﷽
--------
جنگآوری و تنومندیِ او زبانزد است
زینب که نگاهش میکند، دلش قُرص میشود
*عباس یکتنه، لشکرِ حسین است*
علمدار است
سپهدار است
.
.
اصحاب که یک به یک برزمین میافتند، نوبت به بنی هاشم میرسد
عباس چشم دوخته به لبان مولا
همه اذن میگیرند و میروند و بر...نمیگردند
حسین میماند و عباس
و حملهها و ولولهها
"اذنِ میدان بده پایان دهم این غائله را!"
حسین نگاهی به برادر تنومندش میکند، نگاهی به خیمهها
*"العطش، العطش... "*
.
"برادرم! عطشِ زنان و کودکان را دریاب... مَشک را بردار و آب بیاور..."
.
.
سی و پنج سال برای جنگاوری امروز آماده شده باشی!
نزد حیدر کرّار فنون رزم آموخته باشی
سالها دوشادوش حسن و حسین علیهماالسلام تمرین جنگاوری کرده باشی
همراه علی علیهالسلام شمشیر زده باشی و درس پس داده باشی
ناگهان امیر و امامت بگوید #جنگ نه، برو آب بیاور!
جز عباس چه کسی میتواند این فرمان را بشنود و حتی لحظهای در ذهن نیاورد: من با تمام توانمندیهایم و قدرت و جنگاوری ام، بروم دنبال آب؟!
همانگونه که وقتی مولا فرمود یمین لشکر با تو، گفت چشم
وقتی فرمود حفاظت از خیام با تو، گفت چشم
حال گفته سقایت حرم با تو...
بیدرنگ میرود
و در همین راه شهید میشود
در راه #امر_ولی...
طبق وظیفه...
با #تسلیم
أَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلِیمِ
نه فقط تسلیم ظاهری بلکه تسلیم قلبی
یعنی لحظه ای "در دل" هم چون و چرا نکردن
.
#تاسوعا برای من
درس #وظیفه_گرایی و #ولایت_پذیری است
#تسلیم_کامل در مقابل #امام و #ولی
(درکنار #ادب؛ که وه که چه مقامیست...)
.
.
سالها درس خواندهایم
با چندی توانمندی و استعداد
اما امروز در #خانه مشغول #فرزندآوری و #فرزندپروری هستیم
و البته که در آینده ای نزدیک فعالیتهای اجتماعی و تحصیلی خود را ادامه خواهیم داد
#مادری ، امروز - بی ولی و امّا- برای من وظیفه است
#مادری_جهاد_من_است
#مادری_بخشی_از_جهاد_من_است
.
پینوشت:
۱- قمربنی هاشم علیهالسلام این ادب، وظیفه گرایی، ولایتپذیری، تسلیم و اطاعت از امام را از که و کجا آموخت؟
در خانه، از مادرش!
#مادر
"هرکه بهشتی میشود، پایهی بهشتی شدنش از مادر است "
.
۲- انشاءالله به جنگاوری هم میرسیم. در رشتههای تخصصی خود پیش میرویم و صحنههای #جهاد_علمی و اقتصادی را هم خالی نمیگذاریم. اگر هم قبل از آن رفتیم، خشنودیم که درراه وظیفه بوده...
"والله ان قطعتموا یمیني انّي احامي ابداً عن ديني"
#مادرم_باافتخار
#مادری_رشد_است
#مادر #عشق #فطرت #ابالفضل_العباس
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشر_فقط_بامنبع
﷽
-----
روزهای عاشورا -وقتِ آن نفس گرفتنهای بین روضهها- به این فکر میکنم که در تمام یک سال گذشته برای چه چیزهای کم ارزشی تقلا کردهام، دست و پا زدهام، در جنگ و اصطکاک بودهام
از چه چیزهای کوچک و بی اهمیتی رنجیدهام
در چه موقعیت های سادهای کم آوردهام
بر سر چه موضوعات حقیری مجادله کردهام و لابد رنجاندهام؛
روزهای عاشورا به این فکر میکنم که باید خودم را خیلی بزرگتر کنم
روزهای عاشورا عاطفهام وسعت میگیرد؛ حس میکنم یک دنیا آدم را دوست دارم،
حس میکنم در آن قلب بزرگ شده از بزرگترین رنج و حادثه، همه عالَم جا میشود!
فکر میکنم چرا دوست نداشته باشم؟
و اگر دوست نداشته باشم مگر میشود بتوانم کاری بکنم؟
روزهای عاشورا برمیگردم و ارزشهایم را مرور میکنم
برای چه بجنگم، برای چه صبر کنم، برای چه اشک بریزم، برای چه بیتاب شوم، برای چه حرف بزنم، برای چه ساکت بمانم، برای چه فریاد بکشم، برای چه از دوستداشتنیترینهایم بگذرم، برای چه سینهام تنگ شود…
- مرور میکنم و میبینم بزرگترین ارزشم، نصرت است، نصرت حق؛ یاری رساندن به حقیقت و معنا
و هر یک از ارزشهای کوچکترم ممکن است روزی، جایی فدای این اَبَرارزش شوند. -
روزهای عاشورا از حس قدرت و شکستناپذیری مملو میشوم
از حس نگاه به یک عظمت بیپایان
از حس مغروقه شدن در یک ابهت بیکران
از حس "باید بزرگتر شوم"
از حس "حقیر بودن سنگینترین درد است"
از حس "این غبار ناچیز را از دامنت نتکانی، آنقدر نگاهش کن تا برسد به روزی که به بالینش بیایی"
روزهای عاشورا به این فکر میکنم که باید خیلی بزرگتر شوم،
خیلی...
#عاشورا
#کل_یوم_عاشورا_و_کل_أرض_کربلا
#ارزش #ابرارزش
#مادرم_باافتخار
#من_شنیدم_سر_عشاق_به_زانوی_شماست #و_از_آن_روز_سرم_میل_بریدن_دارد
#مرا_به_خیمه_شما_راهی_هست؟
#کربلا #امام_حسین #زینب_کبری #هفتادوتن #امیری_حسین_و_نعم_الامیر
#جنگ #محبت #الحب_لله #الحب_فی_الله #البغض_فی_الله
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشر_فقط_بامنبع
هجرت | مامان دکتر |موحد
الان... غریب... السلام علی شهدائنا الابرار المکرّمین اللهم الحقنا بالشهداء و الصدیقین بحقهم و دمهم
به مادرم گفتم میاید بریم فیلم (#غریب) رو ببینیم؟
گفت نه اصلاً!
مامانم ماهها تو همین مناطق خدمت کرده؛ در همون زمان آشوب ها و جنگ و درگیریها.
خیلی خاطرات تلخ و شیرین داره ازونجا.
برای امور فرهنگی و اجتماعی رفته بودند.
برای بازگشایی مدرسه ها در مهاباد و پیرانشهر.
اما انقدر اوضاع مشوش و پرآشوب و ناامن و خطرناک بوده که همه، مدتها در یک خانه بسیار کوچک با حداقل امکانات و غذا مونده بودند و امکان بیرون رفتن نبوده از شدت ناامنی.
یکی از اتاق های اون خونه کوچک تبدیل میشه به زندان اعضای گروهک کومله و چریک خلق.
زنان چریک و آموزش دیده و آماده هرگونه شورش و توحش در این اتاق نگه داشته میشدند و این خانمها که همه فرهنگی بودند و ناآشنا به جنگ، مسئول نگهبانی... (البته مامان من سابقه فعالیت در انقلاب رو هم داشت)
برای کوچک ترین رفت و آمد خانمها دو سه پاسدار اونها رو اسکورت میکردن. مامان میگه گفته بودیم اگر کومله ما رو اسیر کرد، شما (پاسدارها) ما رو با تیر بزنید... چون اسارت های بسیار وحشیانه و هتاکانه ای اتفاق میفتاده...
پوست کردن بدن اسرا به صورت زنده زنده، تکه تکه کردن بدن ها...
کومله و دموکرات و چریک خلق، جنازه های زنانی رو برهنه به صخرههایی در مسیر و دیدرس سپاهی و پاسدارها میخکوب میکردند...
خلاصه کمی که اوضاع آرام تر میشه خانمها معاون و مدیر مدارس میشن و کلاسها راه میفته. ولی خب بسیاری از معلم ها و دانشآموزها به عضویت فرقه ها و گروهک ها دراومده بودند...
و برای هرچه ناآرام تر کردن فضا، در مدارس بمب گذاری انجام میشده...
مامانم حتی با عبور از یه بخش گلزار شهدا که برخی از پاسدارهای همرزمش اونجا دفن شدن، منقلب میشه...
#روایت
#کردستان
#جنگ #اغتشاشات
#روایت_حاشیه_یک_دیدار
سه
یادمه رفتم تو اتاق. گوشی رو برداشتم. به بابام نمیتونستم زنگ بزنم. نمیتونستم بگم چی شده. فقط پیام دادم که مامان حالش بد شده و بردیم بیمارستان، بیاید.
بیدار بود. آدرس گرفت...
به دوستام که از صبح زود بیدار بودن و برا دیدار راهی شده بودن پیام دادم.
نمیدونستم چه کار کنم.
فقط لباس میپوشیدم برای بیرون رفتن.
مقصد؟
نمیدونستم.
گفتم «الهی خُذ بناصیتی»
یه بارونی کرِم رنگ داشتم که مامانم بهم داده بود. مال زمان جوانی خودش بود! ... سالها پیش داده بود به من ولی چون خیلی گشاد بود نمیپوشیدم. فقط همین اواخر بارداری ها گاهی تنم میکردم. این یکی دو هفته هم، لباس بیرونیم همین بود.
تنم کردم.
روسری؟
معلومه…روسری سبز…
تماس گرفتم با همسر و پدر. هردو گفتن کاری اینجا از تو برنمیاد. برو به کارت برس.
قرآن و تسبیحم رو برداشتم.
از نگهبانی مجتمع، چفیه ای رو که سفارش داده بودیم طراحی بشه با متنی خطاب به پزشکان غزه، و دوستم صبح خیلی زود داده بود دست نگهبان، تحویل گرفتم.
اسنپ گرفتم به مقصد دیدار.
اما تمام مدت فکرم این بود که الان #وظیفه م چیه؟ اگر باید الان کنار مامانم باشم و نیستم چی؟ اون دیدار و همه خوبیهاش چه سودی برام داره اگر جایی باشه غیر از جایی که #باید باشم؟
میخواستم به اسنپ بگم تغییر مسیر بده سمت بیمارستان.
اما باز هم در تماس با خانواده، گفتن اینجا نمیتونی کنارش باشی، برو. تا ظهر کارها انجام میشه و عصر میریم کرمان…
آروم تر شدم. احتمالا همین کار، بهترین بود.
حالا به خواهرم باید میگفتم.
خواهر کوچکتر باردارم…
که قرار بود امروز از صبح بیاد خونه مون پیش مامان... حتما اونم دیشب با خودش فکر کرده اونجا که میرم چی برای مامان ببرم که میلش بکشه و بخوره؟
حالا باید بهش چی میگفتم ؟
پیام دادم
به برادرم هم.
قرآن خوندم. ذکر گفتم.
یادم اومد به اون درخواستی که میخواستم داشته باشم؛ همون حمد شفا.
با چه حالی تغییرش دادم به طلب مغفرت؟... نمیدونم... چی به من گذشت واقعا؟... نمیدونم…
میدونم که دوست داشتم جمله بلندتری بگم. بگم که آقا مادرم شاید همون الگوی سوم زن بود که شما فرمودید. زمان انقلاب یک #انقلابی_مبارز بود. زمان #جنگ تو #جبهه کردستان فعال و در خدمت. تو خونه یک #مادر بی نظیر بود و مادرانگی رو در حق ما تمام کرد. کدبانو بود و خانه ما خانه مصرف گرایی نبود، خانه تولید و قناعت و ساده زیستی بود. مادرم هرگز انسان منفعل و بی تفاوتی نبود. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. حتی تو همین آخرین سفر قبلِ از پا افتادن، شمال، لب ساحل…
(اما بغض امانم نداده بود و فقط تونستم بگم آقا لطفا به دعایی مادرم رو بدرقه کنید)
بعد ذهنم رفت سمت بند پایانی متن. همون عبارات درباره #غزه.
خدای من... این چند روز در حالت عادی هم که من این متن رو برای خودم برای تمرین میخوندم، به اینجا که میرسیدم بغض میکردم و صدام میلرزید! حالا با این حالم... نکنه کلا نتونم بخونم؟
کمک کن خدا...
(و فکر کردم که شاید بعد از اتمام صحبت، من دیگه تموم شم و از حال برم... ولی نرفتم. اون نگاه های پدرانه مهربانانه آقا بعد از صحبتم، اون «طیب الله انفسکم»، اون دعا، سر پا نگه دارنده ترین و تقویتی ترین داروی دنیا بود!)
یکی از دوستان به مسئول برنامه اطلاع داده بود. تماس گرفت گفت هیییچ اجبار و فشاری از سمت ما وجود نداره، شما هر کاری که راحتید انجام بدید. اصلا خودتون رو به سختی نندازید.
گفتم نه، تو راهم. میام.
رسیدم.
همه ۷-۸ خانمی که قرار بود صحبت کنن جمع شدیم. چندین بار خواهش و تذکر که صحبت ها بیش از ۵ دقیقه نشه که به همه برسه.
من و یکی دو نفر جزو ذخیره ها بودیم. شنیده بودم که چون جامعه علوم پزشکی تو بقیه دیدارها هم فرصت صحبت داره، تو اولویت نذاشتنش. اولویت با نماینده هایی از سایر اقشار بانوان. مثل مادران، ورزشکارها، هنرمندان و...
منطقی بود
اعتراضی نداشتم
آرام بودم
گفتم هرچی صلاحه؛ هرچی خیر باشه پیش میاد.
ادامه دارد
@hejrat_kon