#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاههفتم🪴
🌿﷽🌿
داشتم باور می کردم که در
حال رفتنم. به سرم زد خودم را از ماشین پرت کنم. ولی قدرت
این کار را هم نداشتم. وقتی دیدم انجام این کار هم از توانم خارج
است به آن دکتر حق مي دادم. با این همه عشق و مراسم به
خرمشهر بر عقل و منطقم غلبه می کرد. به شرکتی که مهمانم شده
بود، می گفتم در جای دیگری خورده بودی و مرا از پا نمی
انداختی. کاش پایم را قطع می کردی صدای توپ و خمپاره ها و
بمباران هواپیماها را که می شنیدم، آرزو می کردم ما را مورد
قرار ترکش قرار بدهند. خدا خدا می کردم بگویند راه بسته است و کسی نمی
تواند خارج شود فکر و خیال ها درد کشیده ایی را که تا آن موقع
حسش نمی کردم و حالا به سراغم آمده و تا حدی خنثی می کرد.
از جلوی بیمارستان طالقانی رد شدیم. دوست داشتم یکی بگوید؛ همین
جا بستری اش کنید. همین جا خوب می شود. رد شدیم اما کسی
چیزی نگفت.
آنگاه دوازده آبادان نزدیک شدیم. از دور بقعه سیدعباس را دیدم. به
او متوسل شدم و تو را به جدت قسم می دهم مرا به شهرم برگردان
چشم هایم دیگر از گریه باز نمی شدند. زینب که وضع و حالم را
دید، پرسید: دختر خوبی
برای اینکه سوال پیچم نکند، گفتم: آره. زینب به خانم پرستاری که
از مطب همراه مان آمده بود، گفت: آمپول مسکن بهش
بزنید؟ خیلی درد داره. گفت: به تازه مسکن گرفته. فعلا نمیشه. این
الان داره مقاومت می کنه وگرنه هر کسی بود در برابر این
آمپولی که قبل حرکت بهش زدیم تا حالا خوابش می برد ایستگاه
دوازده که رد شدیم، کاملا یقین کردم که دیگر برگشتی در کار
نیست.
مردم را می دیدم که در حال خروج از آبادان هستند. وضع اسف
باری داشتند. همه دو سوار پیاده راه می آمدند. هر کی هر چه
توانسته و قابل حمل بود، با خودش آورده بچه ها گریان
پیاده می آمدند. هر ماشینی که رد می شد مردم هجوم می آوردند و
و سعی می کردند سوارشان کنند. چون ماشین ما آرام حرکت می کرد تا
کمر من آسیب ای نبیند، از ماشین ما هم آویزان شدند و می گفتند:
تو رو خدا ما هم آدمیم. دیگه
تا یه جایی ما رو برسونید می دیدند مجروح کف وانت
خوابیده بی هیچ حرفی کنار می رفتند. یک دفعه جنگنده ها بالای
سرمان قرار گرفتند، آن قدر پایین پرواز می کردند که سایه شان
روی سرمان افتاد. مردم فریاد می زدند و فرار می کردند. صدای
چند نفر را شنیدم که به حسین عیدی و خلیل معاوی می گفتند: شما
که اسلحه دارید شلیک کنید
آنها شروع کردند به تیراندازی و جنگنده هم به روی ما مسلسل
بست، یکی می گفت: بزن میتونی بزنیش، آن یکی می گفت: ولش
کن، نزن.
راننده هم سعی می کرد ماشین را از زیر بارش گلوله خارج کنند.
سرعتش را زیاد کرد و توی خاکی رفت و یک گوشه نگه داشت.
صدای ضجه زنها و جیغ بچه ها و داد و هوار مردها با صدای
انفجار بمب ها و پرواز جنگنده ها فضا را پر کرده بود. همهمه
عجبی توى سرم میپیچید. دیدن این صحنه ها حالم را خراب تر
کرد. از همه چیز بدم می آمد، آرام آرام گریه می کردم. فکر کردم
حتما لیلا می خواهد به خرمشهر برگردد ولی من نباید بگذارم تنها
آنجا بماند. کم کم بی حال شدم و خوابم برد........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
فصل بیست و نهم
نمی دانم چقدر گذشت که با هیاهویی بیدار شدم و فهمیدم به
بیمارستان ماهشهر رسیده ایم. وانت جلو ساختمان قدیمی و آجری
ایستاد. برانکارد آوردند و مرا روی آن گذاشتند. بعد دو تا مرد
قوی هیکل برانکارد را برداشتند و سریع به طرف اتاق عمل
رفتند، زینب و ليلا را بیرون در نگه داشتند، صدای زینب می آمد
که: برو مادر به خدا سپردمت. برو این ترکش رو در بیار خوب
میشی
توی اتاقی که همه سبز پوشیده بودند و چراغ های بزرگی روشن
بود، پرستاری رویم گان انداخت و گفت: اینجا معاینه ات می کنن
و برای عمل تصمیم می گیرند
بعد دکترهای جراح مغز و اعصاب و ارتوپد و جراح عمومی
داخل اتاق را معرفی کرد. تا زخم شستشو داده شود دکترها عکس
هایی که در زایشگاه خرمشهر و بیمارستان شرکت نفت از کمرم
گرفته بودند، نگاه کردند و با هم حرف زدند
بعد پاهایم را معاینه کردند. اینجا هم به زانو، کف و ساق پایم
سوزن کشیدند. دردم نمی گرفت فقط احساس میکردم چیزی به آن
قسمت ها که سوزن می زنند، برخورد می کند. خیلی جاها هم
اصلا چیزی نمی فهمیدم. انگشتان پای راستم به خوبی حس نداشت
و بقیه پایم انگار خواب رفته بود، محل جراحت را پانسمان کردند،
سرپرست تیم پزشکی گفت: جایی که ترکش خورده خیلی کوچیکه
ولی جای حساسیه، بهتره به یکی از شهرهای بزرگ اعزام بشی،
حالا تهران یا شیرازه
بعد وضعیتم را از لحظه اصابت ترکش و روزهای قبل پرسید.
برایش وضع كلیه و پاهایم را گفتم. اعضای تیم شروع به صحبت
کردند. از حرف هایشان که پر بود از اصطلاحات پزشکی، چیز
زیادی نفهمیدم. تنها چیزی که دستم آمده این بود که جراحتم خیلی
جدی است. حرف هایشان که تمام شد. پرسیدم: دکتر زود خوب
می شم؟
فکر کرد ترسیده ام، گفت: ایشاال زود خوب میشی، باید بری
دکترای دیگه وضعیت تو رو ببینن و تصمیم بگیرن. ما اینجا
نمیتونیم عملت کنیم چون ترکش جای حساسیه، به راحتی نمیشه
روش عمل انجام داد. اونجا تصمیم می گیرد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
عمل ساعت دو، سه بعدازظهر بود که از اتاق عمل بیرونم آوردند. بچه
ها که پشت در منتظر بودند، همراه برانکارد من راه افتادند. توی
بخش که وارد شدیم، دیدم گوش تا گوش هم تخت گذاشته اند و
مجروح خوابانده اند. جایی برای من نبود، ناچار با برانکارد مرا
روی زمین گذاشتند و بچه ها دورم را گرفتند، زینب را بینشان
ندیدم. فکر کردم برگشته خرمشهر یک ربع، بیست دقیقه ایی
گذشت. در حال صحبت کردن با بچه ها بودم که صدای زن دایی
ودائی را شنیدم و می گفت: بیا اینجاست
آمدند طرفم. نمی دانم چرا بغض کردم. آنها را بوسیدم، زن دایی با
ناراحتی گفت: دختر این چه کاریه کردی؟ چرا با مادرت اینا
نیومدی؟ حالا خوبه این بلا سرت اومده؟! به خدا مادرت گناه داره.
داغ دیده ، تو رو ببینه چه حالی میشه
دایی که خیلی گرفته بود، حرفی نمی زد. انگار او هم بغض کرده
بود، زن دایی از وضعیت خرمشهر برسید، می گفت: رادیوها که
چیزی نمیگن. عراقی ها تا کجا اومدن و..
مشغول صحبت بودیم که یک دفعه دا از در بخش وارد شد و فورا
مرا که جلوی در بودم، دید قلبم فرو ریخت. دلهره عجیبی وجودم
را گرفت. فکر کردم الان می پرسد: على آن وقت من چه جوابی دارم بگویم. خدا خدا کردم از علی حرفی
نزند. آخر او از کجا فهمیده بود من اینجا هستم، دلم نمی خواست
بفهمد مجروح شده ام
نگران بودم دا با دیدن وضعیتم دیگر نگذارد به خرمشهر برگردم.
از طرفی دلتنگ بودم آرزو می کردم آن لحظه کسی آنجا نبود
خودم را توی بغلش می انداختم و راحت گریه می کردم. سختی
هایی را که کشیده بودم برایش تعریف می کردم. از تمام لحظاتی
که علی را دیدم. زمانی که او را از بیمارستان تحویل گرفتم و به
خاک سپردمش می خواستم این ها را بگویم شاید کمی از درد
جانکاهی که در سینه داشتم کم شود. تمام وجودم حرف بود ولی
شاید نباید از لب باز می کردم. حتی به دایی نادعلی هم که هی
سراغ علی را می گرفت، چیزی نگفته بودم
دا مرا می بوسید و نواز شم می کرد. درست مثل کودکی هایم،
من خیلی زود بزرگ شده بودم. دا همیشه یک بچه کوچک داشت
و به همین خاطر، نمی توانست به من چندان توجه کند. فرصت و
مجالی پیدا نمی کرد، ولی وقتی مریض میشدم، توجه اش زیاد می
شد، بغلم می کرد و باز از مهربانی هایش لذت می بردم به خاطر
همین، آن موقع ها دلم می خواست هیچ وقت خوب نشوم. اما حالا نه. ترس اینکه مانع برگشتنم شود، درونم را به هم ریخت. با لحن تندی گفتم:کی این رو خبر کرد؟ برای چی بهش گفتین من اینجام؟
کسی چیزی نگفت، به خود دا گفتم: از کجا فهمیدی من اینجام؟ کی
بهت گفت بیای؟
یک دفعه صدای زینب را شنیدم: یعنی چه؟ مادرته ها باید بدونه
سر بچه اش چی اومده.
گفتم: سرم چی اومده ؟ من که چیزیم نیست. از همه شماها سالم
ترم
زینب خندید و گفت: آره تو راست میگی. تویی که زیر بغل ما رو
میگیری راه می بری
دا با عصبانیت گفت: گیس بریده مگه بی صاحب شدی که این قدر
سرخود شدی؟ فکر کردی ازتون دورم از حالتون بی خبرم؟ هرکی
از خرمشهر می اومد، می رفتم سراغتون رو ازش می گرفتم. می
پرسیدم بچه های منو ندیدی؟ شماها اصلا به فکر من نیستید.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصت🪴
🌿﷽🌿
دل منو خون گردید. اون از باباتون، این از علی این از شما. من چقدر
باید خون دل بخورم؟
أسم على را که آورد، سعی کردم فضا را عوض کنم، شروع کردم
به خندیدن، بدتر عصبانی شد و گفت: نگاه کن، نگاه کن تو این
وضعیت داره می خنده انگار عروسیشه
این را گفت و زد زیر گریه. دلم به حالش سوخت. گفتم: دا چرا
گریه میکنی؟ من که چیزیم نیست. به ترکش کوچیک بهم خورده،
یکی، دو روز دیگه خوب میشم. بر میگردم خرمشهر
اسم برگشتن را که آوردم بیشتر عصبی شد. با گریه گفت: به خدا
قسم اگه پات رو از اینجا بذاری بیرون قلم پات رو میشکنم.
دایی سعی کرد دا را آرام کند، زینب هم گفت: برای اینا نترسی هر
کدومشون یه پا مرد هستن کلی کار انجام دادن این که اینجا می
بینی رو برانکارد افتاده، زمین و زمون رو به هم می ریزه. ماشاء
الله اون قدر خوب و نجیب اند که آدم حظ می کنه. شما نباید نگران
شون باشی
حالت دا با حرف های زینب عوض شد، انگار باور کرد که من
مجروحم و نباید زیاد سر به سرم بگذارد. کنارم نشست سرم را در
بغل گرفت و بوسید، گفت: شما که گفتید تو دستش ترکش خورده
پس چرا خوابیده؟
گفتند: یه ترکش هم تو کمرش خورده دا بیشتر بغض کرد و گفت: با خودت چی کار کردی؟ مادرت
بمیره. اگه فلج بشی بیفتی گوشه خونه من چی کار کنم؟
گفتم: نترس منو که میشناسی، چیزی ام نمی شه به مسخره گفت: آره
میدونم تو هیچ بلائی سرت نمیاد
بعد دا بلند شد. لیلا را که از لحظه آمدن دا در حال اشک ریختن
بود، در بغل گرفت و محبت های مادرانه اش را نثارش کرد. دا
در حال بوسیدن لیلا که توی این مدت خیلی لاغر شده بود، می
گفت: مادرتون بمیره نگاه کن به چه روزی افتادن چیزی نبوده
بخورین؟ ببین چه طور پژمرده شدن! چقدر آب رفتن....
خودش هم خیلی لاغر شده بود. به نظرم می رسید ده، پانزده
کیلویی وزن کم کرده، دیگر دا آن زن سرزنده و شاداب نبود. با
آنکه مرا دعوا کرده بود ولی خیلی ساکت و آرام شده و هم بزرگی
در چهره اش موج میزد. با اینکه می خواست با ما عادی برخورد
کند ولی چهره ی پر رنج و خستگی اش همه درونش را لو می داد....
حس کردم نسبت به قبل خیلی
ساس تر و کم مطافت تر شده وگرنه این طور جلوی دیگران عنان
از دست نمی داد و سرکوفتم نمی کرد. نگاه که می کرد از چشم
هایش خجالت می کشیدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
همه اش نگاهم به لیلا بود. با آنکه چند بار به او سپرده بودم دا نباید از مساله شهادت علی خبردار
شود باید صبر کنیم تا در موقعیتی که همه فامیل دور هم جمع
هستند خبر را بگوییم باز هم می ترسیدم اختیار از دست بدهد و
چیزی بگوید
ورود آقای بهرام زاده و خانمش وضع را بهتر کرد و دا دست از
گریه برداشت. آقای بهرام زاده آدم خوبی بود، با چنان أحترام و
اکرامی از ما تشکر می کرد که شرمنده می شدیم بعد از حال و
احواله با دایی سراغ دکترها رفتند. آنها گفتند که: مجروح تان باید
اعزام شود فعال پرواز نداریم، باید بماند، شاید آخرشب اعزام
شود.....
یک ساعتی دور و برم شلوغ بود. بدجوری خوابم می آمد. آمپول
های مسکن و آرام بخش اثر کرده بودند. ولی با حضور دا و بقیه
نمی توانم بخوابم. از دا سراغ بچه ها را گرفتم پرسیدم: درس و
مدرسه شون چی شده؟
گفت: هیچی مدرسه ها تعطیله، اینجاها رو هم بمباران می کنه بعد
دا پرسید: زهرا، علی چرا با شما نیومده، خبر داره تو مجروح
شدی یا نه؟ ماندم چه بگویم. زینب به کمکم آمد و گفت: خیالت
راحت باشه على جاش از همه ما
بهتر و راحت تره. با نگاهم از زینب تشکر کردم. ولی از اینکه دا
بویی ببرد به حول و ولا افتادم از دایی چیزی می پرسیدم با زن
دایی حرف می زدم. می خواستم با این کار ذهن دا را از علی
منحرف کنم. کمی بعد پرستار آمد و از همه همراهان مجروحین
خواست بخش را خالی کنند. آقای بهرام زاده، دایی، حسین عیدی و
بقیه خداحافظی کردند و رفتند. ولی دا دل نمی کند. می خواست
پیشم بماند، زینب سعی کرد متقاعدش کند برود. گفت: برای چی
میخوای بموني ؟ تو که کاری از دستت بر نمی یاد. اگه بنا به
موندن باشه من خودم هستم. می مونم ازش مراقبت می کنم. ولی
می بینی که اجازه نمی دن کسی اینجا بمونه
دا که رفت با زینب تنها شدم. او هم می خواست برود. اولش سر
به سرم گذاشت گفت: آنقدر مجروح بردی تحویل بیمارستانها دادی،
بیچاره ها جلز و ولز میکردند تو مطب براشون کاری کنید، گوش
نمیکردید، حالا خودت درگیر بیمارستان شدی
گفتم: غلط کردم. دیگه نمی کنم. آخه ما برای خودشون می گفتیم.
لازم بود برن بیمارستان
گفت: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟ این همه به خودت
میگن باید بمونی بیمارستان زیر بار نمیری
گفتم: مامان این حرفها رو ول کن. حالا می خوای چی کار کنی،
میمونی یا میری؟
گفت: بیمارستان که نمی ذارن بمونم. وگرنه امشب رو پیشت
میموندم. ولی حالا بر میگردم خرمشهر
بعد یک دفعه گفت: زهراء می خوای چی کار کنی، تا کی می
خوای شهادت علی رو از مادرت پنهون کنی؟
گفتم: فعال که نمیگم، بینم بعد خدا چی میخواد. فعلا باید خودم سرپا
بشم......
گفت: الهی بمیرم برای مادرت، انگار بهش الهام شده بود. توی راه
همه اش سراغ علی را می گرفت. قسمم می داد اگر اتفاقی افتاده
بهش بگم، می گفت اگه خبری هم نداری منو با خودت ببر
خرمشهر، بچه ام رو ببینم پرسیدم: شما بهش چی گفتین؟
گفت: بهش گندم، الحمدلله اتفاق بدی نیفتاده. دعا کن هرچی هست
خیر باشه ولی زهرا قبول کن خیلی سخته. این یکی، دو ساعته
خیلی به من سخت گذشت آنقدر که سؤال پیچم کرد. خدا به دادت
برسه. تو چی کار میخوای بکنی باهاش.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
سر تکان دادم و گفتم: نمیدونم گفت: خدا بزرگه، اگه کاری نداری
من برم. اگه دیر بشه ممکنه ماشین گیرم نیاد. پیغامی، حرفی برای
دوستات نداری بهشون بگم.
بغض گلویم را فشرد. زینب شروع کرد به بوسیدنم. اشکهایم
سرازیر شد و به گریه افتادم. گفت: زهرا من دارم میرم، معلوم
نیس کی دوباره همدیگر رو ببینیم
بعد با خنده گفت: شاید رفتم شهید شدم. ولی من کجا و شهادت کجا؟
شاید شهیدایی که به خاک سپردیم شون شفاعت مون کنن تا خدا از
سر تقصیرات مون بگذره. ما رو هم به عنوان شهید به درگاهش
بپذیره
سبک باریش را حس می کردم. دلم از همین حالا برایش تنگ شده
بود. برای اینکه آرامم کند، گفت: تو اگه شهید شدی بی معرفتی
نکنی. من رو هم یادت باشه
گفتم: مطمئن باشي من شهید نمیشم، تو داری میری خرمشهر
گفت: شهادت که فقط توی خرمشهر نیست. الان همه جای ایران
امکان شهادت هست فقط خدا باید کمک کنه تو این راه قدم برداریم
و بعد به شوخی گفت: خب من میرم. می رم دوباره سراغ نون و
پنیر و هندونه.
زینب هم می خواست بلند شود. دستش را می گرفتم و نمی گذاشتم.
میگفتم: تو رو خدا صبر کن. تو رو خدا یه کم دیگه بمون و می
گفت: دختر من بالأخره باید برم، چه الان چه پنج دقیقه چه ده دقیقه دیگه بی قرار بودم. انگار دلم را آتش زده بودند. حسی به من می گفت
که ما همدیگر را نمی بینیم. به نظرم می رسید مثل پرنده ایست که
از قفس آزاد شده، او دلداریم می داد و می گفت: آرام باش، اگه
تونستم. اگه خدا خواست مییام بهت سر می زنم.
با گریه و لبخند زورگی گفتم: این مدت شما در حق ما مادری
گردید. از لیلا مواظبت گردید. هروقت من نیاز داشتم به دادم
رسیدید خیلی بهت زحمت دادیم
با بزرگواری گفت: من هیچ کاری براتون نکردم. شما خودتون
شیرزن بودید و از خودتون مواظبت کردید، من رو هم از تنهایی
در آوردید و دوری دخترم رو برام آسون کردید
گفتم: به بابام بگو من دلم نمی خواست از خرمشهر برم. به زور
منو بردند
گفت: احتیاجی به گفتن نیست. اونا آگاهند. همه چیز رو می دونن،
شهید یعنی زنده، اونا از من و تو زنده اترند. ما اونارو نمی بینیم
ولی اونا ما رو خوب می بینن
گفتم اگه اینجوریه پس چرا هیچ کاری نمیکنن گفت: تو از کجا
میدونی، شاید اونا از خدا خواستن که اینجوری بشه.
گفتم: اگه اینجوریه، اونا خیلی نامردن
گفت: این حرف رو نزن مصلحت خدا بوده تو مجروح بشی. حتما
خیریتی توش هست
از دستش عصبانی بودم. رفتارش با من طوری بود که نمی
توانستم به خودم اجازه بدهم بهش تندی کنیم و با تعرض حرف بزنم.
والا میگفتم: خود تو هم خودخواهی، فقط فکر خودتی. الکی میگی
دوست منی، مادر منی. اگه این طور بود منو اینجا نمیذاشتی
بری
به نظرم می آمد نه بابا ، نه على به من رحم نکردند. زینب هم
دارد با من همین معامله را می کند. فقط مرا می سوزاند
دوباره خم شد و با دستانش صورتم را گرفت که ببوسد. دست هایش
را گرفتم و غرق بوسه کردم و گفتم تورو خدا نرو. صبر کن. شاید
تا فردا خدا خواست و من هم اومدم. الان که شبه، کاری از دستم
برنمیاد. چرا عجله میکنی بری؟ امشب رو بمون همین جا صبح
برو. خیالت هم راحته که وسیله هم هست.
گفت: نه اگه امشب برم بهتره. درسته کاری نمی کنم. ولی حداقل
استراحت می کنم، صبح برای کار سرحالم.
می خواستم نگهش دارم، دوستش داشتم، از رفتن که حرف می
زد، به دلم میلرزید. فکر می کردم این آخرین رفتن است. دیگر
برگشتی ندارد. وقتی می گفت: بروم، یاد بابا می افتادم که می
گفت: دیگر باید بروم. رفتار زینب هم مثل او شده بود. گفتم: بمون
مگه نمیخوای کار کنی اینجا هم کمک می خوان. وایستا اینجا کار
کن، وقتی منو فرستادن بعد برو
گفت: می دونم اینجا کار زیاد هست ولی اونجا کسی نیست......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
هر کسی نمی تونه بره اونجا کاری کنه ما مال اونجاییم و باید همونجا
هم بمونیم، نباید از خرمشهر بیرون بیایم، باید مقاومت کنیم. نباید
راحت بدیم دست دشمن. ما یا دشمن رو بیرون می کنیم یا بالأخره
ما هم شهید می شیم و از این دنیا میریم، ولی از شهرمون
نمیریم
گفتم: پس چرا به من میگید بمون همین جا، برنگرد خرمشهر؟!
گفت: برای اینکه تو با این وضعیت اگر برگردی اونجا نه تنها
کاری از دستت بر نمی داده ممکنه دست و پا گیر دیگرون هم
بشی. بمون بیمارستان، سالم که شدی برگرد ایشاالله تا اون موقع
بعثی ها گورشون رو گم کردن این را که گفت، بلند شد بیشتر
گریه ام گرفت دستش را گرفتم و کشیدم. همان طور که با حرف
هایش دلداریم می داد، دستش را از بین انگشتانم بیرون کشید، چند قدمی که دور شد گریه ام شدیدتر شد. مکث کرد و به عقب برگشت
و گفت: گریه نکن. به خدا می سپرمت. این طوری میکنی من
ناراحت میشم
صورتم را بین دستانم پنهان کردم تا رفتنش را نبینم. هق هق صدایم
بلند شده بود توی دلم می گفتم: تو هم مثل اونا نامردی. بی وفا
ایشالله وسیله گیرت نیاد برگردی من دلم خنک بشه
با رفتن او خیلی احساس تنهایی بهم دست داد. دایی و دا که رفتند،
این حس و حال را نداشتم ولی با رفتن زینب حس کردم غریب
ترین و تنهاترین آدم هستم. از جایی که بودم بدم می آمد. از خودم
پرسیدم: چرا زینب این طور راحت دل کند و رفت. انگار پرواز
می کرد
آنقدر زار زدم تا خوابم برد. باز همان کابوس های تلخ به سراغم
آمد. صحنه های شلوغ و سر و صداهای نامفهوم آزارم می داد.
وقتی می خواستم با هول چشمانم را باز کنم، تصور میکردم نور
شدیدی به چشم می خورد و نمی توانم پلکهایم را باز کنم. می
خواستم جیغ بکشم ولی صدا در گلویم می شکست. در خیالم دست
و پا می زدم و تقلا می کردم. بالأخره از خواب میپریدم. سعی می
کردم بیدار بمانم تا این قدر عذاب نکشم. هوا دم کرده بود. با این
که پنکه های سقفی کار می کردند، خیلی عرق کرده بودم موهای
خیس شده ام به گردنم چسبیده بود. احساس میکردم وزنه سنگینی
رویم گذاشته اند که نمی گذارد تکان بخورم
ی آن تاریکی چیزی نمی دیدم. پنجره ها را با نایلون سپاه استتار
کرده بودند و فقط مهتابی های توی راهرو روشن بود. پرستارها با
چراغ قوه بالای سر مجروحین می آمدند چند بار هواپیماها برای
بمباران آمدند
نیمه های شب پرستار صدایم زد. آمپولی تزریق کرد. سفالكسین
بهم خوراند و پانسمانم
عوض کرد. نزدیکی های صبح پرستارها آمدند و گفتند:
مجروحینی که باید اعزام بشن آماده باشن، هلی کوپتر داره می یاد.
حدود ساعت نه صبح صدای چرخش بال هلی کوپتر را شنیدم. به نظرم توی حیاط پشتی بیمارستان نشست. پرستارها آمدند و سرک
کشیدند و آنهایی را که توی کما بودند، بردند. بعضی ها هم
خودشان گفتند: ما جزو اعزامی ها هستیم.
من چیزی نگفتم. حتی وقتی پرسید دیگه کسی اعزامی نیست محل
ندادم. یکدفعه پرستاری از کنارم رد شد و با تعجب و تحکم گفت:
مگه تو اعزامی نیستی. چرا ساکتی؟ هیچی نمیگی؟
ماندم چه جوابی بدهم. گفتم: من هیچ کسی همراهم نیست. هنوز
خونواده ام نیومدن. گفت: همراه نمی خواهد. قرار نیست کسی
همرات بیاد. گفتم: بالأخره خونواده ام باید بدونن کجا می خوام
برم؟ گفت: خب بعدا بهشون خبر می دی.
گفتم: چه جوری بهشون خبر بدم؟ گفت: به هرحال هلی کوپتر
معطل تو نمیشه. اگه نجنبی میره
از خدا خواسته گفتم. پس بذارین بره گفت: یعنی چی بذاریم برد.
مگه تو اعزامی نیستی باید بری گفتم: از من بدتر زیادند
اونارو بفرستین تا خونواده من بیان منو با پرواز بعدی بفرستید
پرستار دیگه عصبانی شده بود ولی با این حال می خواست رعایت
حالم را بکند. گفت معلوم نیست با این اوضاع دیگه کی هلیکوپتر بیان
ما اینجا نمیتونیم. کاری برات بکنیم بمونی زخمت عفونت میکنه.
اگر ترکش قطع نخاعت کنه عفونت فلجت می کنه اصلا احتمال
مرگ هم هست. می فهمی؟...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتچهارم🪴
🌿﷽🌿
پرستار رفت. صدای هلیکوپتر را می شنیدم انگار بلند می شد و
می نشست. خدا خدا میکردم زودتر برود. وقتی بلند شد، خوشحال
شدم. ساعت حدود ده بود که دایی و آقای بهرام زاده آمدند.
پرستارها به آنها گفته بودند: مجروح شما حاضر به اعزام نشده
دایی خیلی ملامتم کرد. می گفت: اینجا پر از آلودگی و میکروبه.
میگن دارو ندارن. اگه زخم عفونت کنه چی کار کنیم؟
دایی راست میگفت. زمین بخش و راهروها پر از خاک و کثیفی
بود. خون روی زمین ریخته شده بود. باران هم آمده بود و گل و
شل محوطه با رفت و آمدها به داخل بیمارستان منتقل می شد. آب
می ریختند، بشویند، بیشتر آب و گل راه می افتاد. من هم روی
برانکارد روی زمین در معرض خطر بیشتری بودم. دایی و آقای
بهرام زاده دوباره به سراغ پرستارها رفتند. وقتی آمدند و گفتند:
پرستارها میگن معلوم نیست کی هلی کوپتر بیاد. زمان اعزام بعدی
معلوم نیست. شاید یه هفته طول بکشه. ما هم گفتیم؛ اگه اینجا کار
خاصی نداری با آمدن هلیکوپتر ببریم خونه. پرستارها که حرفی
ندارد، ولی گفتن باید منتظر دکترها بشیم از اتاق عمل بیرون بیان.
اونا باید اجازه بدن
آمدن دکترهای متخصص تا بعدازظهر طول کشید. از گرسنگی
داشتم میمردم. وضع کلیه هایم هم مختل بود. با
این همه پژمی که وارد بدنم می شد. هیچ دفعی نداشتم. کل بدنم
ورم کرده بود. گاهی سنگینی پایین تنه ام را حس می کردم ولی
خود پاهایم حس نداشتند. دست هایم از پس به یک حالت مانده
بودند، درد می کردند. پرستارها می پرسیدند: می خوای بهت سوند
وصل کنیم؟
میگفتم: نه
آمپول که می خواستند بزند، به خاطر ورم بدنم دارو توی رگ نمی
رفت و اذیت می شدم میگفتم: آمپول نمی خوام
میگفتند تو دیگه چه مریضی هستیا چقدر سرخودی تا عصر شود
یک عمر بر من گذشت. توی حال بدی بودم. فکر میکردم سرم
سنگین و بزرگ شده چشم هایم را که روی هم می گذاشتم دچار
کابوس و سرگیجه می شدم. این چند روز دمر خوابیدن حساب
کلافه ام کرده بود. از آن طرف دائم هم توی بخش مجروح می
بردند و می آوردند. آه ناله مجروح ها بلند بود. دلم می سوخت اگر
می توانستم بلند شوم کار از دستم بر می آمد
پرستارها خسته شده بودند. تعدادشان جوابگوی این همه مجروح
نبود. گاه غرولند می کردند من هم چشمم به در بود می خواستم
دكترها بیایند و من زودتر از اینجا خلاص شوم ضعف شدیدی داشتم.
دلم یک لیوان چای گرم می خواست. اگر خانه مان بودم تا
عصر چند تا لیوان چای خورده بودم. چند بار به پرستارها گفتم:
تو رو خدا دستهام سبک شدن، کمک کنید به پهلو بخوابم
می گفتند نمیشه خطر داره ممکنه ترکش حرکت کنه.... دیگر جانم
به لبم رسیده بود که دکتر آمد. مرا که دید، تعجب کرد و پرسید این
چرا اینجاست؟ پرستار گفت: خودش نرفته دکتر عصبانی شد و
گفت: چرا نرفتی؟
پرستار گفت: دکتر تا حالا هم هیچ دفعی نداشته
پرسید: چرا سوند نزدید؟
پرستار جواب داد: اجازه نمی ده دکتر گفت: یعنی چه مگه به
دلخواه مریضه. هرچی مریض بگه شما باید انجام بدید؟ بعد رو به
من گفت: شما چرا تو کار درمان دخالت می کشی؟ از ترس بدتر
شدن اوضاع جیک نزدم دایی گفت: اگه اجازه بدید، می خوایم
ببرمش خونه. دکتر گفت اگه می خواین برین خونه باید سر ساعت
داروهاش رو بخوره. آمپول هاش ریش بشه و توی محیط پاکیزه
نگهش دارید. اینجا چون آلودگیش زیاده من هم موافق بردنش هستم
منتهی به هیچ عنوان نباید بلند بشه. کسی هست که به کارهاش
برسه؟.....
آقای بهرام زاده گفت: بله یکی از فامیل های پرستار مون قراره
بیاد بهش رسیدگی کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
تا آقای بهرام زاده داروهایم را بگیرد، دا و لیلا سر رسیدند. همان
موقع آمبولانس هم هماهنگ کردند و مرا داخلی گذاشتند. آقای
بهرام زاده کنار راننده، دا لیلا و دایی عقب پیش من نشستند
دا ماشین راه افتاده شروع کرد به گریه کردن: دالکت بمیره، بشیم
بی کسی، پر کس بی کس، چقدر بدنت ورم کرده
گفتم: آخه چرا گریه می کنی؟
گفت: دلم برای علی تنگ شده علی مادر مرده الان معلوم نیس
کجاست؟ اون هم مثل تو لجباز و یه دنده است، توی بیمارستان که
بستری بوده نمی ذاشت کاری براش یکم این همه درد داشت ولی
مثل تو به روی خودش نمی آورد. هر وقت پیشش می رفتم، می
گفت: چرا اومدی نیا اینجا، می آیی گریه میکنی، تو هم میگی چرا
اومدی؟ چرا گریه می کنی؟ تو هم مثل اون شدی؟ حرف منو گوش
نمیدی. کاش بابات بود، کاش مجروح شده بود، حداقل چند روز
می دیدمش، سیر می شدیم، بعد شهید می شد
حرفهایش آتش به جانم انداخت. توی دلم گفتم: بنده خدا نمی دوني
على الان کجاست، اگه بدونی از بیمارستانش یاد نمی کنی
دلم میخواست می توانستم سر دا را توی بغل بگیرم و نوازشش
کنم. خوب بلد بودم با چه زبانی دا را آرام کنم با خواهم کاری
انجام بدهد. چون از کودکی مرا مورد مشورت خودش قرار داده
بود، می توانستم با تسلط فکری که نسبت به او دارم فکرش را
عوض کنم حالا که این طور گریه می کرد، از اینکه شهادت علی
را ازش پنهان کردم، راضی بودم
وقتی به خانه آقای بهرام زاده رسیدیم، گفتم من نمیخوام با برانکارد
برم تو، زیر دست هام رو بگیرید. تا آن لحظه خیلی تحمل کرده
بودم. تمام بدنم درد می کرد. گردن و دستانم مثل چوب خشک شده
بود. توی آن بیمارستان شلوغ از ترس اعزام جیک هم نمی توانستم
بزنم
چند خانواده از اقوام آقای بهرام زاده که از خرمشهر و آبادان
آواره شده و به خانه آنها آمده بودند به استقبال ما آمدند. پسری به
اسم سعید که از بچه های سپاه خرمشهر بود و برای سر زدن به
خانواده اش آمده بود، در بین جمعیت میهمان حضور داشت، جلو
آمد و سلام و علیک کرد. گفت علی را می شناسد
قلبم فرو ریخت. ترسی تمام وجودم را گرفت. اگر او حرفی می
زد، چه خاکی به سر می کردم، دا هم که طبق معمول به علق
على، عاشیق ماهي ها بود، شروع به قربان صدقه رفتن جوان
کرد، خوشبختانه أو حرفي از شهادت علی نزد داخل خانه شدیم.
زنی افسرده گوشه پذیرایی کز کرده بود، به محض دیدن ما بلند شد
و گفت: خدا لعنت کنه صدام رو، همه مون رو بدبخت کرد. جوونا
رو نیست و نابود کرد
آقای بهرام زاده آهسته گفت: پسر این خانم مفقود شده هیچ خبری
نتونستم ازش به دست بیاوریم، به خاطر همین وضع روحیش به هم ریخته از وضعیت زن ناراحت شدم. شلوغی خانه و
حضور آن همه میهمان برایم سخت بود مریم خانم، زن آقای
بهرام زاده ما را به اتاقی برد مرا دمر روی تشکی خواباندند.
خانم ها
دنبال ما آمدند و احوال پرسی کردند. آقای بهرام زاده از میهمانان
عذرخواهی کرد و گفت: خانم حسینی را تنها بگذاریم باید استراحت کند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتششم🪴
🌿﷽🌿
بندگان خدا از اتاق بیرون رفتند. دا هم می خواست برگردد
پیش بچه ها. گفتم: دا یه کمیام بمون. با حالتی که انگار می
خواست دوباره گریه کند، سر تکان داد و نشست و گفتم کجایید؟
گفت: توی کمپ جنگزده ها
گفتم: من سربندر و ماهشهر اومدم دنبال تون. ولی چون هیچ کجا
رو بلد نبودم، میرگردوندنم. پیداتون نگردم
گفت: من خیلی چشم انتظار تون بودم. به عمو غلامی پیغام داده
بودم، بهتون بگه ما توی کمپ هستیم.
عمو جون کارگر شهرداری بود، بعد بردن زن و بچه اش، به
خرمشهر برگشته بود. ولی من او را ندیدم. این را به دا گفتم. دا
گفت: من دیگه باید برم سراغ بچه ها الان بی صاحب بودن اونجا
گفتم: چرا میگی بی صاحب موندن؟ دا خدا صاحب ماست از حال
و روز بچه ها پرسیدم. از دستشان شاکی بود. می گفت: زینب
خیلی بهانه پاپا را
گیرد. لجباز شده، اذیت می کند دا که رفت با لیلا توی اتاق تنها
شدیم، چند وقتی بود که توی یک خانه و کنار خانواده بودم، حالا
احساس خوبی داشتم به پهلو خوابیدم تا خستگی ام دربیاید. لیلا
اصرار میکرد دمر بخوابم
گفتم: خسته شدم. ولم کن. حالم خوبه بعد شروع کردیم به حرف
زدن از خرمشهر گفتیم. هیچ خبری از آنجا نداشتم وضعیت جنگ
برای مان گنگ بود مهم ترین چیزی که آزارمان می داد، این بود
که عراقیها الان تا کجای خرمشهر جلو آمده اند. چه بلایی سر
عبدلله معاوی آمده، خوب شده یا نه. با آن وضعی که داشت، امیدی
به زنده ماندنش نبود. ولی دلمان نمی آمد بگوییم شهید شده روحم
برای خرمشهر پر میکشید. احساس می کردم سالهاست بابا و علی
را ندیده ام. دلم می خواست خوابشان را بیم و آرام بگیرم
فروید ، خانم پرستاری که فامیل آقای بهرام زاده بود، آمد. زن
خوب و خوش برخوردی بود. کلی با من و لیلا خوش و بش کرد. آمپولهایم
را تزریق کرد و رفت. اذان که دادند، خانم آقای بهرام زاده آفتابه
و لگن آورد. وضو گرفتم و نماز خواندم. سفره شام را هم برای
من و ليلا در اتاق پهن کردند. شام شوربا با سوپ بود. بعد میوه
تعارفمان کردند. نزدیک یک ماه میشد که به این نوع غذا و میوه
لب نزده بودیم. به میوه ها که نگاه کردم، یاد بچه های مطلب
شیباني افتادم، از یاد آوری اینکه آنها الان در حال چه کاری هستند
و چند وقت است که چیز درست و حسابی نخورده اند، ناراحت
شدم. یاد منصور، حسن هم افتادم. حتما تا الآن خیلی در
سختی بوده اند، با این فکر و خیال ها دلم نیامد میوه بخورم.
زن آقای بهرام زاده می آمد و می رفت و پذیرایی می کرد، من که
غمزده و ناراحت بودم ترجیح دادم بخوابم........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
نمی دانم چه مدت خانه آقای بهرام زاده ماندیم. فکر می کنم پنج،
شش روزی شد. آقای بهرام زاده شماره تلفن خانه را به بیمارستا
داده بود تا به محض آمدن هلیکوپتر ما را خبر کنند، خودش هم مرتب زنگ می زد. مریم خانم زنش با تواضع کارهایم را انجام
می داد. با وجود آن همه میهمان در خانه اش حتی به لیلا هم اجازه نمی داد کمکش کند. میگفت: تو فقط کنار خواهرت باش از او
مراقبت کن
سر ساعت، خوردن داروهایم را گوشزد می کرد. غذا می برد و
می آورد. دست پختش خیلی خوشمزه بود. بوی غذا تا آماده شود،
اشتهایم را تحریک می کرد ولی وقتی جلویم می گذاشتند، اشکم در
می آمد و چند لقمه با بغض فرو می بردم. یک بار هم کف اتاق
نایلون پهن کرد. لگن آورد و با کمک لیلا سر و دست هایم را
شست و بعد با پارچه نمدار شکمم را تمیز کردند. خجالت میکشیدم
ولی چاره ایی نداشت
خانواده آقای بهرام زاده مثل خودش خیلی منضبط و مرتب بودند.
آنها واقعا برای ما سنگ تمام گذاشتند. اعتقاد آنها به سادات از یک
طرفه شهادت بابا و ماندن مادر خرمشهر از طرف دیگر باعث می
شد خیلی احترام بگذارند. طوری که من و ليلا حسابی شرمنده می
شدیم
خانم پرستار هم مرتب می آمد، ولی شیفت داشت به لیلا یاد داده
بود چطور تزریق را جام بدهد. با راهنمایی های او لیلا پاهایم را
ماساژ می داد. با این حال می ترسید قطع نخاع شوم. با این مراقبتها
و ورزش ها به تدریج دفع بدنم بهتر شد. کم کم ورم ها می خوابید
و معلوم می شد چقدر لاغر و ضعیف شده ام. طوری که وقتی دا به
ما سر زد و خواهرم، زینب را آورد، بچه از دیدن من
ترسید و اصلا به طرفم نیامد. پشت دا قایم شده و من که بی
تابش بودم، هی صدایش میزدم و می گفتم بیا زینب جان بیا. منم
زهرا
نگاهم می کرد و دوباره قایم می شد. ليلا بغلش کرد تا ترسش
بریزد کمی طول کشید تا راضی شد. علی رغم
این حالت هایش وقتی کنارم آمد خودش را به
چسباند، سرش را روی سینه ام می گذاشت. روی صورتم دست می
کشید. من هم موهایش رو نوازش می کردم و صورتش را می بوسیدم.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
کم کم به حرف آمد. حالا دیگر نمی توانستیم نقش بشویم، همه اش
می گفت: دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی؟ چرا ما رو فرستادی
خودت موندی؟ چرا نذاشتی ما پیشت بمونیم؟ کی میریم خونه مون؟
دیگه خسته شدم پس بابا کی می یاد؟
هرچه میگفتم، چیز دیگری می پرسید زینب هم لاغر شده بود.
معلوم بود خیلی جاش ناراحت بوده، حالت پژمرده ایی داشت.
موهایش ژولیده و دستانش از چرک کبره بسته
بودند، زیبی که همیشه مثل گل شاداب و با طراوت به نظر می
رسید و با لباس های یک رنگی که بابا برایش می خرید مثل
یک عروسک بود، حالا به چه شکلی در آمده بود. و پیراهن بلند
چیت با پیژامه گل و گیاه راه راه تنش بود، به خاطر سردی هوا
بلوز کاموایی زبری روی پیراهنی به تن داشت. یک روسری توری
سه گوش هم سرش بسته بود. از این نوع لباس پوشیدنش خیلی
ناراحت شدم. از همه بدتر موهایش بودند که مثل گونی زبر و خشن شده بودند. در حالی که چشم هایم پر از اشک شده بود و
دستان زینب را می بوسیدم، به دا گفتم: این چرا این جوریه؟ چرا
آنقدر چرک شده؟ دستهاش رو نگاه کن چقدر زبر و سخت شدن
گفت: چه کار کنم، آب نیست با یه بدبختی تونستم یه بار حمومش
بدم. تو هم دلت
خوشه. من دیگه حوصله خودم رو هم ندارم.
از حرفم پشیمان شدم. از ظاهرش معلوم بود دل و دماغ میچ کاری
را ندارد و افسرده است. البته شیله اش را هنوز به نشان عزادار
بودن روی پیشانی آورده و از پشت گره زده بود
به نظرم تنها، امید به دیدار على او را زنده نگه داشته بود وگرنه
از غصه بابا دق مرگ می شد. هرچند آن قدر زن مغروری بود
که نشان نمی داد چقدر شوهرش را دوست دارد
حتی یادم هست بابا گاهی به شوخی و خنده می گفت: بالاخره ما
نفهمیدیم تو چقدر منو دوست داری
حالا من می فهمیدم میزان دوست داشتنی چقدر بوده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef