eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در احمد آباد ماندگار شدم. چون تازه از خانواده ام دور شده بودم، احساس قربت می کردم. حبیب فقط هفته ایی یک بار به خانه می آمد. ظهر می آمد و فردا صبحش می رفت تا هفته دیگر. ولی آقای موسوی و اقبال پور مرتب می آمدند یا بعضی وقت ها که آماده باش بودند حداقل یکی از آنها می آمد. با آمدن دوباره به آبادان همه صحنه ها و جریانات روزهای مقاومت خرمشهر برایم تداعی می شد. انگار دوباره همه سختی ها و غم ها برایم زنده شده بودند. دلم خیلی برای دا تنگ می شد. دوست داشتم کنار مادرم باشم. وقتی حبیب می آمد، خیلی خوشحال می شدم و کمی از آن فکر و خیال ها بیرون می آمدم. وقتی میرفت سعی می کردم باز خودم را خوشحال نشان بدهم و وانمود کنم از رفتنش اصلا ناراحت نیستم. در صورتی که اینطور نبود، بحران های روحی خودم از یک طرف و نگرانی از دست دادن حبیب از طرف دیگر درونم را پرتلاطم می کرد به خودم دلداری می دادم و می گفتم کسی که اینجاست هر آن خطر تهدیدش می کند. پس برای همه چیز باید آماده بود، به خاطر همین، طوری خداحافظی می کردم که انگار این آخرین دیدار و خداحافظی ماست. فقط میگفتم: هرکجا هستی خبر سالمتی ات را بده در را که مییست پشت در می ایستادم. سوار ماشین که می شد و صدای استارت و روشن شدن ماشین را می شنیدم، در را باز می کردم و تا نقطه ایی که از دیدم محو می شده نگاهش می کردم. ماشین می رفت سمت کلانتري هفت آبادان و از آنجا میپیچید به سمت فلکه ایی که به طرف پرشن هتل می رفت. چون احساس می کردم ممکن است دیگر او را نبینم، آن قدر نگاه میکردم تا بعدها پشیمان نشوم که چرا نگاه نکردم. بعدها فهمیدم او از آینه ماشین مرا می دیده ولی هیچ وقت به رویم نیاورده است برای فرار از این فکر و خیال ها خیلی زود با همسایگانم دوست شدم. با هم برای خرید به بازار می رفتیم و سه نفری پخت و پز می کردیم و هم سفره بودیم، توی حیاط باغچه کوچکی بود، از عطاری بازار تخم گل گرفتیم و در آن کاشتیم. من که علاقه زیادی به گل و گیاه داشتم، کنار باغچه مینشستم و یاد روزهایی می افتادم که بابا در باغچه خانه گل شاه پسند می کاشت و ما به شوخی به او می گفتیم: چون اسم دا شاه پسند است این گل را می کاری خانم اقبال پور رادیوی کوچکی داشت که اخبار و برنامه هایش را گوش می کردیم. چند وفت بعد آقای موسوی تلویزیونی آورد. یک بار هم برایمان مهمان آمد. سکینه حورسی و خانم موسوی از قبل همدیگر را می شناختند. بچه خانم حورسی - مهدی - آن موقع شش ماهه بود، وجود مهدی در آن شرایط جنگی برای همه جالب بود. مخصوصا که هیچ کدام از ما بچه نداشتیم مشکل بزرگ این خانه وجود موش ها بود. در کوچه بغل خانه ، کانال آبی بود که موشها در آن زاد و ولد کرده بودند. این موش ها به راحتی در کوچه و خانه ها رفت و آمد می کردند. حتی توی گونی های شنی که پشت پنجره ها چیده بودند تا موج انفجار خمپاره هایی که به خانه می خورد را بگیرند، لانه کرده بودند. از همه بدتر از راه لوله کشی فاضلاب به راحتی وارد خانه می شدند. کفپوش ها را پاره می کردند و بیرون می آمدند و برای خودشان این طرف و آن طرف می رفتند، ما هر وقت از اتاق بیرون می آمدیم موش ها را می دیدیم که به هر طرف فرار می کنند من به شدت از موش ها وحشت داشتم، آنها آنقدر بزرگ شده بودند که حتی گربه ها هم از آنها می ترسیدند. یک بار گربه ایی داخل حیاط شد، موش ها چنان به طرفش هجوم بودند که گربه با جیغ و فریاد خودش را از دیوار بالا کشید و فرار کرد. آنها تمام مواد غذایی را که از قبل در خانه وجود داشت را خورده بودند. حتی پیاز و سیب زمینی را جویده بودند، آثار نیم خورده شان در راه پله ها دیده می شد. هر وقت در اتاقم را باز می کردم، دهه دوازده تا موشی بزرگ از وسط حال خیز بر می داشتند تا در گوشه ایی پنهان شوند، با دیدن موش ها بی اختیار جیغ میزدم و در اتاق را دوباره میسابم. توی اتاق هم صدای جویدنهایی از پشت پنجره می آمد. از فکر اینکه موش ها چارچوب پنجره را بجوید و داخل شوند، وحشت داشتم. خیلی سعی کردیم آنها را از بین ببریم ولی موفق نشدیم. هیچ دارویی نداشتیم که استفاده کنیم حبیب و آقای اقبال پور هر وقت می آمدند طلاش می کردند موش ها را بکشند ورودی های راه آب را هم بسته بودند ولی موشی ها همه چیز را می جویدند.خوشبختانه خلاف من خانم های همسایه مخصوص خانم اقبال پور چندان از موشی ها نمی ترسیدند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک روز نزدیکی های ظهر حبیب آمد. در را که باز کردم دیدم سر تا پایش خونی است. ترسیدم. گفت: من هیچ طوریم نیست. یکی از بچه ها ترکش خورده بود رساندمش بیمارستان موج انفجار خودش را هم گرفته بود. مجروح آقای بهرام زاده بود که ترکش خمپاره بینایی اش شد، حبیب چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمد. هر بار عزیزی در بغلش به شهادت رسیده بود یا مجروح غرق به خونی را به بیمارستان رسانده بود، با اینکه از بودن همسرانمان حتی برای ساعاتی کوتاه شکرگذار بودیم ولی زندگی در آن شرایط چندان راحت هم نبود منافقین و ستون پنجم مزاحمت هایی برای خانواده ها ایجاد می کردند. به همین جهت رمز گذاشته بودیم تا در رفت و آمدها، مردها بدانند چطور زنگ بزنند ما در را باز کنیم. آقای اقبال پور سه زنگ، آقای موسوی دو ضربه به در می زد و حبیب هم یک بوق ماشین و یک تک زنگ میزد. بعد هر کدام از ما می رفتم و در را روی شوهران مان باز می کردیم. چند وقت بعد برای احتیاط رمزهایمان را عوض کردیم. حبیب هم اسلحه ژ- سه ایی به خانه آورد. یک روز ما را برای تمرین تیراندازی به تعمیرگاه خودروهای سپاه بردند. اسلحه را به ما دادند و گفتند فرض کنید دشمن روبه روی شماست، به طرفش تیراندازی کنید قرار شد ما یکی، یکی بنشینیم و دیگری شانه های کسی را که قرار است تیراندازی کند بگیرد تا بعد از شلیک، لگد اسلحه ما را به عقب پرت نکند. ما یکی، یکی نشستیم و شروع کردیم به تیراندازی من در حالی که حبیب شانه هایم را گرفته بود به دیوار رو به رویم نشانه رفتم و آن را به رگبار بستم. دیوار که گویا قبلا قیرگونی شده بود، بعد از اصابت گلوله ها آتش گرفت. مردها دویدند و دیوار را خاموش کردند. حبیب به من گفت: فکر کردی با عراقی ها روبه رویی، بابا این دیوار مال بیت الماله چون ژ - سه برای ما سنگین بود یک کالشینکف آوردند و توی خانه گذاشتند. بعد از آن هر وقت در می زدند همیشه یکی از ما مسلح جلوی در هال روبه روی در حیاط می نشست و دیگری اول میپرسید چه کسی است و بعد آرام در را باز می کرد یک بار که هیچ کدام از مردها خانه نبود، در خانه را زدند. گفتیم کیه؟ گفت: در را باز کنید. برق تون اشکال پیدا کرده گفتیم، برق ما اشکالی نداره گفت: چرا برق های اینجا اشکال پیدا کرده با اینکه مردی در خانه نبود ولی ما گفتیم: صبر کنید تا مردان مان را بیدار کنیم گفت: نه مشکلی نیست. شما چراغ راهرو را خاموش کنید ما از بیرون سیم برق را درست می کنیم. ما دوباره گفتیم. خب اگر لازمه ما آنها را صدا کنیم. که دیگر جوابی نیامد. از این دست ماجراها و شیطنت های منافقین که مرتب به گوشمان می رسید، کم نبود. این از دشمن داخلی، از آن طرف هم شهر مرتب زیر آتش توپ و خمپاره بود. بمباران هواپیماهای دشمن برای ما عادی شده بود. آن قدر به این صداها مأنوس شده بودیم که اگر نیم ساعتی این صداها را نمی شنیدیم، انگار چیزی گم کرده ایم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با اخباری که منافقین به عراق می دادند، مناطقی از شهر که هنوز مردم در آن زندگی می کردند بیشتر مورد حمله هوایی و توپخانه قرار می گرفت. ولی به مرور که اوضاع عادی شد مردم دوباره به شهر برگشتند. اوایل که من رفتم آبادان بازار رونق و فعالیتی نداشت بعدها زنهای عرب که ماست و شیر دام هایشان را می فروختند دوباره کارشان را از سر گرفتند و علاوه بر نانوایی آش فروشی و دکه هایی هم باز شد، یک بار با خانم اقبال پور رفتیم بازار. دیدیم مغازه دار زولبیا و بامیه آورده است. با خوشحالی گفتیم یک کیلو برایمان کشید، مغازه دار چون جعبه نداشتن کیسه نایلونی برداشت و با دست زولبیاها را داخل کاسه ریخت. خانم اقبال پور که دید مغازه دار با دست زولبیاها را برمی دارد، گفت: با دست برمی دارید؟ مغازه دار گفت: پس چی، با پا بذارم؟ خانم اقبال پور گفت: خب دستاتون تمیز نیست مغازه دار گفت: از کجا دستکش بیاورم. می خوای بخواه نمی خوای نخواه یکی دیگر از مشکلات ما در آنجا کم آبی یا قطع شدن آب بود. طوری که برای استحمام باید آب داغ می کردیم و به حمام می بردیم، برای من رفتن حمام ترسناک بود چون موش ها داخل حمام می آمدند و از سر و کول آدم بالا می رفتند. من از ترس موش ها، با آن که کلیه ام درد می کرد، با لباس توی حیاط می ایستادم و با آب سرد سرم را می شستم، روزهایی که باد می آمد مغز استخوانم از سرما تیر می کشید. حاضر بودم زمستان به این شکل حمام کنم ولی توی آن حمام نروم که آب داغ کنم و روی خودم بریزم این قدر با آب سرد حمام کرده بودم که پوستم به سرما و آب سرد حساس شده بود تمام بدنم درد می کرد. دست هایم ترک خورده بودند و خون از آنها بیرون می زد روز دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۱ سپاه خرمشهر برای برگزاری مراسم روز جمهوری اسلامی همه خانواده های شهدای خرمشهر را به آبادان دعوت کردند. مراسم در خانه آبادان برگزار شد. ساختمان دو طبقه ایی که محل اسکان و پذیرایی میهمانان هم در آن بود. خیلی از خانواده ها برای شرکت در مراسم آمده بودند. دا را بعد از چند ماه دیدم. همین که چشمم به او افتاد، به طرفش دویدم، همدیگر را بغل کردیم. دا قربان صدقه ام می رفت، من هم به شدت گریستم، چنان دچار احساسات شده بودم که نمی توانستم هیچ حرفی بزنم. بعد چند ساعتی که کنار دا بودم بلند شدم. میخواستم وضو بگیرم نماز مغرب و عشا را خواندم که شنیدم می گویند یکی از خانواده های شهدا که پدر و پسرشان شهید شده اند الان یکی دیگر از عزیزانشان هم شهید شده اسم هم نبردند کدام خانواده. جا خوردم. نگاهی به دا کردم و با خودم گفتم: خدایا این بار چطور دوام بیاورم. دا را چه کنم. من چه جوری این خبر را به او بدهم. آن زمان محسن همراه حبیب توی خط بود. احتمال می دادم یکی از آن دو باشد. نمازم را که خواندم متوسل شدم به قرآن، آیة الكرسي آمد، شروع کردم به قرآن خواندن با خدا راز و نیاز کردم و از او خواستم به من صبری بدهد که بتوانم طاقت بیاورم و مساله را به دا بگویم خواهرهای سپاه می آمدند و مرا دلداری می دادند، خصوصا سیما بندری زاده خیلی همدردی می کرد، سعی کردم خونسرد باشم. سفره شام را که انداختند، پیش دا نشستم و شروع به خوردن شام کردیم. بچه ها نگاهشان به من بود ولی من اصلا حواسم به اطراف نبود. در حال و هوای خودم بودم. برای دا لقمه میگرفتم. دقیقه ایی یک بار دستم را دور گردنش می انداختم و از ذوق دیدنش او را می بوسیدم. ولی در دلم آشوبی پا بود که خدایا من چه کار کنم آن شب ځیری نشد و گذشت. فردا معلوم شد کسی که شهید شده نام فامیلش حسینی بوده ولی نسبتی با ما نداشته است. وقتی این مسأله منتفی شد، سیما بندری زاده گفت: من تمام رفتار تو را زیر نظر گرفته بودم. عجب مقاومتی داریا عجب صبورانه طاقت آوردیا گفتم: تو نمی دانی در دل من چه آشوبی بود. به حضرت زینب متوسل شده بودم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعدازظهر دو روز بعد قرار بود خانواده های شهدا را جایی ببرند، من و چند نفر از خواهرها نرفتیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که در زدند و مرا دم در خواستند. رفتم پایین، حبیب بود. سرتا پا خون بود. پرسیدم: زخمی شدی؟ گفت: نه من زخمی نشدم. یکی از بچه ها زخمی شده بود. گفتم: همه جات خونیه گفت: بغلش کرده بودم نرسیده به بیمارستان تموم کرد. الان اومدم بگم محسن پیش منه نگران نباشید. دیشب خیلی درگیری سنگین شده بود. منطقه را حسابی کوبیدند. دو تا از بچه ها شهید شدند و یه تعداد دیگه هم مجروح اند. بعد از مراسم سپاه دا چند روزی را به خانه ما در احمد آباد آمد. مادر شدنم را حبیب به دا خبر داده بود. دا خیلی خوشحال شد و چندین بار مرا بوسید و گفت: اینجا ماندنت زیر خمپاره ها درست نیست گفتم: من عادت دارم، اینجا را هم دوست دارم. نمیتونم از اینجا دل بکنم. از او اصرار که ماندنت با این شرایط درست نیست و از من انگار که من از آبادان نمی روم در آن چند روز که مادرم بود از فرصت استفاده کردم چند نوبت حمام رفتم. دا پشت در نسشت و مواظب رفت و آمد مو ها بود به حمام نیایند. دا یک هفته ایی پیش ما ماند و رفت. موقع خداحافظی انگار تکه ایی از وجودم کنده می شد و با او می رفت. خیلی تنگش بودم، دا محسن را هم با خود برد با اینکه واقعا امکانات خیلی کم بود، آب نبود، اکثر اوقات برق می رفت و وسیله ارتباطی خیلی کم پیدا می شد، ولی مردم با همه این سختیها زندگی عادی شان را می کردند، حتی در نامه های دوازده و بیست و دو بهمن زیر آتش توپ و گلوله راهپیمایی می کردند و در مقابل ببعصی ها مقاوم بودند. در آن موقعیت های خطرناک که همه باید به فکر نجات جانشان هستند، کم نبودند کسانی که از جان و مال شان برای دیگران دریغ نداشتند اوایل زندگی مشترک خود حبیب گاهگاهی که مرخصی می آمد، مایحتاج خانه را می‌خرید و می آورد. ولی همه چیز در منطقه نبود. یک بار من عجیب هوس خوردن خیار به هم زده بود. تصادفی با حبیب به بازار امیری رفته بودیم که بوی خیار به مشامم خورد. از حبیب خواستم خیار بخرد گفت: خیار از کجا میدونی تو بازار خیار هست؟ و گفتم عجیب بویش پیچیده توی بازار چرخی زدیم تا فهمیدیم خبار کجاست. فروشنده جعبه های خیار را زیر سبدهای دیگر پنهان کرده بود، حبیب که پرسید خیار دارید؟ فروشنده در حالی که یک خیار دستش بود طوری که دروغ نگفته باشد، گفت: داشتیم تموم شد. این آخرش بود، حبیب گفت: حالا نمیشه دو تا از این خیارها را به ما بدهید؟ فروشنده گفت: این رو برای کسی کشیدم. سفارش داده بود برایش کنار بگذارم. بعد جعبه خیار را بیرون آورد و دو کیلو برای ما کشید و در همان حال گفت: باور کنید سفارش دادند براشون نگه دارم، گفت تموم شده. چون نمی تونم شرمنده مردم باشم جعبه را زیر گذاشتم وقتی خیار را خریدیم مهلت ندادم به خانه برسیم. از همانجا شروع کردم به خوردن. تا به خانه برسیم یک کیلو از آنها را خورده بودم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عملیات فتح المبین شروع شده بود، با حبیب داشتیم از تهران برمی گشتیم آبادان اتوبوس نزدیکی های اندیمشک رسیده بود، راننده می خواست برای نماز صبح نگه دارد یک لحظه دیدم حبیب توی خواب می گوید: ممد ممد.. بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممد کیه؟ ما توی اتوبوسیم حبیب به خودش آمد و گفت: خواب بچه ها را می دیدم. خواب دیدم با محمد جهان آرا و اکثر بچه هایی که شهید شده اند توی یک اتاق نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم من بچه ها را اذیت می کردم. محمد جهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من اومدم بچه ها را با خودم ببرم اگر اذیت کنی تو را با خودم نمیرم. بعد من به ساندویچ ها و شربت هایی که روی میزش بود اشاره کردم و گفتم: یه شریت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر. من ساندویچ را گرفتم و همچنان سر به سر دیگران گذاشتم تا اینکه من و فرهاد مالیی را بیرون انداختند و بقیه توی اتاق ماندند. خندیدم و به حبیب گفتم: باید شربت را می گرفتی، آن شربت، شربت شهادت بود آبادان که رسیدیم . چون نزدیک عملیات بود - به حبیب گفته بودند منطقه امن نیست بهتر بود خانواده ات را نمی آوردی. به این خاطر من بیشتر از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد و گفت: کسی پشت تلفن با شما کار دارد. رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس گرفته، می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع می شود. پرسیدم: کجایی؟ گفت: تهرانم. گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت: من نیومدم. آوردنم یکه خوردم. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: یعنی افقي برگشتم. ساندویچ ممد کار خودش را کرد حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است. بنابراین، خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند. حبیب از بیمارستان مولوی تماس گرفت. با دایی حسینی و دا رفتیم بیمارستان حبیب با هفت، هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند. وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام شد علی الظاهر حالش خوب بود. سمت راست بدنش از کمر، مخصوصا پایش پر از ترکش بود. به حبیب گفتم: این بیمارستان خیلی راهش دور و بدمسیره. گفت: اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری، اونجا که خیلی دورتر بود، نذاشتم گفتم: چی کار کردی، اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بودا حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت کردیم. گفت: نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است. ترکش هایی هم که خورده به عصب نزدیک است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان رفتیم، حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند. دکتر هم گفت شده بماند، ترکش ها باید جراحی شوند، ممکن است ترکش ها همراه جریان خون حرکت کند و بالا بروند. بالاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم. ولی خانه کار رسیدگی به زخم ها و پانسمانش را خودم انجام می دادم. موقع شستشو و اتمام حبیب گفت: ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنس‌بیرون بکش گفتم: نمیتونم من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم. سابقه جراحی نداشتم. اگر ترکش هم از زخم در آورده بودم، ترکش روی سطح گوشت و پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک با کادر تخصص انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را بیرون بکشم ترکش های سطحی کاری نداشت. ولی بیرون کشیدن آن هایی که در عمق پوست بودند برایم زجر آور بود. نمی دانم چون تا چند ماه دیگر مادر می شدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود با اینکه حبیب، حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت. پنس را که توی زخم قرو می کردم، بدنم می لرزید، یکریز گریه میکردم و ترکش ها را بیرون میکشیدم. بعد محل خم را بخیه و پانسمان می کردم. حبیب دو هفته ایی در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه برگشت..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند و خانم هایشان را هم بردند. با رفتن آنها من خیلی تنها شدم. از آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در خانه آنها به سر بردم. هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم در این رفت و آمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده بود، دید چشمانش کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟ گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب می رونما در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مواظب باش داریم میریم تو جدول گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم یک توپ ۲۳۰ و با خمپاره ۱۲۰ »درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است، همه چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود. دیگر نمی شد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم. در محله بریم آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت. در این محدوده منازل کارمندان رادیو و تلویزیون آبادان قرار داشت. هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل بوده در اینجا وجود داشت. یکی از خانه ها که از بقیه بزرگتر بود، به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار می گرفت. از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده می شد. خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند. یک طرف خانه تراس بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان گذاشته و داخل تراص میز و صندلی چیده بودند. محوطه دوروبر خانه ها سرسبز بود. یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای بچه ها داشت حریم خانه ها را شمشادها از هم جدا می کردند. راههای باریک اسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعب می شد و در بین محوطه چمن و شمشادها به خانه ها می رسید، روی هم رفته منازل رادیو و تلویزیون به سبک انگلیسی ساخته شده بود داخل ساختمان، در طبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی قرار داشت. پذیرایی رو به تراس باز می شد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت. بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به دنبالش یک راهرو پل مانند این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام و سرویس بهداشتی متصل می کرد. با شروع جنگ این خانه ها متروک شده بودند. صاحب خانه ها وسایل شان را با خود برده بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه به جا مانده بود. قرار شد وسایل زندگی مان را به اینجا بیاوریم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی ما به آنجا رفتیم وسایل خانه خیلی کثیف بود. توی این خانه موش نبود ولی مارمولک های زیادی داشت. احتمالا موش ها اینجا چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودند. اول که من مارمولک ها دیدم با وحشت روی میز وسط حال پریدم تا حبیب آنها را بکشید حبیب دنبال مارمولکها کرد و هفت، هشت تایی از آنها را از بین برد با زحمت فراوان خانه را تمیز کردیم. دورتادور خانه پنجره بود. از شدت صداها و موج درها همه شیشه ها خرد شده بودند. حبیب به جای شیشه پلاستیک های ضخیم و تمام رنگی آورد تا برای استار و در امان ماندن از باد و بوران به پشت پنجره ها نصب کنید. در ورودی اصلی که به داخل بالکن راه داشت با خمپاره ایی به کلی از جا کنده شده بود. چارچوب در را با مشمی و پتو میخ زد و آنجا را بست، قرار شد از در آشپزخانه رفت و آمد کنیم. هر چند وقت یکبار با اصابت گلوله خمپاره ایی برق ها قطع میشد و آمدند درست می کردند و دوباره خمیارهایی دیگر و آب باریکه ایی هم از شیر بیرون ساختمان آب می آمد. هر وقت می خواستم چند تکه ظرف بشوریم به خاطر کمی فشار آب یک ساعت طول می کشید، چون اگر کسی دیگری از خانه مجاور آب را باز می کرد از این طرف قطع می شد. بعد از چند وقت همان آب باریکه هم قطع شد. می گفتند منبع اصلی آب را قطع کرده اند. از طرف سپاه برای هر خانه ایی یک منبع آب آوردند، هر چند روز یکبار ماشین تانکردار می آمد و منبع ها را پر می کرد. چون منبع را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند، آب داخل لوله های ساختمان هم جریان پیدا کرد. اما چاه آشپزخانه ما گرفته بود و وسیله ایی برای باز کردنش نداشتیم، آب مرتب بالا میزد و هم آب می ماند بوی متفعنی خانه را می گرفت اجاق گاز خانه خراب بود. یخچال هم داشتیم. در آن وضعیت دوره سه ماه دیگر من مادر می شدم، در حالی که از ساعت هشت صبح به بعد آفتاب سوزان می شد و حتی دمای هوا تا ۵۹ - ۵۸ درجه بالا می رفت. من ناچار بیرون ساختمان در قسمت خاکی باغچه روی آتش هیزم پخت و پز می کردم. حبیپ میگفت نیازی نیست تو کار کنی و این قدر به خودت فشار بیاوری به حبیب می گفتم: من آمدم اینجا هیچ کاری ازم برنمی آید. الاقل به شما که رزمنده هستی من رسیدگی کنم. ولی حبیب همان هفته ای یکبار هم که می آمد نمی گذاشت من لباسهایش را بشویم. حتی لباس های مرا هم او می شست. در عوض من سعی می کردم وقتی او نیست . هرچند برایم سخت بود و به کارهای خانه رسیدگی کنم. اما گاهی درد ستون فقراتم چنان فشار می آورد که اصلا نمی توانستم راه بروم، انگار سوزنی در نخاع ام فرو می بردند. بعضی اوقات کارم به جایی می رسید که چهار دست و پا راه می رفتم و جارو میکشیدم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خانه ما آخر محوطه بود. منافقین هم مرتب در حال رفت و آمد بودند و شب ها می آمدند درها را می زدند تا ببینند در کدام خانه مرد هست و در کدام نیست چون در منازل رادیو و تلویزیون خانواده های میاهی امکان داشتند، منافقین حساسیت بیشتری به اینجا نشان می دادند. من بعضی از خانم های ساکن در این منازل را می شناختم، یا از قبل با هم دوست بودیم یا به واسطه همسران مان که همکار بودند، آشنا شده بودیم و گهگاهی به هم سر میزدیم. به مرور با بقیه هم دوست شدم در میان این دوستی ها از همه جالب تر آشنایی من با بتول کازرونی بود یک روز طاهره بندری زاده دنبالم آمد و گفت: بیا برویم خانه بتول گفتم: بتول کیه؟ گفت: زن صالح موسوی گفتم: اسمش را شنیدم ولی ندیدمش چادرم را سر کردم و رفتیم خانه بتول تقریبا وسط محوطه، کنار خانه بندری بود. تا آنجا که به خاطر دارم اردیبهشت ماه بود و مراحل مقدماتی عملیات بیت المقدس جریان داشت همین طور که داشتیم میرفتیم باران خمپاره بود که می آمد و ترکشی ها را به اطراف می ریخت. من و طاهره نگاه می کردیم ترکش ها را به هم نشان می دادیم، یکدفعه دیدیم جواد در اندرونی پشت پنجره خانه بتول ایستاده و در حالی که حرص می خورد به ما اشاره می کرد که چرا بیرون مانده اید ما به حرف ها و اشاره های او اهمیت نمی دادیم. طاهره گفت: ولش کن بذار هرچی می خواد بگه وقتی در خانه بتول را زدیم که داخل برویم، جواد با عصبانیت گفت: شماها مگه از جانتون سیر شدید؟! نمی بینید چطور از آسمون خمپاره می یاد؟ ما هیچی نگفتیم، رفتیم پیش بتول چشمم که به او افتاده با خودم گفتم ای وای این همونه که با هم دعوامون شد.قضیه به قبل از ازدواجم مربوط می شد. ایام محرم بود. من رفته بودم خانه آقای محمدی۔ اونها بعد از دانشکده افسری تهران نو به مجتمعی روبه روی پارک در خیابان کارگر نقل شده بودند، مجتمع دو قسمت بود؛ یک قسمت برای خانواده های شهدا و یک قسمت برای مهاجرین. چون همه اهالي خوزستانی بودند، در زیر زمین مجتمع مراسم عزاداری به شیوه خاص خوزستانی ها برگزار می شد. من از ساختمان کوشک به آنجا می رفتم تا در آن مراسم شرکت و در همان مراسم شب عاشورا خانم خوشرو و شوخ طبعی را دیدم که با خانم های دورو برش می گفت و می خندید. خیلی عصبانی شدم و اعتراض کردم: مگر امشب شب خنده است ؟ امشب عزاداریه اگر می خواهید بخندید بروید خانه هایتان، آنجا بگوئید و بخندید، بگذارید بقیه به عزاداری شان برسند اعتراض من به انتظامات ساختمان کشید. رفتیم آنجا مسأله را حل کردند. حالا به خانه ی همان خانم بذله گو و شوخ طبع که با هم دعوا کرده بودیم، آمده بودم حال بتول بد بود. حال نوزاد چند ماهه اش او را کلافه کرده بود. می گفت: بچه نمی‌خوابد و او ناچار است پا به پای او بیدار بماند. به خاطر ضعف شدیدی که داشت کارهایش مانده بود. از آنجایی که من از دیدن او خجالت می کشیدم ، بلند شدم و کارهایش را انجام دادم. آن روز هیچ کدام مان به روی هم نیاوردیم که بین مان چه گذشته، از آن زمان دوستی مان شکل گرفت. بعدها در بین بگو و بخندهایمان، بتول که آدم رک و صریحی ، گفت: یادته اون شب؟ گفتم: آره یادش بخیر گفت: خیلی دو آتیشه بودی ها گفتم: آخه تو هم خیلی داشتی میگفتی و می خندیدی...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در مراحل بعدی عملیات بیت المقدس حبیب از من خواست به تهران بروم. گفتم: مي مانم. از آنجایی که تعهد کرده بود حتما هرجا هست من هم باشم و به حرفش پایبند بود، اصراری بر رفتنم نکرد. فقط گفت: هر طور صلاح میدانی، ولی به نظر من بروی بهتره چند روز مانده به عملیات حسین عطائی نژاد با شوهر لیلا به خانه مان آمد و به حبیب گفت: این چرا هنوز آینجاست؟ حبیب گفت: خب اصرار داره بمونه گفت: یعنی چی تو این وضعیت اصرار داره بمونه تو هم هیچی نمیگی؟ حبیب گفت: هرچی بهش گفتم راضی نمی شه بره حسین به من گفت اینجا موندنت درست نیست. حبیب هم نگرانه. هیچ کس نمی تونه بیاد به تو سربزنه منطقه خطرناکه، وضعیت مناسب نیست. تو تنها مسئولیت جون خودت رو نداری و همین طور گفت و گفت و من تا جایی که می توانستم از تصمیم خودم دفاع کردم. اما چون با او رودربایستی داشتم دیگر نتوانستم بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت: چند روزی برو اصفهان پیش خواهرت لیلا اون هم تنهاست، دوتایی پیش هم باشید. منتظر بمونید تا ما بیاییم چند روز بعد چون دید نمی توانست به خاطر مسئولینش منطقه را ترک کند، حسین مرا به اصفهان برد، بعد از پنج ماه اولین بار بود که لیلا را می دیدم. هشت روز بعد از ازدواج من و حبیب، لیلا عروسی کرده و به اصفهان رفته بود نتوانستم زیاد اصفهان بمانم. بعد از چند روز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم با آغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده بود. کارت های رفت و آمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با تأمد با تلفن هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم به خاطر عملیات تمام ارتباطها با منطقه قطع شده بود، از مجروحین عملیات در بیمارستانها پرس و جو می کردیم که وضعیت چطور است و پیگیر اخبار می شدیم بالاخره ساعت ده روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعالم کردند خرمشهر آزاد شده. چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ایی افتاد، همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و همسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابانها آمده بودند، همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد. توی خیابان جلوی یک وانت را گرفتیم و با بچه ها عقب وانت سوار شدیم، به راننده گفتم برود جماران. ولی آنجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام با مسئولین مملکتی جلسه دارند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکردند. تنها با نبودیم، خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در شادی شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم، خود راننده را هم انگار خدا رسانده بود، در خیابان ها گشت زدیم. تهران قلقله بود هرجا پا می گذاشتیم مردم شیرینی و شربت پخش می کردند. ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان می دادند. در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور می شد گریه ها و خنده های خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود حال و هوای خاصی بود که به زبان نمی آید.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن روز هم گذشت و ما باز هم از منطقه خبری نداشتیم دائم خودم را لعنت میکردم که چرا گول خوردم به تهران آمدم چرا الان من نباید آنجا باشم. در اولین تماسی که حبیب گرفت به گفتم می خواهم به آبادان برگردم بلافاصله با محسن برگشدم آبادان. هنوز خانم های منازل رادیو و تلویزیون کاملا برنگشته بودند. ولی خواهر های سهامی آنجا حضور داشتند و در عملیات خیلی از بچه های خرمشهری شهید شده بودند. غلامرضا و علی رضا آبکار، عبدالرضا موسوی . فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهان آرا و اسماعیل سروی همسر دہاب حورسی که چند روز بعد از شهادت او دخترش، ودیعه به دنیا آمد، از شهیدان این عملیات بودند. ربیعی عجیب مسئولیت محور محرزی را برعهده داشت و فرمانده گردان محوری در زمان اشغال خرمشهر در واقع خط اول نیروهای ایرانی در مقابل عراق بود در نیروها و مسئولینی که به منطقه می آمدند به محرزی می رفتند آیت الله خامنه ای و مهدوی کنی برای بازدید از منطقه به آنجا آمدند. چون تا قبل از آزادی خرمشهر آنجا خط مقدم به حساب می آمد رفتن غیرنظامیان خصوصا خانم ها به آنجا ممنوع بود. ولی من به حبیب خیلی اصرار می کردم مرا به خط برد او سخت مخالف بود ولی وقتی می دید خوشی من به این است که لااقل جاده آبادان خرمشهر را ببینم، مرا تا پایین تر از فلکه فرودگاه، جاده ایی که منتهی به جزیره مینو می شده می برد فصل سی وششم از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد دلم می خواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکوتت را نمی دادند، روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمی شناختم حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال می خواهم شهرم را ببینم. فکر می کردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمی دانستم چه بر سرش آمده وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شهر بود و شهر را به قسمت جنوبی اف ، کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان , وصل می کرد، تخریب شده بود. از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف آنچه به چشم می خورد غیرقابل باور بود. من شهری نمی دیدم. همه جا صاف شده بود سر در نمی آوردم کجا هستیم. هرجا می رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبال چه بوده است هرجا را نگاه می کردم، نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نه خیابانی بود نه فلکه ایی و نه خانه ایی، همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین ما را محاصره کرده بود. عراقی ها راه به راه تابلو میدان های مین نصب کرده بودند. آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند نکرده بودند اول رفتیم به طرف مسجد جامع مسجد خیلی صدمه دیده بود، ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه ها گذشت. از مطب شیدائی جز تلی از خاک چیزی به جا نمانده بود. توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم. خاک ها را زیر و رو کردم اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف علی گم شد وقتی حیب مرا به طرف خانه مان برد، باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر تخریب نشده بود ولی خانه ها به قدری آسیب دیده بودند که احساس می کردم به شهر و محله ایی غریب وارد شده ام. با دیدن خانه مان یاد علی و بابا برایم زنده شد صدای آنها را می شنیدم، صدای روزهایی که داشتند این خانه را می ساختند. خانه ایی که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامی ها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتی از در سه لنگه ایی حیاط دو لنگه اش را برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده می کردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی که سمت راست حیاط خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. سقف خانه فرو ریخته بود این حال خانه ما نسبت به دیگر خانه های طالقانی آسیب کمتری دیده بود از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانه هایی که روی قبر گذاشته بودم از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم. ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم. حبیب سر مزار علی برایم تعریف کرد که ما از شب دهم تا فردای آن روز توی میدان راه آهن با عراقی ها درگیر بودیم، تانک های زیادی حمله کرده بودند. بچه ها به من خبر دادند سید علی اومده گفتم: کدوم سید علی؟ گفتند: سید علی حسینی بعد از چند دقیقه علی را دیدم، آرپیچې دستش بود و تانک عراقی هم رو به رویش، على به طرف تانک عراقی نشانه رفت که شلیک کند. قبل از شلیک او تانک گلوله ایی به شلیک کرد گلوله به دیوار پشت سر علی اصابت کرد و دیوار خراب شد گرد و خاک بدی بلند شد و ما دیگر چیزی ندیدیم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef