eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در بین حرف های ما، زینب که دوباره به من انس گرفته بود بهم تکیه داد. دا گفت: بیا این طرف کمر خواهرت تیر خورده با تعجب برگشت نگاهم کرد و پرسید: چه جوری تیر خوردی؟۱ گفتم: یه خمپاره کور بود منو ندید، اقتاد نزدیکم. ترکشش خورد به من، بعد برای اینکه ذهنش را منحرف کنم، پرسیدم: توی کمپ دوست پیدا کردی؟ گفت: با بچه ها بازی می کنم ولی دوست نشدم یکی، دو ساعتی که گذشت دا بلند شد برود. خیلی ناراحت بود، احساس می کرد ما برای خانواده آقای بهرام زاده اسباب زحمت شده ایم. به همین خاطر، خیلی به ما سر نمیزد وقتی به زینب گفت بیا برویم، زینب به من گفت: تو هم بیا دا گفت: نمیشه خواهرت باید بمونه ازینب به گریه افتاد، از من کنده نمی شد. دا به زور بلندش کرد زینب دست هایش را به چشمش می مالید و می گفت: دا بذار بمونم آنها که رفتند گریه افتادم. دلتنگی هایم بیشتر شد. با دیدن زینب نبود بابا را بیشتر احساس کردم. برای اینکه کسی متوجه حالم نشود سرم را زیر ملحقه بردم و خودم را به خواب زدم و یک دل سیر گریه کردم، دا دیگر زینب را نیاورد هرچه بیشتر می گذشت بیشتر حوصله ام سر می رفت. آقای بهرام زاده هم تلاش می کرد من در شرایط بهتری قرار بگیرم و با اعصاب راحت استراحت کنم. دکترها به آقای بهرام زاده و دایی گفته بودند اخبار جنگ را نشنود. عصبی نشود. محیطش آرام باشد، هر وقت میپرسیدم: چه خبر؟ میگفتند: خبر خاصی نیست ما هم بی خبریم. گاهی سر و صدای میهمان ها می آمد. تعدادشان هم کم و زیاد می شد، به شهرهای دیگر رفتند یا توی ماهشهر خانه اجاره می کردند؛ گاهی سر و صدای آنها را می شنیدم. همه حرفها راجع به خرمشهر بود، هرچند واضح نمی شنیدم ولی دلم می خواست بدانم چه خبره هر کسی می آمد، او را سؤال پیچ می کردم. دلم گواهی بد میداد. تمام اصرارم برای بودن در خرمشهر به خاطر این بود که احساسم بهم می گفت این آخرین دیدار و این آخرین حضور من در آنجاست، فکر اینکه عراقی ها پیشروی کنند و مزار بابا و علی را بهم بزنند و از بین ببرند، دیوانه ام می کرد، ساعت ها بی حرکت توی رختخواب افتادن، فرصتی فراهم کرده و تا تمام جاهایی که این روزها رفته بودم، تمام لحظه ها و آدمها و صحنه ها را از نظر گذراندم. حتی دلم برای گنوا تنگ شده بود. گنوایی که آن روزها از رفتارش عاصی ام میکرد. حالا دعا می کردم خدا مرا به خرمشهر برگرداند و اجازه بدهد من فعالیت کنم. بعد از کلی روز دویدن و آرام نگرفتن حالا بی حرکت گوشه ایی افتاده و از همه جا بی خبر بودم غم بزرگی روی دلم نشسته بود. از طرفی فکر می کردم توی مدتی که در شهر بودم خوب تلاش نکردم. باید برای شهرم بیشتر تلاش می کردم. حالا از خودم راضی نبودم. حرفهای دلم را نمی توانستم به کسی بگویم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک شب همان طور که دراز کشیده و استراحت می کردم، لیلا گفت: آبجی، سعیدی یادته ؟ گفتم: آره اسماعیل رو میگی دیگه جنازه اش رو بردیم ماهشهر گفت: برادر بزرگترش، ابراهیم رو هم یادت می یاد؟ گفتم: آره مگه چی شده؟ گفت: همون روزی که توی سنتاب تو مجروح شدی، عراقی ها تا پادگان در رسیده بودند پچه های توی پادگان عقب نشینی کردند. من همین طوری که توی جنت آباد چرخ می خوردم م ابراهیم سعیدی جلوی در جنت آباد افتاده، رفتم جلو. دیدم ترکش توی فکش خورده و دیپهنش رو خرد کرده. خیلی سخت نفس می کشید. از دهنش خون و کف بیرون می زد. فکر کنم او هم شهید شده باشه گفتم: خدا به داد مادرش برسه، با چه سختی اینارو بزرگ کرد لیلا ادامه داد: وقتی من بالا سر ابراهیم رسیدم. داشت جون می داد. با اون وضعیت به سختی اشهدش رو می گفت، مونده بودم چی کار کنم که یک دفعه دیدم ماشین جیپی پر از سرباز تو جاده کمربندی از سمت پادگان در در حركته. از همون جایی که وایستاده بودم، داد زدم با دست اشاره کردم که وایستید، نگه دارید. اما اونا با سرعت از جلوی ما رد شدند و رفتند. من خیلی ناراحت شدم. سرشون داد زدم و گفتم: خیلی نامردید. شماها بی غیرتید این مجروح اینجا افتاده شما ول میکنین ، می روید؟ حرفم تموم نشده چشمم به یه عده نظامی افتاد که از همون ظرفی که جیپ اومده بود توی جاده حرکت می کردند. باز دست تکون دادم و اشاره کردم تا آنها بیایند و فکری به حال ابراهیم بکند. یه دفعه دیدم جیب با اینکه از جنت آباد دور شده بود، با سرعت به طرفم برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. مونده بودم چرا رفتند و چی شد که دارن بر می گردند. جیپ که نگه داشت، دو نفر پایین پریدند و در حالی که ابراهیم رو بر می داشتند، با دستپاچگی گفتند: زود سوار شو نیروهایی که پشت سرمون اند همه عراقی اند...... از شنیدن این ماجرا حس کردم مغزم پخ زد، حالم بد شد. با بهت و وحشت لیلا را نگاه کردم. یک لحظه فکر کردم اگر لیلا را برده بودند، حتی تصورش هم دیوانه ام می کرد. به سخنی اورم سیدم: بعدش چی شد؟ گفت: هیچی من اصلا باور نمی کردم عراقی ها تا اینجا اومده باشن، هول سوار شدم ماشین که راه افتاد سر و کله به ماشین نظامی عراقی هم پیدا شد، اگه تو جنت آباد مونده بودم حتما اسیر می شدم. نمی دونم به سر اون چند نفری که اونجا بودن چی اومد. خدا رو شکر زینب اون موقع جنت آباد نبود یا بغض گفتم: اگه اسیر میشدی من چه کار می کردم؟ گفت: هیچی من هم مثل بقیه مگه چی کار کردند. مگه بعثی ها نریختند تو خونه های مردم یه عده رو برده اند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفتم: بسه دیگه هیچی نگو دستش را گرفتم و فشردم. هرچه بیشتر فکر میکردم عمق فاجعه برایم وسیع تر و دردناک تر می شد. خودم را سرزنش می کردم که چرا لیلا را آنجا تنها گذاشته بودم. اگر این اتفاق می افتاد چه خاکی به سرم می کردم؟ به دا چه جوابی می دادم ؟ بابا مسئولیت لیلا را هم من سپرده بود، اطمینان بابا به من چی میشد؟ امانتی اش را مواظبت نکرده بودم. لیلا را نگاه می کردم و در عین ملامت خودم، خدا را هم شکر می کردم. به خودم دلداری می دادم الان لیلا اینجاست، صحیح و سالم. باز فکر می کردم اگر مویی از سرش کم می شد تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم لیلا حال و روز مرا که می دیده می خندید و می گفت: حالا که اتفاقی نیفتاده، چرا این قدر خودت را ناراحت می کنی؟ ولی من نمی توانستم آرام بگیرم. حواسش که نبود، لباسش را می گرفتم تا آرام شوم و از حضورش در کنارم احساس امنیت کنم. وقتی می خوابید نگاهش میکردم و اشک می ریختم. تا یه روز این موضوع فکرم را مشغول کرده بود. به خودم می گفتم: دیگر نباید از این و سهل‌انگاری ها بکنم، نباید بابا را نسبت به اعتمادی که به من کرده است، پشیمان کنم. دیگر نمی‌گذارم لیلا از کنارم جم بخورد. روزهای حضورمان در خانه آقای بهرام زاده به این منوال می گذشت و کم کم حالم رو به بهبود می رفت. ورم پاهایم تا حد زیادی خوابید پشت های پای چپم کمی حس پیدا کرده بودند و با کمک بقیه توانستم بایستم و پاهایم را روی زمین بگذارم. اما زمین را حس نمی کردم. خانه آقای بهرام زاده که دوباره شلوغ شده بود گفتم: مرا از اینجا ببرند آقای بهرام زاده راضی نبود به اصرار من پذیرفت. بعد از تقریبا یک هفته ایی که آنجا ایم، یک روز صبح طرف های ساعت نه، ده دایی ماشینی آورد و مرا به کمپ برد. کمپ به کارکنان ژاپنی، چینی و کره ای شرکت پتروشیمی اختصاص داشت. آنها با شروع جنگ او را تخلیه کرده بودند. کمپه خارج از سربندر بود و یک ربع، بیست دقیقه ایی با شهر راه داشت توی کمپ، دائی تخت سفری شان را بیرون اتاق پیش ساخته شیان گذاشت و مرا روی آن خواباند. از اینکه توی هوای آزاد بودم احساس خوبی داشتم و از طرفی چون با آن وضعیت خوابیده بودم، خجالت می کشیدم. چند دقیقه بعد از رسیدن ما دا و بچه ها آمدند. زینب به طرفم دوید، پسرها که انگار خجالت می کشیدند، عقب تر ایستاده بودند و مرا نگاه می کردند. گفنم: بیایید بیبینم به خاطر حرف دا که گفته بوده دائم توی محوطه بازی می کند و حرف گوش نمی دهند گفتم: شنیدم شیطون شدید می خندیدند. توی اینجا دایی ناد علی که تقریبا انتهای کسب بود، پنج، شش خانواده آن فامیل های زن دایی مستقر شده بودند. آنها هم به عیادتم آمدند و دورم جمع شدند. بندگان خدا فارسی بلد نبودند، تازه یک سال بود که صدام آنها را از عراق بیرون کرده بود و اینها به خرمشهر آمده بودند نزدیکی های ظهر آقای بهرام زاده دنبالم آمد و گفت: از بیمارستان تماس گرفتن هلیکوپتر اومده گفتم: من نمیام دایی و آقای بهرام زاده ناراحت و متعجب پرسیدند: چرا؟ گفتم: من که با ماشین می تونم برم. آنقدر مجروح بد حالی در بیمارستان دیده بودم که بخواهم چنین تصمیمی بگیرم. اعزام با هلیکوپتر را حق خودم نمی دانستم. نمی توانستم بپذیرم مجروحانی هستند. قطع عضو شده اند، بمانند و من بروم دایی گفت: ممکنه توی تکونهای ماشین مشکلی برات پیش بیاد. گفتم: نه هیچ اتفاقی نمی افته هر کاری کردند متقاعدم کنند، قبول نکردم. دایی دیگر از دستم عصبانی شده بود. آقای بهرام زاده هم رفت..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن شب دردهایم دوباره به سراغم آمد. خارش محل زخم نشان می داد که در حال عفونت است. روز بعد دایی آمبولانس کمپ را خبر کرد. بیچاره دا فکر می کرد مرا توی ماهشهر نگه می دارند، لیلا راضی شد همراهم بیاید. در بیمارستان دکتر دستور اعزام برایم نوشت. آمبولانس در حال حرکت به طرف شیراز بود و خانواده ایی را که همه آنها مجروح بودند، به زور در آن جای داده بودند. لیلا روی برآمدگی چرخ ماشین نشست. من هم لبه در نشستم و پاهایم را دراز کردم، در را بستند و آمبولانس با یک پزشک و یک پرستار حرکت کرد جایم راحت نبود، به سختی خودم را در کنج بین در و دیواره آمبولانس جا داده بودم آمبولانس شیشه نداشت و موقع حرکت ماشین باد از نیمه بدون شیشه در به داخل می وزید بعضی جاها گرم و بعضی جاها سرد بود یک بار که راننده آمبولانس برای کنترل وضعیت ماشین نگه داشت. پرستار روم ملحفه کشید و پزشک همراهمان که دکتر مصطفوی نام داشت، کمی خوردنی خرید و بین مان توزیع کرد. در این بین دکتر به مردمی که کنجکاو شده بودند و توی ماشین سرک میکشیدند، گفت: بیاید جلو ببنید مردم خرمشهر به چه وضعی افتادند. اینها داغونت کردند. شنیده بودم توی یکی از شهرها زیر پای مردم جنگزده آب باز کرده و آنها را اذیت ده اند. به آنها تهمت زده، گفته بودند: شما بزدل و ترسویید که شهرتون رو دست دشمن دادید. شماها خائنید از شهر ما بروید شنیدن این حرف ها دلم را شکسته بود. اولش نمی خواستم باور کنم ولی وقتی از مردم شهر شنیدم که می گفتند: ما از شهرمون نمیریم. طاقت خفت کشیدن و آواره شدن رو نداریم مگه نشنیدید با اونایی که رفتند چه رفتاری کرده اند، باورم شد که حرف های دکتر مردمی که دور ماشین جمع شده بودند، از ما پرسیدند: خرمشهر چه و عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟ من هم فرصت را غنیمت شمردم و از اوضاع خرمشهر برایشان گفتم. خیلی ناراحت شدند. بعضی از آنها به گریه افتادند. بعضی از سر دلسوزی می گفتند چی لازم دارید. بریم خونه مون براتون بیاریم؟ یا تعارف می کردند به خانه هایشان برویم. تا ماشین راه بیفتد و جمعیت زیادی دورمان جمع شده بودند. از همان در بدون شیشه مجروحین را نگاه کردند و اظهار همدردی می کردند این اتفاق چند بار دیگر توی مسیر تکرار شد...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دیگر لیلا هم به حرف آمده بود و جریانات خرمشهر را به خوبی برای مردم توضیح می داد تا به شیراز برسیم خیلی اذیت شدم. آن طرز نشستن خسته ام کرده بود. چرت می زدم. الاخره یک بار که چشمم را باز کردم توی بیمارستان بودیم. ماشین عقب عقب می رفت تا جلوی در اورژانس نگه دارد. بلافاصله یک عده پزشک و پرستار با برانکارد بیرون آمدند ما را به اتاق بزرگی که به نظر اتاقی آماده سازی مریض قبل از جراحی بود، منتقل کردند اینجا خیلی به نظرم تمیز و مرتب می آمد. پرستارهایش هم خیلی مهربان بودند. سریع از کمرم عکس گرفتند. گان سبز و دولایه ایی روی جراحتم انداختند و معاینه کردند بیشتر ها جراح مغز و اعصاب بودند. به کف پاهایم سوزن فرو می بردند. جاهایی که هیچ حسی نداشتم بیشتر سوزن را فرو می بردند. به کمرم ضربه می زدند و در مقابل این کارها هیچ واکنش نداشتم، احساس می کردم پاهایم دچار یخ زدگی شدید شده، بعد گفتند: زخم عفونت کرده و اصلا نباید بخیه می شده خیلی از حرف هایشان سر در نمی آوردم. فقط فهمیدم از جراحی خبری نیست و باید نظر دکتر فقیه که رییس بیمارستان است را بدانند بعد کمی پرس و جو کردند که چطور این اتفاق افتاده یعد من پرسیدم: در چه وضعیتی هستم؟ دکتری که سرگروه تیم بود، گفت: پاهات آسیب ندیده ولی احتمالا موج انفجار سیستم عصبی ات رو مختل کرده، باید تحت نظر باشی و استراحت کنی تا به مرور زمان روند کار اعصاب به حالت عادی برگرده زخم را شستشو دادند. بخیه ها را شکافتند و پانسمان کردند. بعد از تقریبا دو ساعت به بخش زنگ زدند و مرا به آنجا منتقل کردند یک هفته، ده روزی می شد که در بیمارستان نمازی بستری بودم. دکتر مصطفوی که از مطب دکتر شیبانی مرا می شناخته سفارش من و لیلا را به پرستارهای بخش کرده بود. با این حال توی بیمارستان احساس خوبی نداشتم. می دیدم حجم مجروحین زیاد است. به نظرم کار درمانی ام ارزش اشغال یک تخت بیمارستان نداشت. کار پانسمان و تزریق مسکن و آنتی بیوتیک را بیرون از آنجا هم می توانستم ادامه بدهم، اظهار ناراحتی می کردم. دکترها می گفتند: تا پایان دوره درمان باید اینجا بمانی. عفونت باید کنترل بشود به مرور بی حسی هایم کمتر و دردهایم بیشتر می شد. التهاب و سوزش زخم به خاطر عفونت زیاد بود، وسعت زخم هم بیشتر شده بود. از طرفی باید همان طور به شکم می خوابیدم. وقتی به پهلو بر میگشتم، لرزش پاهایم شدیدتر می شد. کلیه هایم هم چند روز یک بار کار می کردند. همه این ها یک طرف، دیدن مجروحی که از آبادان و خرمشهر می آوردند، بیشتر عصبی‌ام می کرد. دلم می خواست بلند شوم و از آنها خبر بیشتری بگیرم گاه از کسانی که از جلو در اتاق رد می شدند و یا در جستجوی کسی داخل اتاق می آمدند و به نظرم چهره های شان آشنا بود، سؤال می کردم همه جسته و گریخته می گفت: عراقی ها خیلی پیشرفت کرده اند و شهر در حال سقوط است... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد گفتن: شهر سقوط کرده و دشمن پیش روی کرده، اما من نمی خواستم قبول کنم باورم نمی شد. این ها را که می شنیدم حالم بد میشد. نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. مثل یک کابوسی بود. فکر کردم خرمشهر مثل هرات و گنجه و قره باغ قنیمت خاک دشمن می شود و دست ما به آن نمی رسد. این فکر دیوانه ام می کرد. عزیزترین کسان من در خاک آنجا بودند. در خلوت خودم گریه می کردم. شبها بیدار می ماندم و از تصور سقوط شهرم بی صدا اشک می ریختم بیچاره لیلا وضع مرا که این طور می‌دید سعی می کرد بیشتر بهم رسیدگی کند. گاهی مرا روی ویلچر می گذاشت و به حیاط بیمارستان می برد. حیاط سرسبز و قشنگ بیمارستان هم آرامم نمی کرد. با نگاه به هر قسمتش انگار داغ دلم تازه می شد، نخل هایش مرا به یاد نخلستان های خرمشهر می انداخت. گل های باغچه هایش خیلی به فضای پرگل و سبز فلکه فرمانداری و خیابان های منتهی به آن شبیه بود. این ها را که می دیدم، کلافه میشدم. دلم برای شط، برای گرماه برای شرجی های خرمشهر تنگ شده بود. احساس می کردم سالهاست از آنجا دور افتاده ام یک روز توی حیاط بیمارستان غرق در افکار خودم بودم که جوانی از کنارم رد شد. چند قدم رفت و دوباره برگشت و با تعجب پرسپل: خواهر حسینی، خودتی گفتم: بله، شما؟ و گفت: من از بچه های خرمشهرم. تو مسجد جامع شما رو زیاد دیدم. برادرتون على تونم می شناختم. و پرسیدم: کی از خرمشهر اومدی؟ وضع خرمشهر چطوره؟ و گفت: من یه هفته اس از خرمشهر اومدم. شما کی اومدی؟ و گفتم: بیستم مهر گفت: شنیده بودم مجروح شدی. خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد. اگه دونی تو چهل متری چی کار کردند. گوشت و پوست و مغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود. به مجروحها تیر خلاص زدند. حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند با آرپی جی آنها رو هم می زندان، همه خونه ها رو غارت کردن. حتی حرمت مسجد جامع رو نگه نداشتند آنقدر شهر رو کوبیدند که درب و داغون شد. اونهایی که شاهد این کشتارها بودند، می گفتند: حمام خون راه افتاده بود..... جوان می گفت و های های گریه می کرد من هم با اینکه می خواستم خودم را کنترل کنم بی اختیار اشک می ریختم. جوان همین طور می گفت: پادگان در که سقوط کرد، راه افتادن طرف آبادان، می خوان از بالا دور بزنن و اونجا رو هم بگیرن، از اون طرف اهواز هم در قطره از سمت پادگان حمید دارن فشار می یارن. ما هم دست خالی چه کار می تونیم بکنیم؟ و اسلحه ایی بی مهماتی، با این وضع نمیشه جنگید..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همه حرف هایش ناامید کننده بود. دلداریش دادم و گفتم: این قدر ناامید نباشید. ما به خاطر خدا قیام کردیم. به خاطر او هم دفاع می کنیم. چنگ رو که ما شروع نکردیم. به خدا توکل کنید جوان که به ظاهر مجروح بود، کمی آرام شد. پرسیدم: از شیخ شریفي قنوتی خبری دارید؟ حالش دگرگون شد با آه و ناله گفت: شیخ رو به بدترین وجه شهید کردند. پرسیدم: یعنی چی؟ چطوری؟ مگه چه کارش کردند؟ گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده بودند، شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سر وقت سرنشین های ماشین، به او تا تیر خلاص می زنن. شیخ رو بیرون می کشند، ازش میخوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمیره، تو دهنش ادرار می کنند و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنند شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر می دارد، دور تا دور کاسه سرش رو می برند و هلهله كنان توی خیابان مي دوند و میگویند؛ به خمینی رو گشتیم، بچه هایی که این صحنه رو دیده بودند، حالشون خیلی خرابه. باورم نمی شد. از خودم می پرسیدم: چطور آدم ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند جوان که رفت به مرز خفگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های های گریه کردم.سه، چهار روز بعد تازه خبر سقوط خرمشهر را از رادیو و تلویزیون پخش کردند. مجری تلویزیون می گفت: با وجود همه جانفشانی ها و فداکاری هایی که جوانان و مردم خرمشهر از خود نشان دادند و متاسفانه خونین شهر به دست دشمن بی دین افتاد لقب خونین شهر را امام به خرمشهر داده بود و گفته بود: من با خانواده های شهدا اظهار همدردی می کنم. خوزستان دین خودش را به اسلام ادا کرد و دیگر نمی توانستم محیط بیمارستان را تحمل کنم. با اصرار من بالاخره دکترها رضایت دادند بیمارستان را ترک کنم، مشروط بر اینکه به طور مداوم مراجعه کنم و تحت نظر باشم دکتر مصطفوی که در جریان قرار گرفت، گفت: حالا که باید تحت مراقبت باشید بریم خونه ما. شما در کنار مادر و خواهر من راحت هستید. من قبول نکردم. اصلا رغبتی به پذیرفتن دعوت دکتر نداشتم، او کلی حرف زد تا ما را متقاعد کند. از طرفي ما هیچ پولی نداشتیم که بتوانیم خودمان تصمیم بگیریم و برگردیم مجبور بودیم منتظر آمبولانس بیمارستان باشیم یا صبر کنیم دایی دنبال مان بیاید. ناچار قبول کردیم دکتر ماشین گرفت و ما را به خانه شان برد. خانواده دکتر مصطفوی که از ورود ما اطلاع داشتند، استقبال گرمی از ما کردند. یک اتاق از خانه در طبقه شان که مشرف به حیاطی سرسبز و پردرخت بود، به من و ليلا اختصاص دادند. در یک هفته ای که در آنجا بودیم ، فامیل خانواده مصطفوی با شنیدن برگشت دکتر از خرمشهر به دیدنش می آمدند. دکتر مصطفوی به خرمشهر آمده بود و وارد مطب دکتر شیبانی شد، اسلحه به دست گرفته، به خطوط رفته بود. به همین خاطره من خیلی با او کم برخورد کرده بودم. حالا می دیدم چقدر مورد احترام خانواده و فامیل شان است، میهمانان آنها با شنیدن حضور ما در آنجا به دیدن من و لیلا می آمدند. از خرمشهر سؤاالتی می گردند. حرف های ما برایشان جالب بود. خیلی دلم می‌خواست زودتر خوب بشوم تا زیاد أسباب زحمت این خانواده محترم نشویم. از آن طرف آنها هر چه بیشتر سعی می کردند ما احساس ناراحتی نکنیم. به محلی اینکه سرم گیج میرفت و می لرزیدم دختر خانواده می دوید برایم کمپوت می آورد و خانم مصطفوی کباب درست می کرد و به زور به من می خوراند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی به پدر دکتر مصطفوی می گفتم: ببخشید مزاحمتون شدیم با بزرگواری می گفت: نه این طور نگویید. من الان فکر می کنم سه تا دختر دارم بعد از مراجعات مکرر به بیمارستان داروهایم را به مرور عوض کردند. کمی که بهتر شدم، یک روز مادر دکتر ما را به امامزاده شاهچراغ برد. توی راه همه چیز شهر برایم جالب آمد. مغازه ها باز بودند و کلی خوراکی داشتند. مردم بدون هیچ واهمه ایی رفت و آمد کردند. به خودم گفتم: ببین هنوز زندگی در جریانه. درسته که علی و بابا دیگه نیستند ولی می تونیم دوباره محیط گرم خونوادمون رو تشکیل بدیم بالاخره به شاهچراغ رسیدیم، چشمم که به گنبد و بارگاه برادر امام رضا افتاد، حس خوبی بهم دست داد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. بغض گلویم را گرفت، حس کردم جا آشناترین و بهترین جایی است که من می توانم عقده هایم را خالی کنم و حرف هایم دلم را صاحب اینجا تنها کسی است که حرف های مرا خوب می فهمد بزنم. دیدن جنگزده ها در اول حول و حوش حریم خصوصا خانم هایی که چادر عربی به سر داشتند، خوشحالی و در عین حال بغضم را بیشتر کرد. دوست داشتم دست در گردن همشهری هایم بیندازم و بگویم که ما هم همدرد هستیم. لحظاتی با محبت به آنها که غمگین و ناراحت کنج دیوار حیاط نشسته بودند، نگاه کردم و بعد وارد حرم شدم. آهسته آهسته قدم برداشتم، زیارتنامه خواندم و به طرف ضریح رفتم. تمام وجودم می ارزید. صورتم را که برای بوسیدن ضریح جلو بردم، اشک امانم را برید، بدون هیچ حرف و کلامی اشکهایم می ریختند. کم کم آرام و سبک شدم. بعد رفتم و به نماز ایستادم. چادر که نداشتم. مانتویم هم سوراخ بود، آستینش هم در قسمت بازو پاره بود. روسری ام را روی پارگی مانتو انداختم و نمازم را خواندم دوباره به ضریح پناه بردم و این بار حرفها و غم هایم را به حضرت گفتم. یکی، دو ساعتی که آنجا بودیم، چنان محو فضای آرام بخش آنجا شده بودم که وقتی بیرون آمدیم انگار پرواز می کردم. دردهایم خیلی کمتر شده بود. حتي راحت تر راه می رفتم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از بازار قدیمی وکیل هم دیدن کردیم و به خانه برگشتیم. به نظر خودم خیلی بهبود پیدا کرده بودم. فقط گاهی که می ایستادم احساس می کردم یک نیروی برق فشار قوی به کمرم وارد می شود. طوری که نفسم حبس می شد و به دنبال آن پاهایم خشک می شد و بعد می لنگیدم آخرین باری که به بیمارستان رفيم، دكترها گفتند: عفونت کاملا از بین رفته و محل جراحت وضع خوبی دارد. دارو نوشتند و گفتند: می توانم بروم از بیمارستان که آمدیم، از دکتر مصطفوی خواهش کردم با آمبولانسی که ما را به شیراز آورده بود، هماهنگ کند، ما به ماهشهر برگردیم. گفت: اون آمبولانس که دائم در رفت و آمد نیست گفتم: پس ما چی کار کنیم؟ خانم مصطفوی و سونیا خواهر دکتر که چهارده، پانزده ساله بود، گفتند: خب بمونید تشکر کردم و بالاخره دکتر با اصرار ما به ترمینال شیراز رفت و به مقصد ماهشهر بلیت خرید. فردای آن روز با بدرقه خانواده دکتر راهی شدیم. خود دکتر هم که در منطقه کار داشته با ما همراه شد تمام شب را در سرمای خشک توی اتوبوس گذراندیم. درد مانع از خوابیدنم میشد نمی توانستم به پشتی صندلی تکیه کنم. تمام مدت سرم را به صندلی جلو چسبانده بودم دلم برای دا تنگ شده بود، دلواپسش بودم. از خدا می خواستم موضوع على را نفهمیده باشد. سقوط خرمشهر و شرایطی که پشت سر گذاشته بودم، حساسم کرده بود می ترسیدم با دیدن دا طاقت نیاورم گریه کنم و همه چیز را بگویم. به همین خاطر، وقتی به ماهشهر رسیدیم از دکتر مصطفوی خواهش کردم ما را تا خانه دایی نادعلی برساند. نمی خواستم اول با دا روبرو بشوم. همانطور که حدس می زدم، دایی آن موقع صبح بیدار بود. با در زدن ها زن دایی هم بلند شد وقتی دیدند من هرچند به سختی سرپا ایستاده ام، خیلی خوشحال شدند به آقای مصطفوی تعارف کردند برای صرف صبحانه داخل بیاید، قبول نکرد و گفت: این ها امانت بودند من وظیفه داشتم، برسونم شان. این را گفت و رفت. و اینکه فکر میکردم پایم به خانه برسد از شدت خستگی خوابم میبرد ولی از ذوق و خانواده ام بیدار ماندم. فامیل های زن دایی آمدند و از بهبودم اظهار خوشحالی کردند دا را خبر دار کرد. چند دقیقه بعد با زینب سر رسیدند. وقتی دا مرا سرپا دید، برقی را توی چشمانش دیدم. به نظرم حال و روزش بهتر از آن روزی بود که او را توی استان پیر و شکسته دیده بودم. هی نگاهم میکرد و می گفت: خیلی لاغر شدی. رنگ و روت پریده. ینب هم از بغلم پایین نمی آمد. با اینکه ژولیده تر از قبل شده بود ولی باز هم قشنگ بود یاد بابا افتادم که می گفت: پیغمبر دخترش رو عزیز می دونست. ما هم اگه ادعا می کنیم مسلمونیم باید دختر هامون رو دوست داشته باشیم. همین خاطر، بیشتر از پسرها به ما خصوصا به زینب که ته تغاری بود، اهمیت می داد. زیاد پیشم نماند. گفت: باید بروم. نگران پسرها بود، گفتم بذار زینب بمونه. وقتی که رفت به زن دایی گفتم. یه شونه بده گفت: بچه گناه داره با این وضعی که داره اذیت میشه گفتم نه راه داره، به آهستگی و با زحمت موهای به هم چسبیده و تابیده زینب را شانه زدم هفته ها بود سرش شانه نخورده بود، و حین شانه زدن متوجه شدم سرش شپش گذاشته است، خیلی حالم بد شد. اشکم در آمد به زن دایی گفتم: ببین چی شده. کف سرش رو آنقدر خارونده که زخم شده دایی گفت: ناراحتی نداره باید موهاش رو کوتاه کنیم سریع رفت یکی از اقوامشان را که اصلاح سر می دانست آورد. موهای زینب را کوتاه کردیم، زن دایی هم در این فاصله آب گرم کرد و توی آن یکی اتاق دیگر زینب حمام داد...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تا چند روز بیرون تو اتاق پیش ساخته دایی می نشستم و رشکهای سر زینب را شانه می کشیدم. زینب هم اعتراضی نمی کرد کم زیاد از اوضاع و احوال کمپ خبردار می شدم. اول صبح می دیدم زنها تشت روی سر گذاشته و به یک سمت مي دوند. می پرسیدم: اینها کجا میرن؟ گفتند: سمت شیرهای آب، می خوان ظرفها شون رو بشورن چون تعداد شیرهای حدود و همه نوبت رو رعایت نمی کنن اونجا غوغا می شه. دوباره سر ظهر شلوغی و هیاهو سمت خانه دایی زیاد شد. پرسیدم: باز چه خبر شده؟ زن دایی گفت: اینجا نزدیک آشپزخونه است، مردم می دوند بروند غذا بگیرند. چون غذا هم کمه به همه نمیرسه دایی که دوست نداشت از آنجا غذا بگیرد از پس اندازش خرج می کرد. می گفت: ما فعلا میتونیم خودمون رو اداره کنیم. بذاریم بقیه غذا بگیرند می رفت بازار سربندر خرید می کرد و می آورد. زن دایی هم روی گاز پیک نیکی و ظرف و ظروف محدودی که از اقوامش در سربندر گرفته بود، غذا درست می کرد یک روز لنگان لنگان کمی توی کمپ قدم زدم. کمپ B از مجموعه کانکس ها و خانه های پیش ساخته ایی با ظرفیت یک تا چهار نفره تشکیل شده بود. کمپ با اردوگاه جنگزدگان حدود چهل و پنج تا پنجاه کیلومتر با ماهشهر فاصله داشت. مسیرهای اصلی کمپ را آسفالت کرده و فرعي ها را شن ریخته بودند. دور تا دور شهرک را با فنس حصار کشیده بودند. در بعضی جاها آنقدر مردم رخت و لباس ملحفه رختخواب روی فنس ها انداخته بودند که جایی از حصار دیده نمی شد. توی این شهرک با ظرفیت محدودش حالا شاید حدود دویست، سیصد خانوار زندگی می کردند. طبیعی بود که امکانات کمپ اعم از حمام ها و سرویس های بهداشتی، آب و غذا و ... جوابگوی این تعداد از افراد نباشد مصرف آب آن قدر زیاد بود که تانکرها زود خالی می شدند، فاضلاب ها پر شده، آب لجن کنار سرویس های بهداشتی جمع شده بود. بوی گند آب راکد، آدم را دیوانه می کرد کسی آشغال ها را تخلیه نمی کرد و روی هم تلنبار می شد، سطل های بزرگ زباله سر رفته بود و انبوه پشه کوره بیداد می کرد. موش هم زیاد دیده می شد با دیدن این چیزها احساس می کردم میکروب از همه جا می بارد و هر لحظه امکان مبتلا شدن به یک بیماری عفونی هست. این یک توهم نبود، درمانگاه کوچک کمپ پر بود از بیمارانی که دچار عفونت روده ایی و اسهال خونی شده یا چشم های شان عفونت کرده بود خیلی از بچه ها کارشان به جراحی می رسید. از آن طرف اتاق های عمل بیمارستانها پر از مجروح بود، گاهی باد و طوفان شدیدی بلند می شد و چشم چشم را نمی دید. این مساله راه خوبی برای انتقال انواع بیماری ها بود.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از چند روز دا گفت: دیگه بیا خونه. چون از روزی که به سربندر برگشته بودم، فکر رفتن به آبادان را در سر داشتم می خواستم زیاد با دا روبه رو نشوم. می ترسیدم با رفتن به خانه مسئولیت بچه ها به گردنم بیفتند و نتوانم به منطقه برگردم. دا که فکرم را خوانده بود یک بار بهم گفت: نمیذارم بری همون علی که اومد با خودش برو این طوری نمی ذارم. نمی دانستم چه بگویم، چطور به دا بفهمانم علی که نیست چطور باید بیاید. بالاخره یک روز بطرف اتاق میان راه افتادم. زن دایی هم با من آمد. کانکس ما تقریبا أول شهرک بود و با خانه دایی فاصله داشت، دا رفته بود بازار و مرغی خریده بود. وقتی می خواستم وارد خانه بشوم، پیرمردی که در ردیف خانه ما با پسر و عروسش زندگی می کرد، مرغ را زیر پایم سر برید. گفتم: دا این چه کاریه؟ گفت: نذر کرده بودم اگر از خرمشهر سالم بیرون بیایی، قربانی کنم و خون بریزم بعد از گذر از سه پله وارد خانه یک اتاقه مان شدم. موکت نمدی سبز رنگی کف اتاق دوازده متری را پوشانده بود. دو طرف اتاق دو تخت دو طبقه که بیشترین فضا را اشغال کرده دند، قرار داشت. یک کمد فلزی، یک فن کوئل دو منظوره سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل می دادند. پنجره کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که تور داخل اتاق را روشن می کرد. خانه دایی هم همین طور بود. منتهی دو اتاقه بود. از آنجا هم خوشم نمی آمد. تا الان که وارد این اتاق میشدم چون دیگر خانه خودمان به حساب می آید پذیرشش هم سخت بود. احساس کردم وارد یک سلول شدم‌ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای ما است. فرقش این است که اختیارات محدودی داریم. حالم خیلی گرفته شد. البته کوچکی قضا نبود که آزارم می داد، به اینجا انسی نداشتم. من خانه خودمان را می خواستم خانه ای که بعد از سالها رنج و مرارت به دست آورده بودیم و خودمان در ساختنش نقش اشتیم. از خودم می پرسیدم: آخر چرا ما باید آواره شویم؟ چه دستی در بدبخت کردن ما قصر است؟.... همین طور که مات و درمانده یک گوشه کز کرده بودم، دا وارد اتاق شد از گوشت مرغ سیخ کباب کرده بود، دستم داد و گفت: بخور خیلی کم خون شدی سیخ را از سیم فلزی کلفتی صاف و درست کرده بودند. چون بچه ها دور و برم بودند. دلم نمی آمد کباب را خودم بخورم. دا که دید ماتم برده، فکر کرد از خوردن گوشتی که با آن سیخ درست شده اکراه دارم، گفت: به دلت بد نیار، این یسخ رو پسرها آوردن، خوب هستش رو آتیش حسابی داغش کردم، تمیزه گفتم: نه دا این چه حرفیه! راستش نمی تونم این رو بخورم بده بچه ها گفت: مگه همه اش چقدر هست که به بچه ها هم بدهم ؟! گفتم: دا من نمیخوام دا به بچه ها گفت: پاشید باید بیرون ناراحت شدم. گفتم: دا این طوری کنی لب نمی زنم ها آخر سر رضایت داد یک سیخ جوجه کباب را بین ما تقسیم کند. تا ظهر بقیه مرغ را هم خورشت پخت، پشت کانکس با آجر اجاق درست کرده بود و با هیزم زیرش را روشن می کرد. برای خورشت قیمه چون لبه نداشت نخوه خرد کرده و سیب زمینی هایش را بدون سرخ کردن توی آن ریخته بود. برنج هم آماده کرد. سر ظهر به خانواده هایی که در این مدت با آنها صمیمی شده بود، غذا داد. می گفت: نذری است. بعد از مدت ها دستپخت خوشمزه دا را می خوردم کمی بعد از ناهار پسرها روی تخت ها رفتند و بقیه روی موکت دراز کشیدیم تا استراحت کنیم، پسرها از تخت ها خوششان می آمد. به نظرم کمی آرام شده و از شلوغ بازی های شان کم شده بود. با این حال شیطنت می کردند. از آن طرف چشمشان به دهان بزرگترها بود ببینند چه می گویند و آینده را چطور می بینند همان طور که استراحت می کردیم دیدم حسن نگاهش به من است یک دفعه پرسید: کی بر می گردیم خونه مون خسته شدم، شنیدن این حرف از حسن شیطان و پرهیاهو کمی عجیب بود.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از آنجا که امیدوار بودیم جنگ هرچه زودتر تمام شود، گفتم: زود بر می گردیم. خیلی زود بعد گفتم شاید من جلوتر از شماها برم سعید که ذوق مدرسه رفتن داشت و باورش شده بود من به خرمشهر می روم، گفت: میری خرمشهر کتاب های من رو میاری؟ عراقی ها می ذارن کتاب هام رو بیاری؟ منظورش کتاب های کلاس اول سال قبل حسن بود. گفتم: اونا غلط میکنن نخوان. میریم بیرونشون می کنیم. اون وقت خودت رو میبرم خرمشهر، نه اینکه کتاب هات رو بیارم اینجا..... از فردا برای کنترل پسرها همراهشان رفتم. چون در اتاق های کانکس ها رو به هم باز می شده نمی توانستیم در را باز بگذاریم. بعضی از همسایه ها مراعات حریم ها را نمی کردند. به همین خاطر، در اتاق ما همیشه بسته بود و حس زندانی بودن را بیشتر در آدم تقویت می کرد. پسرها هم می خواستند ورجه ورجه کنند، نمی شد آنها را توی اتاق نگه داشت. از آن طرف می ترسیدم توی محوطه بروند. وضعیت بد بهداشت، اخلاق آدمهایی جورواجور با فرهنگ های مختلف و نگرانم می کرد می رفتم و موقع بازی کنارشان می ایستادم حسن و سعید و منصور خودشان را از فنس ها و پایه های تانکر آب بالا می کشیدند و پایین می پریدند. تا دو هفته کارم این بود آنجا بایستم و چشمم به این ها باشد بعضی وقت ها هم که دلم می گرفت، می رفتم بیرون کمپ، زیر آفتاب، کنار جاده ایی که به آبادان می رفت، می ایستادم. فکر میکردم تا آبادان چقدر راه است. می توانم این مسافت را پیاده بروم. چون می گفتند جاده ماهشهر - آبادان را عراقی ها گرفته اند. تصمیم داشتم از توی پایان ها به آن سمت بروم. وقتی حس می کردم این کار امکان پذیر نیست، اعصابم خرد می شد....دا می دانست وقتی توی خودم هستم نباید سراغم بیاید. خیلی کم طاقت شده بودم. تا حرفی پیش می آمد می زدم زیر گریه. لیلا هم ناراحت بود، با این حال خودش را با شرایط وقف داده بود. برای دلداری من می گفت: زهرا همین جا هم می تونیم کار کنیم. می ریم توی درمانگاه ها. أما من دلم رضایت نمی داد. روحم برای برگشتن پر می کنید. احساس می کردم که بال هایم را کنده اند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef