eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فرمانده که رسید خیلی عصبی و ژولیده شده بود. یکی از دستیارانش گفت: خدا خیلی رحم کرد. دو نفری که راهنمای گروه بودند، داشتند ما رو تو دل دشمن می بردند، اگه تو آخرین لحظات هم حرف اونا رو گوش کرده بودیم، حتما تا الان اسیر شده بودیم قلبم ریخت. نادانسته و ناغافل داشتیم در چنگ دشمن می افتادیم. به اقارب پرست گفته بودم که می دانم ممکن است اسیر شوم، این آمادگی را هم داشتم ولی حالا که به این مرحله رسیده بودیم، قبولش برایم سخت بود. اینکه بدون هیچ جنگیدن با مقاومتی بکنیم اسیر شوم و نتوانم عکس العملی نشان بدهم، برایم عذاب آور بود. همیشه فکر می کردم آدم را که محاصره بکنند، مقاومت می کند. حلقه محاصره تنگ تر می شود. آن وقت آدم اقدامی می کند و بالاخره کشته می شود، ولی هنوز کاری انجام نداده بودم. نه جنگیده بودم و نه به داد مجروهی رسیده بودم،.... آنجا نفسی تازه کردیم، گفتند: دیگر از این مسیر نمی رویم تقریبا نصف راهی را که جلو رفته بودیم، عقب گرد کرده بودیم. راه دیگری را فرمانده با مشورت دو، سه نفر از نیروها انتخاب کرد و باز آرام و بی صدا راه افتادیم. از بین خانه های روستایی و مستضعف نشین گذشتیم تا به ساختمانی نیمه ساز در نزدیکی گمرک رسیدیم این ساختمان دو، سه طبقه مشرف به فضای داخلی گمرک بود و به ما امکان تسلط نسبی بر محیط اطرافمان را می داد. »فرمانده از نیروها خواست در یک تقسیم بندی، آرام و بی صدا در طبقات مختلف ساختمان خنثی شوند قرار شد از شش امدادگر، سه نفر طبقه پایین، سه نفر طبقه وسط و بقیه نیروها که قصد درگیری دارند روی پشت بام و نقاط دیگر موضع بگیرند. موقع بالا رفتن، گفت: چون طبقات کامل نشده، خیلی مراقبت کنید. ممکن است سقف ریزش کند. روی تیرآهن ها مستقر شوید وارد ساختمان شدیم. من، صباح، دکتر سعادت و یک جوان دیگر باید به طبقه دوم می رفتیم، از یک سطح شیب دار که فقط در قسمت هایی از آن آجر زده بودند، به سختی بالا رفتیم. جعبه ها سنگین بودند و جای پای راحتی نداشتیم. بالاخره بعد از چند بار لیز خوردن رسیدیم بالا و همان ابتدای طبقه، روی اسکلت ها نشستم سقف کامل نبود و از کمی جلوتر می توانیم طبقه پایین و بالا را ببینیم. صدای عراقی ها هم به وضوح شنیده می شد. ولی متنفر بودند. یک عراقی که به نظر فرمانده بود، نیروهایش را برای ایجاد آرامش هدایت می کرد تازه نشسته بودیم و می خواستیم دور و برمان را برانداز کنیم که صدای یکی از پسرها را از بالا رو شنیدیم. فریاد میکشید: مرگ بر صدام. مرگ بر عراقي ها. الموت صدام و شروع کرد به تیر اندازی، صدا، صدای جوانی بود که وقتی زیر آتش هم بودیم، عصبی شده بود و دندان هایش را به هم می سایید. حرص میخورد و از شدت ناراحتی نمی توانست حرفی بزند، آن موقع اطرافیانش سعی کردند او را آرام کنند. ولی حالا انگار با دیدن عراقی ها آتش گرفته بود. نمی دانم شاید غارت کالاهای بندر را دیده بود که این قدر بی طاقت شده بود با تیراندازی جوان، موج شلیک های پراکنده روی ما متمرکز شد. طوری به ساختمان آرپیجی می زدند که می لرزید. یک دفعه گلوله ایی از دیوار طبقه ایی که ما در آن بودیم وارد شد و کمی آن طرف تر، کنار دیوار روبه روی مان منفجر شد. هول بلند شدیم. دکتر سعادت سید خواهرحسینی چی کار کنیم؟ بدویم پایین؟ گفتم: آره، شما جلوتر برید و بعد سر جعبه ایی را گرفتم و مسیری را که با آن همه احتیاط آمده بودیم بدو برگشتیم. تا بیایم به شیب پله ها رسیدیم، جعبه جلوتر از من شربد و پایین کشیده شد، دیدم اگر رهایش نکنم مرا هم با خودش پرت می کند. جعبه را ول کردم، کج شد و رفت و رفت تا روی تل نامه های پایین شیب افتاد. چون درش محکم بود، باز نشد و چیزی بیرون نریخت. خودم هم دستها چه از پله ها سر خوردم و خاکی و زخمی پایین آمدم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ساختمان همین طور مورد هدف قرار می گرفت، هر آن می گفتم؛ ممکن است ساختمان روی سرمان خراب شود و تیراهن ها از وسط خم شوند بهمان گفتند: تجهیزات را رها کنید و بدوید زیر آتش گلوله ها تقریبا همه با هم بیرون دویدیم و کمی دورتر پشت دیوار کاهگلی دوتاهی که احتمالا دیوار یک طویله بود، جمع شدیم و همانجا پناه گرفتیم، همه از هم می پرسیدند: این کی بود، شلیک کرد؟ یکی، دو نفر گفتند: همون پسره که دفعه قبل هم جوش آورده بود. وقتی دید عراقی ها بارهای توی بندر رو می برند، تحمل نکرد و شلیک کرد. بعد هم خودش را از اون بالا پرت کرد پایین چند نفری گفتند؛ حتمأ کشته شده. برای اطمینان بیشتر دوباره بلند شدیم و دویدیم پشت دیوار کاهگلی که چندان هم بلند نبود، پناه گرفتیم. آنقدر روی ما آتش میریختند که نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم. پسرها سرک می کشیدند تا نیروهایی را که به طرف ما شلیک می کنند را ببینند و جوابشان را بدهند. ولی نیرویی در آن نزدیکی دیده نمی شد مسلما از توی اداره بندر و گمرک ما را زیر نظر داشتند، ساختمان های پندر و کانتینرهایی که توی محوطه اش روی هم گذاشته شده بود، به عراقی ها امکان تسلط روی ما را می داد. ما زمین گیر شده بودیم و مجال تکان خوردن نداشتیم. دقایق به کندی می گذشت و شرایط ما بهتر نمیشد همه نیروها نگران جوانی بودند که خودش را از بالا پرت کرد می گفتند حماقت او بود که ما را به مخمصه انداخت. خودش را هم به کشتن داد کار او باعث شده عراقی ها متوجه ما بشوند و روی ما آتش بکشند، آنهایی که سرگروه بودند، با اشاره همه را به آرامش دعوت می کردند. بعضی ها با زمزمه می گفت: اینجا نمانیم ولی آنها اصرار داشتند تا سبک شدن آتش، از جایمان جنب نخوریم. روبه روی ما فضای خالی بود و با فاصله، خانه های مردم قرار داشت، دو ساعتی در آنجا خشکمان زد تا حجم آتش سبک شد، قصد حرکت داشتیم که صدایی شنیدیم، توی آن سکوت که غیر از صدای انفجار چیز دیگری نمی شنیدیم، این صدا عادی نبود. فکر کردیم شاید عراقی ها دارند به این طرف می آیند، یکی از پسرها از گوشه دیوار نگاه کرد و گفت: زنده است بقیه پرسیدند: چی میگی؟ کی زنده است؟ گفت: اونی که خودش رو از بالا ساختمون پرت کرد. داره می یاد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گوش تیز کردیم. انگار جوان نمی توانست درست راه برود. پایش را می کشید. دزدکی نگاه کردم. جوان سر تا پا پر از کاه شده بود و در حالی که نمی توانست یک پایش را به راحتی زمین بگذارد، توی خاکی به سمت ما می آمد. زیر آتش، گاه می نشست یا چهار دست و پا راه می رفت. عراقی ها باز او را دیدند و گلوله های بیشتری نسارمان کردند، پسرها به آن جوان اشاره کردند که به سمت ما بیایند. به نظرم پایش شکسته بود و درده زیادی داشته چون خیلی سخت راه می رفت و تا خودش را از آن فاصله کم به ما برساند، چند بار روی زمین خوابید و بلند شد، وقتی پشت دیوار رسید و نشست، ازش پرسیدند: چرا این کار رو کردی؟ چطور سالم موندي؟ گفت: فرصت پایین اومدن از پله ها رو نداشتم یه انبار کاه از بالا دیدم، خودم رو پرت کردم توی کاه ها. داشتم توی کاه ها خفه میشدم یک مقدار که آرام شد، به اعتراضی بهش گفتند: اصلا کار درستی نکردی. نزدیک بود همه رو هم با این کارت به کشتن بدی. ببین از کی تا حالا زمین گیر شدیم! جوان که خودش هم ناراحت بود، گفت: من وقتی دیدم اینا با خیال راحت ریختن تو بندر دارند جولان میدن، خیلی ناراحت شدم. نتونستم تحمل کنم. پسرها گفتند: ما شاید با صحنه های بدتر از این هم روبه رو بشیم، اگه قرار باشه تحمل نکنیم، بهتره اصلا پامون رو تو خطوط درگیری نداریم... به خاطر خستگی نیروها و همین طور ضعیف شدن تصمیم بعضی ها، قرار شد به عقب برگردیم. فرمانده گفت: برمیگردیم، هم نمازمون رو میخونیم، هم تجدید قوا می کنیم و از یه مسیر دیگه برمی گردیم. کل مسیری را که با آن همه زحمت جلو رفته بودیم، برگشتیم. قارب پرست را توی آن سنگر ندیدیم. ظاهرة آنها پیشروی کرده بودند. از ریل راه آهن هم رد شدیم. توی کوچه پس کوچه های محله مولوی، وارد مسجد کوچکی شدیم. حیاط مسجد خیلی شلوغ بود. انگار آنجا ستاد پشتیبانی نیروها بود. اکثر نیروهایی که آنجا بودند سرباز بودند و چند نفر از مردهای محله هم از این طرف و آن طرف بدو بدو می کردند. مواد ملایی و مهمات توی اتاق های روبروی شبستان گذاشته بودند. در شبستان و محل نماز بسته بود و همه توی حیاط چرخ می خوردند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک گوشه حیاط کلی وسایل روی هم گذاشته بودند روی شان را با چادرهای برزنتی پوشانده بودند. برای فهمیدن اینکه زیر برزنتها چیست کجکاوی نکردم. حیاط پر از نیروهای نظامی بود و نمی توانستم خیلی سرگوش آب بدهم. سرویس های بهداشتی به خاطر قطع آب و استفاده آن همه آدم وضع بدی داشت و بوی آزادهنده اش همه جا پیچیده بود، یک تانکر آب هم کنار توالت ها بود، نمی دانم آب داشت یانه. با این وضع من، صباح و دختری که درست نمی دانم از کدام نقطه با ما همراه شده بود، خیال دستشویی رفتن، گذشتیم. یک تکه ملحفه پیدا کردیم و به حالت پرده آن را طوری بستیم تا حداقل بتوانیم از آب حوض وسط حیاط، وضو بگیریم. آب حوض هم از بس عوض نشده بود، بو گرفته و رنگش کمی تغییر کرده بود سه تایی در پناه وسایلی که گوشه حیاط بود، نماز خواندیم. بقیه هم نماز خواندند و مشغول خوردن نان و کنسرو ماهی شدند. به ما سه نفر هم که کنار جعبه های داروهایمان شسته بودیم، یک قوطی کنسرو دادند. گفتیم: نمی خواهیم فرمانده گفت: بخورید. فرقی نمیکنه الان شما هم دارید با ما به خطوط می آیید در کنسرومان را باز کرده بودند. آن را روی پله مشرف به اتاقی گذاشتیم و با دستهای کثیفمان که حالا روغنی هم می شد شروع به خوردن کردیم، نان ها خشک بودند و توی قوطی خرد می شدند. این نان ها کمک های مردمی بود که برای جلوگیری از کپک زدن آنها را خشک می گردند و می فرستادند. ما توی مسجد جامع یکی، دو ساعت، قبل از توزیع غذا همیشه نان ها را آب می زدیم غذا را خوردیم، دکتر سعادت که دورادور حواسش به ما بود، جلو آمد و گفت: خواهرها اگه میخواید باز هم براتون غذا بیارم رو در بایستی نکنید تشکر کردیم و گفتیم نه رفت و یک نصفه از هندوانه هایی را که به خاطر نداشتن چاقو زمین می زدند و پاره می کردند، برایمان آورد. بعضی سربازها در قوطی کنسروهایشان را کاملا در آورده بودند و از آن به عنوان قاشق برای خوردن هندوانه استفاده می کردند در حین خوردن هندوانه، صباح گفت: من دیگه باهاتون نمیام، می خوام برگردم موقعی هم که پشت دیوار زمین گیر شده بودیم، گفته بود: این کار ما دیوانگی است. اگر از اینجا جان سالم به در ببریم، دیگر نمی آیم. ولی آن موقع فکر می کردم شوخی می کند. ولی الان باز همین را گفت. پرسیدم: آخه چرا؟ حیف نیست، تا حالا با خوده مون رو میکشتم ما رو بیارن خط ، حالا که اومدیم می خوای برگردی؟ گفت: این چه وضعیه؟ ما اصلا نمی دونیم دشمن کجاست. با کی داریم می جنگیم. اونا همین طوری ما رو زیر آتیش گرفتن. ما اصلا اونا رو نمی بینیم. بهشون شلیک کنیم بعید نیست همین طور چشم بسته، دستشون بیفتیم. من دوست ندارم، اسیر بشم. شما هم بیایید، برگردید..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفتیم: نه ما اومدیم بریم خط. تا نتیجه هم نگیریم، برنمیگردیم. اصرار نکردم از تصمیمش برگردد. خودش باید انتخاب می کرد، چند تکاوری که تقریبا نزدیک ما ایستاده بودند و بلند بلند با هم صحبت می کردند، نمی دانم سر چه مسأله ایی تیرباری که دستشان بود، نشان دادند و گفتند: هر کس بتونه با این رگبار بزنه ما این تیربار همه رو بهش میدیم صباح که در آن زمان خیلي تجهیزات نظامی، دوست داشت و خیلی دوست داشت اسلحه ایی داشته باشد، گفت: من میتونم من قبلا از سربازها فرق ز. سه با تیربار ژ سه را پرسیده بودم، درباره تردد مؤثر و غیر مؤثر هرکدام و کمانه کردن گلوله ها کلی مطلب شنیده بودم، اگر اشتباه نکنم، مریم امجدی هم به این مسائل علاقه داشت، هرچه در این رابطه می شنید، یادداشت می کرد. به صباح گفتم بی خیال شو، أینا الکی میگن. یه حرفی میزنن، تو چرا باور می کنی؟ این اسلحه سنگینه، لگدش زیاده. باید حتما رو پایه بذاری، باهاش شلیک کنی صباح حرف مرا گوش نکرد. تیربار را روی تک تیر گذاشت و هم سرش را رو به آسمان گرفت. دوباره گفتم: صباح كله پا می شی، آبرومون میره ها گفت: نه، من می تونم. به محض شلیک تیربار کف حیاط افتاد، سریع دستش را گرفتم و بلندش کردم. خیلی عصبانی شده بودم ولی خود صباح از خنده ریسه رفته بود. یک دفعه برای حرکت صدایمان کردند. فرمانده خطاب به نیروها گفت: هر کس می خواهد می تواند از همین جا برگردد، کسانی هم که با ما می آیند باید نهایت همکاری را داشته باشند. رعایت سکوت و نظم خیلی مهم است. اگر کسی فکر می کند با دیدن عراقی ها عکس العمل تندی نشان می دهد، اصلا نیاید و چند نفری گفتند نمی آیند و یک گروه جدید هم به ما پیوستند و این بار روی هم بیست و دو نفر شدیم. موقع حرکت با خنده به صباح گفتم: اگه من نیومدم، حتما تو اولین فرصت لیلا و از خرمشهر بیرون ببر، مواظب مادرم اینا هم باش، می دانستم اگر با لحن شوخی حرف نزنم، حتما اشكم در می آید، قیافة مصیبت زده دا یادم می آمد و ناراحت می شدم. صباح با چند نفر دیگر که به مرکز شهر بر می گشتند، رفت، ما هم دوباره راه افتادیم....... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 توی مسیر به حرفهای صباح فکر می کردم. به نظر من حالا که به اضطرار افتاده بودیم و خطوط درگیری سخت به نیروی نظامی و درمانی نیاز داشت، حضور ما خانم ها هم واجب بود. اگر در شرایط عادی می جنگیدیم و جبهه ها از وجود مردان بهره می برد، ضرورتی به حضور خانم ها نبود. خودم را به خدا سپردم. ژ سه روی دوشم بود و نارنجک ها توی جیبم، گلتی را که چند روز قبل یکی از تکاورها بهم داده بود زیر مانتو به کمربندم بسته بودم. استفاده از کلت را برای زمانی گذاشته بودم که توسط عراقی ها اسیر شدیم. ولی از طرفی هر وقت خیز بر می داشتم یا خمیده راه می رفتم، می ترسیدم گلوله ایی از آن شلیک شود و نا کارم کند تا ریل راه آهن همان مسیر قبلی را رفتیم، ولی بعد از گذر از ریل، راه دیگری را در پیش گرفتند. همه آرام و بی صدا به یک ستون قدم بر می داشتیم و اگر لازم می شد با اشاره حرف میزدیم. یکی، دو نفر دائما می رفتند و می آمدند و سر و ته ستون را کنترل می کردند. ما را یکی یکی و با فاصله زمانی از عرض کوچه ها عبور می دادند بالاخره از کوچه پس کوچه های باریک خانه های سازمانی بندر گذشتیم و توی راسته دیوار بتنی بندر افتادیم. همان طور مسیر را جلو رفتیم و به در شتاب رسیدیم. عراقی ها بی هدف شلیک می کردند، می ترسیدند نیروهای ما وارد بندر شوند. خودشان، توی روز جرأت بیرون آمدن از محدوده بندر را نداشتند. تمام مناطقی را که تا آن موقع تصرف کرده بودند، در پستاه تانک ها و نفربرها با پشتیبانی هلیکوپترهای شان جلو آمده بودند نیروهای مان می گفتند: اؤل هلیکوپترها می آیند و مواضع را بمباران می کنند. بعد تانک ها جلو می آیند و نیروهای پیاده نظام، پشت تانک ها قدم بر می دارند. وقتی رسیدیم دولنگه در ستناب باز بود. انگار درها را از جا کنده بودند. حد فاصل دو دره سشوئی به عرض یک متر وجود داشت. از یک در ریلي رفت و برگشت قطارهای بازی و از در دیگر، جاده آسفالته دو طرفه ایی برای عبور و مرور ماشین های سنگین، ترینرها و کمرشکن ها طراحی شده بود و روی هم رفته در ورودی، خیلی بزرگ و عریض بود. این در که به سنتاب معروف بود، یکی از سه در اصلی بندر به حساب می آمد. در قبله و دورید اسامی دو در دیگر بودند نیروها پشت ستون پنوئی میان دولنگه در، سنگری با گونی های شن درست کرده و مهمات شان را اعم از نارنجک های تفنگی و دستی، گلوله ها و خرج آرپی جی و... آنجا ریخته بودند. کل کسانی که جلوی در بودند، پنج، شش نفر نمی شدند. آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. خستگی توی چهره های شان موج می زد. معلوم بود چند روز است که نخوابیده اند و حالا چشم هایشان را به زور باز نگه داشته اند فرمانده گروه ما نیروها را تقسیم و وظیفه هر کسی را مشخص کرد. تعدادی را دورتر از دیر سنتاب و چند نفری را بالای دیوار بتنی بندر فرستاد. دو، سه نفر از نیروهای قبلی که دیگر از شدت خستگی و گرسنگی نای ایستاده نداشتند، با آمدن ما راه عقب را در پیش گرفتند.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آنها می گفتند: گروه های کوچک و پراکنده ایی از نیروهای ما به داخل گمرک نفوذ کرده اند. ما هم اینجا مقاومت می کردیم تا عراقی ها از بندر بیرون بیایند و از این طرق پیشروی نکنند فرمانده، من و دختر دیگر را کنار دیوار نشاند و از ما خواست به چند نفری که از دیوار بالا رفته و روی عرف دیوار نشسته بودند، گلوله آرپی جی برسانیم. این نیروها دیوار مسه، چهار متری بنده را با کمک هم خیلی تر و فرض بالا رفتند. شاخه های انبوه درختان آن طرفي دیوار، آنها را از دید عراقی ها پنهان نگه می داشت. آنها گاهی روی دیوار می‌خوابیدند یا روی دیوار می دویدند و جای خودشان را عوض می کردند تا محل قرارشان شناسایی نشود روبه روی جایی که ما نشسته بودیم، کمی دورتر از جاده و ریل راه آهن، خانه های پراکنده محقری به چشم می خورد. یکی از نیروهایی که از دیروز اینجا بود، گفت: پشت آن خانه ها آمولانسی مستقر است. اگر مجروحی داشته باشیم، سریع می برد..... من و آن خانم سریع گلوله های آرپی جی را روی خرج هایشان نصب می کردیم و ژرسه ها خشاب گذاری می کردیم و به دو، سه نفری که با فاصله بالای سرمان روی دیوار بودند دادیم، وقتی آی پی چې یا ژه‌سه ها از گلوله خالی می شدند، آنها را راحت و بدون نگرانی باالي دیوار زمین می انداختند. ولی وقتی ما می خواستیم قبضه ها را باال بدهیم، سخت د. دستمان نمی رسید، اگر یکی از آنها از دستمان می افتاد و نوک آرپی جی زمین می خورد یک لحظه ماشه چکانده می شد، کارمان تمام بود اجرای شتاب بیشتر من فقط به خشاب و گلوله گذاری مشغول شدم و یکی از پسرها تند و سریع قبضه ها را رد و بدل می کرد...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گاهی هم دوست نداشتم این قدر ملاحظه ما را بکند و ما را دور نگه دارند. جان خودشان هم مهم بود. گفتم نه اجازه بدید، خودم میرم. حالا که من تا اینجا اومدم، پس من و شما فرقی نداریم. رفتن زیر آتش، من و شما ندارد شما خط آتیشی باز کنید. آرپی جی هم که مسلحه شلیک کنید یعد قنداق سهام را به شکم چباندم و اسلحه را روی رگبار گذاشتم، شروع کردم به تیراندازی و عرض سه، چهار متری کناره در تا سنگر وسط را دویدم. اسلحه تکان می خورد و نمی توانستم آن را کنترل کنم. فکر میکردم الان است که یک آرپی جی مغزم را متلاشی کند. چند لحظه بیشتر طول نکشید به ستون بین دو در رسیدم. دستم را روی گونی ها گذاشتم و خودم را توی سنگر پرت کردم. هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم مرد ارتشی بالای سرم رسیده تنه اش در پناه ستون بود ولی دستش که آرپی جی را گرفته در معرض دید دشمن بود انگار خودش متوجه نبود. فقط با عصبانیت گفت: این چه کاری بود کردی منتظر جواب من نماند، از جلوی من رد شد. به محض اینکه یک قدم از سنگر و ستون فاصله گرفت و روی ریل قدم گذاشت، منفجر شد. موج انفجار مرا که هنوز روی دو زانوانم بودم، به کف سنگ پرت کرد و به دنبال آن همهمه ایی توی سرم پیچید. دیگر هر چه را که می دیدم یا می شنیدم، فکر می کردم در خواب است. صدای مهیب انفجار، تکه های استخوان و گوشتش که به هوا می رفتند و با صدا به هر طرف می افتادند، خصوصا صدای شکستن سرش را به وضوح شنیدم. بعد، لحظهایی کوتاه دود و آتش و بلافاصله همه چیز را قرمز دیدم. چشمانم فقط قرمزی خون را می دید. انگار همه جا را رنگ قرمز زده بودند. بوی خونه باروت، مو و گوشتی سوخته در هم آمیخته، فضا را پر کرده بود تمام وجود آن مرد ارتشی که به نظر استوار با گروهبان یک بود، حالا متلاشی شده بود من درست لحظه ایی قبل از انفجار گلوله ایی را دیدم که از کنارش رد شد. یقینا اصابت ترکش آن گلوله به آرپی جی که در دست داشت، باعث انفجار و شهادتش شد بلند شدم. صحنه را خیلی تار می دیدم. هنوز فکر می کردم، خوابم. از مرد ارتشی فقط تکه های سوخته ایی باقی مانده بود. انگار کسی او را بلند کرده و به زمین کوبیده بود. آثار خون و سوختگی را روی زمین می دیدم و بهتم برده بود. به این طرف و آن طرف نگاه می کردم و بعد یک نگاه به جایی که دیگر او نبود. به زمین خیره می شدم. خیلی حالم بد بود به سنگر و مستور پشت سرم نگاه کردم. قسمت هایی از دیوار سوراخ سوراخ شده و یک طرف سنگر خراب شده بود. از این همه ترکش چیزی نصیب من نبود نمیدانم تحت تأثیر دیدن این صحنه بود با موج انفجاری که پرتم کرد، اصلا مغزم کار نمی کرد. انگار هیچ حسی نداشتم. نمیدانم چقدر آنجا را نگاه کردم. بعد اتوماتیک وار سه چهار خرج و گلوله زیر بغلم زدم و راه افتادم. عرض خیابان را بدون اینکه به گلوله ببندم یا بدوم طی کردم. سر جای قبلی ام که رسیدم، نشستم چند بار دیگر به جنازه تکه پاره که به هر طرف افتاده بود، نگاه کردم. از آن فاصله انگار آنجا یک چیزی به هم پیچیده، افتاده بود. نمی دانم چرا از همان لحظه ایی که ما به در میناب آمدیم و من این آدم را دیدم، چهره بابا در نظرم آمد، حالت صورتش خیلی شبیه او بود. حتی به دختری هم که همراهم بود همه اش میگفتم: این خیلی شبیه بابای منه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کشیدگی صورت پیوستگی ابروها و خصوصا موهایش را که رو به بالا زده بود، مرا عجیب یاد بابا می انداخت. ناخودآگاه جذبش شده بودم. احساس می کردم او بابای من است. تنها تفاوتی که بین شان دیدم این بود که او حداقل هفت، هشت سال از بابای من کوچک تر بود. غیر از ظاهرش، خلقیاتش بیشتر باعث شده بود، فکر کنم مثل باباست، در تند بدو بدو کردنهایش با نیروها حرف می زد و تشویق شان می کرد. معلوم بود آدم مؤمنی است که به هدفش اعتقاد دارد. می گفت: احسنت. بارك لله شما سرباز واقعی هستید و طرف ها و رفتارش که یادم می افتاد، ناخودآگاه میگفتم لعنت به من، لعنت به من، آن قدر گفتم شبیه باباست تا رفت پیش بابا بی اختیار و مدام این جمله را تکرار می کردم. آنقدر گفتم و گفتم که یک دفعه دختری که همراهم بود، در حالی که مشغول بستن پای مجروحی بود، با عصبانیت، سرم فریاد کشید: بس کن دیگه، میزنم تو گوشت ها، دیوونه مون کردی من فکر می کردم، این حرف را توی ذهنم میگویم غافل از اینکه با صدای بلند تکرار کرده ام دست خودم نبود. گیج و منگ، هنوز فکر میکردم همه چیز را دارم در خواب اینم. برای اینکه مطمئن شوم این ها خواب است، به آن صحنه نگاه می کردم و می دیدم و همه اینها واقعیت دارد. حالت جنون داشتم. نمیدانستم بخندم با گریه کنم.. بقیه هم مثل من اعصابشان به هم ریخته بود. با این اتفاق یک دفعه نقطه ایی که ما بودیم، شلوغ شد. نیروهای دیگر هم آمدند و به دنبالش آتش هم خیلی زیاد شد. آنقدر که وانستند تکه های آن شهید ارتشی را جمع کند. او همانجا افتاده بود. از توی بندر آن قدر به سمت دیوار می کوبیدند که دیوار می لرزید و هر لحظه تصور می کردم دیوار فرو می ریزد و ما زیر آن مدفون می شویم. آرپی جی زن های بالای دیوار به خاطر این حجم و شدت آتشی مجبور شدند، پایین بیایند. فرمانده قبلش به آنها گفته بود که یکجا ننشینند تا عراقی ها نتوانند جایشان را تشخیص بدهند. با این حال این محل شناسایی شد و ما را به خمپاره و گلوله آرپی جی بستند توی این شرایط سخت من دیگر مثل قبل نبودم. احساس می کردم به من وزنه بسته اند و سنگین شده ام. نمی توانستم دستانم را به راحتی تکان بدهم. موقع راه رفتن هم چالاکی و فرز بودن قبل را نداشتم. توی سرم همهمه ایی برپا بود. همه اش فکر میکردم الان خمپاره ایی هم مرا از هم می پاشد. دیگر نمی توانستم این طرف و آنطرف بروم. یکجا میخکوب شده بودم و فقط طبق عادت همان کارهای قبلی ام را تکرار می کردم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نیروها برای جواب دادن به آتش عراقی ها سخت در تلاش بودند، دور و برم پر از هیاهو و سر و صدا بود، مثل اینکه دوباره چند نفری بالای دیوار رفتند. دویدند و بازده دشمن را به رگبار بستند. نمی دانم چه مدت زمانی گذشت و چه اتفاقاتی افتاد. فقط یادم می آید که یکی از پسرهایی که بالای دیوار رفته بود ژ سه اش را پایین گرفت و گفت: گیر کرده بلند شدم و ژه سه را گرفتم. به دیوار تکیه دادم. قنداق ژ-سه را روی پایم گذاشتم و چند بار سعی کردم گلنگدن را جلو و عقب ببرم. موفق نشدم. همین که خواستم فنداني اسلحه را جدا کنم، صدای انفجاری شنیدم و همزمان به طرف جلو پرت شدم و با صورت به زمین افتادم، حالت گیجي ام بیشتر شد. دیگر هیچ صدایي را هم نمی شنیدم. فقط حس می کردم پاهایم به شدت می لرزند. دکتر سعادت و آن دختر را دقایقی قبل در حال پانسمان مجروحی دیده بودم، درحالی که صدایم می لرزید، داد زدم: دکتر سعادت، دکتر سعادت جوابی نمی آمد. اسم آن دختر را که الان یادم نمی آید صدا کردم. خبری نشد. سعی کردم از جایم بلند شوم، نتوانستم، کمر و پاهایم خیلی سنگین شده بودند. فکر کردم حتمأ دیوار بتنی رویم ریخته، اما حتی نمی توانستم به عقب برگردم و ببینم چه اتفاقی افتاده هیچ حسی توی کمر و پاهایم نبود. باز صدا کردم و کمک خواستم. گفتم: بیاید من رو بیرون بکشید دیوار روی من ریخته، کجایید؟ بالأخره دکتر سعادت را بالای سرم دیدم. بازویش را گرفته بود. ازش خون می آمد. اولش هرچه می گفت، نمی شنیدم. می دیدم لب های دکتر تکان می خورد و چیزی می گوید ولی صدایی نداشت. فکر کردم صدایش گرفته یا نمیتواند بلند حرف بزند. دکتر که نتوانست چیزی به من بفهماند، بلند شد و رفت. دوباره صدایش کردم. دست هایم را روی زمین گذاشتم و سعی کردم تنه ام را بالا بیاورم. نمی شد. فقط سرم بالا می آمد. کمی که گذشت تا اندازه ایی که وسعت دید داشتم، می دیدم دکتر سعادت و آن دختر به این طرف و آن طرف می دوند و به مجروحین رسیدگی می کنند. تعجب می کردم چرا کسی تلاش نمی کند، آوار را از روی من بردارد. کم کم چیزهایی شنیدم. تازه فهمیدم گوش های من کار نمی کرده و بیچاره دكتر سعادت مشکلی در حرف زدن نداشته دکتر سعادت دوباره بالای سرم آمد. در حالی که بازوی خونی اش را نشان می داد. با یک حالت متاثری گفت: بین خواهر حسینی، بازوی منم ترکش خورده نمی دانم می خواست مرا دلداری بدهد یا با آن رأفت قلبش تحمل مجروح شدن و سختی کشیدن را نداشت. گفتم: عیبی نداره دکتر. من دست تون و پانسمان می کنم. دستم را دراز کردم، باندی را که در دست داشت به من داد. هر کاری کردم بلند شوم و دست دکتر را ببندم، نتوانستم، دکتر هم اصلا متوجه وضعیت من نشده بود و شاید فکر کرد فقط زمین خورده ام، گیج و منگ این طرف و آن طرف را با تعجب نگاه می کرد. شاید از دیدن آن همه مجروح هول برش داشته بود. گفتم: دکتر من هر کاری می کنم، نمی تونم پاشم. پاهام می لرزند و دکتر نگاه کرد و گفت: خواهر حسینی، شما هم مجروح شدیدا کمرتون غرق خون شده...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دستم را به طرف کمرم بردم و رویش کشیدم دستم خیس شد و بعد انگشتانم توی یک بافت نرم و گرمی فرو رفت. حس کردم بافت آن قسمت بریده بریده شده. با توجه به این حال درد نداشتم، هول شدم، فکر کردم الان با این وضع مرا از اینجا می برند. با ناراحتی گفت: دکتر حالا چی کار کنم؟ من نمی خوام برگردم عقب، من می خوام همین جا بمونم. چی کار کنم؟....دکتر گفت: ظاهرا همه مون باید بریم. همه مون زخمی شدیم. این را گفت و از من دور شد. می شنیدم که حال یکی از مجروحها وخیم است. دکتر ولی گفت: عجله کنید، این سریع باید به بیمارستان برسه دوباره سعی کردم تکانی به خودم بدهم. سر و سینه ام تا اندازه ایی بالا آمد و بعد توی پره های کمرم چنان دردی می پیچید که به جای خودم بر می گشتم. تصمیم گرفتم، پاهایم را تکان بدهم ولی بعد از اینکه سعی کردم و فکر کردم موفق شدم، دیدم پاهایم تکان نخورده و همان حالت روی زمین مانده اند. دوباره دکتر را صدا زدم. پرسیدم: نمی شه زخم من رو این جا پانسمان کنید. من که درد ندارم گفت: نه، فکر می کنید چیزی تون نشده، ولی موضوع به نظر مهمه به ذهنم فشار آوردم بفهمم چطور مجروح شده ام. یادم افتاد دیوار پشت کمرم اول لرزید و بعد من پرت شدم. پس ترکش خمپاره ایی که به دیوار خورد و آن را تخریب کرد به من خورده است. بعد فکر کردم ترکش چه اندازه ایی است و خمپاره چطوری دیواری به قطر سی، چهل سانتی متری را شکافته کمی بعد نیروهایی برای بردن ما سر رسیدند. صدای فرمانده را موقع بیسیم زدن و درخواست کمک شنیده بودم. می گفت: از بیست و چند نفر نیروهایش، پانزده، شانزده نفر زخمی و بدحال اند وقتی دو نفر بالای سرم آمدند و خواستند مرا بردارند، گفتم: نه، به من دست نزنید، من عقب نمی یام گفتند: باید ببریمت بیمارستان گفتم: نه، به اون خواهر و دکتر بگید بیان زخم من رو همین جا پانسمان کنند، من خوبم یک دفعه صدای دکتر سعادت را شنیدم که گفت: تو چطور چیزیت ئیست؟! نمیتونی بلند شی. باید بری خواهر حسینی گفتم: نه دکتر، من نمی خوام برم گفت: همه مون باید بریم. اینجا نمی تونیم بمونیم، همه زخمی شدن بعد گفت: ببریدش گفتم: نه، کسی به من دست نزنه گفتند: پس چه جوری بلندت کنیم؟ گفتم: نمی دونم، حتی شده منو روی زمین بکشید ولی نمی خوام نأمحرم من رو جابه جا کنه گفتند: برانکارد هامون کمه ناچار اسلحه هایشان را گرفتم و آنها مرا روی خاک ها کشیدند...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef