#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
چند قدمی جلو نرفته بودیم که خمپاره ای نزدیک مان منفجر شد و
باز و بم ترکش خورد و دستم از یکی از اسلحه ها جدا شد. اورکت
نظامی شان را در آوردند و روی دستشان انداختند و من به آن
چنگ زدم. باز حرکت نکرده آتش خمپاره ها آنقدر زیاد شد که هر
دو نفر توی خاک ها شیرجه زدند و من هم روی زمین افتادم. نیم
ساعتی به همان حال بودیم.
توی این فاصله زمانی، یاد بچگی هایم افتادم روزی که از عراق
آمدیم و توی همین بندر بابا را دیدیم. آن دفعه یک سالی می شد که بابا را ندیده بودیم و حالا پانزده روز بود. آن روز واسم قشنگترین
و شیرین ترین روز زندگی ام بود اما امروزه، یادم آمد توی میر
بط العرب، هر چه به مرز ایران نزدیک می شدیم، خوشحال تر
می شدم. از طرفی تعجب می کردم که چرا خشکی در کار نیست،
پس ایران کجاست؟ چرا می گویند به مرز ایران رسیده ایم ؟! نمی
دانستم مرز آبی یعنی چه و چطور بدون هیچ علامت و پرچمی
مشخص می شود، در یک نقطه قایق ما ایستاد و ما را به قایقی
بزرگتری منتقل کردند. من که از آب می ترسیدم با تکان های قایق
زهره ترک مي شدم
وقتی قایقی ایرانی حرکت کرد، دیگر به این فکر می کردم اگر بابا
را دیدم چه کار کنم. بعد این همه مدت خجالت می کشیدم توی
بغلش بپرم. بعد مثل همیشه به ایران فکر کردم دایی حسینی در
یک سالگي من از بصره به ایران آمده و تشکیل خانواده داده بود.
گاهی نامه هایشان برای پاپا و میمی عکس می فرستادند. لباس
های تمیز و شیک دایی و خانواده اش به نظرم خیلی قشنگ بودند.
آنها مثل ما دشداشه تن شان نبود. با آن سن کم فهمیدم زندگی در
ایران با عراق فرق های زیادی دارد. از آن طرف می می آنقدر
قربان صدقه دایی حسین می رفت و بلاگردانش می شد که دیدن
آنها آرزوی ما بود. بالاخره به و رسیدیم و بابا و دایی حسینی را
دیدیم. بابا اصلا نگذاشت ما عکس العملی نشان دهیم. خودش به
طرفمان درید، هوله مانده بود کداممان را بغل کند. به دا که رسیده چشمان هردویشان پر از اشک شد خوب نگاههایشان را به خاطر دارم، هیچ حرفی به هم نزند و فقط آن نگاهشان همه حرف ها را زد حجم آتشی که کم شد، برانکارد آوردند و ما همان طور دمر توی برانکارد گذاشتند با جابه جا شدن ها هم باز هم دردی توی پاهایم احساس نمی کردم. فقط درد بدی توی ستون فقرات و بعد سر و گردنم می پیچید که به نظرم قابل تحمل بود. همه اش فکر میکردم. من که قطع عضو نشده ام و مشکل جدی ندارم، چرا باید بروم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلششم🪴
🌿﷽🌿
آمبولانس درب و داغان و بدون شیشه ایی، پشت خانه های کلی
آماده بود. قبل از رسیدن و مجروحان دیگر را در آن جا داده
بودند، مرا روی صندلی جلو گذاشتند. نمی توانستم بنشنم. در یک وضعیت نامشخصي به پهلو قرار گرفتم و کنار من، همان دختر که او هم ترکشی به زانویش خورده بود، نشست. من که قادر به کنترل خودم نبودم با تکان های ماشین سمت فرمان ماشین نزدیک می
شدم. راننده هم که به خاطر کمی جا در سمت خودش نشسته بود، با یک دست فرمان و با یک دست دیگر در را نگه داشته بود
توی راه چون کج نشسته بودم، صورت مجروح بدحال را پشت
آمبولانس میدیدم. به نظر در اغما به سر می برد. حالت چشم
هایش برگشته بود و از گلویش صدای خر خرمی آمد کم کم آن
صدا هم قطع شد
هر چه می گذشت، سر دردم بیشتر می شد و احساس میکردم سرم
لحظه به لحظه بزرگ تر می شود و الان است که منجر شود. نمی
دانم از چه مسیری به عقب برگشتیم جلوی مطب دکتر شیبانی که نگه داشت، همه از مطب بیرون پریدن دلم می خواست پیاده شوم
ولی بدون کمک کسی نمی توانستم کوچک ترین حرکتی بکنم. آقای
نجار نگاهی به هفت، هشت مجروحی که عقب آمبولانس بودند
کرد و گفت: همه باید به بیمارستان منتقل شوند
سراغ من هم آمد و گفت: وضع شما هم ناجوره
بعد نگاه معنی داری به من کرد حس کردم میخواهد به من بگوید:
دیدی بالاخره کار خودت رو کردی
دخترها دورم ریختند. به نظر خودم بدنم خیلی باد کرده بود. چیز
زیادی نمی فهمیدم فقط یادم هست که صباح وقتی خون های روی
صندلی و کف ماشین را دید، گفت: بهت نگفتم برگرد، ببین چه
بلایی سر خودت آوردي، اگه برمی گشتی به این روز نمی افتادی
حال جواب دادن را نداشتم، زهره و صباح هم عقب سوار شدند.
در آمبولانس را بستند و راه افتادیم،
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
چون از زمان مجروحیتم و
سوار شدن به آمبوالنس زمان زیادی طول کشیده بود و خون
زیادی از دست داده بودم، احساس سرما می کردم. هر لحظه که
میگذشت ہی حال تر می شدم و بدنم سست تر می شد
دوست داشتم بخوابم. به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت
خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه
داشتم خونی شده بود و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت. به
این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد. از دیدن
شدت خونریزی کمی ترسیده بودم. به خودم دلداری می دادم؛
چیزی نیست. مگه به مجروح ها نمیگفتیم اینا جبران میشه؟! حالا
می فهمی وقتی با مجروحها حرف می زدی اونا نای حرف زدن
نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود
آمبولانس جلوی در زایشگاه آنطرف پل نگه داشت. همه نگران
حال آن مجروح بدحال بودند و می خواستند او را به پزشک
متخصص برسانند. اما همین که در آمبولانس باز شد و چشم پرستار
به او افتاد گفت: بریدش سردخونه
از این لحظه به بعد من دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم. چشم
که باز کردم زهره هادی را بالای سرم دیدم. او سرمی را که به
دستم وصل بوده بالا نگه داشته بود قیافه اش نشان میداد چقدر
نگران است. تا دید چشم باز کردم. پرسید: درد داری؟چشم گرداندم، روی تختی در آخر یک سالن شلوغ و پر از
مجروح مرا خوابانده بودند. سیاح و زهره به پرستارهایی که در
حال کار بودند، می گفتند: بیایید به مجروح ما هم رسیدگی کنید
بعد از چند بار رفت و آمد خانمی آمد و گفت: لزومی نداره سر و
صدا کنید. آروم باشید مجروح شما هم رسیدگی میشه
صباح گفت: ما سر و صدا نمی کنیم. منتهی این داره حالش بدتر
میشه من به زحمت گفتم: من چیزیم نیست......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
این خانم که روپوش سفید و روسری مشکی به سر داشت، جلو آمد
و به آرامی نواز شم به پیشانی ام را بوسید و با مهربانی پرسید:
کجا مجروح شدی؟ گفتم: سناب رسید: سنتاب کجاست؟ گفتم یکی
از دره های بندره گفت: مگه اونجا دست عراقی ها نیفتاده؟؟ تو
اونجا چی کار می کردی؟ گفتم خب ما هم با اونا درگیر بودیم. من
امدادگرم گفت: خب الان می آییم ازت عکس می گیریم. اصلا
نگران نباش. میتوئی طاق باز بشی
گفتم: نمیتونم گفت: خب اصلا نیازی نیست. همین جوری باشی.
بعد رفت. تا دستگاه را بیاورد، می آمد و دلداری ام می داد، مرا
می بوسید و می گفت: دارند از مجروحها عکس می گیرند. الان
میپان از این همه اظهار لطفش تعجب کرده بودم. بعد از مدتی
دستگاه بزرگ و سنگین ارولوژی را که روی پایه چرخداری قرار
داشت با کمک مردی آوردند. دستگاه را آنقدر روی سر مجروحان
این طرف و آن طرف کشیده بودند که کثیف و خونی شده بود و
کلی ای دست و چسب رویش مانده بود
وقتی می خواستند دستگاه را روی بدنم تنظیم کنند، همراهان
مجروحی که کنار تخت من بود و خیلی از قسمت های بدنش دچار
شکستگی شده بود، گفت: اول از مجروح ما عکسی بگیرید. این
خانوم که چیزیش نیست
به مجروح نگاه کردم خاکی و خون آلود ناله میکرد و چندان به
هوش نبود. مرد رادیولوژیست گفت: این خانوم ظاهرا حالش خوبه
اما زخمش جای خاصیه
دستگاه را آوردند و پنج، شش عکس از زوایای مختلف از من
گرفتند. آن خانم پرستار هربار که دستگاه را تنظیم می کرد، با
مهربانی دستم را می گرفت یا به روم دست می کشید تعجب کرده
بودم چرا مثل یک مادر با من رفتار می کند. یاد دا می افتادم و
دلتنگیام بیشتر می شد
بعد از من از آن مجروح عکس گرفتند. ظهور عکسها ده دقیقه
بیشتر طول نکشید. تا آن موقع روی زخم را با گاز تمیز کردند و
بتادین ریختند. گازهایی که میگذاشتند به خاطر خونریزی زیاد
سریع آلوده می شد، آنها را عوض می کردند. سرم دیگری آوردند
و چند تا آمپول هم به عضله تزریق کردند. بعد از
مشخص شدن گروه خونی ام یک کیسه خون هم به دست دیگرم
زدند، زهره و صباح به پرستارها کمک می کردند و مرا دلداری
می دادند عکس ها که آماده شد، همان پرستار گفت: ترکشی به
جای حساسی خورده، شما رو هم نمیشه زیاد تکون داد اینجا کار
زیادی از دست ما برنمیاد, باید اعزام بشی. نگران نباش مامی فر
مسنیمت جایی که امکانات و تجهیزات بیشتری داشته باشه
چون فکر می کردم مساله خاصی ندارم و دو، سه روزه خوب می
شوم، گفتم: من نگران نیستم. فقط شما دعا کنید من زودتر برگردم
خرمشهر
گفت: دعا می کنم زودتر خوب بشی
باز در اثر خونریزی با تحت تأثیر داروها سست و خواب آلود
شدم. زمانی متوجه اطرافم شدم که در بیمارستان شرکت نفت بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
اینجا خیلی منظم تر از اورژانس زایشگاه بود. هم همة آنجا داشت
دیوانه ام می کرد. اینجا فاصله بین تخت ها زیاد بود و حدود بیست
یا سی تا مجروح سرد بستری بودند. از پنجره های رو به آفتاب
نور به داخل می تابید، دیگر بوی خون نمی آمد. زهره و صباح هم
کنارم نبودند. از اینکه در بخش مجروحان مرد بستری شده بودم
أحساس خوبی نداشتم. وقتی پرستارها متوجه شدند به هوش
آمدهام، دکترها را خبر کردند. یک دفعه دور تختم شلوغ شد،
شروع یه معاینه کلیه ها، پهلوها و پاهایم کردند. می پرسیدند: درد
نداری؟
میگفتم نه.
به کف پاهایم سوزن فرو می بردند و می پرسیدند: حس می کنی؟
میگفتم: نه، من فقط سنگینی پاهایم را حس می کنم. اصلا نمی دونم
زانوهام یا انگشت های پایم کجا هستند
یک سری دارو و آمپول نوشتند و رفتند، از اینکه جلوی روی آن
همه آدم با این وضعیت خانواده ام، ناراحت بودم. مرتب می گفتم
من رو از اینجا ببرید
می گفتند: جا نداریم یکبار گفتم: توی راهرو هم که شده من رو
بذارید. من اینجا معذبم. یه چادری بکشید روم
ولی هیچ کی گوشش بدهکار نبود. یعنی فرصتی برای گوش کردن
نداشتند، تحت فشارهای چی و جسمی خوابم برد. نمی دانم چه
ساعتی بود که با سر و صدای زنی بیدار شدم زن جوانی روی
ویلچر نشسته، سر و صدا میکرد و می گفت: من اینجا نمی مونم.
اینجا کثیف شده است. زخمهام اینجا عفونت میکنه. من رو منتقل
کنید.
پرستارها که از دستش عصبانی شده بودند، می گفتند: خانم چرا این
جوری میکنی؟ بقیه که حالشون از شما بدتره همچین
کارهایی نمی کنند
گفت: من کاری ندارم. من خبرنگارم. من امشب اینجا نمی مونم.
من رو اعزام کنید تهران تختی آوردند و کنار تخت من قرار دادند.
زیر بغلش را گرفتند و گفتند: خودت هم کمک کن فریادش روی تخت
موقع انتقال دادش هوا رفت: پام درد میکنه و روی تخت دراز
نکشید. نشست و پای مجروحش را دراز کرد. دو نفر هم که
همراهش دند کنار تخت ایستادند. کمی بعد دکتر آمد و پرسید:
زهره حسینی کیه؟ من و آن خانم هر دو گفتیم: منم به هم نگاه
کردیم از قضا اسم و فامیل هردویمان یکی بود. دکتر گفت: اونی
که ترکش به ستون فقراتش خورده
وقتی معاینه دکتر تمام شد و رفت، دختر از من پرسید اهل همین
جایی ؟
پرسید: چه جوری زخمی شدی؟
گفتم: من امدادگرم توی ستناب مجروح شدم
گفت: می دونم کجا رو میگی۔ اونجارو میشناسم. من از تهران
اومدم خبرنگارم. خبر تهیه می کنم. عکس می گیرم و می فرستم
تهران
بعد پرسید: تو ناراحت نیستی اینجایی؟ چرا تا حالا با این زخم
منتقل نشدی؟
گفتم: خودم نمی خوام منتقل بشم، ناراحت هم نیستم، می خوام
زودتر برگردم خرمشهر فقط از اینکه توی این بخش هستم ناراحتم
گفت: با این وضعیت باید بگی منتقلت کن. برو شهرهای دیگه
گفتم: من هم مثل بقیه، هر کاری برای اونا کردن برای من هم می
کنند گفت: خیلی خوشبینی، ترکش جای خطرناکی قرار گرفته.
الان این دکتره گفت گفتم: اگه دست خودم بوده اینجا هم نمی موندم
بر می گشتم خرمشهر مطلب شیبانی گفت: می دونم کجا رو میگی۔
اومدم اونجا او می خواست باز هم به صحبت کردن ادامه بدهد
ولی من حال و حوصله نداشتم راستش از جیغ جیغ کردنهایش
اصلا خوشم نیامد. چند بار بهش گفتم: یه کم تحمل کن اینجا وضع
همه از من و شما بدتره. دکترها و پرستارها همه خسته اند. راه به
راه مجروح می باران، این ها هم از پا افتادن
می گفت: نه با سر و صدا نکنی به آدم رسیدگی نمیشه. درسته
ترکش به اندازه یه عدسه، ولی خورده تو زانوم، خیلی درد دارم
دکتر زانوی او را معاینه کرد و گفت: الان وسیله نیست که شما
بخوای بری، باید وسیله باشه
گفت: شما برگه اعزام من رو بنویسید. ما خودمون وسیله پیدا می کنیم
بعد به کمک دو مرد همکارش روی ویلچر نشست و از بخش
بیرون رفت. صدایش را از اسٹیشن پرستاری می شنیدم که با
پرستارها بحث می کرد. آخر هم برگه اعزام گرفتند و رفتند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاه🪴
🌿﷽🌿
دست هایم از بس به یک حالت مانده بودند، خشک شده، رمق
نداشتند. معده ام از گرسنگی به هم سابیده می شد و پرستارها می
گفتند: باید آمپی، باشم. یعنی ناشتا بمانم
آن لحظه آرزو کردم ای کاشی وقتی دکتر سعادته موقع ناهار می
خواست برایمان کنسرو ماهی بیاورد، تعارف نمی کردیم و یک دل
سیر غذا می خوردیم تا الان این قدر احساسی ضعف نکنم. باز
خوابم برد. یکبار که چشم باز کردم، دیدم جوان مجروحی که
پاهایش پانسمان بود در حالی که طاق باز خوابیده نماز می خواند.
یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخوانده ام. همان موقع
پرستارها پاراوان آوردند و دورم گذاشتند. نفسي راحتی کشیدم.
هوا به تاریکی می رفت. بدون اینکه بدانم قبله به کدام طرف أست،
غرق در خون بدون وضو شروع کردم و نمازم را خواندم. بعد از
نماز احساس خوبی داشتم و با اطمینان از وجود پاراوان و مرا از
دید دیگران دور نگه می داشت، خوابیدم. هر وقت بیدار میشدم،
حس می کردم تو دره ای گمشده ای هستم. توی ذهنم همه چیز سفید
بود. انگار همه چیز از ذهنم پاک شده بود. چون دورم پاراوان بود
کمی طول می کشید بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده. شب
سختی بود که صبح نمی شد، بعد هر بیدار شدنم فکر می کردم
فقط دو سه دقیقه چشم هایم روی هم برده. در حالی که وقتی از
پرستارها زمان را می پرسیدم، می دیدم ساعت ها گذشته.
در طول شب چندین بار پرستارها صدایم کردند، چون خونریزی
جراحتم بند نیامده بود، مرتب ملحفه ها را که تا کمرم خیس خون
بود، عوض می کردند. دارو توی سرم ریختند و کیسه خون جدید
وصل می کردند. اصلا متوجه جراحت بازویم نبودم. فقط میدیدم
بازویم را می گرفتند. درد می گرفت. می خواستند لباس هایم را
قیچی کند. می گفتند از خشک شده به لباس هات آلوده است.
نگذاشتم. با اصرار شلوارم را قیچی کردند و از بیمارستانی به من
پوشاندند. سوند هم اذیتم می کرد. هر چه می گفتم: این را از من
جدا کنید. پهلوم می سوزه. می گفتند: نمی شه آخر سر گفتم: می
خوام برم دستشویی
سوند را در آوردند و مرا روی ویلچر نشاندند. با کمک پرستارها
دستشویی رفتم. تمام چیزی که دفع شد، خون رقیق بود. بعد از آن
کمی سوزش پهلوهایم کم شد. بعد دستگاه هایی آوردند که به صفحه
ایی تلویزیونی وصل بود، مرا به پهلو خواباندند و سیم های دستگاه را
به دست و پایم زدند و یک چیز کلاه مانند هم سرم گذاشتند. نمی
فهمیدم چه کار
کنند. روز بعد را هم نمی دانم چطور گذشت. صبح شد، ظهر شد،
شب شد. اصلا به حال خودم بودم از خودم میپرسیدم چرا این قدر
می خوابم. گاهی با اضطراب می پریدم.
ترسیده ملحفه از رویم کنار رفته باشد. گاهی هم که چشم باز می
کردم می دیدم دکترها دور و برم هستند. سؤال پیچم می کردند.
کف پاهایم سوزن می کشیدند. یک بار شوک الکتریکی روی دست
ها و گردنم گذاشتند. سوختم و صدایم در آمد. در حالی که روی
پاهایم چیزی حس نکردم. صبح روز دوم، در واقع صبح بیست و
دوم مهر با درد بدی بیدار شدم، انگار از یک خواب طولاني بلند
شده بودم. دیگر آن منگی را نداشتم. متوجه همه چیز می شدم.
پاراوان دورم نبود. انتهای سالن دو، سه تا مجروح بستری بودند.
به وضع و حال خودم نگاه کردم همچنان دمر خوابیده بودم. بی
حسی ام بر طرف شده در عوض درد شدیدی در کمر و پاها
خصوصا پای راستم داشتم. پاهایم بدجوری می لرزیدند. طوری که
بدنم هم می روید و سردم می شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
گاهی از شدت درد خیس عرق
می شدم. کم کم کار به جایی رسید که لبه روسری ام را مچاله و
بین دندان هایم گذاشتم و فشردم. پاهایم را با دست نگه داشتم. فایده
ای نداشت. پرستارها را صدا زدم. گفتند: طبیعیه. تا الان هم چون
بی حس بودی این درد رو متوجه نمی شدى الان برات مسکن می
زنیم و امشب اعزام می کنیم.
گفتم: نه تورو خدا نه. من نمی خوام برم
اشکم در آمد. یاد روزهایی افتادم که علی تک و تنها توی
بیمارستان بستری بود. یا وقتی بابا مصدوم شده بود، یک زمانی
بابا روی در به کار می کرد، یک الوار سنگین روی پایش افتاده و
له و لورده اش کرده بود. توی بیمارستان خوب بهش رسیدگی
نکرده بودند. محل زخم هایش عفونت کرد و دچار تب شد. خوب
یادم بود که بابا چطور درد می کشید، طوری که موقع ضماد
مالیدن شکسته بند از درد بیهوش می شد. اما صدایش در نمی آمد.
من آن موقع چهار سال داشتم. می دیدم دا این جور وقت ها به
بهانه ایی گوشه ایی می رود و اشک می ریزد. بغضش که کم می
شد، پیش بابا بر می گشت
یاد آوری این ها دلتنگی ام را برای بابا و علی بیشتر می کرد.
دوست داشتم الان بالای سرم می آمدند. آن وقت هر چقدر درد
داشتم برایم ناجیز می شد. از آن طرف از این مجروحي هرچند
کوچک که باعث شده بود از شهرم دور بشوم دلخور بودم. به خدا
می گفتم: خدایا چرا حالا میگذاشتی عراقی ها رو که بیرون کردیم
بعد من رو از دست و پا می انداختی
دوباره می گفتم: من که از تو شهادت خواسته بودم. این چیه روزی
من کردیا من طاقت ندارم.
بعد خطاب به بعثی های متجاوز میگفتم: خاک بر سرتون شما که
شلیک کردید به جای خمپاره شصت، توپ دویست و سی می
فرستادید کارم رو تموم می کردید......
پرستار خوش اخلاقی با خطاب قرار دادنم مرا از فکر و خیال
بیرون کشید. گفت: به به چه عجب خانوم بیدار شدن، امروز حالت
خیلی بهتر از دیروزه
بعد که خالی خون و بم را از دستم جداکرد. رگ هایم خشک شده
انگشتان دست و پایم کبود شده و ورم کرده بود. دوست داشتم
مچاله بشوم و دست و پایم را جمع کنم. از گرسنگی داشتم می مردم
ولي خجالت میکشیدم بگویم گرسنه ام. پرسیدم: باز می خواید بهم
سرم وصل کنید؟
گفت: نه دیگه از امروز می تونی غذا بخوری.
رفت و یک بیسکوئیت ویفر آورد و دستم داد. در حال خوردن
بیسکوئیت بودم که زینب خانم، لیلا، زهره، صباح، حسین و عید
محمدی با راننده آمبولانسی که مرا خارج کرده بود،
وارد بخش شدند، زینب قبل از همه به طرفم دوید. سرم را بغل کرد و بوسید و گفت: دختر تو برای چی رفتی این بلا رو سر خودت
آوردی؟ من جواب مادرت رو چې بدم نگفتی میزی خط یه اتفاقی
برات می افته، این مادر بیچاره ات چقدر باید تحمل کنه؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم حالا که طوری نشده، می بینی که سر و مرو گنده ام باز
مادرانه بغلم کرد. سرم را در سینه اش فشرد و چند بار گفت: خدا
رو شکر. خیلی نگرانت بودم. زینب که کنار رفت، دخترها یکی
یکی جلو آمدند و رویم را بوسیدند. لیلا آرام بود، ولی توی
چهره اش ناراحتی و نگرانی را می دیدم. توی گوشش گفتم: باور
کن مهم نیست. یه ترکش کوچولوئه خیلی کوچولو و حسین عیدی هم
که انگار مسئول وقوع این حادثه بود، با ناراحتی گفت: آبجی تو
نباید میرفتی وظیفه من بود که برم گفتم: من رو که به زور نبردند.
تازه مگه تو امدادگری؟ گفت: اون از عبدلله این هم از شما یکی
یکی دارید مجروح می شید، من از خودم خجالت میکشم که هنوز
سالمم
زینب گفت: قرار نیست که همه مجروح و شهید بشن. این جوری
کی جلوی دشمن رو اینده بگیره؟ خدا اگه ما رو دوست داشته باشه
بالاخره می بره پیش خودش. اگه هم از ما راضی باشه صبر می
کنیم رضایتش رو جلب می کنیم. فعلا که رضایت خدا در اینه که
ما بایسیم و مقاومت کنیم. ایشاالله زهرا هم خوب میشه با همدیگه
مقابل دشمن می ایستم نگران نباشید بعد پرسید: وضعتت چطوره؟
چه کار باید بکنی؟
توی خواب و بیداری شنیده بودم جزو اعزامی ها هستم. از ترس
اینکه مرا به ماهشهر اعزام کنند، تصمیم گرفتم با اینها به خرمشهر
برگردم. به همین خاطر، در جواب زینب گفتم: چی دیگه باید
برگردم خرمشهر، بهم گفتن میتونم برم با تعجب گفت: با این
وضعت برگردی خرمشهر مگه میشه؟
دخترها هم گفتند: بذار بریم بپرسیم چی کار باید بکنیم، چی شده که
گفتن تو مرخصی گفتم: نه نیازی نیست. اینا سرشون شلوغه بیایید
بریم
قبول نمی کردند. من با اصرار توجیه شان کردم. از دخترها کمک
خواستم. مرا روی تخت نشاندند. سنگینی بدی نوی پاهایم احساس
می کردم. گفتم بغلم رو بگیرید، زینب و لیلا پاهایم را که به
اختیارم نبودند، از تخت آویزان کردند. بعد دست هایم را روی
شانه های این دو نفر انداختم، زینب و لیلا راه افتادند. من هم که نمی توانستم قدم بردارم پاهایم روی زمین کشیده می شدند. چند
قدمی که رفتیم دیدم شلوارم خیلی کوتاه است به زهره گفتم ملحقه
را رویم بیندازد
آن قدر بیرون بخش شلوغ و پرهیاهو بود که کسی متوجه خروج
من شد تا از سالن بیرون بیاییم، دلهره و اضطراب داشت مرا می
کشت. دعا دعا می کردم کسی مرا نبیند و دروغم آشکار نشود. از
سالن که خارج شدیم کمی خیالم راحت شد. ولی تا از بیمارستان
بیرون بیاییم و توی جاده اصلی بیفتیم دل توی دلم نبود، وقتی
مطمئن شدم کسی متوجه فرار من نشده، شروع کردم به حرف
زدن به دخترها گفتم: چه عجب یادی از ما کردید، اومدید سری
زدید؟
کفتند: چند بار اومدیم بیهوش بودی
بعد از وضعیت مطب شیانی پرسیدم. وقتی به پمپ بنزین رسیدیم،
یه لحظه روی دستایم بلند شدم و از پشت شیشه بیرون را نگاه
کردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم: وای داریم می
رسیم خرمشهر
زینب خندید و گفت: دختر به طوری میگی انگار اولین باره که
خرمشهر می آیی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
از روی پل بوی شط را استنشاق می کردم و قند توی دلم آب می
شد. غوغایی توی دلم برپا بود، خدا را شکر می کردم. دلم
خیلی برای بابا و علی تنگ شده بود. هر وقت سر خاکشان می
رفتم احساس میکردم با من حرف می زنند. مرا از بالا می بینند و
حرف هایم را می شوند. با اینکه از دا و بچه ها دور بودم ولی
چون احساس می کردم آنها از خطر دور شده اند، نگرانشان نبودم.
از طرف دیگر چون خیلی امید داشتم به بابا و علی ملحق شوم،
این دوری را برای آنها خوب می دانم می گفتم این طوری به نبود
من عادت می کند
با نزدیک شدن به مطب شیبانی خوشحالی ام چند برابر شد. دلم
برای اینجا هم تنگ شده بود. به محض اینکه به مطب رسیدیم،
همه دور آمبولانس جمع شدند. بلقیس ملکیان مهرانگیز دریانورد،
آقای نجار، دکتر سعادت، مریم امجدی، اشرف فرهادی و.....
دخترها زیر بغلم را گرفتند، از پله های جلوی مطب به سختی
گذشتیم. بچه ها پاهایم را بلند کردند و از پله ها بالا گذاشتند. خیلی از این حالت خجالت میکشیدم. ولی به عشق آمدن و ماندن تحمل
می کردم، نمی توانستم حتی برای یک لحظه روی پاهای خودم
باشم شدیدا می لرزیدند و درد شدیدی در تمام بدنم میپیچید و تا سرم منتقل می شد توی مطب دکتر های اعزامی هم جلو آمدند و خوش آمد گفتند،
وسط هال مشغول سلام احوالپرسی بودیم که دکتری از اتاق
تزریقات بیرون آمد. لباس نظامی پوشیده بود. حدود چهل و پنج
سالی سن داشت. تا چشمش به من خورده پرسید: این از چه ناحیه ایی ترکش خورده؟
بچه ها گفتند: به ستون فقراتش خورده گفت: با این وضعیت چرا برداشتین آوردینش اینجا؟؟ گفتن مرخص شده
گفت: خب با این وضعیتی که داره نباید زیاد بهش فشار بیاد. برید
یه جا بخوابونیدش. بچه ها مرا توی اتاقی بردند و روی موکتی که
در آن یک تکه مقوا پهن بود، خواباندند وان دکتر وقتی دید من
دمر خوابیده ام، گفت: کی گفته این مرخصه؟!
گفتند: خودش، خودش گفته داد زد: خودش بیخود گفته این اعزامیه. کی گفته این مرخصه
بعد با عصبانیت جلو آمد و ملافه را از رویم کنار زد و زخم را که
دوباره به خونریزی شدید افتاده بود، نگاه کرد. بچه ها هم عکسی
کمرم را نشان دادند. عصبانی تر از قبل بچه ها را دور کرد و
گفت: نمیگید قطع نخاع می شه. نمیگید تا آخر عمرش فلج میشه
وبال گردن همه می شه؟!
بچه ها هاج و واج مانده بودند. آن قدر من عادی برخورد کرده
بودم که باورشان نمی شد. تند: واقعأ ما نمی دونستیم این قدر حالش
بده. خودش گفت: خوب شدم اصرار داشت برگرده
گفت: این خانم میگه، شما ندیدید محل زخم کجاست؟ خودش که
وضعیت خودش رو نمی دونه. اگه این الان فلج بشه شماها مقصرید
گفتم: من که چیزیم نیست خوب می شم. یه زخم سطحیه
با عصبانیت گفت: تو دکتری یا من؟ تو الان می تونی سرپا بایستی
یا خودت راه بری؟
گفت: پس برای چی می خوای بمونی اینجا؟ اگه الان اینجا رو
بمبارون کتن و همه فرار کنن تو می تونی بری یه جا پناه بگیری
نمی دانستم چه جوابی بدهم. گفتم: خدا بزرگه
گفت: یعنی چه؟ خدا عقل داده. تو می خوای با این کارهات خودت
رو دستی دستی فلج کی. اگه من دکترم و تخصصم ارتوپدیه
تشخیصم اینه که تو اصلا نباید تو منطقه بمونی باید مستقیم بری
ماهشهر.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
خیلی ناراحت شدم. اگر می توانستم راه بروم و عقب را هم نمی دادند می رفتم مسجد جامع، اگر آنجا هم نمی گذاشتند بمانم می رفتم جنت آباد، مثل اول آنجا دیگر کسی نمی توانست حرفی بزند. ولی
بدبختی ام این بود که از ایستادن و راه رفتن عاجز بودم
دکتر گفت: پانسمان زخمش رو عوض کنید
دخترها زخم را شستشو دادند و دوباره پانسمان کردند. خود دکتر
هم یک آمپول كفلین که آنتی بیوتیکی قوی بود، آورد و گفت: این زخم هیچ شرایط بهداشتی نداره. اگه عفونت کنه فلج شدنش حتمیه
گفتم: به دستم بزنید
آمپول چنان دستم را سوزاند که در تمام بدنم احساس سوزش کردم.
خیلی خودم را کنترل کردم گریه نکنم، در حالی که از درد به
خودم میپیچیدم ، توی دلم می گفتم: این دکتر الکی میگه وبال
گردنتون میشه. این میخواد من رو از سر خودشون باز کنه. نمی
خوان به من رسیدگی کنن، این طوری میگه. من نهایتا تا فردا
خوب می شم و می تونم راه برم.
وقتي حسین آمد و گفت وانت خبر کرده، از این دکتر خیلی بدم آمد.
بچه ها دورم را گرفتن یکی شان گفت: تو به ما کلک زدی اگه
میدونستیم وضعیتت خطرناکه اصلا نمی آوردیمت، حالا با این
کارت با دست خودت برگه اخراجت رو امضا کردی
این را که شنیدم. خیلی بهم سخت آمد. اشکهایم ریختند. با گریه و
التماس به دکتر گفتم: اجازه بدید من بمونم. تورو خدا صبر کنید.
من تا فردا حالم خوب میشه. قول می دم من رو نبرید
دکتر در حالی که هم خنده اش گرفته بود و هم دلش به حال من می
سوخت، گفت: آخه مگه دست خودته که قول می دی خوب بشی؟
ما که بد تو رو نمی خوایم. ما که دشمن تو نیستیم.....گفتم: به خدا من کاری نمی کنم که مزاحمتون بشم. من وبال گردن
کسی نمیشم، هر کاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم
گفت: کاری از دستت بر نمی یاد. چه حرفی میزنی گفتم: چرا
همین طور که اینجا افتادم پنبه الکل درست می کنم. اسلحه تمیز
می کنم. گفت: دختر من، خواهر من، به خاطر خودت میگم باید
بری وگرنه موندنت که برای ما مشکلی ایجاد نمی کنه برای
خودت مساله ساز می شه. بمونی فلج میشی، برو سلامت که شدی
برگرد به شهرت، تا اون موقع ایشاالله دشمن هم گورش رو گم کرده......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
نگاهی هم به سمت بیمارستان
مصدق انداختم. به یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را آنجا دیدم.
یاد بچه ای که همه کسی و کارش کشته شده بودند شلوغی و
هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود با آن
نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد. بعد ذهنم به جنت
آباد کشیده شد. از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور
مرا دارند از اینجا می برند؟
احساس می کردم ایستاده اند و از دور مرا نگاه می کنند. دلم می
خواست فریاد بکشم. بابا تورو خدا مرا برگردان. نگذار این ها
مرا ببرند. علی تو که همیشه پشتیبان من بودی، چرا الان کاری
برایم نمی کنی؟
توی ذهنم مجسم کردم آنها با من وداع می کنند. می گفتم: من می
خواهم به شما ملحق بشوم. اما انگار شما این را نمی خواهید. هر
دوی شما مرا تنها گذاشتید. حالا هم از خودتان می رانید.
میگفتم و اشک هایم می ریخت. طوری که دیگر هیچ کجا را نمی
دیدم. بالای پل به آب گفتم: کاش تو مرا همان روزها که متلاطم
بودی و من برای بردن آب کنارت می آمدم، با خودش می بردی،
خودم را مقل درختی می دیدم که او را از درون خاکش بیرون می
کنند، در حالی که ریشه هایش در خاک عمیق شده و حاضر به جدا
شدن نیستند. من چطور می توانستم از اینجا کنده شوم. با اینکه در
بصره دنیا آمده بودم ولی هیچ وقت احساس نمی کردم به آنجا تعلق
دارم. آن قدر ایران را دوست داشتم که به محض آمدنم به خرمشهر
سریع فارسی یاد گرفتم. فکر می کردم از اول هم اینجا بوده ام و همه
جایش را می شناسم. من خرمشهر بزرگ شدم. تمام عواطف و
احساسات و دلتنگی هایم به اینجا تعلق داشت. دلم برای مهربانی
های همسایه ها تنگ شده بود همسایه هایی که با وجود کمبودها و
فقرشان دیگری را به خود ترجیح می دادن شاید میرفتم کسانی
که می خواستند مرا از این شهر بیرون بفرستد اهل این شهر نبودند
و به هر حال به آب و خاک خودشان برمی گشتند. آنها نمی
فهمیدند شهر من در آستانه اشغال دشمن است. آنها نمی فهمیدند
شهر من به من نیاز دارد. انگار تمام شهر چشم شده بود و مرا
نگاه می کرد حس می کردم مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده
است و عطشی برگشتن به آب را دارد، در تلاش و تکاپو هستم.
تلاشی که به جائی نمی رسید. درست مثل همان ماهی هایی که در
بازار ماهی فروشی ها دیده بودم. ماهی هایی که زنده بودند توی
سبد یا روی سکوی ماهی فروش تکان می خوردند بالا و پایین
میپریدند و خودشان را زخمی می گردند. نگاهشان می کردم ولی
از ترس ماهی فروش نمی توانستم آنها به آب برگردانم. ناچار سرم
را زیر عبای دا می بردم و برایشان اشک می ریختم با گذشتن از
پل انگار تمام درها به رویم بسته شد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
او درست میگفت. ولی صدایی که از درونم می شنیدم، دیوانه ام
می کرد: دیگر خرمشهر می بینی، این آخرین دیدار است. رفتن
همان و برنگشتن همان. اصلا به فلج شدنم فکر کردم اعتقاد داشتم
تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد تمام این روزهای سخت جز خدا چیز
و چه کسی ما را یاری کرده بود تمام لحظات شانه های یاری خدا
را دیده بودم. به در همین، به ماندنم فکر می کردم و اشک می
ریختم. اشرف فرهادی یک کمپوت گلابی را با اصرار از
من می خواست آن را بخورم. قاشق را تا جلوی دهانم می آورد و
مثل ابر بهار می باریدم و نمی توانستم چیزی بخورم. تمام رگ
های گردن و عضالت نام درد گرفته بودند. می خواستم داد بزنم
ولي حیا مانع می شد
من را بلند کردند و توی وانت گذاشت، از همه بچه ها خداحافظی
کردم و حلالیت طلبیدم. صدایم می لرزید. با گریه می گفتم؛
مواظب كیف علی باشید. امانت پیش تان باشد گم و گور نشه،
بیایید بهم سر بزنید. فراموشم نکنید دخترها گریه می کردند و
دلداری ام می دادند. ایشاالله بر می گردی، حالت خوب میشه غمت
نباشه، اشرف که از همه بیشتر گریه می کرده روی سرم دست می
کشید، زینب و لیلا
شدند. حسین و دو نفر دیگر که فکر میکنم یکی از آنها خلیل
معاوی برادر عبدالله با ما آمدند. خلیل بالای سقف وانت نشست و
آن دو نفر دیگر هم یک گوشه ایستادند
سرم را در حالی که دمر بودم، روی پایش گذاشت و ملافه را
رویم کشید ماشین راه افتاد. آنقدر ناراحت بودم که مسجد جامع را
نگاه نکردم. صورتم را پائین پنهان کردم و همچنان اشک
ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است،
باعث شد نرم را بالا بیاورم. فلکه فرمانداری بودیم روی دستم بلند
شدم و شرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود.
جدول بندی بلوار و فلکه و داغان شده از بین رفته بود. ستون
وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش
داشته کلی ترکش خورده بود....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef