- حجاب را میشود طور دیگرمعنا کرد!
«وقتی تو خود را به حجاب می آرایی
مثلِ یک ماه هستی،بین ابرهای تیره...
نورت را فقط معبودت میبیند...
در تاریکی شب برای خدا میدرخشی!»
درشبهایپُرفتنهٔدنیا،ماه باش وبدرخش.
ــــــــــــــــــــــــــــ🌜☁️ـــــــــــــــــــــ
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ✅ کارشناس آمریکایی: 📍دیگر امیدی به یک توافق جدید و نیرومندتر نیست و باید به همان توا
🔴به روز باشیم
🔆 افزایش هزینهها، انگلیسیها را به خیابان کشاند
📰 دیلیمیل: بهدنبال تورم و افزایش بهای انرژی در انگلیس، شهروندان این کشور درشهرهای مختلف به خیابانها آمدند و علیه دولت تظاهرات کردند.
🗣 دبیر گروه مجمع خلق در این تظاهرات گفته: کارگران نمیتوانند سختتر کار کنند و زندگی بسیار دشوارتر شده است. مردم به سختی میتوانند هزینههای فرزندان خود را تامین کنند. ثروتمندان، پولدارتر میشوند و بقیه باید رنج بکشند.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#معرفی_کتاب
📚 #اینک_شوکران
✔خاطرات همسر "شهید منوچهر مدق"، از سال های زندگی مشترک و خصوصیات اخلاقی و سرنوشت او
✅قسمتی از #رمان_اینک_شوکران 📚
🔖به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم.
گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه.....!
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍🏻نویسنده:مریم برادران
پ.ن : میلاد بهترین پدر عالم و روز مرد مبارک ❤️ یادی کنیم از پدرانی که در کنارمان نیستند بویژه شهدای عزیزمون
با صلوات و فاتحه ای نثار روحشان 💔
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
AUD-20220131-WA0022.mp3
5.07M
میدونم شب عیده
اما بنظرم این تلنگرها همیشه برامون لازمه...
بخصوص در شبی که به نام پدر هست
و پدرانے که لحظه لحظه ی زندگیمون رو مدیون اونها هستیم ...
صوت ساعات آخر زندگی شهید مدق از زبان همسر صبور و باوفاشون😭
حتما گوش بدید ... خیلی دردناکه 😭
چقدر شرمنده شهدا و خانواده هاشون هستیم...😔
🕊✨ ان شآلله تمام شهدا امشب همنشین آقامون امیرالمؤمنین باشند
#اینک_شوکران #روز_پدر
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_هفتم به روایت حانیه .......................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_نهم
به روایت حانیه
.....................................................
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه: سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
کلاسای معارف طبقه دوم بود. بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان ، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا