eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یکی از روزها من و لیلا در استادیوم عبدلله معاوی را دیدیم، او را همراه مجروحینی که نمایشگاه بستری کرده بودند، به آنجا آورده بودند. با دیدن عبدلله خیلی خوشحال شدیم. جلو رفتیم و سلام کردیم. دیدم عبدلله مرا نمی شناسد و فقط لیلا را به خاطر و آورد خیلی ناراحت شدم هر چه گفتم: عبدلله منم زهرا خواهر سیدعلی، سیدعلی حسینی یادت نمی آید؟ تو جنت آباد با هم کار می کردیم. می گفت: نمی شناسم، نمی دانم. من کپ کرده بودم. سعی کردم خاطرات آن روزها را به یادش بیاورم، گفتم: عبدلله یادته یک بار پیاده از جنت آباد برمی‌گشیم مسجد جامع، سگی دنبال مان افتاده بود، هر کار کردیم ولمان نمی کرد؟ می گفت: نه یادم نیست. جریان از این قرار بود که یک روز از جنت آباد با زهره فرهادی، صباح ولتخواه و ليلا از جنت آباد به طرف مسجدجامع می رفتیم. حسین عیدی و عبدلله هم همراهمان بودند. آنها چند قدمی جلوتر حرکت می کردند. به خاطر آتش شدیدی که روی شهر و می‌ریخت، حتی حیوانات هم احساسی امنیت نمی کردند. ما همین طور که پیاده میرفتم یکی به دنبال ما می آمد. حیوان بیچاره با هر صدای انفجاری که به گوش می رسید فاصله اش را با ما کمتر می کرد. در همین حین ماشین پیکانی رد شد. عبدلله جلوی آن را گرفت و به ما گفت، سوار شویم در عقب را که برایمان باز کرد و ما سوار شدیم، سگ هم داخل ماشین پرید، ما از در دیگر پیاده شدیم. سگ هم پیاده شد. ما آرام و بی صدا خندیدیم. عبدلله متوجه شد ما داریم می خندیم. گفت: یعنی چی؟ چرا سوار شدید؟و پیاده شدید؟ سگ را نشانش دادیم. عبدلله جلوی سگ را گرفت و ما سوار شدیم. خودش و حسین هم صندلی جلو نشستند تا نزدیکی های مسجد سگ دنبال ماشین می آمد حالا همه این اتفاقات را از یاد برده بود از همراهانش پرسیدم: چرا وضع عبدلله اینطوریه؟ گفتند به خاطر اصابت ترکش به سرش، دچار فراموشی شده چند روز بعد دوباره او را دیدیم. این بار عبدلله مرا می شناخت و لیلا را به جا نمی آورد یکی، دو بار دیگر هم عبدلله را دیدم. همان طور بود. بعدها از دوستانم شنیدم در اثر همان ترکش به شهادت رسیده است در تهران فکر کار در بیمارستان های آبادان و خدمت به مجروحین رهایم نکرد. درصدد بودم یک دوره آموزشی امدادگری را بگذرانم تا با مدرک آن بتوانم به منطقه برگردم یا در بیمارستان های تهران مشغول به کار شوم. به هلال حمر مراجعه کردم. نتیجه نگرفتم. آنها میگفتند: جزوه های آموزشی اصطالحات انگلیسی دارد و کسانی می توانند سر کلاس حاضر شوند که زبان انگلیسی بدانند. من هم که تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم، از زبان چیزی نمی دانستم. هر چه به مسئول آموزش اصرار کردم که سر کلاس اصطالحات را یاد می گیرم، قبول نکرد یک بار دکتر کمالی زاده همراه گروهی به ساختمان کوشک آمدند. گروه دکتر کمالی زاده به خانواده های جنگزده سرکشی می کردند. دکتر از جمله پزشکان اعزامی به درمانگاه کمپ سریندار بود و مرا از آنجا می شناخت. او را که پیرمرد خوب و متعهدی بوده به اتاق مان دعوت کردم. وقتی داخل اتاق آمده از آنجا که خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد، خیلی از اتاق ما تعریف کرد. کف اتاق را موکت کهنه ایی پهن کرده بودیم و از بس جارو زده بودیم، کرک هایش از بین رفته بود. دکتر گفت: عین درمانگاهی که تمیز می گردیده اینجا را هم خوب تمیز کرده اید گفتم: خب اینجا محل زندگی ماست. بعد أو اصرار کرد با شناختی که از من دارد، بروم در مطبش کار کنم. دکتر میگفت: منشی مطب از هواداران منافقین است و دائم با بیمارانش بحث می کند. به همین خاطره دکتر می خواست عذرش را بخواهد و شخصی دیگری استخدام کند یک روز رفتم مطب دکتر را در شهرری دیدم. راهش برایم خیلی دور به نظر می رسید نمی توانستم هر روز این مسیر را رفت و آمد کنم. از طرفی چون مطب خصوصی بود، مرا قانع نمی کرد. دوست داشتم در بیمارستان با مجروحان سر و کار داشته باشم. به همین خاطر از دکتر عذرخواهی کردم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با تمام برنامه ها و کارهایی که در درمانگاه کوشک داشتم، خیلی وقت از وضعیت و حال و هوای این شهر چنان برایم غیر قابل تحمل می شد که به حد انفجار و می‌رسیدم. ناچار به سربندر یا مالوی می رفتم. در سفر به مالوی بچه ها را هم همراه خودم بردم، چون مدرسه نمی رفتند، وقتشان آزاد بود. وقتی ما تهران آمدیم دی ماه بود و امتحانات ثلت اول را برگزار کرده بودند. به همین خاطر، بچه ها از درس خواندن بین سال عقب ماندند من از ترس اینکه در این شهر بزرگ و دراندشت اغفال شوند یا بلایی سرشان بیاید آنها را با خودم می بردم، اما سربندر را تنها می رفتم، چون بمباران شدید شده بود و جاده ماهشهر به دست عراقی ها افتاده بود. در سربندر به خانه خانم براتی میرفتم. او ستار بود، زمانی که در کمپ زندگی می کردیم، چند بار به خانه شان رفته بودم. شوهرش در شرکت پتروشیمی کار می کرد و آنها در خانه های شرکتی زندگی می کردند. وقتی به درمانگاه کمپ رفتم از بچه هایی که قبلا با هم کار می کردیم، کسی را ندیدم. حتی مردم کمپ هم دیگر برایم آنقدر آشنا نبودند. خیلی از خانواده ها به شیراز یا بهبهان رفته یا در ماهشهر سربندر خانه اجاره کرده بودند، فقط چند تا از همسایه ها را که به امید بازگشت به آبادان مانده بودند، دیدم وقتی به مالوی یا سربندر می آمدم، خیالم از بابت دا راحت بود، دایی حسینی و دایی علی به خاطر وضعیت جنگی کارشان به تهران منتقل شده بود، پیش ما زندگی می کردند هر دو، سه هفته یکبار به خانواده هایشان در خرم آباد سر می زدند. خرم آباد را هم مرتب هواپیماهای عراقی بمباران می کردند. یکی، دو بار نزدیک خانه دایی حسینی به شدت بمباران شد. طوری که هر بار دایی خانه اش را عوض می کرد. حضور دایی ها در تهران برای ما امنیت خاطری بود. ولی با این همه دا دیگر خودش هم مرد زندگی شده بود و هم زن زندگی همه مسئولیت ها به گردن او بود. ما باید زندگی را با حقوق موقت و ناچیزی که بنیاد تعیین کرده بود، می گذراندیم و به غذا و لباس بچه ها می رسیدیم محسن با اینکه از من بزرگتر بود ولی هنوز به حدی نرسیده بود که احساس مسئولیت کند. ضمن اینکه افتادن از پشت بام هم روی حافظه اش تا اندازه زیادی تاثیر گذاشته بود محسن دوست داشتن سر کار برود همیشه سخت ترین کارها را انتخاب می کرد. روی همین حساب وقتی کار جواب دادن به تلفن های ساختمان کوشک را به او سپردند، چندان دوام نیاورد. می گفت: پشت میز نشستن و دائم تلفن جواب دادن کار من نیست، آن قدر پافشاری کرد تا بالاخره با رضایت دا محسن به جای بابا در شهرداری خرمشهر مشغول کار شود شهرداری خرمشهر به خاطر اشغال شهر به منطقه جنوبی شهر کوت شیخ، منتقل شده بود، آنها با وجود اینکه بابا سابقه چندانی در شهرداری نداشت، حاضر شدند محسن را استخدام کنند. کار محسن با عده ایی از آتش نشانان این بود که آتش سوزی ناشی از بمبارانها را مهار کنند. دا اول به خاطر خطرات این کار راضی نمیشد محسن برود. می ترسید او هم طوریش بشود ولی بالأخره محسن رفت هنوز وضعیت جنگ مشخص نبود. ما فکر نمی کردیم جنگ این قدر طولانی شود و به بخاطر همین، وضعیت خانواده های شهدا و جنگزده چندان مشخص نبود. به تدریج که چنگ طولانی شد، بنیاد شهید هم برنامه و قوانین خاصی تصویب و برای خانواده های شهدا حقوقی تعیین کرد. دو، سه سال بعد شهرداری، خانواده شهدای کارمند و کارگر خودش را زیر پوشش گرفت و خانواده ما از حمایت مالی بنیاد خارج شد. برای تعیین حقوق را باید تم می شد. اول رفتیم کالنتری محل و فرم پر کردیم. بعد چند نفر از کالنتری آمدنده اتاق مان را دیدند تا وسایل خانه را به اصطلاح صورتجلسه کنند. هر چه گفتیم ما جنگزده ایم و از خرمشهر چیزی با خودمان نیاورده ایم، این چند تکه وسایل را هم اینجا تهیه کرده ایم به خرجشان نرفت و کار خودشان را کردند از وسایل اتاق که چند تا پتو، متکاه یک چراغ خوراکپزی، یک عدد پیکنیک و چند تا کاسه بشقاب بود آمار گرفتند و لیستی تنظیم کردن فرم برنامه را دادند و گفتند: بهشت زهرا باید فوت پدرتان را تایید کند. گواهی بیاورید، کارتان انجام شود روزی که می خواستم به بهشت زهرا برویم، سیدعباس . شوهر خاله سلیمه ، همراهمان آمد. مسیر را بلد نبودیم. توی مسیر خیلی معطل شدیم، وسط هفته بود. کنار اتوبان ایستادیم تا بالاخره سوار ماشینی شدیم و به دفتر بهشت زهرا رفتیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ساعت یک، دو بعد از ظهر بود. داشتند دفتر را تعطیل می کردند، دا را بیرون دفتر نشاندم و خودم و سید عباسی داخل رفتیم مردی که پشت میز نشسته بود، دفتر جلد بزرگی را باز کرد، شناسنامه علی و بابا را گرفت و مشخصات آنها را در دفتر نوشت.... نور آفتاب از پنجره بزرگ شیشه ایی اتاق به روی دفتر می تابید، مرد صفحات آخر شناسنامه ها را باز کرد و مهر ابطالي آنها را زد و شناسنامه ها به طرفم دراز کرد. برای اولین بار بعد از شهادت بابا در حضور دیگران زدم زیر گریه. برایم خیلی سخت بود شاهد چنین صحنه ایی باشم. ببینم تنها و آخرین چیزی که از بابا و علی قیماند، باطل شود، باور کنم آنها دیگر وجود ندارند. انگار این شناسنامه ها تا آن موقع افسانه ای از امید من به حضور آنها بود. ولی وقتی مهر »باطل شده روی آخرین یادگاری بابا از على خورد، احساس کردم واقعا همه چیز تمام شد. موقع برگشت من و دا و شوهرخاله ام مرده و ساکت بودیم. از صبح به خاطر این کار کلی دوندگی کردیم و عجله به خرج دادیم. و حالا که کار انجام شده بود، بی حوصله، بدون هیچ عجله ایی سرمان را پایین انداخته و آرام از بهشت زهرا بیرون می رفتیم بعد از آن هر وقت به زیارت مزار شهیدان جهان آرا، غیور اصلی و حسین حمزه ایی بهشت زهرا می روم، دیدن آن دفتر، خاطره آن روز را برای من زنده و مجسم می کند فصل سی و دوم وضعیت تهران چندان از نظر سیاسی آرام نبود. منافقین هر روز یکجا بساط پهن می کردند و میتینگ راه می انداختند و بحث و جدل می کردند. چون حرفهایشان براساسی منطق نبود، با مخالفین خود درگیر می شدند، می زدند و لت و پار می کردند. یکی از جاهایی که هر روز منافقین جمع می شدند، پارک الله بود. معمولا بعد از هر بحثی هم درگیری پیش می آمد. من سعی می کردم در بحث هایشان شرکت کنم بلکه بتوانم با استدلال هایم پرچی حرفهایشان را کنم و نگذارم یکه تازه میدان باشند آن روزها منافقین کمین می کردند و بچه های انقلابی را در کوچه های خلوت گیر می انداختند و به قصد کشت می زدند. به خیال خودشان هم می گفتند ما دشمن را از پا درآوردیم. روز چهاردهم اسفند ۱۳۵۹ که منافقین در سخنرانی بنی صدر، داد و فریاد راه انداختند و شلوغ کردند من هم حضور داشتم. موقع برگشت به خانه احساسی کردم مرا تعقیب می کند سه نفر بودند. با ظاهری عجیب و غریب. دو نفرشان دختر و دیگری پسر بود. با خودم گفتم به من که کاری ندارند، ولی چند لحظه بعد یکی از دخترها همین طور که من تند تند قدم برمی داشتم از پشت با آدیداس گنده ایی که به پا داشت، محکم به ساق پایم کوبید. دیدم نمی شود با این ها طرف شد، آنها سه نفرند و مجهز به همه چیز که کمترین شان تیغ موکت بری است و من تنها هستم و چیزی برای دفاع ندارم. شروع کردم به دویدن و به سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم و در بین جمعیت قرار گرفتم. آنها هم دیگر در آنجا جرات عرض اندام نداشتند کمیته ایی در خیابان فردوسی بود. آنها از حراست ساختمان کوشک خواسته بودند چند از خانم های مورد اعتماد را برای همکاری با آنان معرفی کند. حراست من و ليلا را به معرفی کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 و من چون زیاد تهران نمی ماندم، صباح وطنخواه را به جای خودم معرفي کردم آن زمان صباح وطنخواه با خانواده اش در ساختمان کوشک ساکن شده بودند. دوستی ما از روزهای اول جنگ شکل گرفته بود در آنجا ادامه پیدا می کرد هر وقت برادران کمیته در درگیری ها و بمب گذاری ها زنان منافق را دستگیر می کردند دنبال ما می فرستادند تا بازدید بدنی آنها را ما انجام بدهیم، اینجور افراد تا به کمیته برسند بعضی از وسایل شان را جایی می انداختند و سر به نیست می کردند. بعضی وقت ها هم موفق میشدند. به نظرم آدم های عجیبی بودند، گاهی توی جیب های آنها فلفل و نمک هم پیدا کردیم. به آنها می گفتم این فلفل و نمک را برای چی همراهتان برداشتید؟ مگه قرار در خیابان پخت و پز کنید؟ بعضی از آنها آنقدر گستاخ بودند که می گفتند: می خواهیم بریزیم روی زخم هایتان گفتم: حالا زخم های ما هم سوخت این طوری دل شما خشک می شود؟ می گفتند: آره چرا نه؟ فصل سی وسوم تهران شهر دوست داشتنی برای ما نبود، اما وجود امام و امید زیارت ایشان، مدتها فكر ما را به خود مشغول کرده بود. من و لیلا و خواهران وطنخواه . صباح، صالحه، فوزیه دوشنبه و پنج شنبه هر هفته که امام ملاقات عمومی داشتند ساعت شش برای زیارت امام به جماران می رفتیم. دیدارهای امام معمولا ساعت هشت و ده صبح صورت می گرفت. ولی چون مردم زیادی برای دیدار می آمدند، جماران غلغله می شد. ما هر چه سعی می کردیم زودتر برسیم، فایده ای نداشت. قبل از ما همیشه عده ایی زودتر رسیده بودند. راههای ورودی آن قدر از جمعیت پر میشد که دیگر کسی به اختیار خودش حرکت نمی کرد. همه با فشار جمعیت پیش می رفتیم امام می آمد دستی تکان می داد و می رفت. بعضی وقت ها هم همانجا می نشستیم تا با دیدارکنندگان بعدی هم امام را ببینیم. خانم های انتظامات که می آمدند ما را بیرون کند می‌گفتم تورو به خدا اجازه بدهید ما یک بار دیگر امام را بینیم به این شکل چند بار امام را می دیدیم. ولی سیر نمیشدیم. دوست داشتیم به ملاقات خصوصی امام برویم. هرچه اصرار می کردیم به ما وقت خصوصی بدهند، موافقت نمی کردند..‌‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مدتی بود من و خواهران وطنخواه تصمیم گرفته بودیم به آبادان برگردیم. خواهران وطنخواه با تعدادی از بچه های خرمشهر در بیمارستان طالقانی آبادان کار می کردند. بالاخره یک روز حدود اذان ظهر جلوی در حسینیه جماران ایستاده بودیم. همان موقع آقای کروبی را دیدیم. جلو رفتیم و گفتیم: آقای کروبی تورو خدا کاری کنید تا ما پیش امام برویم آقای کروبی گفت: خود مرا هم به زور راه می دهند، چطور شما را ببرم گفتم: شما می توانید، ما قصد داریم به منطقه برویم، نگذارید. این حسرت در دل ما بماند گفت: شما همان خواهری نیستید که آقای محمدی به مجلس آورد و معرفی کرد؟ گفتم چرا خودم هستم گفت: باشد من الان نامه ایی می نویسم ولی تعهد نمیکنم قبول کنند. بعد همان وسط کوچه وسایلش را گشت. کاغذ پیدا نکرد. پاکت نامه ایی در آورد و پشت پاکت نوشت: این خواهران خرمشهری اند و می خواهند به منطقه بروند. اجازه دهید با امام ملاقات خصوصی داشته باشند پاسدارانی که حفاظت بیت امام بر عهده شان بود، دیدند ما از آقای کروبی نامه گرفتیم. ما از گرفتن نامه خوشحال شدیم ولی باز اطمینان نداشتیم حتما راهمان بدهند. توی این حال و احوا بودیم که یکی از برادران پاسدار جلو آمد و گفت: برای چی اینجایید؟ موضوع را گفتیم. پرسید: واقعا شما خرمشهری هستید؟ گفتم: بله گفت: فردا صبح بیایید من خودم هماهنگ می کنم پرسیدم: می توانیم کسان دیگری را هم بیاوریم. گفت: بله ولی زیاد شلوغ نشود. آنقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم توی جمعیت صالحه وطنخواه را گم کرده ایم سوار اتوبوس شدیم. از جماران به تجریش و از آنجا سوار اتوبوس های خط شدیم، مستقیم آمدیم میدان فردوسی پیاده شدیم و به خانه رفتم. تازه وقتی به ساختمان کوشک رسیدیم، یادمان افتاد صالحه هم با ما بوده، از هم پرسیدیم: بچه ها صالحه کو؟ چون خسته بودیم و می دانستیم اگر هم این همه راه را برگردیم او را پیدا نمی کنیم وقتي نرفتیم. صالحه بیچاره نه بلیت داشت، نه پولی همراهش بود. ظهر که پیاده راه افتاده بود بعد از غروب خسته و کوفته به خانه رسید و کلی به ما بد و بیراه گفت. صالحه میگفت راه بلد نبودم. خیابان ولی عصر را از تجریش مستقیم پایین آمدم، به چهارراه ولی عصر که رسیدیم به سمت فردوسی پیچیدم گفتم: خب پول قرض می کردی. گفت: خجالت میکشیدم فردا صبح زود همه مان ذوق زده به جماران رفتیم تا وقت ملاقات را تعیین کنند. روز چهارشنبه را برای دیدار وقت دادند...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 روز موعود بعد از نماز صبح دا و بچه ها را برداشتم و به محسن که آن موقع هجده ساله بود، گفتم بیاید خانواده وطنخواه هم آماده بودند ساعت شش صبح راه افتادیم. وقتی رسیدیم جماران هیچ کس نیامده بود. منتظر ماندیم کمی بعد چشمم به کسی خورد که چند وقت پیش در بنیاد شهید با او درگیری لفظی پیدا کرده بودیم. من آن موقع به او گفته بودم. شکایت شان را پیش امام می کنم. او هم گفته بود کی شما را پیش امام راه میدهد؟ حالا این آقا با نامزدش آمده بود تا امام خطبه عقدشان را بخواند. نگاهم که به او افتاد خنده‌ام گرفت. گفتم: دیدید ما را هم پیش امام راه دادند! حالا چه کار کنم، شکایت کنم؟ خندید و چیزی نگفت. کمی بعد صف ایستادیم و به نوبت وارد حیاط کوچک خانه ایی شدیم که در کنار حسینیه جماران بود. امام توی بالکن روی صندلی نشسته بودند، لباس مقیدی به تن و عرق چینی به سر داشتند. نمدی هم روی پاهایشان انداخته بودند. اول آقایان به نوبت نزدیک رفتند و بعد خانم ها همه از روی نمدی که روی دستان امام بوده دست ایشان را می بوسیدند. نگاهم را به امام دوخته بودم. بغض راه گلویم را می فشرد. لحظه ایی که دستم را روی دستان امام گذاشتم، یاد بابا و علی افتادم. خصوصا على که خیلی دوست داشت امام را بین یاد اولین عکسی افتادم که در پنج سالگی از امام دیده بودم عکسی که بابا به دیوار خانه مان در بصره زده بود. اصلا دلم نمی خواست دستم از دست امام جدا شود. وقتی از روی نمد دست امام را لمس می کردم احساس می کردم مقدس ترین چیز در دنیا را لمس می کنم. گریه می کردم. دست امام را بوسیدم و به سرم کشیدم. اصلا انگار در این دنیا نبودم. احساس سبکی می کردم. گویی در ابرها سیر می کنم توی حال و هوای خودم بودم که داماد امام آقای اشراقی گفت: امام را اذیت نکنید، رفتم کنار و روبه روی امام ایستادم. نتوانستم حتی یک کلمه صحبت کنم. برادران مسئول همه ما را به امام معرفی کردند که این ها خانواده شهید هستند امام هم نگاه می کردند. لبخند می زدند و دعا می کردند. بی اختیار صدای گریه ام بلند شده بود. نمی توانستم ملاحظه کنم. فقط من اینطور نبودم، همه در حال گریه بودند، دا هم گریه می کرد. او هم دست امام را بوسید. امام با صدای آرامی دعایش کرد، بعد وارد حسینیه شدیم تا با گروهی که آمده بودند، یک بار دیگر امام را ببینیم. این دیدار تأثیر خوبی روی دا داشت. با اینکه هیچ صحبتی با امام نکرد ولی حس می کردم دیگر شهادت علی را پذیرفته است. از آن به بعد خیلی صبور شده بود برای خود من آن روز بهترین روز زندگیم بود، از زمان شروع جنگ و از وقتی که از خرمشهر بیرون آمده بودیم و در تهران ساکن شدیم دلتنگی عجیبی در وجودم بود طوری هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. همیشه سعی می کردم خودم را خوشحال نشان بدهم ولی قلبم غمی سنگینی می کرد. آن روز احساس کردم آن غم از سینه ام برداشته شده و راحت تر نفس می کشم شهناز وطنخواه دوستی به نام نسرین داشت که خانه شان توی کوچه جماران بود، یک بار اتفاقی ما را در حسینیه دیده به اصرار به خانه شان برد. دیگر ما روزهای دوشنبه و چهارشنبه که به جماران می رفتیم، ناهار را در خانه نسرین می خوردیم، نسرین و خانواده اش ایشان را موظف کرده بودند، از میهمانان امام پذیرایی کنند. سادگی سفره شان خیلی برایم جالب بود. نان، پنیر، سبزی، کره مربا، ترشی و غذا هم دمپختک داشتند و جالب تر اینکه چیزهایی را که سر سفره می آوردند، خودشان درست کرده بودند. سبزی را از باغجه می‌چیدند. مربا را پخته و کلا همه چیز محصول زحمت خودشان بود. از همه به این شکل پذیرائی می کردند. در خانه شان به روی همه باز بود تا مردم بیایند، نماز بخوانند استراحتی کنند و لقمه ایی غذا بخورند بعد از مدتی که حال امام بد شد پزشکان دیدارهای عمومی را لغو کردند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل سی و چهارم هر وقت از تهران خسته می شدم، می رفتم مالوی و مدتی با پاپا و میمی زندگی می کردم مردم اردوگاه مالوی خیلی با هم مهربان و صمیمی بودند، اهالی اندیمشک، شوش، دزفول خرمشهر، همین طور مردم روستای عباس آباد و روستاهای دیگر، همه آنجا داخل چادرها روزگار می گذرانیدند. عباس آبادی ها که روستایشان بین دو شهر اندیمشک و شوش قرار داشت، می گفتند دشمن به خاطر انهدام سایت های موشک های دوربردی که در منطقه شان کار گذاشته اند، آنجا را دائما مورد هجوم قرار می دهد دورتادور اردوگاه مالری را کوههای زاگرس فراگرفته بود. بهار کوهها سرسبز می شدند و مناظر قشنگی به وجود می آمد. در خود اردوگاه درختان بزرگ و بلند تارون بود که در دو ردیف قرار داشتند و تقریبا حالت دیوار برای اردوگاه ایجاد کرده بودند، یک ردیف درخت ها سمت رودخانه بود که فضای خیلی قشنگی به وجود می آورد. آب رودخانه آشامیدنی نبود ولی برای شستشوی لباس و ظرف یا شنای اهالی مناسب بود، آخرهای اردوگاه چشمه‌هایی بود که آب خیلی زلال و خنکی داشت. مردم دبه های پلاستیکی سرباریکی شبیه کوزه جلوی چشمه و قسمتی که آب می جوشید ، می گرفتند و دبه کم کم پر می شد، یا یک گودال کوچک می کندند تا آب در آن جمع شود. بعد با کاسه آب بر می داشتند و در ظرف هایشان می ریختند. به این صورت از این آب برای آشامیدن استفاده می کردند اوایل ورود اهالی به اردوگاه، از طرف بنیاد امور جنگزدگان ظرف و پتو و وسایل ضروری برای این خانواده ها آورده بودند. مواد غذایی می دادند و مردم خودشان پخت و پز می کردند، ولی به تدریج این کمک ها قطع شد. مردم مایحتاج شان را از پلدختر خرید می کردند. نزدیک چادرهای تدارکات اردوگاه هم یک چادر برای درمانگاه اختصاصی یافته و پزشکیاری از هلال احمر و چند امدادگر زن و مرد خدمات پزشکی مردم را بر عهده افته بودند. چون در اردوگاه مار و عقرب و رتیل فراوان بود، خیلی از مردم را این جانورها و می زدند و کار آنها به درمانگاه می کشید وقتی تعداد آوارگان زیاد شد آن طرف جاده را هم چادر زدند. البته به خاطر کم کردن گزیدگی ها، اول کف چادر را کمی بالاتر از سطح زمین سیمان می کردند و بعد چادرها نصب می کردند. اردوگاه اولی را چون با عجله ساخته بودند، حمام نداشت. حتی حصار دستشویی آنجا را با پرزنت پوشانده بودند، اما اردوگاه جدید امکانات خیلی بهتری داشت در این اردوگاه احساس آرامش می کردم. کنار پاپا و دایی نادعلی روزهای خوش زندگی خرمشهر برایم تداعی می شد. مثل زمانی که بچه بودم و در بصره زندگی می کردیم، پاپا حرف می زد و خیلی از نکات خوب اخلاقی از آیات قرآن برایم میگفت. بعضی از آیات قرآن را حفظ بود. اشعار شاهنامه را به تناسب حرفی که میزد به کار می برد روحیات دایی نادعلی به پاپا خیلی نزدیک بود. بیشتر وقت ها دایی را می دیدم که می‌رود دورتر از اردوگاه کنار رودخانه یک جای دنج و خلوت می نشیند و برای خودشان شعر می خواند، شعرهایی احساسی و عرفانی، گاهی اوقات هم ماهیگیری می کرد خیلي وقتها جلو نمی رفتم و از دور نگاهش می کردم، چندین بار با زن دایی در همان حال از پس انداختیم. اما معلوم بود از اینکه مزاحمش شدیم و او را از آن حال و هوا در آوردیم، ناراحت شده است..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پاپا و دایی نادعلی بهار سال ۱۳۶۰ بعد از تعطیالت نوروز به اردوگاهی در پنج کیلومتری جرد نقل مکان کردند. یکی، دوبار هم به آنجا رفتم. هرچه بود مردم اردوگاهی جنگزدگانی مثل خودم بودند. وضعیت اردوگاه بروجرد خیلی بهتر از وضعیت اردوگاه ری بود. دفتر مخابراتی داشت و دو دستگاه مینی بوس که در واقع سرویس اردوگاه بودند ساعت های معینی از روز مردم را به بروجرد می بردند و بر می گرداندند. تابستان آن سال و هوا گرم بود و ماه مبارک رمضان هم با این فصل مصادف شده بود. روزهای داغ و شب های سرد را باید در چادری سپری می کردیم. بیشتر وقت ها برای افطار از مرد دوغ می خریدیم. دوغ محلی بروجرد خیلی خوشمزه بود برای استراحت ساکنین اردوگاه در سالن بزرگ سوله مانند ساخته بودند و از چشمه آبی آن نزدیکی می جوشید به داخل سوله ها لوله کشی کرده بودند، آب به درون حوضی که در سالن قرار داشت می ریخت و حوض را پر می کرد. به این شکل خنکی آب چشمه«هوای اطراف را بهتر می‌کرد.... خباثت منافقین باز هم ادامه پیدا کرد. حوادث شهادت رجایی و باهنر و ترور نافرجام آقای خامنه ای هم که پیش آمد، من در اردوگاه بودم. مردم اردوگاه جمع شدند و برای آن شهیدان مراسم بزرگداشتی برگزار کردند. بعد از تابستان ۱۳۶۰ دایی نادعلی و پاپا از اردوگاه بروجرد رفتند و در خرم آباد خانه گرفتند. با رفتن آنها از اردوگاه من به تهران برگشتم و ماندگار شدم. دیگر جایی نبود که بتوانم به آنجا بروم و از محیط تهران دور باشم، در انتظامات نماز جمعه فعالیت کردم، یک بار مژده آلبانی را در نماز جمعه دیدم. از دوستانم شنیده بودم مژده روز بیست و چهارم مهر همان روزی که شیخ شریف را به شهادت رسانده بودند، در حین انتقال مجروح به بیمارستان در خیابان چهل متری خرمشهر مجروح شده، ولی او را تا آن موقع ندیده بودم دست و سر مژده ترکش خورده بود و همین صدمات باعث شده بود پایش بی حرکت شود مژده با همان شرایط جسمی اش ازدواج کرده بود. از دیدنش خیلی خوشحال شدم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل سی و پنجم پاییز سال ۱۳۶۰ ماجرای ازدواجم پیش آمد، البته این مساله بارها قبل از جنگ یا در اردوگاه مالوی، در تهران و حتی در بحبوحه روزهای آغازین جنگ هم مطرح شده بود، اما من به شدت مخالفت می کردم آن زمان ما از لحاظ مادی خیلی در مضیقه بودیم. دایی حسینی بار زندگی ما و چند خانواده دیگر را به دوش می کشید جهان آرا چند نفر از برادرهای سپاه را مامور کرده بود به شهرهای مختلف بروند و به خانواده های شهدا سرکشی کنند. آقای محمدی، برادر بهنام محمدی و محمود زمانی و یک بار دیدم صالح موسوی همراه خانمش بتول کازرونی از طرف جهان آرا به ما سر زدند. جز آقای محمدی که با او از قبل آشنایی داشتیم، برادران دیگری که می آمدند، نمیشناختم. از دا هم که می پرسیدم، می گفت: نمی دانم از بچه های سپاه اند، از دوستان على اند روزی دا خانه نبود. دایی حسینی و دایی نادعلی هم سر کار بودند. فقط من و لیلا خانه بودیم. دو نفر از برادران سپاه خرمشهر به خانه مان آمدند. ما هم از آنها پذیرایی کردیم، در این بین من شنیدم که یکی از آن دو به زبان عربی به دیگری گفت: خب بگو دیگه او هم جواب داد: آخر کسی نیست. به کی بگم؟ من به تصور اینکه حقوق آورده اند، در دلم گفتم: خب حقوق را به من بدهید. منتظر کی هستید؟ نمی دانم چرا دا آن روز این قدر دیر کرده بود. وقتی این دو نفر بلند شدند، بروند تعارف کردم ناهار را در خانه ما بخورند. می خواستم دا سربرسد و حقوق مان را از آنها بگیرد. در من حضور آنها یاد علی را در ذهنم زنده می کرد یکی از آنها حبیب مزعلی بود، در جبهه گلوله آرپی جی در دستش منفجر شده و در بیمارستان طالقانی آبادان انگشتش را پیوند زده بودند. آن روز هم دستش پانسمان بود. بعد از اینکه به آنها گفتم: ناهار بمانید، او گفت: نه من باید بروم پانسمان دستم را عوض کنم گفتم: خب اگر مشکلی نیست بمانید. من اینجا و مسایل لازم را دارم. می خواهید پانسمان تان را عوض کنم. گفت: اگر زحمتی نیست ممنونتان میشوم. من و مسایل پانسمان را آوردم. پانسمان قبلی را برداشتم و شروع به شستشوی زخم کردم پیست حبیبا از اتاق بیرون رفت حبیب مزعلی یادی از برادرم علی کرد و گفت که از حساسیت های من و مجروحیتم خبر دارد و حجب و حیا و حجابم او را تحت تأثیر قرار داده . او گفت که قبل از شروع جنگ قصد داشته برای ازدواج با من قدم پیش بگذارد ولی موقع جنگ تصمیمش را عقب انداخته است. اجازه خواست تا اگر از نظر من اشكالي نباشد با خانواده ام درباره این موضوع صحبت کند با شنیدن این حرف ها خیلی حالم بد شد. طوری که از شدت ناراحتی دستانم شروع کرد لرزیدن. در حالی که به سختی پانسمان را می بستم، گفتم که اصلا قصد ازدواج ندارم و این مساله به طور کلی از طرف من منتفی است بعدها حبیب گفت: آن روز با عکس العمل شدیدی که تو نشان دادی من آنقدر ترسیدم می خواستم پا به فرار بگذارم على رغم جواب منفی من او همچنان پیگیر بود. بالاخره صحبت دوستان و تأیید خاصیت حبیب از طرف افراد مورد اعتماد کمی مرا در تصمیم گیری به شک انداخت. یکی این افراد حسین طائی نژاد، دوست نزدیک علی و نامزد لیلا بود. آنها چند ماهی بود باهم بودند. من با خودم فکر میکردم پس از ازدواج من، مادر و خواهر و برادرهایم می‌خواهند چه کار کنند. به توصیه بابا مسئولیت آنها به گردن من بود. با خودم می گفتم: اگر ازدواج کنم و از اینجا بروم، خانواده ام را چه کار کنم؟....... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم، نمی گویم این طور آشپزی کن آن طور ظرف بشور، اصلا می توانی کار هم نکنی. دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما را تا حد توانم قبول میکنم. گفتم: شرط من این است که از خانوادهام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید. حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم می برم گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید، تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگویید زن و جبهه رفتن معنی ندارد با قبول شرایط عقد شرعی کردیم. چند روز از این قضیه نگذشته بود که جهان آرا ۔ فرمانده سپاه خرمشهر - در سانحه سقوط هواپیما به شهادت رسید و همه را داغدار کرد. سه، چهار ماه بعد به دی ماه سال ۱۳۶۰ - حبیب از منطقه به تهران آمد و با خانواده اش قرار عروسی را گذاشتیم. سر مهریه هم کمی چانه زدیم، من می گفتم: مهریه باید کم باشد حبیب می گفت: مهریه باید به اندازه ایی باشد که حق زن تضییع نشود بالاخره دایی حسینی یک جلد کلام لله مجید و صد هزار تومان پول تعیین کرد و همه پذیرفتند روز دوازده دی جشن کوچکی در اتاقی ساختمان کوشک گرفتیم. همه فامیل پخش و پلا بودند، از خانواده حبیب هم فقط پدر و برادرانش با خانواده هایشان آمدند. )مادر حبیب در سال ۱۳۵۸ به رحمت خدا رفته بود.( از خانواده ما دایی نادعلی با خانواده اش، دایی سلیم خاله سلیمه، یکی از دوستان دایی حسینی به اسم آقای قارونی و در آخر پسرعموی مادرم سید جعفر با خانواده اش و چند نفر از همسایه های ساختمان در این مراسم شرکت داشتند عبدلله و خلیل معاوی هم با یک سبد گل در این مراسم حاضر شدند. در بین هدایا دسته گل هدیه عبدلله خیلی برایم عزیز بود میهمان ها به همین چند خانواده محدود می شدند. حتی پاپا و میمی هم نبودند. خیلی ها را دعوت کرده بودیم، اما نه آنها شرایط برای آمدنشان جور بود و نه ما جا داشتیم در آن اتاق برای چند روز از آنها پذیرایی کنیم. من چندان موافق برگزاری جشن نبودم. حتی اصرار داشتم خرید هم نداشته باشیم، اما حبیب می گفت: درسته که جنگ است و یک مقدار مشکلات مادی وجود دارد ولی وضعیت آنقدر هم حاد نیست من میگفتم: آلان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با تمام این حرفها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتاد تومان و یک دست لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید. سه روز بعد حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم و بعد از رفتن حبیب زندایی به من گفت: ناراحت نیستی؟ گفتم: نه برای چی ناراحت باشم زن دایی گفت: الان نمی فهمی چی به چیه، یه مدتی که گذشت می فهمی تنها ماندی گفتم: نه تنهایی که برای خدا باشد خیلی هم لذت بخش است... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک ماه بعد از ازدواجم، من و محسن تصمیم گرفتیم برای شرکت در مراسم دهه فجر به ادان برویم. یازدهم بهمن در پرشن هتل محل برگزاری مراسم بودیم. سخنران مراسم روز مرادی بود بهروز زبان گویا و توانمندی داشت. وقتی صحبت می کرد صلابت در کلامش آدم را میخکوب می کرد. آن روز او درباره منافقین و مخالفان و بی تفاوتها صحبت کرد. از کسانی که در مسیر انقلاب سنگ اندازی می کنند حرف زد و مراسم آن شب خیلی طول کشید. آقای حسام الدین سراج همراه گروهی سرود زیبای خرمشهر شهر خون است« را خواندند. وقتی میگفت: خانه خون است. کوچه خون است خانه دیده و دل هر دو خون است چشم خواهر، چشم مادر مانده بر در آی دلاور خیلی خوب درد و اندوهی را که می گفت درک می کردم و اشک می ریختم آقای کویتی پور هم نوحه و یاران چه غریبانه رفتند از این خانه را اجرا کرد بعد از مجروحیتم نه می توانستم مدت زیادی را یکجا بنشینم، نه زیاد سرپا بایستم همانجا حالم خیلی بد شد. اصلا نمی توانستم از جایم بلند شوم. کلیه هایم به شدت درد گرفته بود. در آن جمع آشنایی نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. آخرهای مراسم یکدفعه طاهره بدری زاده را دیدم. با طاهره از زمان مدرسه دوست بودم اما همیشه با هم بحث می کردیم. از هم دلخور می شدیم و سرسنگین می شدیم ولی قهر نمی کردیم طاهره را صدا زدم. از دیدنم تعجب کرد. بعد که حال و وضعم را دید، پرسید: چی شده؟ گفتم: احساس می کنم پهلوهایم عین سنگ شده نمی توانم از جایم بلند شوم طاهره رفت و یکی، دو تا از خواهرهای دیگر را خبر کرد و آمبوالنسی آوردند. دو نفر امدادگر با برانکارد آمدند و مرا به آمبولانس منتقل کردند و مستقیم به بیمارستان شرکت نفت بردند بعد از شهادت علی این دومین بار بود که در این بیمارستان بستری می شدم و خاطره آن شب شهادت علی برایم تداعی می شد. آنجا تشخیص دادند کلیه هایم دچار عفونت شدیدی شده است. تعجب کردم و گفتم: حتما اشتباه شده من سابقه کلیه درد نداشتم بنا شد از کلیه هایم عکس برداری کنند. مرا به رادیولوژی بردند و عکس انداختند. بعد نیم ساعت آمدند و گفتند: توی عکس شيء خارجی دیده می شود. باید مجددا عکس بگیریم، دوباره عکس انداختند. باز گفتند: شیء خارجی دیده می شود گفتم: این شیه خارجی چیه. من که تمام لباس هام رو عوض کردم و گان پوشیدم. شاید روی تختی که خوابیدم چیزی بوده اصلا یاد ترکش توی کمرم نبودم، برای بار سوم رفتم روی تخت خوابیدم تا عکس بگیرند. همانجا وقتی عکس را نگاه کردم به پرستار گفتم: خب این شیء خارجی ترکشه که توی کمرم جا مانده هفت، هشت روزی در بیمارستان بستری شدم و صبح و ظهر و شب به من پنی سیلین تزریق می کردند. محسن خبر نداشت چه بلایی سرم آمده. به حبیب هم از تهران گفته بودم که با محسن به آبادان می آیم. ولی تا چند روز موفق نشدم او را ببینم. حبیب مسئولیت محور محرزی را برعهده داشت. وقتی آقای جباربیگی که به ملاقاتم آمد، با اینکه از نسبت من و حبیب بی خبر بود، به او گفتم: لطف کنید به آقای حبیب مزعلی بگوید من اینجا هستم. شب حبیب به دیدنم آمد و از بستری شدنم تعجب کرد. من جریان را برای او تعریف کردم و او هم به محسن خبر داد. بیچاره محسن آواره و سرگردان همه جا را به دنبالم گشته بود بعد از مرخص شدنم از بیمارستان حبیب من و محسن را به خانه ایی که از طرف سپاه به او واگذار شده بود، برد. خانه ایی دو طبقه در احمد آباد سر یک خیابان دو نبشی. دو نفر از بچه های سپاه هم با همسرانشان در آنجا زندگی می کردند. حبیب قبل از آمدن ما خانه و تمیز کرده بود و مختصر وسایلی را که سپاه به عنوان هدیه ازدواج به او داده بود، به آنجا شده بود، چند تا پتو، یک چراغ خوراک پزی، چهار تا بشقاب و قاشق و دو تا قابلمه و یک باد فانوس وسایلی بود که ما داشتیم و این طور که حبیب می گفت از یک سال و نیم قبل صاحبخانه رفته بود و تا این چند روزی که حبیب، سید مظفر موسوی و رحیم اقبال پور خانه را از سپاه تحویل می گیرند کسی در آن زندگی نمی کرده است. این خانه حیاط کوچکی داشت. بعد از گذشتن از حیاط وارد ساختمان که می شدیم، راهرو باریکی بود که به هال چهار گوشی باز می شد. سمت راست حال دو تا اتاق تو در تو به اصطلاح پذیرایی بود و سمت چپ یک اتاق خواب و یک آشپزخانه نسبتا کوچک و حمام قرار داشت. بعد پله می خورد و به طبقه دوم می رفت. کف اتاقها و حال از قبل با موکت پوشیده شده بود. هر کدام از ما در یکی از اتاق ها جا گرفتیم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef