eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔺لطفا آقایان با #یاالله وارد شوند... 👇🌸👇
🔻در ۲۸ دی ۱۳۹۴ در عیادت خبرنگار سایت «تابناک با تو» کاغذنوشته‌‌ای پشت در اتاق بیماری جلب توجه می‌کند. برای همین خبرنگار به اتاق مربوطه رفته و با دختر محجبه ۹ ساله‌ای رو به رو می‌شود که در کنار مادرش در حال استراحت است و به دنبال آن ماجرای این برگه و نوشته را جویا می‌شود: ملیکا وطن‌پور ۹ ساله مدتی به دلیل بیماری در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شده. 🔅مادر ملیکا: «دختر ۹ ساله‌ام حتی در سخت‌ترین شرایط بیماری، پشت در اتاق خود، کاغذی چسبانده که همهٔ آقایان را ملزم و موظف به گفتن قبل از ورود به اتاق برای سر کردن و کرده که مورد استقبال و تشویق مسئولین، پزشکان و پرستاران قرار گرفته است.👌👏👏 آنان حتی برای تشویق و تقدیر از این کار ملیکا، بار‌ها و بار‌ها با هدایایی🎁 برای عیادت دخترم به اتاق خصوصیشان مراجعه کرده و حضور ملیکا جان و امثال ایشان را موجب و بیمارستان دانسته و التماس دعای خیر داشتند.» 🔅اما بخوانیم حرف‌های ملیکا را از زبان خودش: «بسم الله الرحمن الرحیم ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است، بهترین زینت زن است✨ سلام دوستان، من ملیکا هستم ۹ ساله و به خاطر بیماری مدتی در بیمارستان بستری هستم. چون می‌خواهد مرا کند و امیدوارم بگیرم. ما در حالت بیماری باید مراقب و مان باشیم و نباید حجابمان را رعایت نکنیم و پیش خودمان بگوییم که حالا من مریضم و مهم نیست که حتی دکتر، موهای مرا ببیند!! اتفاقا خیلی هم مهم است و اگر رعایت نکنیم خدای مهربان از ما می‌شود.💯 به خاطر همین من یک کاغذی نوشتم و روی درب ورودی اتاقم زدم تا همه بدانند که من مانند و باارزشم✨ و هیچ مردی در بیمارستان نمی‌تواند مرا ببیند⛔️ جز پدرخوبم و عمو و دایی‌ام، چون خدای مهربان به حجاب داده و من از عذاب خدا می‌ترسم اما مهربانی‌های خدا هستم. وقتی درد می‌کشم و "علیه السلام" را صدا می‌زنم تا کمکم کنند و دردم کمتر بشود. من در بیمارستان پارس بستری‌ام و پرستارهای مهربانی دارد، تازه به من می‌گویند تو مثل می‌مانی.🌸 می‌دانم که من را بخاطر خدا و حجابم دوست دارند. من هم دوستشان دارم، تازه من با نماز می‌خوانم چون نباید آب به دستم برسد. راستی من در نمازم خدا را حس می‌کنم و با گریه‌هایم او را صدا می‌زنم و منتظرم عزیزم کند و من او را ببینم و امام مهربان، همهٔ بیمار‌ها را خوب کند. خب باید استراحت کنم، دستانم درد می‌کنند، چون رگ‌هایم پاره شده... حجاب و نماز را فراموش نکنیم، حتی در و ☝️چون نماز آدم را خوب می‌کند و است✨ خدانگهدار» 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
🔻 ✅حواسمون باشه تو زمان داریم چیکار می‌کنیم ... 👈از هر دستی بدی از همون دست می‌گیری؛ • اگه به نامحرم نگاه کردی • اگه با نامحرم چت کردی • اگه بهش لبخند زدی و ... پس بپذیر که آیندت هم این کارا رو انجام بده! ♻️زمان مجردی بزرگی برای انسانه ... شاید خدا می‌خواد ببینه چیکار می‌کنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت رو مقدر کنه ...! ⇦حواست باشہ ⇨ • شاید یه لبخند • یه • یه چت، یه دایرکت ازدواجت رو به تاخیر بندازه❗️ شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی⚡️ 🌷الطیبین للطیبات الطیبات للطیبین sapp.ir/zendegi_hamsaran 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت با همین اراده اش دوباره شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه تبریز زبان انگلیسی می خواند. گفتم: + تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران _ چه خبر از انتخاب رشته م؟ + تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی. قبول شد.😍 🌷مدیریت دولتی دانشگاه تهران🌷 بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی و باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت. 🌷مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...🌷 قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت. آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من از خجالت سرخ شدم.🙈☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه 🌷دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.🌷 💞🌷💞🌷 روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت 🌸محمد حسن🌸 به دنیا آمده بود. حسن اسم ایوب بود. چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر. برایم جگر 🍢😋به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت. لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.😁 تا لقمه به دستم برسد. می گفت: _"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،.. نخیر.. همه اش برای بچه است😉 ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺