eitaa logo
دانشگاه حجاب
14.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
182 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می فرماید: "چه خوب فرزندانی هستند 😍 هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی از دوزخ قرار می دهد و هر کس دو دختر داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن (خواهر) داشته باشد، و صدقه ای از او بر می دارد." * ▪️ارزش يک دختر را خدایی ميداند که او را در سنين کودکی برای برمی‌گزيند👌 ▪️ارزش دختر را خدایی‌ می‌داند که هرکسی را دیدنش نکرد☝️😌 ▪️ارزش دختر را خدایی می‌داند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد (ص) دختری عطا کرد که يک جهان به عهده‌ی فرزندان اوست✨ "انا اعطيناک الکوثر" و اين هديه ی الهی، يک بود.🌹☺️ 📎*مستدرک‌الوسایل: ج۱۵، ص۱۱۶ 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
...🌲🍃 ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت ما را به خانه ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه ی فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد. چند سال قبل از دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره ی تربیت معلم آمده بود آبادان و مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد و تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم. اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمی آمد. حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان ساخته بودند و در سنگر زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم توی خانه شرکتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود. مخزن های پالایشگاه گرفته بود و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده ی سیاه آنها حیاط همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت میکنید، اگر ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟ من گفتم:توی باغچه گودال بکنید، ما را در گودال خاک کنید. آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم .با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم اما دخترها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیه دخترها بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم و میخواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد که از دست دخترها عصبانی بودو غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد مهردا با عصبانیت آنچنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهرها و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ی ما خورد شده بود. در طی همه ی سالهایی که آبادان زندگی کردیم،هیچوقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا یادم می آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف میزدند و دخترها یک طرف. تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه ی سالهای زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه ی بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود در زندگی میکرد. او هشت تا بچه داشت ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه ی فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه ی ما به عنوان و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانه خودمان برمی گریم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحضه آخر کتاب در دست شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد ، معجزه ای بشود که ما از بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت نشسته بود، حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد. ... 🔶 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓