Part36_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.65M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(36)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#تلنگرانه
وقتی میخوایم بریم مسافرت خونه رو مثل دستهی گل میکنم ..تا اگه یوقت حادثهای برام پیش اومد آبروم پیش کسانی که بعد مرگم خونه زندگیمو میبینن نره!
چقد حواسم به خونهی دلمه که از آلودگی و گناه پاک باشه؟ چقد نگران صحرای محشر و ریختن آبروم پیشگاه حضرت زهرا (س) هستم؟🤔
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#مشوق_حجاب_نوروزی 🎏
💟عید نوروز و فضای صمیمانه ای که بر روابط با دوستان و اطرافیان در این ایام حاکم است، فرصت مناسبی را ایجاد خواهد کرد تا قدمی هرچند کوچک برای ترویج حجاب برداریم😍
💖 1-برای تبلیغ حجاب خوب فکر کنید و نکته بین باشید: ابتدا یک قلم🖊 و کاغذ📝 بردارید و حداقل یک ساعت در مورد چند و چون آن خوب فکر کنید. سعی کنید خودتان را به جای کسانی بگذارید که حجاب را رعایت نمی کنند، در اینصورت دوست دارید با شما چگونه رفتار شود؟! باید خوب فکر کنید، عجله نکنید و از کارهای شتابزده که امروزه در جامعه بسیار انجام می شود و به یک ضد تبلیغ تبدیل شده است؛ اجتناب کنید.
ادامه دارد•°•
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✍ چه قدر خوب میشد چند خانمی که مسلط به زبان انگلیسی باشن برای بخش بین الملل دانشگاه حجاب به کمکمون میومدن.
📱@mokhtari9091
🚌⃢⃟🍊
دوست خوبِ من🍊
از حرفهایی كه مردم دربارهت میزنن نگران
نشو.
⇦ فقط به این فکر کن که داور خداست
؛ من در برابر اون رو سفيدم یا نه؟
بزار اين خطکش؛ معیار قضاوت زندگیت باشه تا بیراهه نری!
اصلا بزار آدما هرسازی دلشون میخواد بزنن، تو جایِ رقصیدن، هندزفری بزار صدای خدا رو گوش کن✨
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
#چی_شد_چادری_شدم
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍
👉🏻 @f_v_7951
منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
#چرا_چادری_شدم؟
سلام
پرسیدین چی شد که چادری شدم؟
هیچی
به سن تکلیف رسیدم💙😁😍
خودم گفتم، والدینم هم منو بردن مغازه، با اینکه کم دست بودن من گرونترین پارچه رو انتخاب کردم اونا هم برام خریدن
مادرم خیاط هستن
خودشون برام دوختنش
توی مدرسه تقریبا هیچکس نمیپوشید. من بابت این باید به همه جواب پس میدادم. اما خودم دوست داشتم. خانواده هم ازم حمایت کردن. اولش کلاس اولی خریدم. پوشیدم. جمع کردنش برام خیلی سخت بود. اما بازم دوستش داشتم. دیگه همه خانواده بسیج شدن که فاطمه کوتاه بیا دو سال صبر کن بعد بپوش. و تقریبا ازم گرفتنش 😄
منم بچه بودم. دلم میخواست بپوشم ولی زورم بهشون نمیرسید. دلیل آوردن بلد نبودم اما دوستش داشتم.
دوست داشتم پوشیده باشم. یه حس فطری قوی بود. که چون لجباز هم بودم و اعتمادبهنفس و عزت نفسم بالا بود مزید بر علت شد موفق شدم ۹ سالگی بپوشمش
سن الان ۳۲
شهر کنگاور از استان کرمانشاه
ــــــــــــــــــــ
ارسال خاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاهحجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_یکم _ اره. چطور ؟ عمو:هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي؟
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین : درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین : راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم. چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین: نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين: سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين:كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم:واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه :بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين: قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين: خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين:راستش؟
_ هيچي
اميرحسين: هيچي؟
_ اره
اميرحسين: راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_دو
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
ج26هنر زن بودن7-4-94.mp3
32.4M
✅ *سلسله لوازم جلسات _ هنر زن بودن _ جلسه بیست و ششم*
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❣شـــــهیدانہ❣
یاد شهید امربه معروف علی خلیلی بخیر که همیشه میگفت:
تنهاراهرسیدنبهسعادت،بندگیخداست...
آخرش هم همین جمله کوتاه اما عمیق، شد نقش زیبای سنگ مزارش...
سوم فروردین سالگرد شهادت شهید امربه معروف #علی_خلیلی گرامی باد.🌹🕊
#واجب_فراموش_شده
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
اولینبار تو حرم شما چادر به سر کردم آقاجان🌱
💚تومراچادرےخواستہاے
#چهارشنبههایامامرضایی
#تولیدی | #پروفایل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️افسردگی و خودکشی نتیجه ی هدایت کردن مسئولان مدرسه به سمت "همجنس بازی" و تغییر جنسیت
🚶♀دختر نوجوان آمریکایی در دوران نوجوانی دچار بحران هویت میشه و تمایلش به دخترها رو با مسئولان مدرسه درمیون میذاره
🔻مسئولان مدرسه بهش میگن به گروه های همجنس باز بپیونده و در این رابطه به خانوادش چیزی نگه
🔻تا اونجایی پیش میره که بهش میگن بهتره جنسیتش رو تغییر بده تا هویت ش رو پیدا کنه
🔻به گفته مادر این دختر، دخترش کاملا سالم بوده و مسئولان مدرسه بجای اینکه افسردگیش رو درمان کنن اون رو به مسیری هدایت کردن که منجر به خودکشی و مرگ این دختر شد
📌نتیجه ی آزادی و بی بند و باری این میشه که انواع انحرافات جنسی شکل بگیره و روز به روز تعداد افرادی که بحران هویت جنسی و گرایشات ناسالم دارن بیشتر بشه تا اونجایی که دولت هاشون مجبور بشن حمایت کنن از این افراد
🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/news/article-10612285/California-mom-claims-LA-school-encouraged-daughter-transition-blame-suicide.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_دوم چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_دو
دوباره زنگ میزنه ، و دوباره. سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم. با بهت و نگرانی فقط به صفحه گوشی خیره میشم. بعد از پنج دقیقه از همون شماره یه پیام میاد .
با ترس و دستایی که کاملا میلرزیدن پیام رو باز میکنم _ سلام جیگر. خوبی ؟ چرا قطع کردی؟ یا تلفن رو جواب بده یا بیا درو باز کن.
یا بیا درو باز کن؟ ادرس اینجا رو از کجا اورده؟
چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ موبایل تو اتاق میپیچه.
_ بله؟
آرمان: اوف . جون. بلاخره افتخار دادی؟
_ خفه شو. بگو چی میخوای ؟
آرمان: او لالا. چه خشن. بابا ترسیدم. میبینم که انقدر بدبخت شدی که لچک سیاه میندازی سرت میری مخ این جوجه بسیجیا رو میزنی. اخی. عزیزم. بیا که آرمان جونت اومده.
از لحن نفرت انگیزش حالم به هم میخوره و با صدای تحلیل رفته ای میگم:چی میخوای؟
آرمان_ تورو.
_ ببند اون دهن کثیفتو.
آرمان:او او. بد اخلاقی نداریما. ببین خانوم کوچولو. ما نتونستیم خیلی باهم حال کنیم. اومدم که جبران کنم . همین. حالا هم برو اون بچه ریشورو ردش کن. فردا هم میای جای همیشگی.
_ درست صحبت کن. اون آقای محترم نامزد منه. محرمه منه.
صدای قهقهش میپیچه تو گوشی و منو عصبی تر میکنه.
آرمان:اون آقای به اصطلاح محترم میدونه نامزد نامحترمش دوست پسر داشته؟
_ چیکار میخوای بکنی؟
آرمان: فردا ساعت ده جای همیشگی. بابای جوجو .
و بوق ممتد تلفن.
گوشی رو پرت میکنم رو زمین. خودم رو روی بالشت میزارم و طبق معمول این بالشت محکوم به تحمل اشک های من میشه.
بلاخره تصمیم خودم رو میگیرم. من باید برم. برای نجات زندگیم. برای نجات آبروم .
تای چادرم رو باز میکنم و روی سرم میندازمش. با مامان خداحافظی میکنم و به بهونه کتابخونه بیرون میام . به محض باز کردن در ، با بی ام وه مشکی رنگی روبه رو میشم. ماشین آرمان. در عقب رو باز میکنم و سوار میشم. ترکیب بوی سیگار و عطر تلخش افتضاح بود. حالت تهوع میگرم و شیشه رو پایین میکشم.
آرمان:سلام نفس. بیا جلو.
_ راحتم.
آرمان: نکنه با این گونی میخوای با من بیای؟
_ مشکلیه پیاده بشم.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و میره همون کافه ای که یاداور تمام خاطرات تلخم بوده و ظاهرا داره میشه. از ماشین پیاده میشم و بدون اینکه منتظر آرمان بشم ، در چوبی رو هل میدم و وارد میشم. به جز یک میز که یه دختر و پسر جوون با اوضاعی افتضاح اشغالش کرده بودن بقیه میزها خالی بود، میز وسط رو انتخاب میکنم ، صندلی رو عقب میکشم و میشینم. آرمان هم بعد از من روی صندلی رو به رو میشینه.
منو رو به طرفم میگیره و میگه: عشقم انتخاب کن .
منو رو ازش میگیرم و روی میز میکوبم. با نفرت تو چشم هاش زل میزنم و میگم: من عشق تو نیستم اولا . دوما کارت رو بگو عجله دارم.
آرمان:جونم چه جیگری میشی وقتی عصبی میشی.
_ خفه شو. کارتو بگو.
آرمان:عه. اینجوریاست ؟ میخوای بد قلقی کنی؟ باشه. اصل مطلب ، میری و به اون بچه بسیجیه میگه تمام. همین.
ازجام بلند میشم _ خوش گذشت.
برمیگردم که از کافه خارج بشم که صداش میخکوبم میکنه.
آرمان_ خانواده و نامزد جونت اگه بدونن چه غلطایی کردی مثلا چیکار میکنن؟
برمیگردم طرفش_ آرمان تو خودتم میدونی ، من و تو فقط در حد یه دوست معمولی بودیم همین. مگه چیکار کردم ؟
آرمان: اره. من میدونم تو هم میدونی . ولی ولی اونا که نمیدونن.
_ با کدوم مدرک میخوای دروغتو ثابت کنی؟
آرمان: مدرک معتبر تر از عکس، عموت و دوستای صمیمیت؟
_ چیییی؟
آرمان: بشین.
_ چی گفتی؟ عموم ؟
آرمان:گفتم بشین.
سرجام میشینم و پرسشی خیره میشم به آرمان.
آرمان:عمو جونت همونجوری که آدرست رو داد شاهد غلطای به قول خودت نکردت هم میشه. تو فتوشاپ هم که میدونی مهارت دارم. اون دوست جونیات هم که جونشون میره که فقط یک شب با من دوست باشن ، پس ، شاهد و مدرک حله .
_ عموم آدرس منو داده؟
آرمان:اوهوم. در قبال همکاری تو یه پروژه توپ.
اشکام دوباره بی اجازه روونه صورتم میشن.
_ از من چی میخوای ؟
آرمان: فکر نکنم به درد ازدواج بخوری ، شایدم خوردی البته. فعلا برو اون بچه بسیجیه رو رد کن. تا ساعت دهفرصت داری. وگرنه ، هم آدرسش رو دارم هم شمارشو.
_ خیلی پستی.
آرمان: اختیار داری لیدی.
از کافه بیرون میرم ، دیگه نمیتونم جلوی هق هق گریم رو بگیرم. دستم رو به دیوار میگیرم و خودم رو تا نیمکتی که تو پارک کنار کافه بود میرسونم. فکر جدایی از امیرحسین برام بدتر از مرگ بود.
اما مطمئنا حاضر نمیشد با حانیه ای زندگی کنه آرمان با مدارک جعلیش میساخت یا پدر و مادر من که رو مسئله دوستی با جنس مخالف انقدر مخالف بودن و حتی از مهمونیای من خبر نداشتن.
اگه با عشق از هم جدا میشدیم ، بهتر از نفرت بود. آره بهتر بود.
نباید زود تصمیم میگرفتم ولی این تنها راهم بود .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni |
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
حفظ شخصیت اسلامے جامعه⇩⇩⇩⇩⇩
وابستہ بہ حجاب
🖌آیت الله صافی گلپایگانے
#تولیدی | #حجاب_در_کلام_بزرگان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | دلیل #خودکُشی بسیاری از #جوانان
♨️ ویژگی مشترک در اکثر کسانی که خودکُشی میکنند!
⁉️ محرک اصلی خودکُشیها چیست؟!
♨️ افسردگی، ناامیدی و خودکُشی!
✅ عاملی که منجر به داشتن فرزندان سالم و صالح میشود!
_________________________
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
جهاد تبیین یک فریضه ی قطعی و فوری است. امام خامنه ای
📣📣 طلاب و دانشجویان محترم طبق گفته حضرت آقا همگی موظف به جهاد تبیین شده ایم.
اگر ما جهاد نکنیم و تبیین نکنیم دشمن هرطور که بخواهد تبیین خواهد کرد.
🔷 متقاضیانی که دغدغه مند، اهل تحقیق و پژوهش، دارای سواد حوزوی یا دانشگاهی، متعهد به کار، دارای وقت کافی در طول روز حداقل 30 دقیقه تا حداکثر 4 ساعت را دارا هستند به آیدی زیر اسم و فامیل خود را پیام دهند تا با آنان همکاری لازم در جهت تحقق فرمایشات حضرت آقا انجام گیرد. این همکاری منحصر در موضوع عفاف و حجاب نیست.
✅ کار کاملا جهادی هست.
@fsabet6243
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا