفرشان که خیلی آدم های هیکلی بودند، توی مطب جر و بحث کرده بودم. به دنبال توصیه های محمود فرخی و آقای مصباح، ما هر کسی را که کاری توی مطب نداشت، آنجا راه نمی دادیم. یک بار که من از این دو نفر خواسته بودم مطب را ترک کنند، جنجال به پا کردند. از همان موقع هر وقت من و دخترها را می دیدند با نگاه ها و رفتارهایشان نشان می دادند دل پری از ما دارند. این ها نیروهای در کشورهای خارجی دوره دیده بودند و به توان نظامی خودشان خیلی افتخار می کردند. روی همین حساب انتظار برخوردهای این چنینی را نداشتند. این ها در حالی بود که این گروه برخلاف گروه های دیگر تکاورها که پا به پای بچه ها توی خطوط میجنگیدند، دائم آیه یاس می خواندند بیکار می چرخدند و اوضاع را تحلیل می کردند همه اش می گفتند: این جنگ با هیچ معادله نظامی نمی خونه و... به محض اینکه چشم آنها به ما افتاد، جلو آمدند، یکیشان پرسید: اینجا چی کار می کند؟ کی گفته بیایید اینجا؟ گفتم: این آقایونی که تو اتاق جنگ هستن من رو می شناسند. می خوام ازشون امریه بگیرم خندیدند و هر کدامشان چیزی گفتند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زهره فرهادی که می دانست الان من جوش می آورم، هول دستم را کشید و با زبان بی زبانی از من خواست عکس العملی نشان ندهم. از آنها فاصله گرفتیم و منتظر ماندیم تا به کس دیگری حرفمان را بزنیم ولی آن عده برخلاف ما دست بردار نبودند می دانستند چه چیزی خون مارا جوش می آورد. به امام توهین کردند، ادای مسئولین را در آوردند و به ما دری وری گفتند. هرچه ساکت ماندیم صدای آنها بالاتر رفت و گستاخی شان بیشتر شد، غیرتم قبول نمی کرد آنجا بایستم و به بی ادبی هایشان مخصوصا به امام بی تفاوت بمانم. وقتی حرفشان بعد از یک عبارت جسارت آمیز به اینجا رسید که جوونای مردم رو جلوی گلوله فرستاده خودش بهترین جای تهران رفته. طاقت نیاوردم و برخلاف میل باطنی ام که نمی خواستم دهان به دهان آن آدم ها بشوم، گفتم: به شما مربوط نیست. ما خودمون با دل و جون جلوی گلوله ایستادیم. اون کسی که باعث این شکست شده کس دیگه است و یکی از آنها که از بقیه بلندتر و هیکلی تر بود، گفت: شما یه مشت بچه از جنگ چی في نهمید، از مسائل جنگی چې سر در می آرید؟ گفتم: همین یه مشت بچه توی خرمشهر سی و پنج روز دشمن رو معطل کرد و گفتن: دلتون خوشه تونستید دوام بیاورید؟! از اینجا به بعد رو چه کار می خواید بکنید؟ گفتم: اگه خیانت ها بذاره. بچه ها تا حالا ایستادن، از این به بعد هم با کمک خدا می ایستند می جنگند یک دفعه غرید که منظورت چیه اگه خیانتها بذارن؟ عصبانی شدم و گفتم: هر آدم ساده ایی هم این رو می فهمه که اصل شکست ما در مقابل صدام و سقوط خرمشهر خیانت بود، خیلی ها از اون رده های بالا تا پایین تری ها خیانت کردند. سعی داشتم توی حرف هایم اسم کسی را نیاورم، آنها هم انگار این را فهمیده بودند. چون دوباره با خشم پرسید: چرا می ترسی؟ حرفت رو بزن بگو منظورت کیه؟ گفتم: ترسو خودتی و اون دوستات که تا عرصه بهشون تنگ شد گذاشتید رفتید. هر کدومتون به گوشه امن پیدا کردید و خودتون رو قایم گردید. من از هیچی نمی ترسم. بزرگ ترین خائن به این کشور به این مردم بنی صدره، گفت: خفه شو. حرف دهنت رو بفهم. گفتم: خودت خفه شو که به امام خمیني توهین کردی، اون هر کسی باشه و هرجا باشه خائن به مملکت نیست. همین خمینی باعث شد شماها آدم بشید وگرنه الان داشتید به اسم ژاندارم منطقه بودن نوکری آمریکا رو می کردید؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یکی دیگر از بین شان فریاد کشید: شماها خائن اید. شماها منافق اید، الان می دیم شماها رو تو دادگاه صحرایی محاکمه کنند. همه تون و اعدام کنند در حالی که از شدت خشم و هیجان میلرزیدم، گفتم بیخود ما رو از دادگاه نظامی ترسونید. مگه ما چی کار کردیم. اون کسی که باید محاکمه بشه کس دیگه است یک دفعه چند نفری اسلحه ها شان را مسلح کردند و لوله هایش را به طرف ما گرفتند. صحنه عجیبی بود. هفت، هشت نظامی قد بلند با هیکل های ورزشی و آن هبیت شان که لباس پلنگی تیره و پوتین به پا داشتند، کاله هایشان را کج گذاشته آستین ها را تا آرنج بالا زده و کلت و سرنیزه و فانوسقه به خودشان بسته بودند جلوی چند دختر که سن و سالی نداشتند قدرت نمایی می کردند. وقتی با تحکم گفتند راه بیافتید گفتم: کجا؟ ما با شما نمی آییم. ما به شما اعتماد نداریم این حرف را از آنجایی گفتم که اینها آن چند دفعه ایی که مطب آمدند خیلی سعی می کردند با ما خوش و بش کنند و ما با رفتارهای مان بهشان فهماندیم نه ما اهل یک سری هستیم، نه اینجا جای این کارهاست گفتند: اگه راه نیفتید همین جا با تیر می زنیم تون توی این جر و بحث، صداها خیلی بالا رفته و همهمه عجیبی شده بود. هر کس رد می شد می ایستاد و می پرسید: برای چی اینجا جمع شدید؟ چرا این قدر سر و صدا می کنید مگه اینجا جای دعوا کردنه؟ دو، سه تکاور که با این ها دوست بودند از توی اتاق ها بیرون آمدند و سعی کردند دوستانشان را متقاعد کنند دست از سر ما بردارند، می شنیدم می گویند: چی کارشون دارید؟ بذارید بروند ولی این ها محل نمی دادند. بچه ها هم داد و بیداد می کردند که ما با شما نمی آییم. یک دفعه در اتاقی باز شد و درجه داری بیرون آمد و با عصبانیت گفت: چه خبره؟ برای چی اینجا جمع شدید، چرا این قدر سر و صدا می کنید؟ مگه اینجا جای دعوا کردنه ؟ یکی از تکاورها گفت: اینا یه عده منافق اند. ما اینارو گرفتیم من گفتم: منافق خودتون اید. ترسوهای خائن یک نفر دیگر هم سرش را از همان اتاق بیرون آورد و گفت: بسه آقا، یعنی چه این سر و صداها چیه؟ من جلو دویدم و گفتم: آقا ما اومدیم اینجا امریه بگیریم بریم منطقه ما امدادگرهای خرمشهر هستیم، قبل از سقوط اونجا بودیم. حالا هم امریه می خوایم. اینا هرچي بد و بیراه دهن شون اومده بار ما کردند مرد که قیافه جدی و جا افتاده ایی داشت، رو به تکاورها کرد و پرسید: جریان چیه، شما ای به اینا چی گفتید یکی از تکاورها گفت: قربان اینا به فرمانده کل قوا توهین کردند و دری وری گفتن مرد که چشمش مرا گرفته بود، چپ چپ نگاهم کرد و پرسید: این درست میگه؟ ماندم چه جوابی بدهم. به خودم گفتم: اینا که این طوری هستند وای به حال فرمانده شون، عجب کاری کردیم اومدیم اینجا. کاش بچه ها را اینجا نمی آوردم. بعد جواب دادم تا کی می خواهند خیانت بنی صدر را مخفی نگه دارند، بالاخره مردم باید بدانند چرا خرمشهر سقوط کرد. تا کی از هر طرف بشنویم، ما کوتاهی کردیم، توی شیراز این بار شنیدم که مردم به جنگزده ها می توپیدند چرا فرار کردید؟ چرا شهرتان را دست دشمن دادید؟ آمدید اینجا برای ما دردسر شدید، همه جا را شلوغ کردید. صف درست کرید و ... از این زخم زبان ها از این خوار شدن انها خسته شده بودم. به خودم گفتم: هرچه باد، مرگ یک بار شیون هم یکبار. حالا که قرار است پای مان به دادگاه نظامی کشیده و حرف هایم را زده باشم. همه بفهمند ما برای افشا کردن خیانت بنی صدر اعدام شدیم. و دا از ذهنم گذاشت و بعد از مکث کوتاهی در حالی که دل توی دلم نبود، با پررویی گفتم مگه غیر از اینه که بنی صدر خائنه؟ هیاهویی به پا شد. هرچه افسر و نظامی آنجا بود دور ما را گرفته بود. سرم بد جوری درد کرد. قلبم به تندی می زد و لب هایم از خشکی باز نمی شد. به گلویم می سوخت. نگران به بچه ها هم بودم. در حین حرف های من آنها هم چیزی می‌گفتند و مرا تایید می کردند حالا که کار به اینجا رسیده بود، ترس و اضطراب را در چهره هایشان می دیدم. یه دلم گفت: اعدامی در کار نیست. این ها صلاحیت چنین کاری را ندارند. از طرفی ما به خاطر خدایمان حرکت کردیم و خدا ما را تنها نمی گذارد، فقط این مساله می ماند که این موضوع طول می کشد و این ها چه می کنند. اگر این برنامه باعث شود نتوانیم به منطقه جنگی برویم....‌‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گیرایی نگاهش و طنین زیبا و آرام صدایش خیلی رویم تاثیر گذاشت. فکر میکنم بچه ها حس و حال مرا داشتند. با دستور غیرمستقیم این آدم تکاورها که دیگر ساکت شده بودند، به فرمانده شان نگاه کردند. منتظر بودند ببینند او چه نظری دارد. او گفت: آقایون بفرمایید. بعد با ما شروع به صحبت کرد و گفت: من و بقیه در جریان دقیق مسائل هستیم. ولی اینکه وحدت مان زیر سؤال نرود و دشمن از این مساله سوء استفاده نکند باید ساکت ماند من که از این موضع انفعالی بیزار بودم، آهسته و غرغرکنان به بچه ها گفتم: ما به حرف جهان آرا عمل می کنیم، چه کار داریم آقایان چه فکری می کند. باید برویم. فرمانده که با سکوت ما فهمیده بود حرف هایش را قبول نداریم، خداحافظی کرد و رفت و نظامی ها هم پراکنده شده، با هم حرف می زدند. از آن چهره آشنا که هنوز با مهربانی ازادمان می کرد، تشکر کردیم و گفتیم برای مان امریه صادر کند. گفت: فعال امکان این کار را نداریم. از طرفی نیروی امدادگر الان زیاده بیمارستان ها هم فعال عمل می کنند، اونقدری مجروح نداریم. دشمن اون طرف تثبیت شده، ما هم توی خطوط مستقر شدیم. تا یک عملیات درگیری جدی نداریم. اوضاع آرام است. اونها در حال پیشروی تند. زمین گیر شان کرده ایم. خداحافظی کردیم و موقع بیرون آمدن با غرور از کنار تکاورها گذشتیم. آنها هم طوری رفتار کردند که دیدید بالأخره اشکتان را در آوردیم. از آنجا بیرون زدیم. از اینکه دست خالی مانده و حال مان را گرفته بودند، خیلی ناراحت بودیم. بعد از مدت کوتاهی که همه از شدت فشار عصبی که بهمان آمده بود. ساکت بودیم، شروع کردیم به خندیدن، می خندیدم و به صورت و چشم های قرمز و پف کرده بچه ها نگاه می کردم، زهره گفت: وای اگه ما رو می بردند چی میشد؟ اینا که دین و ایمان نداشتند. صباح گفت: نباید گریه می کردیم اینا فکر کردند ما ضعیفیم بیشتر قلدری کردند و ما رو ترسوندند. با همه این تفاسیر همگی از اینکه کوتاه نیامده و حرف هایمان را زده بودیم احساس خوبی داشتیم. یک دفعه یکی از بچه ها گفت: خدا چمران را رساند با تعجب پرسیدم: چمران واقعا این آقای چمران بود؟؟ گفت: آره بابا حواست کجا بود؟ نشنیدی چند بار صدایش کردند. دکتر چمران؟ گفتم: نه متوجه نشدم. چرا خودم از اول نفهمیدم؟ می دانستم دکتر چمران نماینده امام در شورای عالی دفاع است، اما همیشه برایم جالب بود. تصویرش را در برنامه های تلویزیونی دیده بودم. الان هم که او را دیدم و خیلی به دلم نشست احساس خوبی نسبت به او پیدا کردم. فکر می کردم او همه حرف های مرا می فهمد کمی جلوتر با دخترها تصمیم گرفتیم سری به اسکله ماهشهر بزنیم. شنیده بودیم از آنجا با لنج به آبادان می روند و هلیکوپترها نیروها و مجروحین را از آنجا تخلیه می کنند. کمی از راه را پیاده رفتیم و بعد وانتی که به سمت پتروشیمی می رفت، ما را تا مسافتی برد و دوباره راه را پیاده ادامه دادیم. ساعت دیگر چهار، پنج بعداز ظهر شده بود و گرسنگی به ما غلبه کرده بود. برای اینکه زودتر برسیم، گفتیم میانبر بزنیم. از جاده خارج شدیم و کم کم راه را گم کردیم. وسط یک بیابان، فقط گاهی به تاسیسات نفت با پتروشیمی و لوله های نفت برمیخوردیم. خستگی و گرسنگی و از همه بدتر گرما امان مان را بریده بود. عرق از سر و رویمان می بارید، زمین داغ بود و حرارت را بیشتر می کرد، بعضی از قسمت های بیابان براثر بارندگی های موسمی آب جمع شده بود و بعد از تبخیر آب تبدیل به شوره زار شده بود..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ما که راه را خوب بلد نبودیم، توی گلها و لجن زارهای این شوره زارها می افتادیم و فرو می رفتیم. این جور موقع ها خیلی می خندیدیم و دست کسی را که توی این شبهه باتلاق ها افتاده بود، می گرفتیم و بیرون می کشیدیم. صباح که قدش از همه بلندتر بود بیشتر می توانست کمک مان کند ولی چون از خنده ریسه می رفت، نمی توانست درست وارد عمل شود. بچه ها می گفتند: ما که خودمان با پای خودمان می خواهیم به صحنه جنگ برگردیم، باید این همه سختی و بدبختی بکشیم، آن وقت یک عده را باید به زور و زحمت به خطوط بفرستند.... کم کم سر و کله اسکله پیدا شد. دکل های بلند کشتی های را دیدیم و با خوشحالی و آخرین نوایی که داشتم، به آن سمت دویدیم. اسکله محوطه بزرگی بود که در یک قسمتش تعداد زیادی جعبه های چوبی خیلی بزرگ که حامل بسته های کلال و اجناس بود، چیده بودند، بشکه های بزرگ آبی رنگ و پلمب شده را هم به شکل منظمی روی هم قرار داده در یک قسمت دیگر انبار کرده بودند. انواع ماشین ها و لیفتراکها در حال کار بودند و بسته ها را جابه جا می کردند. چند تا کشتی و لنج هم کنار آب لنگر انداخته بودند. از چند دژبانی گذشتیم. وقتی میگفتیم: می خواهیم به آبادان برگردیم، از ورودمان ممانعتی نمی کردند. دو تا هلی کوپتر در قسمت دیگر محوطه روی باند بودند که آرم هوانیروز داشتند. یکی شان به محض ورود ما از زمین بلند شد و گرد و خاک زیادی بلند کرد. نمی دانستیم کدام طرف برویم و از چه کسی بخواهیم کاری برایمان انجام بدهد. مثل بچه های مظلوم کناری بمانیم و به رفت و آمدها نگاه کردیم چیزی نگذشته بود که چند نگاور که با آنها هم از مسجد جامع و مطب آشنا شده بودیم، سوار بر وانتی وارد اسکله شدند. پدرداماد مریم خانم جنت آباد هم بین آنها بود لو رفتیم. آنها هم با دیدن ما به سمت مان آمدند. سلام و علیک کردیم. نوع برخوردشان نشان می داد از اینکه ما چند تا دختر را اینجا می بینند غیرتی شده و ناراحتند، پرسیدند: شما، تنهایی تو این محوطه چی کار می کنید؟ گفتیم: آمدیم ببینیم ما را آبادان می برند یا نه؟ گفتند شما چقدر می خواهید آنجا باشید. بسته به اندازه خودتان کار کردید، بیشتر از وظیفه تون هم زحمت کشیدید، بذارید بقیه به کارها برسند گفتم: ما دوست داریم باز هم کار انجام بدهیم، می خواهیم تو منطقه باشیم، به مدافعین می کنیم. به داد مجروحین برسیم، فضای اینجا برای ما سازگار نیست گفتند: آخه بدون امریه که نمی ذارن کسی وارد آبادان بشه گفتیم: چی کار کنیم. دنبال امریه رفتیم نتونستیم کاری کنیم تازه تو اتاق جنگ نزدیک بود امریه گرفتن هم برامون دردسر ساز بشه گفتند: حالا واقعا تصمیم تون برای رفتن قطعیه؟ نمی خواهید کوتاه بیاید؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فردی که بیشتر از بقیه صحبت می کرد، بعد از کمی مکث گفت: ما خودمون هم فردا می خواهیم برویم آبادان، اگه تونستیم برای شما هم امریه بگیریم، بهتون خبر می دهیم، شما برگردید که منتظر بمونید. من که خیلی دلم برای زینب خانم تنگ شده بود، از آقا بدی پرسیدم: شما از زینب خانم خبر ندارید؟ گفت: نه سراغ مریم خانم مادر زنش را گرفتم، گفت: پیش ماست، آوردمش خونه خودمون آقای بدی داماد مریم خانم و همراهانش بعد از اینکه کارشان را در اسکله انجام دادند ما را به کمپ رساندند. شب بعد از خوردن کوکو سیب زمینی که دا پخته بود و سیزی خوردنی که از سربندر خریده بود، چون اتاق مان کوچک بود محسن را به خانه دایی نادعلی فرستادیم و توی اتاق خوابیدیم. کمرم خیلی درد می کرد، از صبح فشار عصبی زیادی را تحمل کرده بودم، خیلی هم راه رفته بودم، با این حال با دل آرام به خواب رفتم. كله صبح آفتاب نزده، هول از خواب بیدار شدم و بچه ها را صدا زدم. سیاح را که خستگی های روزهای قبل هنوز توی تنش بود، به زحمت بیدار کردیم. لباس پوشیدیم و همین که آمدیم از در خارج شویم، دا با کتری آب جوش و فلاسک وارد شد. ما را که حاضر و آماده دید، گفت: کجا؟ گفتیم: می خواهیم برویم ببینیم ما را آبادان می فرستند یا نه؟ با حالتی که معلوم بود از رفتن ما ناراحت است و در عین حال نمی خواهد به روی خودش بیاورد، گفت: حالا بنشینید صبحانه بخورید. این طوری که خیلی بده سر سفره در حالی که خیلی صریح به جریانات دیروز اشاره می کردیم، از اعدام شدن مان گفتیم و خندیدیم، زهره فرهادی که از همه با کوچکتر بود، می ترسید بالاخره بلایی سرمان بیاید. اصرار داشت ما طوری صحبت کنیم که کسی با ما بد نیفتد. صباح هم میگفت: آره هر طور شده باید امروز مراقب باشیم دعوا راه نیندازیم. در بین حرفها یک دفعه تن صدای من بالا رفت و گفتم: قرار نیست که هر چی بقیه بگویند ما چشم بگویم و کوتاه بیاید. اگر حرف ما حقه باید پایش بایستیم دا که مشغول ریختن چای بود، سرش را بالا آورد و گفت: این زهرا مثل باباشه. زبونش بالأخره سرش را به باد میده یادم افتاد این حرف را همیشه به بابا هم می گفت، ولی بابا میگفت: یعنی چی؟ سر کارگر مون به کارگرها زور گفته آنها هم جرات نمی کنند حرف بزنند. من طاقت نیاوردم نتونستم زورگویی این آدم رو ببینم و دم نزنم. جوابش رو دادم، دا ناراحت می شد. چون بابا تازه کار پیدا کرده بود. بعد از آن همه سختی و نداری را می ترسید بابا کارش را از دست بدهد. زیر لب به کردی می گفت: ایی زوینه دو ولني أو كفي ده لیمو، این زبونت آتشی میشه می افته به جونمون بابا هم می خندید و می گفت: ترمي به جون تو یکی نمی افته من هم در جواب دا همین را تکرار کردم و گفتم: نترس نمی گذارم به شما اذیتی برسه. اگه قراره آتیش بیفته، به جون خودم می افته نگاهم کرد و با خشم گفت: ثی کی بوری پا جای پای برکت دنی۔ سرت میره که داری پا جای پای بابات می ذاری، موقع بیرون آمدن هم گفت: تو که میخوای بری، چرا لیلا را دنبال خودت راه می اندازی و گفتم: من کاری به لیلا ندارم. خودش میخواد بیاد. من که نمی تونم مجبورش کنم بیاد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 توی راه به لیلا گفتم: بیا تو برگرد دا گناه داره دست تنهاست. از عهده پسرها برنمی یاد الان هم به خاطر بابا و علی توی خونه به همدم احتیاج داره، هر آن هم ممکنه به نفر از راه برسه و خبر شهادت علی رو بهش بده. اگه تو کنارش باشی، بهتر میتونی اوضاع رو کنترل کنی و لیلا گفت خب تو که این رو میگی چرا خودت نمی مونی ؟ می خوای من رو بذاری و خودت بری؟ خیلی زرنگی گفتم: خب من بیشتر از تو می تونم کار انجام بدم. من امدادگری بلدم. گفت: خب همینطور که تو یاد گرفتی من هم یاد می گیرم گفتم: تا تو بخوای یاد بگیری کلی طول میکشه گفت: مگه من بلد بودم شهدا رو کفن و دفن کنم؟ ولی یه روزه هم یاد گرفتم، هم ترسم ریخت گفتم: باشه هر جور خودت میدونی ولی اگه پیش دا می موندی بهتر بود قبلا هم در این رابطه کل کل کرده بودیم. وقتی می گفتم تصمیم دارم برگردم، می گفت: منم باهات میام. هرجا بری من هم هستم. گاهی آنقدر لج بازی می کرد که کفری می شدم و سرش داد می کشیدم و می گفتم: پس تکلیف دا و بچه ها چه می شه؟ رفتیم سوار مینی بوس هایی که به ماهشهر می رفتند بشویم، آن قدر شلوغ بود که منصرف شدیم و پیاده راه افتادیم. بین راه وانتی ما را تا ماهشهر رساند و از آنجا وانتی که کارگرها را به اسکله می برد، ما را سوار کرد، حدود ده صبح بود که به اسکله رسیدیم. دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود و گرما خودش را نشان می داد. همین طور که دنبال تکاورها میگشتیم یک تویوتای شکلاتی رنگ به طرف مان آمد و کنار ما توقف کرد، به طرف ماشین برگشتیم. دو تا پاسدار تویش نشسته بودند، یک دفعه جهان آرا را شناختم. گل از گلم شکفت، حس کردم بابا را می بینم، نمی دانم چرا با اینکه او سن چندانی نداشت ولی انگار پدر همه بود، چهره اش در عین صلابت، یک چهره قابل اعتماد و صمیمی جلوه می کرد. از پشت رل پایین آمد. سلام کردیم. جواب داد و نگاهش را در محوطه اسکله که پر از کارگر و نظامی بوده چرخاند و با تحكم پرسید: شما اینجا چه کار می کنید؟ من که از مکالمه تلفنی ام با او یک لحن بی ریا و آرام در ذهنم باقی مانده بود، خیلی تعجب کردم. دیدم دخترها هم به هم نگاه می کنند و مانده اند چه جوابی بدهد، بالأخره من گفتم: می خوایم برویم آبادات اومدیم اینجا دنبال امریه گفت: آبادان می خواهید برید چه کار؟ گفتیم: ما امدادگریم. می خوایم بریم بیمارستان در خدمت مجروحین باشیم. گفت: اونجا فعلا به اندازه کافی نیرو هست گفتیم: ما هر کاری از دستمون بر میاد انجام میدیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef