eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آقای محمدی گاهی اوقات تکه گویی هایی هم داشت. مثال یک بار از مجلس تا میدان انقلاب پیاده می آمدیم، در راه به من و برادرش گفت: بچه ها شما می دانید سچفخا چیست؟ گفتیم؛ این اسم مخفف شده سازمان چریکهای فدایی خلق گفت: نه ، سچفخا یعنی ساواکی چاقوکی فراری خائن آمریکایی یکی از روزها با نامهایی که آقای کروبی به من داده بود، پیش آقای مازندرانی رفتم. نمی دانستم آقای کروبی برای چه مرا به بنیاد شهید معرفی کرده است. بعد از صحبت با آقای مازندرانی، او خیلی با احترام مرا به قسمت دیگری راهنمایی کرد. مسئول آن قسمت سه تخته پتو و پانزده هزار تومان پول جلویم گذاشت. چا خوردم و قبول نکردم. به او گفتم: من اینجا نیامده ام که چیزی بگیرم گفت: ولی شما در شرایطی هستید که چیزهایی لازم دارید و باید تهیه کنید من می گفتم نمی خواهم. او می گفت باید ببرید خجالت می کشیدم، پول و پتوها را بردارم. با اینکه کلی در زحمت و مضیقه بودیم، طبعم اجازه نمی داد آن ها را بپذیرم. بالاخره با کلی توجیه و توضیح متقاعدم کردند. باز به سختی هدایا را برداشتم. وقتی دیدم پول به دستم رسیده، با خودم گفتم: خوب است اؤل مانتو بگیرم. به خیاطی مردانه ایی در میدان امام حسین رفتم و سفارش دوخت دو تا مانتو دادم. گفتم یکی از مانتوها اندازه خودم و یکی را برای ما کوتاهتر و گشادتر بدوزد. بعد از بیرون آمدن از خیاطی فکر کردم هنوز که برایم امکان تهیه چادر هست، دوباره برگشتم و به خیاط گفتم تا می تواند مانتوها را گشاد بدوزد دو، سه روز بعد رفتم و مانتوها را گرفتم خیلی خوب دوخته بود. دو تا مانتوی سرمه ایی رنگ که قیمتش روی هم چهار صد تومان شد. بالاخره مانتویی که الهه حجاب به من داده بوده از تنم بیرون آوردم و به عنوان یادگاری نگه داشتم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چند روز بعد نوبت معاینه دکتر که رسیده رفتم بیمارستان مصطفی خمینی آن روز پزشک مشخص محل ترکش را معاینه کرد. قرار شد مسأله را در کمیسیون پزشکی مطرح کند. کمیسیون برای عمل جراحی جواب رد داد. گفته بودند امکان عمل نیست. وقتی دیدم کاری از دست پزشکان بر نمی آید تصمیم گرفتم به سربندر برگردم. موقع خداحافظی با پرستارها و کادر بیمارستان، آنها وسایل علی را تحویلم دادند. چمدانی که خودم برایش بسته بودم و داخلش وسایل شخصی، لباس، ضبط واکمن و دوربین علی بود. با تعدادی یکی که علی از شخصیت هایی که به عیادتش آمده بود هدیه گرفته بود. آیت لله بهشتی، دکتر عمران و ابوشریف از جمله کسانی بودند که آن زمان به عبادت مجروحان می رفتند. تعدادی عکس ها مربوط به حضور علی و دیگر جانی و مجروحین در نماز جمعه بود منوی بیمارستان یکی از برادران سپاه که توی بیمارستان کار می کرد، واکمن و نوار مناجات علی را به عنوان یادگار علی از من گرفت در آن مدت از آقای محمدی خواهش کرده بودم از جماران نوبت بگیرد تا بتوانیم با امام دیدار کنیم ولی امکانش پیش نیامد. روزهای آخر به زیارت شهدای بهشت زهرا رفتم، دیدن و آزادی در میدان آزادی هم برایم جالب بود، با دوربین علی از آن جاها عکس انداختم توصیه آقای کروبی یک بار دیگر هم به بنیاد شهید رفتم او اصرار داشت که من خانواده ام به تهران بیاورم. ولی من راضی نبودم. می دانستم تهران آمدن یعنی دور شدن از خرمشهر تازه این مدت که تهران بودم، اعصابم خرد شده بود، انگار خیلی ها حتى اسم جنگ را نشنیده بودند، توی خوشی های زندگی خودشان غرق بودند و از نبود امکانات خواهانشان گله می کردند، چند باری رفتم میدان انقلاب برای بچه ها کتاب هایی که خواسته بودند، بخرم، از نزدیک خیلی مسائل را دیده بودم. به خاطر همین، می گفتم: نمی خواهم به تهران بیایم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 می گفتند اینجا امکانات بهتر است، برادر و خواهر هایت باید به درسشان ادامه بدهند آنجا مدرسه ها معلوم نیست تا کی تعطیل باشد از زمان شروع جنگ تا آن موقع بچه های جنگزدگان سرگردان بودند و مدرسه نمی رفتند. داستان خوزستان مدارس تق و لق بود. هواپیماها مرتب می آمدند و شهرهای اهواز ، اندیمشک، ماهشهر با سربندر که ما آنجا بودیم را بمباران می کردند. به نام بنیاد نامه ایی به من دادند و گفتند؛ اتاقی در ساختمان کوشک به شما داده شده که می توانید در آنجا ساکن بشوید من تصمیم گرفتم از این نامه به دا و بقیه چیزی نگویم، پتوها و وسایل علی را از ترس دا در خانه آقای محمدی گذاشتم. با خانواده آقای محمدی خداحافظی کردم. سوار اتوبوس شدم و به اهواز آمدم. از آنجا با مینی بوس خودم را به سربندر رساندم. از وسایل على فقط دوربینش را همراه داشتم. وارد کمپ که شدم، دیدم دا جلوی اتاق گودالی کنده و هیزم روشن کرده، ماهی سرخ می کند، طبق معمول که توی حال و هوای خودش می رفت، گریه می کرد، داشت به زبان کردی مویه می کرد و آرام اشک می ریخت. زینب هم بالای سرش ایستاده بود. دوربین تا آماده کردم و یکدفعه صدا زدم دا همین که سرش را بلند کرد و مرا دید، قیافه اش عوني شد و از خوشحالی خندید. من در همان حال گریه و خنده دا از او عکس گرفتم. بعد از حال و احوال و پرس و جو از این طرف و آن طرف، دا حرف را کشید به علی اصرار داشت برود دنبال علی از فردا صبحش شال و کلاه کرد و گفت: می روم علی را پیدا کنم من مخالفت کردم. می گفتم: علی تو خطه، علی مأموریته، نمی تونه بیاد، قبول نکرد دست آخر هم نشست و یک دل سیر گریه کرد. نمی دانستم دیگر چه کار کنم. ناچار برای اینکه آرامش کنم، نامه ایی از طرف علی برای دا نوشتم. از بچه ها شنیده بودم تعدادی از بچه های سپاه را برای آموزش غواصی به بوشهر فرستاده اند. من در نامه از زبان علی نوشتم من در بوشهر هستم و نمی توانم بیایم دا با دیدن این نامه آن قدر خوشحال شد که شیرینی خرید و بین همسایه های کمپ پخش کرد. به همه میگفت: نامه پسرم آمده، نامه جعلی چند وقتی دا را آرام کرد، ولی چندی که گذشت هر روز پرس و جو می کرد: پس علی چه شد؟ دایی سلیم و سید عباس به شوهرخاله سلیمه . با دایی نادعلی هر از گاهی سراغمان می آمدند. دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد. نمی دانم چطور شد که نامه ی آقای کروبی به دست دایی حسینی رسید. او به ما گفت جمع کنید برویم تهران. من و لیلا مخالف تهران رفتن بودیم. تا آن موقع هم برای اینکه کسی نفهمد و نخواهد ما را ببرد آن را پنهان کرده بودیم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شبی خانم اعظم طالقانی که آن زمان نماینده مجلس بود، به کمپ آمد. او مقداری وسایل پزشکی، دارو و کتاب آورده بود. وقتی از ما درباره وضعیت کسب سؤال کرد، مختصری توضیح دادیم. من گفتم: مردم جنگزده الان احتیاج به کتاب ندارند. لباس و غذا می خواهند. به جای هزینه کتاب ها شما دارو و وسایل بهداشتی می آوردید، بیشتر مورد استفاده بود. مردم الان با چه دل خوشی کتاب بخوانند. بعد هم گفتم: آقای کروبی نامه ایی به من داده اند، خانواده ام را به تهران ببرم خواهر و برادرهایم درسشان را بخوانند. خانم طالقانی گفت: تهران برای چی می خواید بیاید؟ تهران آنقدر شلوغه، به درد شما نمی خوره، همین جا باشید، بهتره. شماها باید این آب و خاک را حفظ کنید گفتم: شما انگار نفستون از جای گرم بلند میشه. سختی که مردم اینجا می کشند، فکر می کنم شما یک روزش را بتونید تحمل کنید. فکر نکنید ما کشته مرده تهران اومدن هستیم، توانستیم ببینیم شما چی میگید و ظاهرا از حرف های من خوشش نیامد. ولی من نمی توانستم حرفم را نزنم. خانم طالقانی بعد از تحویل داروها و کتاب ها به مسئول درمانگاه، همان شب از کمپ رفت.... دوباره حرف رفتن پیش آمد. من، لیلا و بچه ها هیچ کدام راضی نبودیم از کمپ برویم. می ترسیدیم از خرمشهر و آبادان دور شویم. ما منتظر موقعیتی بودیم به آبادان برویم تا در بیمارستان های آنجا به امداد مجروحان برسیم. اما دایی حسینی روی رفتن اصرار داشت و چون رودربایستی شدیدی با او داشتیم و بزرگ ترمان بود، اصلا نمی توانستیم با او مخالفت کنیم. ولی حالمان گرفته بود. دایی که می دید ناراحت هستیم، می گفت: شما در تهران هم می توانید به جبهه کمک کنید. ما عالوه بر کارهای درمانگاه، فعالیت های فرهنگی هم انجام می دادیم. از طرف مسئولان کمپ ما را موظف کرده بودند، برویم خانواده هایی که از نظر مالی در مضیقه مستند را شناسایی کنیم. ما به شکل غیر مستقیم در صحبت با آنها، وضعیتشان را بررسی کردیم تا در کمک رسانی بدانیم چه خانواده هایی در اولویت هستند، مشکلات بعضی خانواده ها واقعا زیاد بود. بعضی حتی به نان شب شان هم محتاج بودند. بعضی از جنگزدگان در ماهشهر و سربندر فامیل داشتند و با کمک آنها روزگار می گذراندند. عده ایی کارهای دولتی داشتند به شهرهای دیگر منتقل شده و حقوق ماهانه می گرفتند. برای گذران مردم جنگزده از طرف دولت بودجه ایی تخصیص یافته بود. کمپ زیر نظر سپاه، هللا أحمر و ارتشی اداره می شد. در قسمت هایی از کمپ تکاورهای ارتشی مستقر بودند. داخل کسب کتابخانه و مسجدی راه اندازی کرده بودند. روحانیون مرتب می آمدند. نماز جماعت برگزار می شد و سخنرانی می کردند. البته کمپ جنگزدگان گرفتاری های دیگری هم داشت برخی مشکلات اخالقی و رفتاری به وجود آمده بود. جمعیت ساکن زیاد بود و مردم رعایت مسائل بهداشتی را نمی کردند. حمام ها عمومی بودند و بیماری های پوستی، چشمی و کچلی و بیماری های قارچی افزایش یافته بود. شپش به قدری زیاد شده بود که ما نگران شیوع تیفوس بودیم. به خاطر همین، به خانه ها می رفتیم و سمپاشی میکردیم و سر بچه هایی که شپش زده بود، دارو می زدیم با موهای شان را از ته کوتاه می کردیم. بعضی از خانواده ها تعصب داشتند و اجازه نمی دادند موی سر بچه های شان مخصوصا دختر ها را از ته بزنیم. ولی ما به خاطر خودشان باید این کار را می کردیم دایی حسینی با وجود این مشکلات ما را وادار می کرد به تهران برویم. ما دست دست می کردیم و پي حرف را نمی گرفتیم تا از فکرش منصرف شود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل سی و یکم دی ماه پنجاه ونه بود. یک روز صبح زود دایی حسینی سراغ من و لیلا آمد. ما را به سربندر برد و برایمان پارچه چادری خرید، ما به کمپ برگشتیم و دایی به ماهشهر رفت و پارچه ها را به خانم آقای بهرام زاده داد تا برایمان بدوزد. در این چند ماه خودمان امکان خرید چادر را نداشتیم. شب دایی با چادرهای دوخته برگشت و گفت: وسایل تان را جمع کنید فردا صبح زود راه می افتیم. اول می رویم اردوگاه مالری پیش پاپا و میمی و بعد تهران. نمی توانستیم بیش از این توی روی دایی بایستیم. بعد از کلی اخم و تخم بالاخره راه افتادیم. بعضی راننده ها در آن موقعیت کرایه ها را خیلی بالا برده بودند. دایی با آنها چانه می زد و سوار میشدیم. توی مسیر من و لیلا دمغ کنار هم نشسته بودیم. دایی که می دانست ما به خاطر ترک منطقه و رفتن به تهران ناراحت هستیم، به ما می گفت: شما باید به فکر خواهر و برادرهاتون باشید. محیط کمپ دیگه به درد موندن نمی خورده. بچه ها چه گناهی کردن که باید اون محیط رو تحمل کنند؟ دایی راست می گفت. من خودم هم خیلی نگران بچه ها بودم. بابا آنها را به من سپرده بود. در مدت کارم آنها را به درمانگاه می آوردم. منصور نوجوان بود و امکان انحراف در آن محیط برایش وجود داشت. من سعید، حسن و زینب را به درمانگاه می بردم و گوشه ایی می نشاندم. با دوستانم آنها را سرگرم می کردیم و کاری بهشان می سپردم. حسن خیلی تخس بود و شیطونی می کرد. دائم مواظبش بودم کاری نکند که از درمانگاه بیرونش کنند بالاخره عصر روزی که به طرف تهران حرکت کردیم، رسیدیم اردوگاه مالوی که بین پلدختر و خرم آباد قرار داشت. کنار رودخانه، محوطه وسیعی بود که با لودر آنجا را صاف کرده بودند و چادرهایی را در دو ردیف روبه روی هم، با فاصله برای اسکان جنگزدگان نصب کرده بودند. وقتی رسیدیم همه دور هم جمع شده بودند، دایی نادعلی، پاپا، خاله سلیمه، عموزاده های پدرم و خانواده زن دایی همه آنجا بودند. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال شدیم. آن روز به پذیرایی و محبت و تعریف گذشت. بیشتر آنان می خواستند بدانند در خرمشهر چه اتفاقی افتاده و بابا چطور شهید شد. آن شب را با این حرف ها تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم قبل از این دایی حسن از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی را فهمیده و همان لب به بابا گفته بود. بابا تا صبح توی چادرش ناله می کرد. غیر از دایی حسینی و زنش، دایی و ناد علی کس دیگری از موضوع خبر نداشت. آن شب همه فکر می کردند، پاپا به خاطر شهادت بابا این طور بی تاب است. دا توی چادر پاپا بود. من هم در چادر دایی نادعلی زن دایی و خاله سلیمه بودم. اردوگاه به هر خانواده ایی چادری داده بود چادر دایی حسینی اول اردوگاه بود. بعد از دو، سه چادر، چادر بین نادعلی بود و در چادر بعدی پاپا و می می ساکن بودند. چون هیشکی وسایل با ارزشی به همراه نیاورده بود، همانجا به خانواده ها اثاثیه مختصری مثل پتو، ظرف و چراغ خوراک پزی داده بودند آن شب گذشت، ساعت چهار و نیم، پنج صبح بابا شروع کرد به اذان گفتن:.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدایش غم داشت. با حالتی میگفت: أشهد أن لا إله الا لله که انگار دارد به خدا شکایت می کند. با صدای غم گرفته بابا و ناله هایش توی آن تاریکي اول صبح همه ریختند بیرون. زن دایی گفت: فکر می کنم حسینی به پاپا شهادت علی رو گفته، بعد فهمیدم دایی همان مسیر شب قضیه را به پاپا گفته بود و او تا صبح تحمل کرده و به دا توی چادرش چیزی نگفته است اذان غم آلوډ پاپا که تمام شد، با صدای بلند، روضه امام حسین )ع( در ظهر عاشورا را خواند. پاپا همیشه آرام و متین صحبت می کرد، موقع ذکر مصیبت صدایش هر لحظه بالاتر می رفت. یک یک اصحاب امام را که به میدان رفتند و به شهادت رسیدند، می آورد و نحوه رفتارشان را می گفت و اینکه حضرت زینب چه کار کرد. ما همه بیرون چادر ایستاده بودیم شک می ریختیم، نمی دانستیم پاپا چطور این خبر را به دخترش می دهد. از آن طرف دا فکر کرد پاپا این روضه ها را برای شهادت بابا می خواند. پاپا همین طور گریه می کرد و روضه خواند و با صدای بلند محله های کربلا را توصیف می کرد تا به شهادت علی اکبر )عليه السلام رسید و خیلی قشنگ گفت: علی اکبر که شهید شد کمر أمام خم شد و بلافاصله بعدش گفت: سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد. دا صدای شیونش بلند شد همه همسایه ها از چادرهایشان بیرون آمدند، دور چادر پاپا شلوغ شد. من داخل چادر پاپا شدم دا با دیدن من یک حالی شد ضجه زد و از حال رفت. همین که چشم باز کرد از من پرسید: چرا به من نگفتی؟ چرا این مدت به من چیزی نگفتی؟ با علم به من نگاه می کرد. از دستم حسابی عصبانی بود. حرص می خورد و زار می زد توی چادر نایستادم و بیرون آمدم. بالاخره لحظه ایی که ازش می ترسیدم، آمده بود رفتم و مشغول نماز صبح شدم. بابا به نماز ایستاد بقیه اقوام و همسایه ها گریه و زاری می کردند. دایی حسینی گفت: بلند شوید نمازهاتون رو بخونید، حالا گریه مونده براتون با حرف دایی حسینی جمعیت برای نماز رفتن بعد نماز زن دایی صبحانه درست کرد ولی دیگر چه کسی می توانست صبحانه بخورد، همگی گریه می کردند. برای من هم انگار این خبر تازه بود. آخر داغ شهادت علی توی این مدت برایم سرد نشده بود. هر روز که چشم باز کرده بودم و یادم آمده بود بابا و علی نیستند. همین وضع را داشتم. همین طور غمزده و پریشان خبر شهادت علی از یک طرف دا را می سوزاند و از طرف دیگر از اینکه من این مدت شهادت علی را از او مخفی کرده بودم، خیلی ناراحت بود. می گفت: چهار ماهه على شهید شده و من نمی دونستم! چرا به من نگفتی؟ چرا دروغ گفتی؟...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نگاهم می کرد و حرص می خورد. یکهو دست برد و تکه شاخة قطور درختی که آنجا افتاده بود را برداشت و به سر خودش کوبید. فرقش به شکل ناجوری شکافت و خون جاری شد. یکی از خواهران امدادگر، که از خرم آباد برای کارهای درمانی، امدادی به آنجا آمده بود را به چادر با با آوردند. امدادگر هر چه سعی کرد بتواند سر دا را بخیه کند، نتوانست شدت گریه و زاری دا، امان چنین کاری را به او نمی داد. از موهای دا خون چکه می کرد دیدم این طور نمی شود، نباید دا را به حال خودش گذاشت. به خاطر خونریزی ممکن بود بمیرد، ناچار شدم خودم کاری که روی شانه های دا پریدم و نشستم. بعد با پاهایم دستانش را به هم چفت کردم تا حرکت نکند. سریع تیغ انداختم و موهای محل شکستگی سرش را تراشیدم و بدون بی حس کردن شروع کردم به بخیه زدن. دا تقال می کرد خودش را از دستم رها کند. من هم مجبور بودم تند تند محل شکستگی را بخیه بزنم. مواد ضدعفونی کننده ریختم تا زخم عفونت نکند. دست هایم می لرزیدند ولی مجبور بودم خیلی نگرانش بودم زینب وحشتزده ایستاده بود و ما را تماشا می کرد و اشک می ریخت. سعید و حسن خشکشان زده بود. به هر زحمتی بود، پنج تا بخیه زدم. بعد یک گاز بزرگ روی زخم گذاشتم سرش را با روسری بستم، آن قدر سریع این کارها را انجام دادم که خودم هم نفهمیدم چی شد. دا بر اثر خونریزی بی حال شده بود. زن دایی به دا آب قند خوراند و من آمپول تقویتی B دوازده بهش تزریق کردم دایی حسینی قبلا به اقوام و فامیل هایمان در دره شهر و زرین آباد خبر داده بود برای افزاری خشم به مالوی بیایند. نزدیکی های ظهر فامیل ها سر رسیدند و مراسم خاص کردی مصبیت و تعزیت را شروع کردند. دور هم نشستند و مویه کردند، مرثیه خواندند و می‌گردند، نوحه های سوزناکی می خواندند و همه تکرار می کردند. زنها بی تاب می شدند صورت هایشان را چنگ می انداختند. ساکنان اردوگاه هم در این مراسم شرکت کردند دایی حسینی برای تهیه ناهار رفت پیش مالوی نزدیک پلدختر، از رستوران کنار جاده دو میز آورد، آنها با خودشان گوشت، نان، سیخ، منقل و... آوردند. برای میهمانان کباب درست کردند، زن ها هم سپری پاک کردند و به میهمانان ناهار دادند. بعد از ظهر بود که دیگر شهری ها و زرین آبادیها برگشتند. در یک هفته ایی که آنجا بودیم، فامیل هایمان که از شهادت على باخبر شده بودند، گروه گروه می آمدند و می رفتند. اهالی اردوگاه هم مرتب می آمدند و عزاداری می کردند. مسئولان ادوگاه در برگزاری مراسم کمک می کردند. اما پاپا خیلی شکسته شده بود. او خیلی علی را دوست داشت و نبودش برای او سخت بود، اصلا على، نور چشم پاپا به حساب می آمد.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 های عزاداری بابا دائم در حال گفتن کیر و تشهد بود، بارها بلند بلند می گفت: چرا من مادم و داغ سید علی و سیدحسین را دیدم بعد مرا نوازش می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: دختر تو چه دلی داشتی؟ چطور بار گران را تحمل کردی یه شیرزنی تو، شیرزن، افتخار می کنیم به وجودت، ما را سربلند کردی با این حرفها می خواست مرا دلداری بدهد. می می هم خیلی ناراحت بود ولی میمی و دا در این یک هفته آب شدند. اصلا دا پیر و شکسته شده بود و این چند روز زینب که پنج سال بیشتر نداشت، توی مجلس خانم ها دست به دست می‌گشت می بوسیدندش و نوازشش می کردند، ولی سعید خیلی مظلومانه می آمد، آرام و می‌رفت کنار من می نشست و مردم را نگاه می کرد. بلند هم که می شدم، دنبالم می آمد رفتن دایی سلیم . که به تپه های لله اکبر ' اعزام شده بود . ناراحتی مان را بیشتر می کرد بعد از یک هفته عزاداری ها تمام شد و دایی به ما گفت: دیگه آماده بشید بریم تهران خداحافظی سختی بود، با اوضاعی که پیش آمده بود و وضعیت بحرانی کشور، امیدی دوباره تا بتوانیم همدیگر را بینیم. انگار این آخرین خداحافظی بود، آخرین دیدار با گریه و زاری از پاپا و میمی و بقیه جدا شدیم و به خرم آباد رفتیم. از آنجا به مقصد تهران سوار اتوبوس شدیم. مردم با راننده بر سر کرایه چانه می زدند و دعوا می کردند طرفهای عصر رسیدیم تهران. لیلا یک بار بعد با من به تهران آمده بود و بنیاد شهید به او نامه ایی داده بود. در آن نامه آدرس خانه هایی که باید به آنجا می رفتیم، نوشته شده بود. اما لیلا نامه را گم کرده بود و آدرس را دقیقا نمی دانست. می گفت، خانه طرفهای یک میدان است خدا را شکر اسم خیابان کوشک به یادش مانده بود، از این و آن پرسیدیم و نشانی را پیدا کردیم. با بار و بندیلی که داشتیم، پای پیاده از میدان توپخانه تا میدان فردوسی آمدیم و دوباره تا خیابان منوچهری برگشتیم. از عابران می پرسیدیم: خیابان کوشک کجاست؟ کسی بلد نبود دیگر هوا تاریک و غروب شده بود. با بدبختی خیابان کوشک را پیدا کردیم، وارد خیابان شدیم. لیلا ساختمان را چون قبال دیده بود، گفت: همین جاست ورودی ساختمان، آقایی از حراست بنیاد شهید مستقر بود. دایی جریان را برای او توضیح داد مأمور حراست با بنیاد شهید تماس گرفت. به ما اجازه ورود داده شد. مأمور حراست ما را به اتاقی در انتهای راهرو راهنمایی کرد و اتاقتي تو در تویی را نشان داد و گفت که یکی از این اتاق ها مال شماست. این ساختمان هفت طبقه، قبلا محل سازمان برنامه و بودجه بود و اتاق های زیادی داشت. همه اتاق ها تو در تو بودند و به همراه داشتند از سر و روي ساختمان دوده و كثافت میبارید. کف اتاق ها موکت شده بود. شوفازها کار می کرد و آب گرم بود. منتهی شوفاژ اتاق ما خراب بود. خواستم اتاق را تمیز کنیم، چیزی همراهمان نبود. اثانیه ایی که توی کمپ به ما داده بودند، نیاورده بودیم. فقط وسایل ضروری مان را برداشتیم. دایی از همسایة روبه رویی، جارو و خاک اندازی گرفت و خودش شروع کرد به جارو کردن اتاق چون من و لیلا هنوز هم از تهران آمدن مان دلخور بودیم، او برای اینکه دل ما را به دست بیاورد، هر کاری کرد. بالأخره با هم دست به کار شدیم و در و دیوار را تمیز کردیم. هوای اتاق خیلی سرد بود. این قدر سرد که دندان هایمان به هم می خورد. پتو و متکا نداشتیم. به دایی گفتیم: حالا چکار کنیم؟ گفت: الان که جایی باز نیست. حالا بروم شام بگیرم بعد ببینم چه می شود. دایی و محسن چند نان بربری و کباب گرفتند. اولین بار بود که نان بربری میخوردیم و خیلی برایمان کیف داشت. گرسنه و خسته بودیم، خیلی غذا به دهانمان مژه کرد. ولی سرما خیلي اذیتمان می کرد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دیوار رو به خیابان اتاق از سقف تا کف شیشه بود و سرما از بین درزهای شیشه به داخل نفوذ می کرد. دایی دوباره رفت و به همسایه روبرویی گفت: اگر پتوی اضافی دارید، چند تا به ما بدهید این بچه ها سرما نخورند. خانم خرمی، همسایه ایی که دایی به در اتاق شان رفته بود، قبلا با شوهرش در این ارتباط بودند. او لحاف کرسی، دو تا پتو و چند تا متکا به ما داد. یکی از پتوها را به عنوان و روی زمین انداختیم و غیر از دایی همه روی آن خوابیدیم. لحاف کرسی را رویمان کنیم. دایی هم با پتویی خوابید. با اینکه لحاف بزرگ بود ولی تعداد ما هم کم نبود بکش بکش داشتیم، بچه ها را وسط خوابانده بودیم. می ترسیدیم سرما بخورند. من کنار پنجره خوابیدم. صبح همه می خندیدند که خوب شد لحاف مردم از بکش بکش ما پاره نشد. دایی گفت: با محسن به سربندر برمی گردند تا وسایلمان را بیاورند. من و ليلا دائی را اذیت کردیم و گفتیم راضی نبودیم ما را تهران بیاورید. اگر بچه ها مریض شوند چه....‌ بعد از رفتن دایی حسینی و محسن، ظهر شد و ما مانده بودیم برای ناهار چه کار کنیم. من و لیلا و سعید راه افتادیم برویم غذابخریم. جایی را بلد نبودیم تا انتهای خیابان کوشک رفتیم و دیدیم از مغازه و رستوران خبری نیست. به سالم بودن ساندویچ هم اطمینان داشتم دور زدیم و به خیابان انقلاب رسیدیم. نزدیک خیابان الله زار چلوکبابی ایی بود که بله می خورد و پایین می رفت. من و سعید دم در، جلوی پله های رستوران ایستادیم، منصور فرستاده غذا بخرد. او رفت چهار، پنج پرس خرید و آمد. حالا مانده بودیم راه را چطور برگردیم که این همه راه را دور نزنیم. پرسیدیم: فردوسی از کدام طرف است و گفتند: همین خیابان را مستقیم بروید پایین به میدان فردوسی می رسید. وقتی رفتیم، دیدیم چه اشتباهی کرده ایم. این همه راه را تا خیابان سعدی رفته ایم و بعد به خیابان انقلاب آمدیم، آن شب را با همان وضعیت خوابیدیم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دا دو، سه روز بعد از آمدن به تهران به سختی مریض شد و در رختخواب افتاد. طوری که نمی توانست از جایش بلند شود، همه مان بد جوری نگران شده بودیم. آن قدر حالش بد بود که می ترسیدیم دا را از دست بدهیم. بعد از چهار ماه ندیدن علی، انتظار نداشت، خبر شهادتش را بشنود. در همین روزها یکی از اقوام به دا گفته بود توی روزنامه به مجروح به نام سید علی حسینی مصاحبه کرده اند. احتمالا على شما شهید نشده، مجروح است. دا هم باور کرده بود، به دا گفتم: فلانی اشتباه کرده، من با دست خودم علی رو دفن کردم. مگه میشه من برادرم رو نشناسم! این تشابه اسمی باشه. بیا بریم بنیاد شهید بین چند تا پرونده به اسم سید علی حسینی دارند معلوم شد مجروحی که آشنای ما نشانی اش را به ما داده بود، ترک زبان و اهل تبریز است. با وجود این، دا نبود علی را باور نمی کرد و چشم انتظارش بود، دچار عذاب وجدان شده بودم که چرا همان روز شهادت علی، موضوع را به او نگفتم. از طرفی می دانستم دا اگر سر مزار على بیاید ماندنی می شود. عین میخی که به زمین بکوبند، محال بود از خرمشهر بیرون بیاید. از بس که از نظر عاطفی به علی وابسته بود. آن قدر به حرف على اعتقاد داشت که انگار حرف او آیة قرآن بود. به خاطر همین، وقتی ليلا گفته بود، علی پیغام داده از شهر بیرون بروید، قبول کرده بود همین روزها برادر مازندرانی با یکی دو نفر از بنیاد شهید آمدند و گفتند: هر چه نیاز دارید، لیست کنید برایتان بفرستیم من از قبل به دا سپرده بودم اگر از چایی آمدند، حق نداری سر سوزنی چیزی بخواهی، ما شهید نداده ایم که بیاییم اینجا چیزی بگیریم. به همین جهت، به آقای مازندرانی گفتیم چیزی نیاز نداریم گفت: لباس بگیرید، بچه ها سرما می خورند. گفتم: ما چیزی لازم نداریم. گفت: خواهر من شما الان هیچی ندارید. وسایل ضروری که باید داشته باشید، ندارید. گفتم: خودمان تهیه می کنیم، گفت: نمی شود، شما وضعیت حقوقی تان مشخص نیست. سماجت نکنید گفتم: نه ما نیاز نداریم، دا هم می گفت: هر چه دخترم یگوید. خیلی برایم سخت بود. وقتی کسی میگفت چیزی برایتان بیاورم، احساس می کردم بدترین کار را درباره ما انجام می دهد. أحساس خفت می کردم. آقای مازندرانی خیلی صحبت کرد. او می گفت: شما فکر نکنید خدای ناکرده چیزی که میگیرید، صدقه است یا منتی سرتان است. شما ولی نعمت ماید. آنقدر صحبت کرد تا من رضایت دادم وسایل مختصری به ما بدهند......‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی دایی و محسن برگشتند، آقای زین الدین مسئول ساختمان با محسن رفتند بنیاد شهید و به تعداد نفرات پتو و تشک و مقداری ظرف و ظروف مثل بشقاب، قابلمه و گرفتند و آوردند. وقتی محسن با وانت وسایل آمد، من خیلی ناراحت شدم. دا که حال و وضع مرا دید، گفت: خب مادر، این ها لازم اند. دیدی تو این چند شب از سرما مردیم، همین طور پیش می رفت همه مان مریضی می شدیم بعد از اینکه وسایل را به ما دادند. من پتو و لحاف خانم خرمی را پس دادم. پیش مسئول ساختمان رفتم و گفتم: شما گفتید توی این اتاق غیر از خانواده ما خانواده دیگری هم می آیند. حالا کوچک بودنش هیچ، ولی این اتاق تو در تو است و فقط یک در ورود و خروج دارد. خانواده دوم از کجا می خواهند رفت و آمد کند؟ یک فکری برای ما بکنید مسئول ساختمان، اتاق دیگری را که درست روبه روی پله ها بود، به ما داد. اتاق خیلی بزرگ بود و دو تا در داشت. دری از این طرف اتاق و در دیگری آن طرف وسط اتاق پرده کشیده بودند و بقیه اش باز بود و به این شکل دو قسمت اتاق به همراه داشت. آنجا را تر و تمیز کردیم و مستقر شدیم و توی این طبقه چند خانواده شهید دیگر هم زندگی می کردند که قبل از ما به آنجا آمده بودند. یکی از آنها خانواده خرمشهری عیالواری بودند که با عروس و دامادش با هم زندگی می کردند. آنها تنها آشپزخانه طبقه را که قبلا آبدارخانه سازمان به حساب می آمد، قرق کرده، وسایل آشپزخانه و اجاق گاز و یخچال خودشان را آنجا گذاشته بودند. اجازه نمی دادند ما از آشپزخانه استفاده کنیم. خانم اکبری همایة دیگرمان در اتاق خودش آشپزخانه ایی داشت و با این ها درنمی افتاد. این خانواده عیالوار حرفشان این بود که چون قبل از دیگران آمده اند، آشپزخانه مال آن هاست. مدتی بعد چون وضع مالی خوبی داشتند خانه ایی اجاره کردند و از ساختمان کوشک رفتند، مسئول ساختمان، بعد از رفتن آنها اعلام کرد هیچ کس حق تصرف آشپزخانه را ندارد و آنجا برای استفاده عموم است. از آن به بعد هرکسی زودتر می رفت، کارش را انجام می داد و بقیه باید صبر می کردند تا نوبت شان برسد سرویس بهداشتی هم دو تا بیشتر نبود که یکی از آنها را بسته بودند. جمعیت هر طبقه از یک سرور استفاده می کردند. به تدریج که تمام اتاق های ساختمان تر می شد، صف استفاده از آشپزخانه و سرویس بهداشتی هم شلوغ می شد. کم کم موکت کف راهروها را چون دیدند موکت ها عاملی برای انتقال کثیفی و آلودگی است. ساختمان حمام داشت و ما برای استحمام مجبور بودیم به حمام های بیرون برویم....... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی طول کشید تا به زندگی در تهران و آن ساختمان عادت کنیم. همه این قضایا به کناره مسأله بی بند و باری که در خیابان ها می دیدم، آزارم می داد. دفعه قبل که برای درمان به تهران آمده بودم، موقع برگشت به محل اسکان خانواده آقای محمدی، در صف اتوبوس های تهران نو ایستاده بودم. غروب بود و چون اتوبوس نبود، مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف می زدند. آنها می گفتند: مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند و به شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند. ناگهان آژیر قرمز به صدا درآمد و همه جا یک دفعه خاموش شد. ضدهوایی ها شروع به تیراندازی کردند. مردم می ترسیدند، یکی، دو تا از خانم هایی که در صف بودند، غش کردند. همه مضطرب بودند. من موقعیت را مناسب دیدم و گفتم: شما با دیدن هواپیمای دشمن غش و ضعف می کنید و فکر جایی هستید که خودتان را پنهان کنید، چطور به مردم خرمشهر که شب و روز توپ و خمپاره روی سرشان میبارید دری وری میگویید. حالا شما می گویید خرمشهری ها ترسو بودند و فرار کردند شما خودتان می توانستید با این وضع دوام بیاورد؟ بعد از حرف های من، آن عده که از جنگزده ها گله و شکایت می کردند، ساکت شدند و چند نفری هم حرف های مرا تأیید کردند. بعد گفتم این قدر به مردم جنگزده زور نگوید صدام ظلم کرد، شما نکنید. الان مردم آبادان هم همین وضع را دارند. در محاصره دشمن هستند، هیچی به دستشان نمی رسد ووو .. دست خودم نبود. شنیدن این حرف ها خیلی برایم سنگین بود. وقتی می دیدم بچه ها در منطقه آن طور پرپر می شوند، خیلی بحث می کردم. تصورم این بود که مردم نمی دانند جنگ یعنی چه و چه اتفاقی دارد می افتد. البته اوایل خبرها درست و گسترده پخش نمی شد، ولی با گذشت زمان مردم بیشتر در جریان مسائل جنگ قرار گرفتند یکی از کسانی که برای ساختمان کوشک خیلی زحمت می کنید، حاج آقا مطلایی بود )به رحمت خدا رفته است. او در خیابان منوچهری تجارتخانه داشت. از اعضای هیات امنای مسجد قائم و بسیار انسان شریف و دینداری بود. مرتب به ساختمان کوشک مرکشی می کرد و از ساکنان می خواست هر کاری دارند یا چیزی می خواهند به او بگویند تا فراهم کند. می گفت: وظیفه ما خدمت به شماست در ساختمان کوشک عالوه بر خانواده های شهدا و عده ایی از جنگزدگان تعدادی از خانواده های مستضعف تهرانی هم ساکن بودند. به مرور حال و هوای ساختمان داشت عوض میشد. از بنیاد شهید خواستیم فکری به حال بچه های کم سن و سال ساختمان بکنند، طبقه هفتم ساختمان را که قبال سالن غذاخوری و کنفرانس سازمان برنامه و بودجه بوده به مهدکودک و کلاس های فرهنگی تبدیل کرد. در آنجا کلاس های قالیبافی، قرآن، عاملی و برگزار می شد، درمانگاهی هم در طبقه سوم راه انداختند پزشک و پرستاری را دعوت به همکاری کردند و مسئولیت تزریقاتش به عهده من گذاشته شد. کار درمانگاه کم کم رونق گرفت و همسایه های مجاور ساختمان کوشک هم به آنجا مراجعه می کردند با راه اندازی کلاس های آموزشی و تفریحی برای بچه ها، کمی از نگرانی خانواده ها کم و از شیطنت و بازی بچه ها خالی شد دهه فجر سال ۱۳۵۹ بنیاد شهید برنامه بسیار خوبی برگزار کرد. خانواده های شهدا را به استادیوم آزادی می بردند. در این رفت و آمدها ما بعضی از آشناهای قدیم و همشهری هایمان را می دیدیم. برنامه های متنوع ورزشی، فرهنگی در سالن دوازده هزار و استادیوم ارائه می شد. یک بار هم علامه محمد تقی جعفری آنجا آمدند و سخنرانی دند. علامه جعفری خیلی ساده و بی خش بودند. موقع سخنرانی هم چنان ساده و تیرا صحبت کرد تا برای همه قابل استفاده باشد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef