eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part00_خون دلی که لعل شد_مقدمه.mp3
7.18M
کتاب صوتی (00) 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_772971350.mp3
14.22M
کتاب صوتی ( 1) "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" 💚 بسیار شنیدی وجذاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
عشق یکی ،بچه یکی⁉️ قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره، صبر کن ببینم خواهر گلم⚠️ پاتو گذاشتی رو گاز و تند میری.. کی گفته زیاد بودن فرزند باعث تربیت اشتباهه؟ بیا ابعاد دیگه رو هم بررسی کنیم! چطوره 🤔 ادامه👇👇👇 🌸 @hejabuni
دانشگاه حجاب
عشق یکی ،بچه یکی⁉️ قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره، صبر کن ببینم خ
❤️عشق یکی ،بچه یکی⁉️👶 🔰قسمت اول: میگن بچه یکی اش خوبه... زیاد که بشن تربیت شون سخت تره! کی گفته؟ بیا ابعاد دیگه رو هم بررسی کنیم! چطوره؟ 🤔 🔸خب قبل از هرچیزی باید بگم بچه داشتن یه لطف بزرگه که شامل هر کسی خدا بخواد میشه، یه وقت فکر نکنی خدا با دستگاه پرینتر بچه چاپ میکنه می اندازه رو زمین😂 نه خیر عزیزم، از این خبر ها نیست. به دور و اطراف ات یه نگاهی بنداز... حتما میبینی زوج هایی رو که نابارور هستن و کلی پول خرج میکنن تا یه بچه داشته باشن، حالا خدا به تو لطف کرده،داده تو میگی یکی بسه دیگه نمیخوام🤨 نکنه با خدا تعارف داری روت نمیشه چند تا برداری😉 خب بریم سر اصل مطلب، 🔹آیا تعداد بچه ها در تربیت شون تاثیر گذاره🧐 یعنی اگه ۳ تا باشن مثلا وقت نمیشه به یکی شون نماز خوندن یاد داد؟ اگه ۵تا باشن دو تا شون با ایمان میشن بقیه منافق؟ خیر عزیز دلم اینطوری نیست.. این که میگم بر اساس تجربه است: آدم داریم یه بچه داره ولی همون یه بچه لوس و بی ادبه، آدم هم داریم ۵تا بچه داره یکی از یکی مؤدب‌تر اصلا تربیت با تعداد بچه ها ارتباطی نداره.. مگه تو مدرسه معلم به ۲۵ تا دانش آموز توی یه کلاس درس میده،علم بچه ها کم میشه؟🧐 از طرفی توجه داشته باش که وقتی تو ۵ تا بچه داری،این تعداد بچه به تربیت شون هم کمک میکنه، چجوری؟ اینجوری که:مثلا دیدی تو مدرسه وقتی معلم میگه بچه ها فلان تمرین رو حل کنین یکی به بغل دستی اش میگه براش توضیح بده درس رو... تو خانواده هم همین جوریه، وقتی ۵ تا بچه باشه یه وقتی میبینی خواهر به داداشش کمک میکنه اون داداش بزرگه به آبجی کوچیک میگه مثلا روسری بپوش یا آبجی بزرگه به خواهر کوچیکه درساشو یاد میده... اگر خوب یاد بگیرن تو کارای خونه به مادرهم کمک میکنن ... تو خرید ؛ شستن ظرف‌ها؛ مرتب کردن اتاقشون ... همین روحیه مسئولیت پذیری تو تربیتشون مؤثره😊 یعنی انگار خود این بچه ها هم برای تربیت خواهر و برادرشون کمک میکنن.. پس الکی بهونه نیار😉 باور کن اینقدر زندگی قشنگ میشه وقتی ۵،۴ تا بچه تو حیاط بازی کنن و سر و صداشون گوش نوازی کنه... خلاصه مراقب زندگی ات باش❤️ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
21.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚💚💚 🌸پیامبر مهربانی🌸 😞هرگاه پیامبر رفتار بد مردم رو نسبت به خودشان می دیدند،،نقص رادر وجود مبارکشان جستجو میکردند که شاید من....‌.‌ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴 بعضی‌ها می‌گویند: حس زیبایی‌طلبی انسان را می‌میراند! ✔️ اما در حدیثی از امام صادق"علیه السلام" آمده که: "خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه باشد" 💠 امام علی"علیه السلام" می‌فرماید: " حجاب زیبایی زن را پایدار می‌سازد " زیبایی انسان فقط به زیبایی‌های ظاهری او محدود نمی‌شود. "زن" تن نیست !! چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیبایی‌های ظاهری آن‌ها آگاه نشد ولی خود، زیبایی‌ها و ارزش‌های والای انسانی را در جهان آفریدند. ✅ اسلام با ابراز زیبایی‌ها مخالف نیست، فقط می‌خواهد این زیبایی‌ها هر جایی نباشد و محدود به همسر باشد ، تا عواطف لطیف زن صدمه ندیده و او نیز تأمین گردد. 🖇 ۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱ ۲. غررالحکم و دررالکلم: ۱۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Clad_girls 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•°[][]‌|♥‌|[][]°• داࢪد متا؏ عفٺ از چـــــاࢪسو خࢪیداࢪ.... | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم محمد بن علی اردبیلی (محقق اردبیلی) صاحب کتاب "جامع الرواة" ـ قرن یازدهم هجری احمد بن
🔴به روز باشیم واقعیت سریال پر سر و صدای " بازی مرکب" چیست؟ 🔹تصور کنید دعوتنامه ای به دستتان می رسد و به یک بازی با جایزه بیش از یک تریلیون تومان دعوت می شوید . واکنشتان چیست ؟این خط اصلی داستان سریال پر سر و صدای این روزهای جهان یعنی بازی مرکب است . یک بازی شش مرحله ای و مرگبار که افراد باید با یکدیگر بازی های ساده از قبیل تیله بازی و طناب کشی انجام دهند و هر کس برنده شود به مرحله بعد می رود و بازنده ها کشته می شوند! نهایتا برنده کل پول را با خود می برد . 🔹این داستان بیان حقیقت کره جنوبی است که اقتصاد آن یکی از چهار ببر آسیایی لقب گرفته است در حالیکه میلیون ها شهروند آن برای بقا و زنده ماندن تقلا می کنند و اقلیتی به نام چبول ها که واجد ثروت و قدرت هستند اقتصاد کشور را قبضه کرده اند . بازی مرکب در نگاهی وسیع تر وصف حال جهان امروز است که سیطره ی قشر سرمایه دار بر مردم را به وضوح نشان می دهد که با زیر پا گذاشتن انسانیت و به رسمیت شناختن پول به عنوان ارزش نهایی ، تضاد طبقاتی شدید ایجاد کرده و عدالت اجتماعی را از بین برده اند و با دیدن مردمی که برای بقای خود و رسیدن به آب و نانی می جنگند لذت می برند . 🔹 آیا به جای اقتصاد سرمایه داری نمی توان به اقتصادی بهتر اندیشید که در آن عدالت اجتماعی هدف باشد و به جای لبخند قشر سرمایه دار لبخند تمام آحاد جامعه مدنظر قرار بگیرد؟ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓