eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استاد شجاعی 🎬 با امام زمان چیکار کردیم⁉️ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
رفیق! تو برایِ خدا باش، خدا و همه ملائکه‌اش برای تو خواهند بود |♡..... ↵ شیخ‌رجبعلےخیاط➣ .
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔊 | چرا نظام خود را به نمی‌گذارد؟ ❌ بجای مطالعه ۴۰ کتاب، این ۴ دقیقه را بشنوید ⁉️ نظر یک برانداز ضدانقلاب درخصوص حکومت جایگزین __________________________ 🔶 پاسخ جامع نویسنده کتاب به شبهه رفراندوم 🔸به مناسبت ۱۲فروردین ماه، روز جمهوری اسلامی | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بهـــــ🌸ـــــارباتوقشنگ‌است‌گل‌نرگس🌱 | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣1⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 🔰آموزش بدون الگو فقططط با ۴ تا مستطیل😳😳😳 حتی دخترای نوجوون هم میتونن بدوزنش😍 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣1⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 🔰آموزش #شومیز بدون الگو فقططط با ۴ تا مستطیل😳😳😳
اینم از توضیحات کلیپ بالا👆👆👆 😍فقط با چهار تا مستطیل شومیز بدوز 🔸برای دوخت این شومیز به ۱.۵متر متر پارچه نیاز داریم 🔸از پارچه‌های مختلف مثل کرپ ، ابروبادی، ساتن و ... میتونید استفاده کنید 🔸این اندازه برای سایز ۳۶ تا ۴۲ مناسبه اما اگه واسه سایزهای بزرگتر خواستین این شومیز بدوزین به ازای هر سایز بزرگتر ۴ سانت به اندازه ای که داخل ویدئو ۷۰ بود اضافه کنید 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم وقتی از امنیت ایران اسلامی صحبت میشه، برخی مسخره می کنن و این مسئله رو بی اهمیت میدون
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴به روز باشیم قبول دارید مردم ایران فکر می کنن، همه جا گل و بلبله الا ایران؟! حتی خود شما هم این فکر رو می کنی، درسته؟! کلیپ بالا در مورد ترکیه هست. میگه با گرانی محصولات تهیه نیازهای اولیه آرزو شده!!! و خرید و فروش لباس‌های دست دوم در ترکیه رونق گرفته... "کاری از کاوش مدیا" 🌍 @farangnama 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
از جهنم تا بهشت 🌺👇
دانشگاه حجاب
👇👇👇 ⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت ادامه ی #قسمت_هفتاد_و_هفتم . . . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار
⚘﷽⚘ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد....جواد بود . گفت کارای..... حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم..... قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من.... توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره 👼ـه! ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _ نكن حانيه. نكن. فردا شب ان شآلله 🌸 @hejabuni