#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستسوم🪴
🌿﷽🌿
رفعت مسجد جامع هم حساس تر شده بود. بیشتر، نظامی ها به
آنجا رفت و آمد می کردند. یک عده از مردم که هنوز با این
شرایط، از شهر دل نکنده بودن: به مسجد پناهنده شده بودند.
این ها کسانی بودند که حتی به زور اسلحه نیروهای فردی و
مرگبار بعثی ها هم حاضر به ترک شهر نشده بودند. اما در
حیدریه و عباسیه دیگر کسی باقی نمانده بود، شایدم گلوله توپ به
آنجا هم أصابت کرده است. کار پخت و پز هم تعطیل شده بود.
خانم هایی که آشپزی می کردند، رفته بودند. هر چند اگر هم می
ماندند، مواد غذایی هم برای آشپزی نداشتند. همه چیز ته کشیده
بود. باز با همان نان و هندوانه یا نهایتا کنسروی که نیروها با
خودشان می آوردند، سر می کردیم. گاهی فقط نان خشک داشتیم،
که آن را در آب می زدیم و می خوردیم
بالاخره غسال های جنت آباد هم رفتند. مریم خانم را داماد
تکاورش برد و فقط از آن جمع زینب خانم باقی ماند. جنت آباد هم از حملات سنگین عراقی ها در امان نمانده بود توپ به قسمت
قبرهای قدیمی خورده، شکل خیلی از قبرها را به هم ریخته بود.
سنگ قبرها ترکش خورده و ترک برداشته بودند. همه اش می
ترسیدم قبر بابا و علی هم طوری بشوند. حتی از دور هم شده،
نگاهی بهشان می کردم. چهره مزار بابا و علی کم کم داشت تغییر
می کرد. دیگر خاک مزارشان آن تازگی را نداشت. اوایل که آب
میپاشیده، بوی خاصی از آن بلند می شد. ولی حالا دیگر این طور
نبود رنگ خاک که اوایل به قرمزی میزد، خشک شده و رو به
سفیدی می رفت، حجم خاکی روی قبر هم کمی خوابیده بود. هر
بار که سرمزارشان می رفتم، خاک هایی را که باد پخش کرده بود
را از دور و بر قبر جمع می کردم و دور و برش را صاف می
کردم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
به جایی که لباس های علی را دفن کرده بودم هم نگاه می کردم،
می ترسیدم حیوانی آن را از دل خاک بیرون بکشد. خیلی دلم می
خواست لباس ها را بیرون بیاورم و آنها را ببینم ولی فرصت
نداشتم و هر بار با توجیه آرام شدن اوضاع و رفتن عراقی ها از
این کار منصرف می شدم
هرچند به خوبی می دانستم وخامت اوضاع روز به روز بدتر می
شود. حلقه محاصره عراقی ها که نعل اسبی وارد شهر شده بودند،
تنگ تر شده بود یقین داشتیم که توپخانه شان را هم به شهر نزدیک
تر کرده اند. حجم آتشی که ریخته می شد و شدیدتر از روزهای
اول بود آنها پیشروی می کردند و جلو می آمدند نیروهای تحلیل رفته یا مقاومت می کردند و یکی یکی به شهادت می رسیدند، از بیرون
مهمات نمی رسید و آنچه داشتیم هم رو به اتمام بود، اسلحه هایی
که دست بچه های مدافع بود، غالب کارآیی شان را از دست داده
بودند، جاده خرمشهر اهواز به طور کلی بسته شده بود. حجم آتش
روی جاده به قدری شدید بود که کسی جرات نمی کرد در آن قدم
بگذارد. می گفتند: عراقی ها آن قدر به جاده تسلط دارند که
کوچکترین جنبده ایی را می زنند
از مناطق بالاتر هم خبر می رسید، عراقی ها از سمت پادگان
حمید به طرف اهواز در حرکت هستند و خطر تصرف اهواز هم
کمتر از خرمشهر نیست، به دهالویه و سوسنگرد هم وارد شده اند.
با این شرایط امیدی به کمک بچه های سپاه اهواز با دیگر
شهرهای خوزستان نبود
نیروهای پراکنده و غیرمنسجمی که خبر درگیری ها و شرایط
اضطراري خرمشهر را شنیده بودند، به شکل داوطلبانه آمده بودند.
آقای صادق فلاح پور و دوستانش از این جمله بودند. آنها به
خواهش احمد گوشی از رودسر برای کمک آمده بودند بندگان خدا
طاقت گرمای جنوب را نداشتند. من در مسیرهایی که رفت و آمد
می کردم، مدافعین بومی و یا غیربومی را می دیدم که از شدت
خستگی، نای راه رفتن ندارند و خودشان را می
کشانند. حتی اسلحه های روی دوش شان را نمی توانستند نگه
دارند. اسلحه توی دستشان بود و قنداقش روی زمین کشیده میشد.
معلوم بود چند روز است پلک روی هم نگذاشته اند که حتی نمی
توانند چشم هایشان را باز نگه دارند.....
گاهی بعضی از آنها دو، سه
روز در خطوط درگیری می ماندند و کسی نمی توانست به آنها
نزدیک شود و چیزی به آنها برساند، خودشان هم نمی توانستند به
عقب بیایند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
عراقی ها پخش شده، توی هر کوچه و پس کوچهایی
احتمال رویارویی و درگیری وجود داشت. یک لحظه غفلت باعث
می شد نیروهای ما قتل عام شوند، روی همین حساب بعد از دو،
سه روز بی آب و غذا ماندن عقب که می رسیدند از شدت
گرسنگی و خستگی ضعف می کردند و از حال می رفتند.
بیمارستان که می رفتیم کسانی را می دیدم که فقط به خاطر ضعف
جسمانی بستری هستند. این مسائل کم و بیش در روحیه مدافعین
اثر گذاشته بود
اوایل همه امیدوار بودند جنگ چند روزه تمام شود. ولی حالا
صحبت از تجهیزات و نیروی زیاد عراق بود. بعضی ها عقیده
داشتند دیگر هیچ امیدی نیست. خیلی ها هم با اینکه همه چیز
شهادت می داد، ما داریم شهر را از دست می دهیم، با غیرت و
همیتی که داشتند، می گفتند: ما مگر مرده باشیم، شهر دست
صدامیها بیفتد. توکل ما به خداست
من هم مثل این ها حتی نمی توانستم تصورش را در ذهنم بگنجانم
که شهر سقوط کند همه اش با خودم کلنجار می رفتم و از خودم
می پرسیدم: یعني بچه ها چقدر می توانند دوام بیاورند، مهمات
چقدر مانده، ما چقدر مدافع داریم، توان این ها چه اندازه است،
یعنی می شود به نیروهای نظامی شهرهای دیگر امیدوار بود؟ به
خاطر همین، چندین بار از ارتشی ها و سپاهی ها سؤال کردم.
الان توی خطوط درگیری، عراقی ها چقدر نیرو دارند؟ تقریبا
جواب همه یکی بود، می گفتند: سه لشکر نیرو و یک لشکر تانک
وارد شده باز سؤال می کردم هر لشکر چقدر نیرو است؟
می گفتند: بستگی به هر کشوری فرق می کند. از هشت هزار نفر
تا سیزده هزار نفر لشکرهای عراقی ده یا سیزده هزار نفر نیرو
دارد. کشورهای دیگر هم کمکش کرده اند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستششم🪴
🌿﷽🌿
پشتیبانی کشورهای عرب منطقه و آمریکا را می دانستیم، ولی به
میزان این کمک ها را نه می دانیم و نه خبر داشتیم پای خیلی از
کشورهای دیگر وسط این معرکه است. این در حالی بود که ما در
کل سه تا تانک داشتیم. این را از سربازها شنیده بودم. بارها به
سربازان در پادگان میگفتیم: چرا جلوی تانک های عراقی را نمی
گیرید؟ جواب می دادند: با چی؟ ما فقط سه تن تانک داریم
یکی از این تانک ها در گل و لاي پلیس راه مانده بود. این را
خودم دیدم می گفتند زیر آتشی است و شنی هایی در گل فرو رفته، نمی توانیم آن را بیرون بکشیم. یک تانک خراب هم که تا قبل از
روز دهم کنار دیوار جنت آباد افتاده بود. بعدأ شنیدم آنرا برای
تعمیر به اهواز برده اند، تنها تانک سالمی که داشتیم، دائم این
طرف و آن طرف می رفت. گاه پلیس راه ، گاه فلكه راه آهن یا
گمرک و... می رفت و می آمد و خطوط را پوشش می داد. این
اواخر هم یک تانک غنیمت گرفته بودند. از نو بودن و سرعتی که
داشت، معلوم بود مال ما نیست. شکلش فرق داشت. رنگ بدنه
فلزی اش برخلاف چیفتن های ما که به سبزی میزده خاکی رنگ
بود. با این تانک خیلی توی شهر مانور می دادند. دیگر همه
فهمیده بودند این را از عراقی ها غنیمت گرفته اند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
با به حرکت درآوردن تانک فیملی می خواستند به نیروهایی که در شهر هستند،
روحیه بدهند. ولی وقتی می دیدم چطور بندر و گمرک مان در
حال تاراج است، اصلا از گرفتن چنین غنیتی خوشحالی نبودم
توی گشت زدن هایمان چند بار به محوطه بندر رفته بودیم. آنجا پر
از اجناس و کالا بود می گفتند: مسئولین اولش قصد داشتند گمرک بندر را تخلیه کنند ولی چون آن نقطه از اولین جاهایی بود که زیر آتشي جدي توپخانه عراق قرار داشت، نتوانسته اند دوباره شاید هم می خواهند حداقل، قطعات هواپیماهایی که خریداری شده خارج
کند که آن هم
عملی نشد .یک روز چند مورد سوختگی به مطب آوردند و گفتند:
توی بندر آتش سوزی شده
آقای نجار سوختگی های مصدومین را با گاز وازلین بست و ما هم
با دو، سه تا از بچه ها که ماشین گرفته بودند، به دنبال مجروح به
طرف بندر رفتیم و از در سیلاب وارد بندر شدیم
محوطه بندر خیلی بزرگ بود. سر و ته اش معلوم نبود کجاست.
آدم بین آن همه وسایل و کالا گم می شد. آدم های زیادی را در آن
اطراف ندیدیم. محوطه ایی که روغن های خام کارخانه های
روغن نباتی در آن انبار شده بود، آتش گرفته بود. روغن ها در
حال سوختن بودند و دود بد و سنگینی ایجاد می کردند. چون این
آتش با آب خاموش نمی شد، کارکنان بندر در حالی پاشیدن خاک
بر روی آن بودند. فقط یک نفر را که دست و پایش سوخته بود و
خوشبختانه سوختگی اش عمیق نبود، پیدا کردیم، او با همان
وضعیتش در حال انجام کار بود و هر چه اصرار می کردیم: بیا
برویم، باید پانسمان بشوی، زیر بار نرفت و گفت: کار دارم خودم
بعدا می آیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستهشتم🪴
🌿﷽🌿
با ماشین توی بندر چرخ زدیم تا اگر کسی دیگری مجروح شده
باشد با خودمان ببریم توی محوطه بندر، ماشین های وارداتی،
کانتینرهای بزرگ، جعبه ها و بسته بندی های حجیم را طوری
منظم و ردیف چیده بودند که در فواصل بین شان کوچه ها و
خیابان های فرعی زیادی ایجاد شده بود. توی این کانتینرها و جعبه
ها همه جور جنسی بود. از پیچ و مهره، اسباب بازی و چرخ
خیاطی گرفته تا قطعات سنگین کارخانجات و ماشین آلات و
قطعات هواپیما. این قطعات توی جعبه هایی در ابعاد یک اتفاق
جاسازی شده و فقط با جرثقیل امکان جابه جا کردن شان بود. در
قسمت دیگر محوطه در وسعت زیادی ماشین های صفر کیلومتر
پارک بودند. اکثر این ماشین ها از ژاپن و آلمان وارد شده بود
تویوتا سواری، تویوتا وانت مزدا بنز بی ام و و . که از تنگی و
نویی برق می زدند. طرف دیگر بنظر اجناسی که قرار بود از
مملکت خودمان صادر شونده گذاشته بودن فرش های دستباف،
خرما و در بعضی جاهای بندر اجناس در انبارها و سوله ها نگهداری می
شد. این همه اموال اکثرا به دولت تعلق داشت. یک سری هم مال
شرکت های تجاری و کارخانه های شهرهای مختلف بود که به
شرکت های خارجی سفارش داده بودند و برایشان ارسال شده بود.
اکثر این کارها به په شکل بستی انجام می شد
حاال این همه سرمایه و جنس زیر آتشی بودند. چند تا از کنسلی ها
پس از سفارش، - فرصت تخلیه پیدا نکرده بودند، کنار اسکله
مورد هدف قرار گرفته ، سوخته و داغان شده و بودند. ظروف
چینی بر اثر حرارت آتش ترکیده، جعبه ها با خمپاره شکسته و
اجناس شان از بین رفته بود. بسته های بزرگ لباس مدل شلوار
جین، کتان و پیراهن های مرغوب، لوازم برقی، دوچرخه و
سوخته و از بین رفته بودند. جعبه های بزرگ میوه های وارداتی
گندیده بود
از دیدن این همه جنسی که به خاطرش پول و ارز از مملکت
خارج شده و حاال با طعمة آتش با گرگ ها می شده حرص می
خوردم و دلم می سوخت که نمی توانیم این ها را از شهر خارج
کنیم. کاش حداقل اتومبیل ها را می توانستیم ببریم. فکر می کردم
آنها را پر از جنس کنیم و تا یک جایی برسانیم
دیدن این ها، فکر خیانت یک عده را که چه بلائی سرمان دارند
می آورند، تفویت می کرد. روزهای آخره پسرها که از خط برمی
گشتند، می گفتند: گمرک دست عراقی ها افتاده ما می بینیم آنها
چطور جنس ها را خارج می کنند، از مرز آبی یا از مرز شلمچه .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
فصل بیست و هشتم
اوضاع به قدری خطرناک شده و عراقی ها آنقدر جلو آمده بودند
که دیگر احتیاج نبود التماس کنم مرا به خط بیرند. خطوط درگیری
یکی پس از دیگری سقوط می کرد و محله های مرکزی تری از
شهر تبدیل به نقاط درگیری می شد. چون امکان تردد ماشین ها
برای انتقال مجروحین کم شده بود، گفته بودند از امدادگرها هر
کسی می تواند به خط برود. به نظرم دکتر صادقی این پیشنهاد را
داده بود تا بتواند جان مجروحان را نجات بدهند
شب قبل از بیستم مهر خبر آوردند توی بندر درگیری به اوج
رسیده و چند تا خط ایجاد شده، نیاز به نیرو خیلی زیاد است. از
مطب هرکس می توانند به ستناب برود
روز بیستم مهر صبح زود چند صندوقي خالي مهمات از حیاط
خلوت آوردیم و هرچه دستمان رسید، تویشی ریختیم، چسب باشد،
قیچی، سوزن، آمپول های جلوگیری از خونریزی، آمپول بی حس
کننده گزلوکائین و انواع مسگرها و پمادها را برداشتیم. دست و
بالمان با داروهایی که گروهها آورده بودند، باز شده بود و دیگر
خیلی نگران دارو نبودیم، در تا از صندوق ها را هم از خشابه
اسلحه و خرج آرپی جی پر کردیم
وانت که آمد جعبه ها را باز کردیم و من، صباح و دکتر سعادت
سوار شدیم. دو تا پسر جوان هم که این روزها برای جابه جایی
مجروحین به مطب آمده بودند، با ما همراه شدند آقای نیمار برای
اینکه مطب از کادر درمانی خالی نشود، اجازه نداد بقیه بیایند.
توی وانت نیروهای دیگری هم بودند. من و صباح جلوی در
نشستیم و پسرها را به عقب کابین هدایت کردند. دکتر سعادت هم
در حالی که روپوش سفیدش را به تن داشت وسط روی صندوقها
نشست و دستش را به دیواره گرفت
وانت راه افتاد و راننده برای اینکه در تیررس نباشیم، خیلی این
طرف و آن طرف رفت تا سیر آرام تری برای رسیدن به بندر طی
کند. اطراف مسجد جامع، خیابان چهل متری، پایان نقدی، فلكه
دروازه، خیابان مولوی همه را به سختی گذراندیم و بالأخره از
کوچه پس کوچه ها و نخلستان های پشت خیابان مولویه سر از
شیطان بازار در آوردیم. در چند روز گذشته آتش خیلی سنگین تر
شده بود و شهر را عجیب می کوبید. حس می کردم مثل روز هم
است که آخرش مدرسه دریابد رسایی را زدند
ساعت نه، نه و نیم بود که توی نخلستان از ماشین پیاده شدیم و
صندوق ها را پائین گداشتیم. من یک کوله پر از گلوله و خرج آرپی
جی برداشتم و سر یکی از صندوق های مهمات را گرفتم. یکی از
پسرها هم وسط ایستاد و با یک دستش سر صندوق مرا گرفت و با
دست دیگر صندوقی را که دکتر سعادت آن طرفش بود، گرفت....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیام🪴
🌿﷽🌿
یک سری وسایل دیگر هم لاى صندوق وسطی گذاشتند. بقیه نفرات هم
جعبه های دیگر را برداشتند
ریل راه آهن که انتهای خیابان مولوی به حساب می آمد، راه
زیادی نبود. تا آنجا پیش و توی مسیر شدت تیراندازی و گلوله
هایی که توی خانه های اطراف و دور و برمان خورد زیاد بود. به
خط راه آهن نزدیک شدیم، عده ایی که آن دور و اطراف کمین
کرده بودند، سر بیرون آوردند و پرسیدند: کجا میرید؟
بچه ها جواب دادند؛ می خوایم به موازات ریل به سمت در تابه
بریم. گفتند: نمی شه، این مسیر خیلی زیر آتیشه. عرض ریل رو
هم به سختی می تونید
پسرها پرسیدند: پس چی کار کنیم؟ کفتند: اگه می خواهید خودتون
رو به در ستناب برسونید باید از روی خط راه آهن رد بشید، بعد از
کوچه پس کوچه های اون دست بگذرید وگرنه مستقیم نمی تونید
عراقی ها تو کانال، اونجا مستقر شدند که این طور به ما شلیک می
کنند. باز پسرها
گفتند: ما خط آتش باز می کنیم. شما سریع رد بشید. سرتون رو
اگه بالا نیارید طول ریل آهن و خیابان هم عرضش از سطح
بازار و خیابان مولوی بالاتر بود. به همین خاطر، تو دید مستقیم
عراقی ها قرار داشت. بنا شد این قسمت را دو نفره دو نفر طی
کنیم. برای اینکه جعبه ها را بتوانیم با خودمان ببریم درشان را باز
کردند. من روی هر کدام از شانه هایم تا اسلحه ژ سه انداختم.
یک قطار فشنگ هم دور کمرم بستم و سر صندوق دارو را گرفتم.
گفتند: نمی تونی اینجوری بدوی۔
گفتم: نه، می تونم
در حالی که داشتم زیر سنگینی این ها می مردم ولی آنقدر غرور
داشتم که به روی خودم نمی آوردم. آخر می ترسیدم آن جلو در
مواجه با دشمن تجهیزات و مهمات کم بیاوریم و نتوانیم این مسیر
را برگردیم. دکتر سعادت هم دو تا کوله برداشت و سر صندوقی
که من در دست داشتم، گرفت و بلند کرد. فرض ریل و خیابان
حدود شلی، هفت متر بود. باید این فاصله را خیلی سریع با قد
خمیده رد می شدیم. اگر گلوله یا ترکشی به ما اصابت می کرد، با
آن همه مهمات، خاکسترمان هم باقی نمی ماند
توی یک لحظه که علامت دادند من و دکتر دویدیم. این در حالی
بود که نیروهای پشت سرمان به طرف عراقی ها تیراندازی می
کردند تا فرصت شلیک آنها را از درهای گمرک که ریل و جاده
آسفالته به آن منتهی می شد بگیرند. وقتی با دکتر به شیب خاکی
کنار جاده آسفالته رسیدیم، هر دوتایمان نفس نفس میزدیم. بقیه هم خمیده و بدو بدو ریل و جاده را رد کردند و دوباره همه با هم راه
افتادیم. روبروی مان یک محوطه خاکی و بعد خانه های گلی و
روستایی و نخلستان قرار داشت....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✨﷽✨
🏴وفاداری جوانان در حادثه عاشورا
✍«وقتی خبر شهادت حضرت مسلم رسید امام حسین علیه السلام به فرزندان عقیل و مسلم بن عقیل فرمود که شهادت مسلم برایتان کافی است، شما صحنه را ترک کنید، یک صدا گفتند: به خدا سوگند چنین نخواهیم کرد. جان و مال و خانواده و هستی خود را فدای تو میکنیم و در رکابت میجنگیم تا شهادت؛
📚 مقتل خوارزمی ج۱، ص۲۱۱
این اولین بحرانی بود که در واقعه کربلا پیش آمد، در آن جوانان وفاداری خود را اعلام کردند. همچنین بعد از حرکت از قصر بنی مقاتل (یکی از منازل بین راه مکه به کربلا) امام حسین (ع) را خواب سبکی فرا گرفت. ناگهان بیدار شد و کلمه استرجاع (انّا للّه وَ انَّا الیه راجِعُون) را تکرار میکرد. علی اکبر(ع) از علّت آن پرسید. امام (ع) فرمودند: اینک هاتفی ندا داد که این کاروان به سوی مرگ پیش میرود.
💥علیاکبر (ع) عرض کرد: الَسْنا عَلَی الْحَق؟ آیا ما بر حق نیستیم؟ امام (ع) فرمودند: آری ما بر حق هستیم. علی اکبر(ع) عرض کرد. در این صورت باکی از مرگ نداریم! امام حسین (ع) که از این جمله فرزندش بسیار خوشحال گردیده بود از خداوند متعال برای او پاداش خیر طلب نمو.
📚 لهوف، همان، ص۹۲
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسییکم🪴
🌿﷽🌿
سر یکی از کوچه ها سنگری دیدیم. مرد ارتشی جوانی داخل
سنگر نشسته بود و با بی سیم صحبت می کرد، هفت، هشت سرباز
و چند نفر شخصی دور و برش بودند. نزدیک تر شدیم. کلی سنگر
چندتا بی سیم دیگر هم بود که مرد ارتشی هر دقیقه با یکی از أنها
صحبت می کرد. دقت که کردم متوجه شدم، زخمی است، رنگ و
رویش پریده خستگی از سر و رویش می بارید، زیر پای راستش
که پانسمان بود، یک بلوک سیمانی قرار داده بودند و دمپایی به
کف پایش بسته بودند. انگشتان پای زخمی اش کبود و متورم از
پانسمان بیرون زده بود
بچه ها گفتند: این ستوان اقارب پرست است
او تا چشمش به من و صباح که جلوتر از بقیه بودیم، افتاده
برافروخته پرسید: شماها برای چی اومدید اینجا؟ مگه بچه بازیهها
عراقی ها اینجان.
بعد رو به پسرها کرد و گفت: برای چی این دخترها رو با خودتون
آوردید؟ کجا میخواید برید؟
گفتند: در ستناب دکتر سعادت هم گفت: خب به ما گفتند بیایم اینجا.
امدادگر خواسته بودند، ما هم امدادگریم. اومدیم کمک
گفت: خیله خب، شماها می تونید برید. این خواهرها باید برگردند
همین که به من و صباح اشاره کرد و گفت: خواهرها برگردند، من
گفتم: ما برنمیگردیم مگه شما فرمانده ما هستید که می گوئید ما باید
برگردیم ما خودمون اومدیم، خودمون هم می دونم چی کار کنیم.
گفت: خواهر باید به حرف من گوش بدید. یعنی چی بیخود بلند می
شید می آیید
گفتم: ما بیخود نیومدیم، ما امدادگریم، به ما گفتند بیایید، ما هم
اومدیم. هیچ کس هم میتونه ما رو برگردونه
وسط این جر و بحث ما، یک خبرنگار که نمی دانم سر و کله اش
از کجا پیدا شد، به من و صباح گفت: صبر کنید من از شما عکس
بگیرم. من که از ناراحتی خونه خودم را می خورد، گفتم: برو
بابا، وقت گیر آوردی؟ عکس به چه دردی می خوره؟! الان باید
تفنگ دست بگیری
باز اصرار کرد من و صباح همراه گروه نرویم. آن قدر
جلوی همه احساس بدی بهم دست داد که گفتم: هیچ کس حق نداره
این فرصت رو از من بگیره. هرکس بخواد مانعم بشه با همین اسلحه
می زنمش بنده خدا یک نگاه به من و یک نگاه به بقیه کرد و گفت:
برید اسیر میشید. عراقی ها همه هستن. گفتم: باشه اسیر بشیم. من
هم باید به کاری بکنم گفت: کشته میشید من و دکتر سعادت
همزمان به حرف آمدیم، من گفتم: الان هر جای این شهر باشی
همینه فرقش اینه که اینجا ما هم در مقابل دشمن
یه حرکتی می کنیم، ولی غیر از اینجا بدون
اینکه فرصتی برای دفاع از خودت رو داشته باشی کشته میشی دکتر
سعادت هم گفت: آقا ما پیه همه چی رو به تن مون مالیدیم. این
خواهر ها رو هم از اسیری نترسونید. اینا همه چی رو می دونند و
آگاهانه جلو اومدن....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیدوم🪴
🌿﷽🌿
صباع هم حرف های دکتر را تایید کرد. من
گفتم: ما مطمئنیم که شهادت، اسارت در انتظار ماست
دست روی نارنجکهای توی جیبم گذاشتم و گفتم: این نارنجک
هایی که توی جییم گذاشتم ماله یه زمانه که دشمن بخواد اسیرم کنه
ستوان دیگر کوتاه آمد و گفت: خود دانید. من دیگه نمی دونم به
شما چی بگم. ولی حداقل صبر کنید، همین طوری راه نیفتید برید.
شما که نمیدونین عراقی ها کجا هستن، صبر کنید یه گروه الان به
طرف ستناب حرکت می کند، با اون گروه همراه بشید
تا آمدن و تشکیل گروه کمی آنجا ایستادیم. از زبان نیروهای
ارتشی می شنیدم که فرمانده شان اقارب پرست است. می گفتند: با
اینکه مجروح شده و حال و روز درستی ندارد، به هیچ وجه
حاضر نیست برگردد.
یادم افتاد این آدم را یک جای دیگر هم دیده ام. یواش یواش به
ذهنم آمد که این جوان را که سنی حدود بیست و هشت تا سی و
چند سال دارد را جلوی مسجد با سرگرد شریف نسب دیده ام زیاد منتظر ماندیم. از توی یکی از خانه های روستایی یک دفعه
یک گروه مسلح بیرون آمدند. همه جور آدمی بین شان بود. از
سرباز و سپاهی گرفته تا نیروهای مردمی در سن های مختلف. ما
دوازده نفر هم به آنها اضافه شدیم. قبل از حرکت، فرمانده گروه
که جوانی سپاهی بود با اقارب پرست صحبت کرد. گوش هایم را
تمیز کردم، ببینم چه می گویند. چندان سر درنیاوردم. اکثر
اصطالحاتی که به کار می بردند، نظامی بود. بعد فرمانده خطاب
به جمع گفت: از الان که حرکت می کنیم، به هیچ عنوان نباید
حرف بزنید. در سکوت مطلق قدم بردارید
موقع حرکت دوباره اقارب پرست به ما گفت: خواهرها خیلی
مراقب خودتون باشید. سعی کنید از گروه برادرها جدا نشید. شما
وسط ستون حرکت کنید. نه عقب تر نه جلوتر۔ هیچکدومتون حق
ندارید سر خود این طرف و اون طرف برید
بعد به مردهای گروه گفت: از خواهرا مراقبت کنید، این هارو ان
شاء لله صحیح و سلامت برمیگردونید. بعد دوباره به من گفت:
لازم نیست شما این قدر اسلحه حمل کنی یک ژ سه نگه داشتم و
بقیه را به دیگران دادم. این بار وسط ایستادم و سر دو صندوق را
گرفتم. راه افتادیم. بین راه مرتب جابه جا می شدیم تا نفر وسط که
با دو دست صندوق ها را گرفته بود، کمتر اذیت شود. مسیر
روبروی مان هم نخلستان بود و هم خانه های کاهگلی روستایی که
به طور پراکنده و یا در ردیف های نامنظم کوچه و خیابان آنجا را
ساخته بودند وارد نخلستان شدیم. از هر طرف صدای تیراندازی
می آمد و گلوله و ترکش به این طرف و آن طرف می خورد.
وضعیت نخلستان به هم ریخته بود. خیلی از نخل ها را زده بودند.
بعضی هایشان آتش گرفته، شاخه ها و سعف هایشان زمین ریخته
بود. خمپاره ها در بعضی جاها به پایه نخل ها خورده آنها را از
ریشه در آورده بود. بعضی از نخل ها نیفتاده انگار مقاومت کرده
بودند و تکیه شان را به شکل دیگری داده بودند. خرماها زمین را
پوشانده لانه های پرنده ها مخصوصا بلبل های نخلشان خراب شده
و بین علفزارهای خشک و سوخته افتاده بود.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیسوم🪴
🌿﷽🌿
توی راه کسی با دیگری حرف نمی زد. آنقدر علامت می دادند،
مواظب باشید که آدم میترسید نفس بکند صدای خش خش علف ها
و بوته های خشک زیر پایمان هم نگراندمان می کرد. آرام و با
احتیاط به ستون جلو می رفتیم. به سر هر کوچه ایی می رسیدیم
علامت میدادند بایستیم. نیروهای جلوتر برای شناسایی می رفتند و
بعد اشاره می کردند ما و نوبت و با فاصله، عرفی کوچه ها یا
تقاطع ها را رد کنیم
عراقی ها به محض شنیدن شدن یک صدا به طور وحشتناکی رگبار می
بستند. آنوقت مجبور شدیم مکث کنیم یا راه را عوض کنیم، از
سمت دیگر برویم. آنها را نمی دیدیم ولی هر لحظه منتظر بودیم از پشت نخل ها یا دیوار و بام خانه ها بیرون بپرند.
کم کم از توی نخل ها آمدیم و به کنار دیوار گمرک رسیدیم.
این طور که فهمیدم ما به جای اینکه از خیابان
به موازات خط راه آهن یک مسیر مستقیم را پیش بگیریم و به
طرف ستناب برویم، مجبور شده ایم ریل را رد کنیم و مستقیم به دیوار
گمرک برسیم، بعد در حاشیه دیوار گمرک سمت ستناب حرکت
کنیم
همین طور که جلو می رفتیم به تعدادی خانه که نسبتا بزرگتر و
نوسازتر بودند نزدیک شدیم یک دفعه از زمین و زمان روی ما
آتش بارید، آنقدر غافلگیر شده بودیم که می توانیم بفهمیم عراقی ها
کجا هستند و ما را چطور دیده اند. فقط فرمانده ها به
شتاب گفتند: برگردید. سریع برگردید. بجنبید صدای گلوله های
کالشینکف، تیربار مسلسل و آرپی جی از هر طرف می آمد. گیج و
منگ نمی دانستم کجا فرار کنم یا پناه بگیرم. برای اولین بار بود که
تا این حد وارد خط درگیری شده بودم. به هر طرف بچه ها می
دویدند، من هم می رفتم، به هر سمت که می رفتیم و گلوله ها و
آمدند، همین باعث شد همه کپ کنیم و روی زمین بنشینیم. چند لحظه کوتاه بی حرکت ماندیم. باز با اشاره به ما فهماندند در حالت نشسته حرکت کنیم. پسرها صندوق ها را از دست ما گرفتند و
روی زمین می کشیدند، این کار کمی سر و صدا ایجاد می کرد.
اینجور راه رفتن خیلی سخت بود. ساق پاها و زانوانم درد گرفته بود
ولی ناچار ادامه می دادم. چند جا دیگر توانستم طاقت بیاورم.
روی زمین نشستم و برای چند ثانیه پاهایم را دراز کردم و
استراحت شان دادم
با این وضعیت آنقدر آمدیم تا از دید عراقی ها خارج شدیم. پشت
یک خانه نشستیم و نفسی تازه کردیم. خیس عرق شده بودم و قلبم
تند تند می زد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef