دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهلم بین حرفهای ستوان ابراهیم گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه تخفیف مجازات
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت چهل و یکم
با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟
با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده!
با اضطرلب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟
راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی.
بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست، نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد.
در ماشین ناخودآگاه خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه ولی خوبی برایم داشت.
یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم.
چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش.
می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن...
ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند.
باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد.
همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم.
ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا...
و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟
روی زمین نشستم دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم.
ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو...
با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید.
من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن.
دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...!
ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم.
برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم. گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد.
رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم.
دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم. رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند.
با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت:
برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت.
میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم:
پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه!
صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن!
منتظر ماند تا قفل در را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد.
روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد.
شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون....
ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه!
بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید.
ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین.کاف.غفاری
@hejabuni
دانشگاه حجاب
🌸بنامخدا-بیادخدا-برایخدا🌸 سلاااااااام ... چطورییییییین؟ 😍 دلم براتون تنگ شده بود راستی عیدتون مب
🌸بنامخدا-بیادخدا-برایخدا🌸
سلام مجدد
احوال شما؟
خوبین؟
خب دوستای گلم امشب خاطره دوم رو میخونیم با صدای گرم خودتون: ☕️
🧕همینطور که میرفتیم، دیدیم چندتا دختر جوون باتیپای عجیب دارن میرن!
🙂 باخوشرویی رفتیم سمتشون
لبخند زدیم و گفتیم سلام 👋 حالتون خوبه؟
😊 دخترا گفتن ممنون
🙂 گفتیم از ما هدیه قبول میکنید؟
🤔 گفتن به چه مناسبتیه؟
🙂 گفتیم برای روی ماه شماست. مناسبت خاصی نداره
🤩 خوشحال شدن گفتن "به به ممنونیم"
🖐 بستهها رو دادیم و خداحافظی کردیم
👀 از دور دیدیم ک رفتن یه گوشه و بسته رو دارن باز میکنن و رزق که یه جمله درمورد حجاب بود رو هم دارن میخونن 😍
نمیدونید چه حس خوبی بود واقعا 🤩
ــــــــــــــــــــ
• منتظر خاطره سومش باشید. از همه جالبتره.
• اگه شما هم از کار برای حجاب خاطرهای دارید برامون بفرستید:
@Panahande
#ف_پناهنده
🎓 @Hejabuni | دانشگاهحجاب 💐
Video_۲۰۲۰۱۰۰۶۱۵۳۹۵۰۵۴۷_by_VideoShow.mp3
1.92M
🧕حجاب ممتاز زن ایرانی
🌸🌸🌸
🧕زنان ایرانی از چادر استفاده میکنندوپارچه سفیدی روی صورت میاندازند
💚 یکروز که از کنار زنی عبور میکردم شنیدم که....🌸🌸
🎵گوینده:سرکار خانم ملکیان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#هجوم_خاموش... موضوع: ✡صهیونیسم جهانی و پوشش✡ #قسمت_سوم با ما همراه باشید.... #تولیدی 🌸@heja
#هجوم_خاموش...
موضوع: ✡صهیونیسم جهانی و پوشش✡
#قسمت_چهارم
با ما همراه باشید....
#تولیدی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
⁉️آیا آرایش زنان مانع غسل و وضو میشود؟🤔
🔹 اگر آرایش در حدیه که آب به پوست نمیرسه حتماً باید برطرف بشه اما اگر وضعیتی داره که نمیتونه آرایش رو برطرف کنه، مثلاً وقت نماز میگذره در این وضعیت از باب ناچاری تکلیف عوض میشه و با همان وضعیت وضو میگیره یا غسل میکنه و حکم وضو و غسل جبیره را پیدا میکنه.
🔹 اگر مژه رو طوری بکارن که رشد کنه برای وضو اشکال نداره. اما اگر مژه مصنوعی به مژه فرد اضافه کنن، مانع غسل و وضو میشه.
🔸 طبق نظر همه مراجع کاشت ناخن حرام است.
🔸 کرم های پنکک، انواع ضدآفتاب ها، کرم پودر وسفید کننده ها تازمانی که لایه جرم یا چربی اونها روی صورت
باشه مانع وضو میشن.
🔹 کرم های بدون لایه مثل مرطوب کننده چون جرم وچربی اونها روی پوست باقی نمیمونه مانع وضو نیستن.
🔹 کسایی که بعد از وضو از کرم استفاده می کنن باید قسمتی از پیشانی که در سجده روی مهر قرار می گیره رو پاک کنن.
🔸 وسایل آرایشی چشم مانند سرمه و مدادچشم اگر داخل چشم باشه اشکال نداره اما اگر بیرون باشن مانند ریمل مانع وضو میشن.
#احکام_بانوان
#احکام_وضو
#عقلی
#محجبه #کم_حجاب
#جوان #بزرگسال
🌸 @hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
👌تمام جنگها سر همین #حجاب است.
اگر می گویند #آزادی...
قصدشان این است که حجابت را بردارند...
جنگ امروز اسلحه نمی خواهد.
🌿🌿🌿
#روزها_ی_همیشه_سفید
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
راهکار اشک‼️
#وصیت_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#تولیدی
🕊شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
🌸@hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
📚 #معرفی_کتاب
📖#مگر_چشم_تو_دریاست
(روایت خانم جنیدی از شهیدان: محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی)
📝 جواد کلاته عربی
🖇نشر : شهید کاظمی
.
❇️سن و سالی از حاج خانم جنیدی گذشته بود؛ چیزی نزدیک به هشتاد سال.
اما از آن زنهای قدیمی بود که خودش را از دست و پا نینداخته.
🔹نه در امور روزمرهٔ زندگی و نه از مسؤوليتهای اجتماعی و انقلابیاش.
🔹 روزنامه میخوانْد، اخبار گوش میداد و سخنرانیهای #رهبری را به دقت دنبال میکرد. دربارهٔ سخنرانیها و موضعهای رهبری تحلیل داشت، حرف داشت.
🔹 دربارهٔ مسائل مملکتی دغدغهٔ جدی داشت. حرص میخورد، غصه میخورد. خانهاش محل رجوع مردم شهرش بود. برای آنها هم دغدغه داشت و احساس مسئولیت میکرد.
🔰در طول دو سه سالی که برای نوشتن کتاب زندگیاش به خانهاش میرفتم، این چیزها را به چشم خودم میدیدم.
✅میخواهم بگویم این زنِ هشتاد و چند ساله هنوز هم زنده است؛ حتی بیشتر از خیلی میانسالها و جوانها.
✅ میخواهم بگویم این زنِ هشتاد ساله که #چهار_شهید داده و خودش و شوهرش _ رحمتاللهعلیه _ و دخترها و عروسها و برادرها و دامادهایش که سالها در انقلاب و جنگ، حقیقتا مجاهدت کردهاند، هنوز هم احساس میکند به انقلابِ خمینی بدهکار است.
✅میخواهم بگویم #ایستادهتر از این زن، هنوز ندیدهام. هنوز هم که صحبت میکند، انگار سالهای اول انقلاب است؛ پرحرارت و پابهکار.
از حاج خانم جنیدی حرف بسیار دارم...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🔸 قطعاً مردم فهیم فرانسه موافق بیاحترامی به پیامبر نیستند 🔸 رئیسجمهور فرانسه در بین
🔴به روز باشیم
▫️ ﷽
❌شبهه
امروزه دانشمندان فواید زیادی برای مصرف شراب یافته اند فقط باید در مصرف آن زیاده روی نشود. اینجاست که آموزه های قرآن زیر سوال میرود.
✅ پاسخ
✍ حجتالاسلام دکتر قربانی مقدم
🔹 در پاسخ به این شبههٔ بی اساس تنها به گزارشی که اخیرا کانال بی بی سی منتشر کرده اکتفا میکنم؛
🔹براساس تحقیق مهمی که بتازگی انجام شده حتی یک نوشیدنی الکلی در روز میتواند باعث کوتاهتر شدن عمر شود.
بررسی ۶۰۰ هزار نفری که هر روز نوشیدنی الکلی مینوشند، نشان داد که مصرف ۵ تا ۱۰ نوشیدنی الکلی در هفته احتمالا عمر شخص را تا شش ماه کوتاه میکند.
براساس این تحقیق، با افزایش مصرف، کاهش عمر بیشتر میشود و کسانی که ۱۸ نوشیدنی الکلی یا بیشتر در هفته مینوشند این کاهش عمر تا ۵ سال خواهد بود.
برای این تحقیق که در نشریه لنست منتشر شده، دانشمندان وضعیت سلامت و عادات مصرف کنندگان الکل در ۱۹ کشور را مقایسه و حساب کردند اگر کسی از چهل سالگی به بعد به همین ترتیب به مصرف الکل ادامه دهد چقدر از عمرش کاسته میشود.
پیش از این تحقیقی که در دانمارک انجام شده نشان داده بود که مصرف سه یا چهار نوبت الکل در هفته می تواند با خطر بروز دیابت نوع دوم مرتبط باشد.
👈به گفته کارشناسان بررسیهای گسترده این ایده را که مصرف متعادل الکل میتواند برای سلامت ما مفید باشد را به چالش کشیده است.
تحقیقات پیشین حاکی از این بود که شراب قرمز ممکن است برای قلب خوب باشد هر چند که برخی از دانشمندان بر این باورند که در فواید الکل بیش از حد اغراق شده است.
تیم چیکو، پروفسور و متخصص قلب در دانشگاه شفیلد که در این تحقیق همکاری نداشته معتقد است که این تحقیق کاملا مشخص کرده که مصرف الکل تاثیر مثبتی بر سلامتی ندارد. پایان.
🔹قرآن کریم با بیان اینکه: شراب ممکن است مقداری فایده داشته باشد، اما به دلیل مضرات آن، به طور مطلق از خوردن شراب نهی میکند؛
يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا (بقره/۲۱۹)
بنابراین باز هم اعجاز علمی #قرآن اثبات میشود. این آیه قرآن دقیقا یکی از معجزه های قرآن هست که در هزار و چهارصد سال پیش در بیان حکم شراب به منفعت اندکش اشاره کرد ولی در عین حال حکم قرآن و خداوند به خاطر بسیار بزرگ و عظیم بودن گناهش، حرمت آن است. در منابع روایی ما چنین آمده است که شراب خوار در روز قیامت به شدیدترین عذابها دچار خواهد شد. بنابراین جسم و روح انسان را باید سنجید. اینهمه تاکید روی موضوع شراب و حرام بودنش نشان میدهد که چه ضربه بزرگی بر روح انسان جدای از جسمش میزند حتی اگر یک قطره باشد. و احکام الهی فقط مربوط به جسم انسان نیستند.
ــــــــــــــــ
☑️از کانال پاسخ شبهات فضای مجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و یکم با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت چهل و دوم
در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم را داشته باشم.
صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم.
میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت:
میرسونمت.
سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد.
بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور...
فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟
آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم.
صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟
سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟
و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم.
به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟
اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت.
در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود.
دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را به پیشانی ام میزدند.
در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست وقتی که نمی خواهی بیرحمانه تند میگذرد!
نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟
ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده...
سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم:
چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟
بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی.
پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت.
پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی.
لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟!
در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد.
سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم.
نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت...
ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ تاثیر پدران بر حجاب دختران...
🔺یک دبیرستان دخترانه گوش به حرفم میدن....اما از دوتا دخترهای خودم عاجزم😳
🔷استاد پناهیان
🎵صوتی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
...ادامه ی مبحث انتظار👇👇👇 ⬅️آثار انتظار: ☘ انسان با امید و آرزو توان پیدا میکنه تا گرفتاری و رنج
🍃 بوی نرگس می دهد، هر صبح
انگاری که یار هر سحر
از کوچه دلتنگی ام
رد می شود...🍃
.....................
وظایف منتظران:
4⃣ اصلاح اجتماعی
یکی از وظایف مهم مردم در دوران غیبت کبری، داشتن روحیه اصلاح گری در سطح جامعه ست .
هر فردی باید در برابر دیگران احساس مسؤولیت بکنه و به اصلاح دیگران کمک کنه ، تا جامعه آماده پذیرش حکومت جهانی حضرت مهدی بشه .
اصلاح جامعه از راه امر به معروف و نهی از منکر محقق میشه و قانون امر به معروف و نهی از منکر در متن دین اسلام بسیار مورد تاکید قرار گرفته .👌🏻
✅ امام باقر علیه السلام در بیان وظایف شیعیان در دوران غیبت فرمودند: «توانمندان شما باید به ضعیفانتان کمک کنند و اغنیاء شما باید به فقرایتان مهربانی کنند، هر کس باید برادر [دینی] اش را نصیحت کند، نصیحتی که به نفع برادرش باشد .»
🔅 البته واضحه که امر به معروف و نهی از منکر باید با رعایت شرایط، گفتار خوش، به صورت شخصی و... باشه.
اگر همه مسلمانان خودشون رو موظف به اجرای امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اسلامی بدونن، قدم های اولیه یک جامعه مطلوب مهدوی برداشته شده.
( بشارة المصطفی لشیعة المرتضی، عماد الدین طبری الآملی الکنجی، چاپ نجف اشرف، ص 113)
ادامه دارد...
#تولیدی_کامل
#جمعه_های_انتظار
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 قتل مدرن
😔جاهلیت مدرن
🔺خدا یقه اینها رو خواهد چسبید😱
😡وعده شیطان، فقر است🔻
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔔زنگ تفریح
ﻓﻘﻂ تو ﺍﻳﺮﺍنه ﻛﻪ وقتی:
ﺩﺍﺭﻱ ﺯﻳﺮِ ﺑﺎﺭِ ﻣﺸﻜﻼﺗﺖ ﻟﻪ ﻣﻴﺸﻲ ﻣﻴﮕﻦ ﺑﺮﻭ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﻜﺮ ﻛﻦ ﺳﺎﻟﻤﻲ
ﻣﺮﻳﺾ ﻣﻴﺸﻲ ﻣﻴﮕﻦ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ ﻛﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ
ﻣﻲ ﻣﻴﺮﻱ ﻣﻴﮕﻦ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ 😂😂😂
نکته مهم:
این موضوعات اتفاقا یکی از بهترین شیوه ی روانشناسان برای خوب زندگی کردن و با امید و با نشاط زندگی کردن هست...
حیفه که اینجوری بخوایم این امید داشتن در هر شرایط رو تخریب کنیم.
اصلا انسانهای موفق و شاد اونایی هستن که به سختیهاشون بها نمیدن و بیشتر به داشته هاشون نگاه میکنن.
به قول معروف به نیمه پر لیوان نگاه میکنن.
حالا چون تو ایران این دلداریها و هوای هم رو داشتنها اتفاق میفته بده؟!
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#داستانک
😊لبخند خدا
خیلی گرم بود.آفتاب مستقیم میخورد به چادرم از اون عبور میکرد و میرسید به روسریم و بعد هم گرماش چندبرابر میشد ومیخورد به سرم.😔
به قدمم سرعت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم از بس داغ بود فکر کنم چادرم سایه برداشت.🤨
یکی از دفترامو برداشتمو و مشغول باد زدن خودم شدم که یه دختر خانمی اومد نشست کنارم .👩⚕️
با تمسخر نگاهم کرد و گفت :گرمه نه؟؟؟؟😏
منم لبخندی زدم و سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم☺️
_خب اگه گرمه چرا چادر سرت میکنی چیه این عبا گذاشتی رو سرت؟؟؟🧐
همون لحظه یه آقا پسری اومد کنارش نشست👨⚕️
من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم 😶
دوباره شروع کرد اما این بار صداش رو اورد پایین تر🤫
بزار مردم خوشگلیاتو ببینن!.. نگاه کن محو خوشگلیای من شده .😎
در حال تموم کردن جمله اش بود که اتوبوس اومد رومو به سمتش برگردوندم گفتم🚌
_ما مثل مرواریدیم که باید داخل صدف بمونیم و خوشگلیامونو به هر کسی نشون ندیم .هرکسی لیاقت به دست آوردن مرواردید رو نداره☺️
خواستم سوار شم اما تو دلم گفتم اگه این جمله رو نگم حیفه دوباره به سمتش برگشتمو گفتم 😉
همیشه لبخند خدا رو به لبخند خلق خدا ترجیح بده💚
✍️نویسنده"رقیه علیزاده
#داستان
#تولیدی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️دستگیری زنی که مخالف "ترامپ" هست و او را فاشیست خواند
🔻پلیس آمریکا زنی که از مخالفان ترامپ بوده و ترامپ را فاشیست خوانده دستگیر کرد
📌اینم از رفتار مدعیان حمایت از آزادی
🌐منبع: https://www.dailymail.co.uk/news/article-8916565/Foul-mouthed-anti-Trump-protester-spits-police-officers-face.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و دوم در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت چهل و سوم
خانم مدیر دستم را گرفت و گفت:
+راحت باش دخترم
-چیزی شده؟
+نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده!
-من؟ ولی من...
+بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن
-آخه...خب...
+پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن
-الان باز کنم؟
+آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت
-ممنون
+پس من میرم زود بیا
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش.
بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم.
رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند.
با دیدنم همه کف زدند.
باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟
آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند.
کادوهایی که گرفتم هم جالب بود. یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه!
خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان.
دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد.
از خودم پرسیدم:
راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد!
آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد.
یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش در من هیاهویی به پا کرده بود،
وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم.
من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید.
ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری!
بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم...
ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni
دانشگاه حجاب
🌸بنامخدا-بیادخدا-برایخدا🌸 سلام مجدد احوال شما؟ خوبین؟ خب دوستای گلم امشب خاطره دوم رو میخونیم ب
🌸بنامخدا-بیادخدا-برایخدا🌸
سلام 😊👋
شب بخیر... خوبین؟
میگم خودمونیما؛ این رمان "خوابهای پریشان" خیلی قشنگه...!! 😍
حالا منم یه خاطره جالب میخوام بذارم براتون 🌟
خاطره سوم 🌙
از روز توزیع بستههای حجاب 🎁
🎊 اون روز همه چیز به صورت عادی گذشت و بستهها رو بین خانومای زیادی توزیع کردیم تا اینکه بالاخره رسید به آخرین بسته...
💌 اصولا بستهی آخر یه بسته خاصه و منم یه کنجکاوی عجیبی تمام ذهنمو درگیر کرده بود که بدونم این آخری روزی کی میشه؟ 🤔
🚶🏻♂همینطور که داشتیم بیهدف راه میرفتیم و دنبال یکی بودیم که وضع حجابش از همه بدتر باشه، یهو نگاهم روی یه نفر قفل شد... 👀
🧖🏼♀یه خانم بدحجاب داشت از دور میومد و دقیقا بهترین کسی بود که میتونست این بسته آخر رو بگیره...
🧕 زود رفتیم جلو و با خوشرویی و خوشزبونی سعی کردیم نگهش داریم و بسته رو بهش بدیم اما اینکه نایستاد بماند، با یه نگاه خیلی بدی هم ازمون گذشت و به دستامون که بسته رو به سمتش گرفته بود بیاعتنایی کرد. ☹️
😔 راستشو بخواید من و دوستم خیلی دلمون شکست ولی چیزی نگفتیم و رفتیم...
😞 دلشکسته وقتی یه مسیر تقریبا طولانیای رو رفتیم، یهو احساس کردم یکی داره میدوه تا برسه بهمون!! 🏃♀
حالا خودش با پای خودش برگشته بود.
نزدیک که شد ازمون چندبار معذرت خواهی کرد و گفت "منو ببخشید بابت رفتارم 🙏 اگه میشه یه بسته بهم بدید"
😃 خیلی خوشحال شدیم.
🎁 زود بسته رو بهش دادیم و اونم کلی تشکر کرد و با خوشحالی رفت.
👤 بسته رو که میدادم یه نگاهی کردم به عکس شهیدش.
آخه بسته آخر یه بسته خاصه...
و دیدم که مخاطبش هم خاصه...
پس لابد شهیدشم باید خاص باشه...
و واقعنم خاص بود:
شهید "احمد مشلب" 😍😍
مطمئنم تاثیر زیادی روی اون خانوم میذاره ✅🔅
ــــــــــــــــــــ
شما هم اگه از ترویج حجاب خاطرهای دارید برامون تعریف کنید:
@panahande
#ف_پناهنده
🎓 @Hejabuni | دانشگاهحجاب 💐
دانشگاه حجاب
تجربه پس از مرگ 🎵جلسه پانزدهم #شرح_و_بررسی_کتاب_سه دقیقه_درقیامت #براساس واقعیت 🔺تجربه نزدیک
سه دقیقه در قیامت 16.mp3
25.41M
تجربه پس از مرگ
🎵جلسه شانزدهم
#شرح_و_بررسی_کتاب_سه دقیقه_درقیامت
#براساس واقعیت
🔺تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز #مدافع_حرم
👤استاد امینی خواه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
سبک زندگی اسلامی
( فرزنداوری 1⃣)
فرزند 👶وعشق به او❣یکی از مهمترین نعمتهای خداوند رحمان به انسان خصوصا زنان است .
امروزه رنجهای فراوان زندگی طاقتها را کم کرده😩 ودر این میان عشق به فرزند و پرورش او یکی از مهمترین انگیزه ها برای زندگی وتحمل شرایط سخت است. ☺️
اری
طلوع فرزند بهانه ای بزای زیستن پرنشاط است.👌🌿
#تولیدی_کامل
#افزایش_جمعیت
#فرزندآوری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓