قانون پوشش.mp3
3.91M
🔰 اگه اکثریت مردم حجاب رو نخوان ...
🌸حلول ماه پربرکت شعبان مبارک
#حجاب
#فلسفه_حقوق
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🙈 ویس برا دانش پژوهمـون هست. 😊 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 9 مـــاهــــه عــربــی صـحـ
امروز روز اخر ثبت نام هست ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسلمانشدن خواننده کرهای
👀 که در فضای مجازی بیش از ۲.۵ میلیون بازدید داشت
💠 کیم جای، معروف به Jay یکی از ستارههای کی. پاپ k_pop کرهای با انتشار فیلمی شهادتین رو خوند و اعلام کرد به دین اسلام گرویده 😇
🔰در توئیتر به زبان عربی نوشت: و سرانجام مسلمان شدم
و نام داوود رو برای خودش انتخاب کرد
#تحول
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
+ حالا چرا موقع خدمترسانی روسریتو سرت نمیکنی؟!
- راستیتش فقط به خاطر دل خودم! البته برای کسی که شوهرش میخواد حوری ببینه هم هست. ما قسم خوردیم که خدمت رسانی کنیم و این هیچ محدودیتی نداره... 🙊😐
#چهارتا_حوری
#حوری_قوری
🌸 @hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم در ادامه یه سریال کوچیک از فعالیت رسانه ای با کلیدواژه ی ترکیه علیه ایران و اسلام رو
🔴به روز باشیم
لطفا کمی تامل کنید:
الف:
مسعود نیلی: متاسفانه سیاست خودکفایی در محصولات غذایی علت فاجعه است.
ب:
سند پروژه (ضدایرانی) ایران 2040 دانشگاه استنفورد
1) تولیدات کشاورزی باید به میزان قابل توجهی کاهش یابد!!! حتی درصورت عدم کاهش، این احتمال وجود دارد که کمبود آب و زوال خاک منجر به کاهش ناخواسته و کنترل نشده در تولید بخش کشاورزی در دراز مدت شود. برای جبران کاهش میزان غذای خانگی، ایران باید سالانه 300دلار برای هر نفر هزینه واردات کند. (سالانه 24 میلیارد دلار)
2) سیاستگذاران باید از شعار تجلیل از "خودکفایی" غذایی دست بردارند!!! که با توجه به محدودیت منابع طبیعی و دسترسی ایران به فناوری، تنها بار سنگینی بر دوش محیط زیست و نسلهای آینده است. درعوض، تمرکز باید بر تضمین امنیت غذایی کشور باشد بدون نگرانی در مورد اینکه غذا در کجا تولید میشود. علاوه بر این، سیاستهای جمعیت که به دنبال افزایش نرخ باروری کل هستند باید کنار گذاشته شوند!!
اما ماجرا کجا جذاب میشود؟
آنجا که بدانید این سند در مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری روحانی ترجمه و ابلاغ شده است!
#نفوذ #بحران_نیلی
#نه_به_نئولیبرالیسم
♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 193ستاره سهیل همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت ن
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
194ستاره سهیل
از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند.
ثریا درِ آخرین اتاق انتهای راهرو را باز کرد.
_ بیا تو ...
مات و مبهوت وارد اتاق شد، داشت با خودش فکر می کرد اصلا چرا اینجاست؟ چرا باید در این اتاق بماند!
_ حالت خوبه؟ خانم .... با شمام !
داشت انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش فشار میداد، با صدای گرفته ای جواب داد:
_ بله ...
ثریا دستش را گرفت و روی تخت نشاندش.
_ بیا بشین ... بنظر میرسه حالت خوب نیست، مریضی؟ صداتم که بدجور گرفته ...
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد، به نظر دختر روستایی می رسید تا شهری !
_ آره ... میگرن !
یاد قرص های آرام بخشش افتاد
_ یه کم افسردگی هم ... دارم.
ثریا خندید و نگاهش را دور اتاق چرخاند !
_ اینجا وقت افسردگی و اینا رو نداری ...استراحت کن فعلا، عصر میام قشنگ برات میگم که چه کارایی رو باید بکنی !
سرش را به سختی تکان داد و لبخند محوی زد.
ثریا که رفت، خودش را روی تخت انداخت و گریه اش را درون بالش خفه کرد، دستش را محکم مشت کرد و روی تخت میکوبید، دلش می خواست خالی شود.
برگشت و به پشت خوابید، خیسی بالش را از زیر روسری اش حس کرد.
قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت، دستش را روی قلبش گذاشت.
یاد مراسم شکرگزاری افتاد یا سادگی بی حد و حصرش و اعتمادی که به راحتی خرج هر کسی کرد.
با لبه پایین روسری اش اشک هایش را پاک کرد، چشمانش به شدت میسوخت و سردردش هر لحظه شدیدتر میشد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 194ستاره سهیل از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند. ثریا درِ آخرین اتاق ان
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
195 ستاره سهیل
داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی دف حرکت میداد. دلش میخواست همه را به وجد بیاورد. ولی کسی به او توجهی نمیکرد. کیان و دلسا کنار هم نشسته بودند و می خندیدند.
صورتشان کبود و زخمی بود. ولی هیچ توجهی به ظاهرشان نداشتند. داشت دف میزد. اما صدایی از دف بیرون نمی آمد.
نگاهی به دستانش کرد. دفی در کار نبود. حلقهای سیاه در دستش بود با خار های تیز و بُرنده...
انگشتانش از اختیارش خارج بودند. نمیخواست تکانشان بدهد، اراده ای نداشت.
خارها یکی یکی در انگشتانش فرو می رفتند. و به جای اینکه خون روی دستش جاری شود، خونش را میبلعید. انگشتانش به درون حلقه سیاه کشیده میشد. بعد دستهایش شروع کرد به داد زدن. نه! نه!
دستش تیر کشید... نفس زنان از خواب پرید.
روی تخت نیمخیز شده بود و داشت اکسیژن توی هوا را با ولع می بلعید.
کف دستش را روی پیشانیاش فشار داد.
تقه ای به در وارد شد. چشمانش را بست. در باز شد.
_خانم حالت خوبه؟
زبانش گیر کرده بود. لیوان آبی برایش ریخت. با تاخیر سری تکان داد.
_مسکن... دارین؟
با چشمان قرمزش به ثریا خیره شد.
ثریا به طرف میز قهوه ای کنار پنجره رفت. از توی کشو جعبه ای را بیرون کشید. قرص صورتی را کف دست ستاره گذاشت.
_خانم سلطانی گفتن داروهای خودته که از خونه براتون آوردن. گفتن اگه حالتون بد شد این آرامبخش رو بهتون بدم.
لیوان آب را یک نفس بالا کشید و خودش را روی تخت رها کرد.
نگاهی به انگشتانش انداخت. داغ بودند.
دست خنک ثریا را روی پیشانی اش حس کرد.
_تب داری... استراحت کن... صبح دکترت میاد.
ثریا که خواست چراغ را خاموش کند، به حرف آمد
_بزار... روشن... باشه!
دستش را از روی پریز برداشت و در را بست.
@tooba_banoo
✍ف.سادات(طوبی)
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
㊗️ژاپن تصمیم دارد سن رضایت از تجاوز جنسی را سه سال افزایش دهد
🔻ژاپن آماده است تا سن رضایت را از 13 به 16 سال افزایش دهد، زیرا قوانینی که به دلیل انتقاد از اینکه قوانین موجود در حمایت از کودکان در برابر تجاوز جنسی و سایر جرایم جنسی ناکام هستند، ایجاد شده است.
🔻بازنگری قوانین ژاپن در مورد جرایم جنسی پس از آن صورت گرفت که چندین حکم تبرئه تجاوز جنسی در سال 2019 باعث اعتراض عمومی شد، از جمله موردی که در آن مردی به طور مکرر به دختر نوجوان خود تجاوز می کرد
📍انقد آمار تجاوز جنسی تو کشورهای مختلف بالا رفته که ناچارن یه سری قوانین وضع کنن اما اون قوانین هم تاثیری تو کاهش آمار تجاوز نداشته و مشکلات زیادی هم بوجود آورده
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/2023/feb/21/japan-poised-to-raise-age-of-consent-from-13-in-overhaul-of-sexual-offence-laws
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
موج کره ای.mp3
30.2M
با خبر شدیم که هلی کوپتر حامل وزیر ورزش و جوانان و جمعی از همراهانشون دچار سانحه شده، سقوط کرده و یک نفر هم فوت نموده است. 💥
ما امیدواریم که همگی از دام مرگ نجات پیدا کنند، اما اگر کار به مرگ کشید، با شخص وزیر ورزش و تصمیم سازان در وزارت ورزش، روز قیامت در محضر دادگاه عدل الهی خیلی کار داریم...
#الناز_رکابی
#کشف_حجاب
#وزیر_وررش
🌸 @hejabuni 🌸
هدایت شده از °•°♡ آفاق گرافی♡°•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸
خودمونیم
عجب کرببلایی
عجب صحن و سرایی داری ...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#استوری #تولیدی
★ Eitaa.com/afagh_graphi
باز خدا رو شکر که انقلاب شد و الا نزدیک بود برسیم به ژاپن 😂
🌸 @hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 195 ستاره سهیل داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی دف حرکت میداد.
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
196 ستاره سهیل
بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و زیر پتو به خودش می پیچید.
دکتر که بالای سرش آمد، دانه های درشت عرق پیشانی اش را خیس کرده بود.
تبش بالاست... مسکن تزریقی...
صدای دکتر را شنید ولی نمی توانست چشمانش را باز کند.
_دکتر حالش خیلی بده؟
صدا برایش آشنا بود. یادش نمی آمد کجا شنیده.
_با دارو بهتر میشه...
_خدا خیرتون بده دکتر... یه کاری بکنین
کی داشت برای سلامتیاش چانه میزد؟ مگر زنده ماندنش برای کسی مهم بود! چه کسی را داشت.
چشمانش را به سختی باز کرد. پرده اشک، اجازه دیدن تصاویر را نمی داد. چشمانش داغ بود. میسوخت. صدای ناله های خودش به گوشش می رسید.
صدای باز و بسته شدن در، دوباره نگرانی صدای آشنا را شنید.
_من پاشویه اش می کنم تو برو ثریا!
پیشانی اش خنک شد. خنک تر. باز هم خنک تر.
کسی صدایش می زد.
_ستاره... حالت بهتره؟
پلک زد. چشمانش دیگر نمی سوزد ولی مثل لولای در با هر پلک زدن قژ قژ میکرد.
زبان خشکش را تکان داد.
_آب ...
لیوانی به لبهایش خورد. گلویش نرم تر شد.
چشمانش را کاملا باز کرد. دختری با مقنعه ای مشکی و جلیقه ای سفید آبی کنارش نشسته بود. ذهنش به کار افتاد. میشناختش.
_فِ... فِرِ...شته....
فرشته اشک هایش را با دستمال پارچه ای سفید پاک کرد.
_خوبی ستاره؟
از صدای گرفتهاش مشخص بود که دیشب را گریه کرده.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 196 ستاره سهیل بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و زی
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
197ستاره سهیل
دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه میکرد؟ چطور آمده؟ یا نکند او هم مثل مینو و محراب ...
ولی بغضش اجازه نداد به هیچ کدام از سوالها.
فرشته کمکش کرد تا روی تخت بنشیند. بدنش خشک شده بود. مثل چوب! طاقت نیاورد، خودش را توی بغل فرشته انداخت و زار زد.
بلند بلند گریه کرد، برایش مهم نبود صدایش تا کجا برود.
فقط می خواست وزنه سنگین روی دوشش را خالی کند.
هق هقش آرام آرام قطع شد. دستمالی از فرشته گرفت و بینی اش را پاک کرد. سرش را به پشتی تخت تکیه داد. عمیق نفس می کشید.
_فرشته؟ ... تو هم ... نکنه از اول نقشه بود؟
فرشته خودش را جابجا کرد و طوری نشست که مقابل صورت ستاره باشد.
_چی نقشه بود عزیز من؟
ستاره نگاهش را از دیوار به سمت فرشته کشاند. مطمئن به نظر می رسید، صورتش مثل محراب نبود، مثل مینو بود.
_من خیلی وقته اینجا داوطلبانه کار می کنم ... با بچه های بسیج میایم ...
خانم مدیر گفت: عضو جدید بهمون اضافه شده. اسم و فامیلتو که شنیدم جا خوردم ...خب ... ازت خبری نداشتم ... به خانم نیاسری گفتم ... اونم یه سری چیزا گفت که به هیچ کس چیزی نگم ...
گفت فقط خانم مدیر میدونه با من
پاهایش را توی شکمش جمع کرد، حرفی نزد
_ خدا رو شکر حالت بهتر شده ... ستاره باید خودت به خودت کمک کنی، مطمئن باش میگذره، خیلی سخته ولی باید دووم بیاری ... میفهمی چی میگم؟
حرفی نزند. در واقع حرفی برای گفتن نداشت. وقتی صورتش از اشک خیس شد گفت: 《من خیلی احمق بودم ...》
نتوانست ادامه دهد.
فرشته دستش را گرفت. باقی مانده تب شب قبل هنوز روی دستاش بود.
_همه آدما اشتباه میکنن ... خودتو سرزنش نکن، وگرنه این مدت بهت خیلی بیشتر سخت میگذره ... خداروشکر خدا دوست داشته که الان اینجایی
سرش را با شرم پایین انداخت.
_ من هر وقت اومدم اینجا حتما میام پیشت ... نمیذارم تنها باشی.
_ باشه؟ فرشته دستش را آرام کشید.
_با تواَم ها ! باشه؟
با بغض سر تکان داد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 197ستاره سهیل دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه میکرد؟ چطور آمده؟
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
198ستاره سهیل
با دیدن فرشته اوضاع روحی اش بهتر شده بود. تازه چشمانش داشت در و دیوار رنگی مرکز را میدید.
سر و صدای بچه ها بر خلاف سلول خلوتش، بوی زندگی میداد.
وارد سالن بزرگی شد، گوشه گوشه اش را تخت های پهنی گذاشته بودند، با نرده های فلزی محکم.
جلوتر رفت. صدای فرشته را هم می شنید و هم نمی شنید.
_بچه های معلول ذهنی ان ... اینجا ازشون مراقبت میکنیم ...
به بچه هایی نگاه کرد که ظاهرشان متفاوت بود.
بچه ها را که دید یاد خودش افتاد. انگار آن بچه ها هم آنجا زندانی شده بودند، درکشان میکرد.
برای بار هزارم گریه شد یکی شان اسباب بازی را بالای سرش برده بود و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. چشمانش به طرفی انحناء داشت.
جلو رفت و نرده های فلزی را گرفت. دستش خنک شد.
فرشته دوباره توضیح داد.
_امروز از غذا دادن به این بچه ها شروع میکنیم.
یکی یکی میشینن روی صندلی های مخصوص کوچک و آروم بهشون غذا میدی!
حواسش پرت شد. قهقهه های مینو توی سرش زنگ زد. با زمزمه آهنگهایی که گوش میداد.
نگاهش افتاد به بچه ای که اسباب بازی دستش بود، دستش را به طرف ستاره دراز کرد.
_چرا داره منو نشون میده؟
فرشته با تعجب پرسید: 《چی؟》
_ نگاش کن داره منو نشون میده ... این ... این ... چرا داره به من میخنده ... فرشته ...
دستش شروع کرد به لرزیدن روی نرده ها.
_ستاره جان بیا بشین یه لحظه ببینم چی شده؟
_نه من باید برم ... داره مسخرم میکنه، داره میخنده ...
سرش را بین دستانش فشار داد. دوباره سردردش برگشت.
_بیا بریم عزیزم ... هیچی نمیشه، من پیشتم.
فرشته شانه هایش را از پشت گرفت و از اتاق بیرون بردش.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓