#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
جواب ما هم به آنها این بود که ما هم مثل شما جنگزده ایم. حالا
آمدیم اینجا تا کاری که از دستمان بر می آید، برایتان انجام بدهیم،
چرا سر ما داد و بیداد می کنید؟ کسانی که اینجا کار می کنند چه
گناهی دارند؟ اگر حرفی دارید، بروید به مسئوالن بگویید و معمولا با این حرف ها متقاعد می شدند و در صف انتظار می ماندند. در
این ازدحام و شلوغی درمانگاه اخبار جنگ را از زبان مردم می
شنیدیم. از آنجا که می دانستیم أخبار درستی از رادیو داده نمی
شود به خبرهای مردم بیشتر اعتقاد داشتیم و باور می کردیم، اغلب
مردم درباره اینکه جنگ چه زمانی تمام می شود و آنها از آوارگی
نجات پیدا میکند محبت می کردند. آنها می گفشد
جنگ آن قدر طول نمی کشد. تمام می شود و ما برمی گردیم. مگر
جنگ عرب و عجم چقدر طول کشید. مردم آواره عرب زبان و
فارسی زبان در کنار هم به مصیبت جنگ گرفتار آمده بودند و همه
شان معتقد بودند؛ صدام با شعار دروغ نجات امت عرب، فقط قصد
قدرت طلبی و کشور گشایی دارد ما هم گوش مان به نقد و تحلیل
های این ها بود و هم سعی می کردیم کارها را سریع تر راه
بندازیم. یک نفر را گذاشته بودیم تا بیماران را به نوبت ردیف کند
و پیش پزشک بفرستد بعضی از مریض ها عرب زبان بودند و
نمی توانستند با دکترهای اعزامی صحبت کنید. این اوسط من در
عین اینکه در اتاق تزریقات کلی کار سرم ریخته بود، باید نقش
مترجم را هم بازی میگردم
غیر از من و لیلا امدادگران هلال احمر آبادان هم آنجا بودند،
برادر عچرش مسئول درمانگاه بود. خواهر کریمی، راضیه و
مرضیه علیزاده که دو خواهر بودند، شهناز کبیری و اختر
عمویشی با چند پرستار خانم که از طرف بهداری آمده بودند شیفت
می دادند
خانمهای پرستار، شب را در درمانگاه نمی ماندند، از صبح تا
ظهر بودند از ظهر تا عصر کار می کردند و بعد می رفتند. ولی
امدادگرها شبانه روزشان را توی درمانگاه می گذراندند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفدهم🪴
🌿﷽🌿
یک روز برادر علی عچرش مرا صدا کرد و گفت: خواهر حسینی
منو یادت هست؟ من پیکر برادرت علی را از آبادان منتقل کردم.
گفتم: نه، گفت: چطور یادت نمیاد من رانندة آمبوالنسی بودم که
جلوی در مسجد جامع منتظر مجروح بودم، وقتی گفتی میخواهی پیکر برادر شهید را کنار پدرت به خاک بسپاری دیگر نتوانستم که
بگویم. آن روز شما حال عجیبی داشتی، در راه برگشت به
خرمشهر من از توی آینه فقط شما را می دیدم که پیکر برادرت را
بغل کرده بودی، اشک می ریختی و با او حرف می زدی.
حرفهای شما همه ما را آتش می زد. من اصلا نمی توانستم
رانندگی کنم. جلویم را نمی دیدم. خیلی آهسته مسیر را آمدیم. خدا
به شما صبر بده...
در تیم اعزامی از تهران، پزشک هیکل دار و نسبتا چاقی بود که
یک ته استکانی به چشم می زد. چهل، چهل و پنج ساله به نظر می
رسید خودش را به ما معرفی نکرد و اسمش را به ما نگفت. ما هم
اسم او را گذاشته بودیم دکتر عالیجناب، چون معمولًا موقع صدا
کردي مردها یک عالیجناب قبل از اسمشان می آورد. خودش هم کم
کم فهمیده بود که به عالیجناب معروف شده است. آدم افتاده و
فروتنی بود. عجیب با دیدن او به یاد دکتر سعادت می افتادم.
نمازهایش را هم با همان حس و حال دکتر سعادت می خواند.
شب ها که مریضی کمتر بوده توبتی یکی از امدادگر ها توی سالن
پشت میز می نشستند تا اگر مریضی مراجعه کرد، بقیه را خبر کد
آنوقت ما کف اتاق بزرگتر می نشستیم و دکتر عالیجناب آیات قرآن
را تفسیر می کرد. چون چشم هایش ضعیف بود خیلی برایش
سخت بود که از روی قرآن کوچکش بخواند. یک بار که به
نمایشگاه کتاب در سربندر رفته بودم، برایش یک کتاب قرآن با
خط درشت تهیه کردم و به دکتر هدیه دادم. خیلی خوشحال شد
شب های چهارشنبه و جمعه هم دعای توسل و کمیل می خواندیم.
چراغ ها را خاموش و شمعی روشن می کردیم، اکثر اوقات دکتر
عالیجناب دعا را می خواند. من در کنار این آدم ها که دور از
تخصص و حرفه شان فقط به درست کار کردن فکر می کردند،
احساس آرامشي می کردم و تا حدی از خودخوری هایم کم شده
بود.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهجدهم🪴
🌿﷽🌿
مدتی بود زیر بازویم به شدت میخارید. یک روز متوجه شدم همان
نقطه برجسته شده و انگار زیر برجستگی یک چیزی هست، به
پزشک درمانگاه مسأله را گفتم. بعد از معاینه گفت: خانم شما قبال زخمی شده بودید؟ به نظرم این ترکشه گفتم: بله، ترکشی به بازویم خورد ولی رد شد، گفت: رد نشده. توی عضله فرو رفته و با
جریان خون به طرف قلب می رفته این خارش دستتون مال
همینه. باید جراحی بشوید. بعد برگه اعزام به بیمارستان امام
خمینی ماهشهر را نوشت. دوست نداشتم برای یک ترکش کوچولو
کارم به بیمارستان و بستری شدن برسد. از آقای اسماعیلی بهیار
درمانگاه که به اندازه یک جراح در کارش مهارت داشت، خواستم
ترکتش را از دستم در آورد. ساعتی که مریضی توی درمانگاه
نبود، روی تخت تزریقات خوابیدم خانم کریمی و خانم علیزاده که
از بچه های هلال احمر آبادان بودند، دستم را شستشو دادند و آن قسمت را بی حس کردند. آقای اسماعیلی بافت دستم را شکافت و ترکشی به اندازه یک پنج ریالی از دستم بیرون کشید
در حین کار توی درمانگاه دائم فکرم به سمت خاطرات کار توی
مطب دکتر شیبانی یا مجروحین سطح شهر کشیده می شد. هنوز
فکر و خیال رفتن به آبادان و کار برای مجروحین از سرم
نیفتاده بود، اینجا کار می کردم ولی آن چیزی نبود که دلم را
راضی کند. با اینکه مردم اینجا هم به کار من نیاز دارند و شاید خدمات ما بازی
از فضاهای دلشان کم کرده بود، ادامه می دادم. یک بار پسر بچه پنج، شش ساله ایی را به درمانگاه آوردند که موقع بازی بچه ها چوبی به نزدیک چشمش خورده بود، بدجور آن قسمت صورتش را
شکافته بود. محل وی هم موهای شاسی بود و زخم دو، سه شاخه
شده بود. یکی از پزشک هایی که تازه اعزام شده بوده تا او را
دید، گفت: اعزامش کنید ماهشهر
وضعیت بیمارستان ماهشهر را می دانستم. حدس می زدم با آن
حجم بالای کاری که آنجا است، بهتر است خودمان این کار را
انجام بدهیم، با این فکر پسر بچه را که آرام و مجبور به در می
آمد، روی صندلی نشاندم و از او خواستم چشمش را ببندد. مقداری اسپری سر کننده به زخم زدم. سوزنی برداشتم و خیلی ظریف و دقیق زخم را بخیه زدم. بعد با ورع و شوق دست پسرک را گرفتم و به اتاق در آوردم. محل بخیه را نشانش دادم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
همین که دکتر به بچه
افتاده عصبانی شد و جلوی مریض ها سرم داد کشید: من به شما
دستور میدم بچه رو به ماهشهر منتقل کنید، چرا این کار رو
کردی؟ گفتم: آقای دکتر نیازی نبود. این بچه تا ماهشهر می رسید، زخمش کلی خونریزی میکرد. اینجا بخیه کردیم و تموم شد. حرفم
قانعش نکرد. همین طور داد و بیداد می کرد و به من نشر میزد.
چند وقت بعد مادر بچه آمد و گفت: خیلی خوب بخیه کردی،
جای زخمش چندان معلوم نیست
خود دکتر هم بعد از مدتی گفت: خانم من خیلی تند رفتم. ولی
خودمانیم خیلی خوب بخیه کردی. فکر نمیکردم بتونی همچین
کاری بکنی.
ما از این دست زخمی ها توی کمپ زیاد داشتیم. بچه شش ماهه
ایی که تازه می توانست بنشیند در آهنی اتاق روی سرش افتاده بود
و سرش به حالت نیمه شکافته شده بود بچه های درمانگاه چهل تا بخیه به زخم زده بودند. مادر بچه مرتب او را به درمانگاه می
آورد پانسمان را عوض می کردیم. همه نگران بودند، ضربه
سنگینی که به سر او خورده، باعث کند ذهنی او شود
از این بدتر پسر هفده، هجده ساله ایی که چند سال بود پایش
سوخته و زخمش خوب نمی شد. پوست پایش مثل الكي الکپشت
سخت شده و از زانو به پایین به شدت عفونت کرده بود، این قدر
این زخم بدشکل و تاجور بود که دل آدم ریش می شد ولی مجبور
بودیم زخم ها را بتراشیم، ضدعفونی کنیم، با پنی عفونت ها را که
به شکل فتیله شده بودند بیرون یکشیم. بعد از دو ماه دکتر گفت که پای پشر حتما باید عمل شود و اگر همین طور ادامه پیدا کند عفونت می کند و آنوقت پایش باید قطع شود
بعضی بیماران هم حالت روانی داشتند و از نظر
دکترها هیچ علامت مریضی در آنها دیده نمی شد. ولی خودشان را
به مریضی می زدند. یک بار خانمی را آوردند. او تازه عروس
بود و می گفت حال خوشی ندارد. او مرکه خودش را روی زمین
می انداخت و حالت غش به خودش می گرفت. دکتر بعد از معاینه
گفت هیچ مشکلی ندارد. فقط عصبی است و آمپول مسکن و آرام
بخش برایش تجویز کرد. وقتی میخواستم به او آمپوله بزنیم، از
روی تخت پایین پرید. او دور تخت می چرخید و ما به دنبالشی
می دویدیم . بالاخره به زور او را نگه داشتیم و آمپولش را تزریق
کردیم
شبی زهرا شره به درمانگاه آمد تو اتاق بودم که صدایش را
شنیدم. باز داشت دعوا می کرد، آمدم توی راهروی درمانگاه و با
خنده گفتم: چی شده؟ چه خبره؟ میخوای شر راه بندازی؟
پسرش را نشان داد و گفت: اسهال و استفراغ شدید داره. اینا میگن
ببرش بیمارستان اینجا نمی تونیم کاری براش بکنیم.
آن شب همراه زهرا شره با آمبولانس بچه را به بیمارستان ماهشهر
بردیم. زهرا آنجا هم داد و بیداد کرد و با دکتر درگیر شد. طوری
که دکتر گفت: من اصلا مریض این خانم را نمی بینم....
پا در میانی کردم و گفتم که این خانم وضع روحی درستی ندارد.
اختالل روانی دارد، بچه را که بستری کردند من با برگشتم درمانگاه.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستم🪴
🌿﷽🌿
دو، سه بار به خاطر نبود پزشک مجبور شدیم،
دست به کارهایی بزنیم که حداقل من نه جربزه و نه دل و جراتش
را داشتم. یک شب مرد عربی به درمانگاه آمد و گفت: حال زنش
خراب است و دارد از دست می رود. بهیار درمانگاه آمبولانس را
برداشت و همراه مرد زبان عرب که خانه اش در نزدیکی در ورودی کمپ قرار داشت وخواست بچه به دنیا بیاورد. آنقدر در خانه درد کشیده بود که توی
آمبولانس در حال وضع حمل بود. نتوانستیم او را داخل بیاوریم.
ناچار بهیار درمانگاه گفت که توی آمبولانس به وضع أو برسیم. هیچ
کدام از ما راضی نبودیم برای کمک به او برویم. اولین بار بود که
زائو دیدیم. هم خجالت می کشیدیم و هم می ترسیدیم، اما بهیار درمانگاه
دستیار می خواست به تنهایی نمی توانست کاری انجام دهد. اول
گفتیم مادر شوهر زن را که با او آمده بود و حالا بیرون آمبولانس
ایستاده بود، برای یک بفرستیم، اما به نظر می رسید زن بی دست
و پایی است. هیچ کاری از دستش نمی آید. برای من هم سخت بود
اما دیدم اگر نروم وزن تلف شود، خودم را نمی بخشم و توی
آمبولانس، دیدم زن هم از اینکه بهیار مرد بالای سرش است،
ناراحت است بهیار آمپولی به دست زن زد و به من گفت: خانم
سعی کنید کار یاد بگیرید. توی این ساعت جنگی باید هر جور
کاری بلد باشید، اگر لازم شد خودتون دست به کار بشید من که از مرگ زن می ترسیدم، پشتم را به او کرده و حتی به صورتش هم
نگاه نمی کردم چیزی نگفتم و آرام ماندم، فقط وقتی بهیار چیزی می
خواست به او می دادم. زن مظلوم اینکه وضع خوبی نداشت،
صدایش درنمی آمد. فقط دست مرا گرفته بود و به شدت فشار می
داد بالاخره بچه به دنیا آمد ولی هیچ صدایی نداشت. رنگش كبود
بود. انگار داشت خفه شد. بهیار به من گفت: سریع بند ناف را ببر
گفتم: نمی تونم یک دفعه او عصبانی از دست من به اوج
رسیده بود، داد کشید: پس کی باید یاد بگیرید؟ با ترس گفتم: از
کدام قسمت باید پند ناف رو ببرم؟
خیلی می ترسیدم. با ترس و لرز بند ناف را قیچی کردم، بعد
خودش پاهای بچه را گرفت، وارونه اش کرد و به پشتش زد. بعد
بینی و حلقش را تمیز کرد. با این کار صدای گریه بچه بلند شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
بچه هایی که بیرون درمانگاه ایستاده بودند، ملحفه و پتویی آوردند و
نوزاد را که دختر تپل مپلی بود در آن پیچیدند، نوزاد را دست به
دست می چرخاندند و جیغ جیغ می کردند چه نازه، چقدر قشنگه
...
دوباره بهیار درمانگاه سرمان داد کشید: این چه وضعیه؟ مگه اینجا
مهد کودکه؟ چقدر شلوغ می کنید
مادر نوزاد را که حال خوبی نداشت، به کمک بچه ها داخل
درمانگاه آوردیم و پژمی به دستش وصل کردیم. چون نمی توانست
نوزاد را شیر بدهد، با قاشق در دهان بچه آب قند ریختیم. شوهر
زن از اینکه دومین بچه اش هم دختر است، خیلی ناراحت بود.
انگار نه انگار که ممکن بود، زن و بچه اش هر دو بمیرند. زنه
بیچاره هم از شوهرش می ترسید. من فکر میکردم زن آرزوی
مرگ می کرد، مرد با عصبانیت از ما خواست بگذاریم زن و بچه
اش را ببرد. هر چه می گفتیم وضعش خطرناک است. باید او را
به بیمارستان ببریم، قبول نمی کرد وقتی سرم تمام شد، زن را به
بهداری سربندر منتقل کردیم. کادر بهداری شدیدا با ما برخورد
کردند که چرا زن را حرکت دادیم و اصلا چرا از اول او را به
بهداری نبرده ایم.
هر چه می گفتیم؛ بچه در حال دنیا آمده بود، ما ناچار شدیم کمکش
کنیم، نمی پذیرفتند و به سختی بیمار را تحویل گرفتند. دو، سه شب
بعد هم چنین اتفاقی افتاد. مشکل اینجا بود که زنها می خواستند بچه
شان را در خانه به دنیا بیاورند و درمانگاه نمی آمدند، اما وقتی
دچار سختی می شدند به فکر دکتر می افتادند. در مورد دوم هم
زن خیلی بی تابی می کرد. بعد از اینکه نوزادش به دنیا آمد از
حال رفت. بعد او را داخل آمبولانس گذاشتیم و دوباره به همان
بهداری بردیم. این دفعه با ما دعوای درست و حسابی کردند و
گفتند: کاری می کنند که درمانگاه تعطیل شود
گفتم: شما مختارید، هر کاری می توانید بکنید. ما وظیفه مان را
انجام دادیم. ما نه ماماییم نه دوره دیده ایم. این دو نفر را هم وقتی
آوردند درمانگاه که در حال مرگ بودند. مانا بخواهیم آنها را به
بهداری برسانیم مادر و بچه تلف می شدند. آنها را این طوری
آوردیم بهتره با جنازه هایشان را تحویلتان می دادیم؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
اکیپ پزشکی بعدی که آمدند شب ها را هم می ماندند. توی اتاق
تزریقات، ما امدادگران بومی استراحت می کردیم و در اتاق
بیماران، اکیپ اعزامی می خوابیدند. آقای آتشكده که مسئول هلا احمر آبادان شده بود، مرتب به درمانگاه می آمد و سرکشی می
کرد و دارو و وسایل می آورد. مسئول اکیپ جدید، دکتر حسینی
نام داشت. از همان اول کارهای درمانگاه را تقسیم کرد. حتی
شستشوی ظرف ها و نظافت درمانگاه را که تا آن موقع دخترها
انجام می دادند، در جدول کاری افراد درمانگاه آورد. ما گفتیم: کار
شما طبابت است. این کارها رابه ما واگذار کنید
می گفت: چه فرقی می کند؟ کار کار است. دکترها هم مستثنی
نیستند. ما آمده ایم اینجا کار کنیم و اگر لازم باشد اسلحه هم
میگیریم و می جنگیم، وقتی مریض نیست ما هم باید کار کنیم. در
ضمن مگر شما تعهد داده اید اینجا را نظافت کنید؟!
با همه سختی کارش به این برنامه ریزی مقید بود. من وقتی میدیدم
دکتر حسینی از اشپزخانه کمپ غذا می گیرد و بعد از خوردن غذا
سالن درمانگاه را که به سختی جارو شده با دقت نظافت می کند یاظرفها را می شوید، خیلی شرمنده می شدم. اصرار می کردم:
آقای دکتر اجازه بدهید، من انجام بدهم می گفت: این وظیفه منه. شما برو به کارهای دیگه ات برص،.
روزها می گذشت و من همچنان از درد کمر و پاهایم رنج می
بردم در بیمارستان شیراز دکترها گفته بودند برای معاینه مجدد و
ادامه درمان باید بروم تهران یار من از طریق یکی از برادرهای
سپاه تلفنی با برادر جهان آرا صحبت کردم و موضوع را گفتم،
برادر جهان آرا معرفی نامه ایی برایم فرستاد که در آن مرا به
بیمارستان سیاه در تهران معرفی می کرد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستسوم🪴
🌿﷽🌿
معرفی نامه که دستم رسید،
نمی دانستم چه کار کنم. تا به حال تهران نرفته و هیچ جای تهران
را بلد نبودم، هیچ آشنایی هم آنجا نداشتیم که به خانه اش بروم
همان روزها یونس محمدی که نماینده مردم خرمشهر در مجلس
شورای اسلامی بوده برای سرکشی از مردم جنگزده به کمپ B آمد.
در این فرصت با او صحبت کردم و گفتم امید دارم به تهران بروم
تا پیگیر معالجة جراحتم باشم آقای محمدی گفت کمکم می کند،
خودش هم می خواهد به تهران برگردد. منتهی او اول خواست
بهبهان برود و از خانواده های جنگزده خرمشهری که آنجا ساکن
بودند، عیادت و بعد از من خواست اگر امکان دارد همراهش بروم.
می گفت: خانواده ها با بودن یک و دو گروه راحت تر مسائل شان
را مطرح می کنند. بعد از مشورت با دا پذیرفتم. یکی، دو روز
بعد با آقای محمدی و برادرش عبدالعظیم و خسرو نوعدوستی
یکی، دو نفر دیگر که اسم شان را به خاطر ندارم، یا مینی بوس به
ماهشهر رفتیم. چون ماشینی نبود که یکسره ما رو بهبهان بیرد تا
آنجا مسیر را تگه تگه با هر وسیله ای که به راه ما می خورد،
رفتیم تا به ان رسیدیم. شب شده بود. خسرو نوعدوستی ما را به
خانه شان برد. مادر خسرو با دیدن پسرش کل کشید و همان لحظه
یادم افتاد مادر خسرو یکی از دخترهایی که توی مسجد کار میکرد و
چشمان سبزی داشته برای خسرو زیر سر گذاشته بود هی قربان
صدقه دختر می رفت و از خدا می خواست جنگ هر چه زودتر
تمام شود تا بساط عروسی پسرش را راه بیندازد. مادر خسرو
از ما هم به گرمی استقبال کرد
بعد از دیدن او به خانه پدر حسین فخری که دیوار به دیوار خانه
اجاره ایی مادر خسرو بوده رفتیم. این ها هم، خانه را اجاره کرده
بودند. آقای فخری که از وضعیت بی پولی ما خبردار شد، گفت: با
برادر زاده ام صحبت می کنم تا اگر بشود بلیت هواپیما بگیریم، از
اینجا به بعد را با هواپیما بروید
گویا برادرزاده ی فرماندار با شهردار بهبهان بود. دو، سه روزی
که آنجا بودیم به دیدن خانواده های جنگزده خرمشهری رفتیم. من
با خانم های خرمشهری درباره مشکلات خانه وضعیت زندگی و
کمبودهایشان صحبت کردم و آقای محمدی را در جریان گذاشتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
کارمان که تمام شده برای تهیه بلیت پیش برادرزاده آقای فخری
رفتیم اما او گفت: این کار از نظر شرعی اشکال دارد و نمی تواند
بلیت ما را تهیه کند
حالا من مانده بودم چطور خودم را به تهران برسانم هیچ پولی
نداشتم، تا آنجا هم آقای محمدی هزینه کرده بود اما به نظر می
رسید وضع جیب او هم خوب نیست
بلاخره یک مقدار پول جور کردند و به ما دادند. آقای یونس
محمدی برای ادامه کارهایش بهبهان ماند. من، برادرش و یکی، دو
نفر دیگر با اتوبوس عازم تهران شدیم. قبل از حرکت آقای محمدی
به من گفت، پیش خانوادهایی که بعد از شدت گرفتن آنشي جنگ به
تهران آمده بودند، بروم. وقتی به ترمینال جنوب رسیدیم، نمی
دانستیم چه کار کنیم، هیچ کداممان راه را بلد نبودیم. گفتیم: على لله
برویم مرکز شهر، از یک نفر برسیدیم: مرکز شهر کجاست؟ گفت:
میدان توپخانه
اولین بار بود این اسم را می شنیدیم. این اسم برایمان آنقدر عجیب
بود که وقتی به میدان توپخانه رسیدیم، از چند نفر پرسیدیم برای
چیه اسم اینجا توپخانه است؟
هوا خیلی سرد بود. من هنوز همان روپوش ترکش خورده تنم بود.
فقط یک بلوز آستین کوتاه از دخترهای درمانگاه گرفته بودم تا تنم
از زیر مانتوی ترکش خورده معلوم نباشد. به همین خاطره از
شدت سرما ستون فقراتم تیر می کشید و می لرزیدم. حرف که
میزدم دندانهایم می لرزید. بقیه هم همین طور بودند. سعی می
کردیم توی آفتاب راه برویم. توی این شرایط چون لباس دیگری
نداشتم عوض کنم، روپوشی را که در می آوردم، چادر یا لبایی دا
را دور خودم میپیچیدم تا آن مانتو شسته و خشک شود. دوست
نداشتم از کمک های دیگران استفاده کنم. حتی یک بار با صباح
وطنخواه رفتیم ماهشهر تا به آبادان برویم، در جایی که به کمیته
امداد بود منتظر برادری بودیم که ما را به آبادان ببرد. خیلی
علاف شدیم، مردم آمده بودند. از آنجا غذا بگیرند. خیلی شلوغ و پر
سر و صدا بود. آنقدر که ما آنجا ایستاده ایم، یکی از کارکنان آنجا
تو نخ ما رفته بود که چه کاره ایم، این همه مدت نه کاری می
کندم، دنبال چیزی می رویم. آمد و گفت: ببخشید خواهرها، شما
چیزی می خواستید؟
گفت: غذایی، لباسی، چیزی نمی خواهید؟ با اینکه خیلی گرسنه
بودیم، باز گفتیم: نه
ولی او رفت و برایمان غذا آورد. واقعا پلو خورشت گرمی بود.
خوردیم و کلی دعایش کردیم اینم دوباره آمد، گفت: اگر لباسی می
خواهید بیایید، بروید توی انبار هر چه می خواهید ببرید. گفتیم: نه
مردم واجب ترند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
توی میدان توپخانه در ایستگاه اتوبوس ایستاده
بودیم. سایه ساختمان بلند مخابرات الفتاده بود و من چون خیلی سردم بود به همراهانم گفتم: تو رو خدا برویم آنورتر توی سایه بایستیم .زیر نور آفتاب ایستادیم. در همین حین یک دوچرخه سوار
آمد و کمی دورتر بود رکاب زد به سمت ما. یک نگاه به ما می
کرد، یک نگاه به اسلحه ایی که در دست من بوده انداخت. بعد به
سرعت رکاب زد و به طرف ساختمان مخابرات رفت به خودم
گفتم: مگر ما چه مان است که او این طوری ما را نگاه کرد.
اسلحه ایی که در دستم از سوی آقای محمدی بود. او اصرار
داشت، اسلحه دست من باشد. می گفت: اینا کله شق اند. یک
وقت کاری دستمان می دهند. به هیچ وجه اسلحه را دست آنها ندم
از چند دقیقه دوچرخه سوار با مامور مسلحی آمد. به ما اشاره کرد
و گفت: ایناهاشن۔ اینکه منافقند، اسلحه هم دارند امور حراست
مخابرات از ما پرسید چه کارهایم، از کجا می آییم و اسلحه مال
کیست و مجوز حمل اسلحه را که آقای محمدی به من داده بود،
نشانش دادم و توضیح دادم برای چه به تهران آمده ایم. او برگه مجوز را
نگاه کرد و چند سؤال دیگر هم برسید و دست آخر دعایمان کرد و
رفت
اول قرار بود به بیمارستانی که من به آنجا معرفی شده بودم،
برویم. نمی دانستیم اسمش عوض شده از هر کسی می پرسیدیم:
بیمارستان میثاقیة کجاست و چطور باید به آنجا رفت، کسی نمی
دانست. بالاخره یک نفر گفت که اسم بیمارستان میثاقیه به شهید
مصطفی خمینی تغییر پیدا کرده
به هر مصیبتی بود خودمان را به آنجا رساندیم. چون پول چندانی
نداشتیم، بیشتر راه را تا خیابان ایتالیا پیاده آمدیم. جلوی در
بیمارستان با خودم گفتم: اینجا پیش کی بروم، کی منو میشناسه؟
دوباره با خودم گفتم: چاره چیه این همه راه را آمدم. می روم پیش
همین برادرهای سپاه، بینم چه می شود. همین که رفتم جلوی
پذیرشی و خودم را معرفی کردم دیدم همه می گویند: خواهر کجا
بودید؟ چند روزه که منتظر شماییم. برادر جهان آرا با ما تماس
گرفتند و گفتند شما تشریف می آورید
بعد مرا به خانم های پرستار معرفی کردند. آنها چنان با من گرم
گرفتند که انگار سال هاست مرا می شناسند. کارکنان بیمارستان
خیلی احترام می گذاشتند. می گفتند: شما بوی علی رو می دهید.
پادگار على هستی. با دیدن شما انگار شهید را می بینیم. معلوم بود علی در آن سه، چهار ماهی که اینجا بستری بوده خوب توجه همه را به خودش جلب کرده که همه به او علاقه پیدا کرده بودند و انس
خاصی با او داشتند
مشتاق بودم اتاقی را که علی در آن بستری بوده،ببینم، به پرستارها
گفتم که اتاق علی را نشانم بدهند، گفتند: صبر داشته باشید تا اول
کارهای پذیرش تون انجام بشه، بعد گفتم: نه، می خواهم ببینم على آن چند ماه را در کجا گذرانده
قبول کردند، رفتیم طبقه دوم. جلوی در اتاقی ایستادند و گفتند:
اینجا اتاق برادرت بوده على وقتی خبر جنگ را شنید و پزشک ها
اجازه ترخیص از بیمارستان را به او ندادند با گره زدن ملافه ها خودش را از طبقه دوم توی خیابان انداخت. اون بار موفق نشد و
کادر بیمارستان فهمیدند. دفعه بعد وقتی برای زیارت قبور شهدا به
بهشت زهرا رفته بودند فرار کرد......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حرف می زدم، خضوع و فروتنی اش آدم را شرمنده می کرد،
معصومیت خاصی در چهره اش وجود داشت. خیلی آرام صحبت
می کرد. می گفتند دکتر دیالمه جزء اساتید دانشگاه تهران است. او
کسی است که اولین دعای کمیل را در تهران به راه انداخته است
توی یکی از جلسات مجلس شاهد صحبدی بودم آن روز به رابطه
با آمریکاین نمایندگان در گرفته بود. نمایندگان مخالفي ارتباط با
آمریکا می گفتند: دولت آمریکا که دارایی ها و سرمایه های ایران
را بلوکه و غصب کرده است، به عنوان ایجاد حسن ظن در روابط
دو کشور می توانست این اموال و سرمایه ها را به ایران برگرداند
ولی این حداقل گام مثبت را هم برنداشته است و تمام سیاست ها را صرفا در جهت منافع خودش طراحی می کند..یک عده دیگر که آقای محمدی می گفت این ها ملی گراها هستند، با
این نظریه به شدت مخالفت می کردند و خواهان از سرگیري رابطه
با آمریکا بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
رییس مجلس، آقای رفسنجانی، آن روز به خاطر تشدید درد محل
جراحتش که مربوط به حادثه ترورش می شده به مجلس نیامده بود
و آقای سحابی که او هم جزه ملی گراها بوده مجلس را اداره می
کرد. وقتی بحث خیلی بالا گرفت یکی از موافقین این موضوع با
عصبانیت جلو آمد، به طرف حجت الاسلام منتظری حمله برد، بقه
اش را گرفت و همچنان که داد می کشید او را تکان می داد. حجت
منتظری هیچ عکس العملی نشان نداد و حرفی نزد، فقط او
را نگاه می کرد. یک دفعه نفر دومی از گروه ملی گراها جلو آمد و
سیلی محکمی توی گوش حجت الاسلام منتظری خواباند
او هم فقط گفت: اینه منطق ملی گراها؟!
همیشه این وسط یک عده از کسانی که انگار به قصد برهم زدن
فضای مجلسی آمده و
عده دوم نشسته بودند، از خدا خواسته به آتش جنجال ها و هیاهوها
دامن می زدند : از اینکه این قدر راحت افراد اجازه حضور در
مجلس را پیدا میکنند و نظم و کار قانونگذاری را مختل می کنند،
عصبانی می شدم. به خودم می گفتم ما در حال جنگیم. تصمیماتی که اینجا گرفته می شه، با جان و مال مردم این کشور سر و کار
دارد. چرا اجازه میدن یه عده که اگه اسمشون را منافق نذاریم، یقینا
نادان و کوته فکر هستند، همه چیز را به مسخره بگیرند.
بالاخره بعد از ترورهای پی در پی منافقین، مخصوصا جریان هفتم
تیر و هشت شهریور و از دست دادن آن همه افراد زیبنده و دلسوز،
مسئولین به فکر افتادند امنیت مجلس را تامین کند و برای مناطقی
که لازم است پست های بازرسی بگذارند. نماینده های مردم در
مجلس آن روزها، انسانهای ساده و بی تکلفی بودند که مردم به
راحتی می توانستند با آنها ملاقات
کند و حرف هایشان را بزنند چند باری که من در مجلس غذا خوردم،
غذای شان خیلی ساده و معمولی بود. نماینده ها بدون هیچ محافظ و راننده ای خودشان می آمدند و می رفتند
یکبار که با آقای محمدی از مجلس بیرون آمدیم، دکتر آیت با ماشین
پیکان خودش آمد و در یکی از کوچه های ضلع شمالي مجلسی
پارک کرد. یکدفعه یک عده از منافقین که انگار از قبل منتظرش
بودند، به طرفشي هجوم بردند، چند لحظه بعد کسانی که داخل مجلس بودند، آمدند و آنها را متفرق کردند. نماینده های آن دوران چنین
بودند و خیلی از آنها از جمله دکتر دیالمه در انفجار حزب جمهوری
به شهادت رسیدند. دکتر آیت هم در جلوی خانه اش ترور شد و به
شهادت رسید
آقای محمدی هم مرد بی خوبی بود، سال بعد باز من به خانه شان
رفتم، از شدت سرما خانواده اش مریض شده بودند یک قطره نفت
نداشتند توی بخاری بریزند. کف خانه را موکت انداخته و رویش پتو
پهن کرده بودند. حال زن آقای محمدی آنقدر بد بود که نمی توانست
بچه کوچکش را به راحتی شیر بدهد. من یک هفته خانه آنها بودم.
چون می دیدم وضعیت مسئولین مثل وضع و زندگی خودمان است،
مشکلاتی که داشتیم برایمان آسان و پذیرفتنی بود،.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef