🌌 زیبا و شگفتانگیز، مثل داستان"محرم در صفائیه با حضور انصار"😁
لینک دسترسی به ۱۲ قسمت داستان محرم در صفائیه
نویسنده: زهرا ملکثابت
https://eitaa.com/herfeyedastan/1122
☆☆☆☆☆☆☆
@herfeyedastan
از ما بهترون.aac
9.04M
🎧 "از ما بهترون"
نویسنده و گوینده:
طاهره علمچی میبدی
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
داستان: از ما بهترون
نویسنده: طاهره علمچی میبدی
نسخه گویش میبدی
یکی بود یکی نبود.
یک روز صبح زود ننه گلابی اصغروگ رو صدا زد و گفت:« ننه وَخین برو سبو پر اوو کن و بیا.»اصغروگ توی صُفه خوابیده بود.باد خشی میومد،اوهم نموخاس از تشک دل بکنه .هر چی گوش شُل داد صدای قل قل سماور نمیومد.ننه هم ول کن نبود هی مُگفت:«اصغروگ وخین اوفتو در اومه.»با اوقات تلخی وخیزید و سبو وَهِشت بره اوو بیاره .با خودش مُگف:«کی کله سحر توی تاریک روشن هوا مره اوو بیاره, اونم از اووامبار.»هوا خیلی خَش بود. کورمال کورمال از تو دَلیزه در رفت. یاد حرفای مملوگ افتید.
_ توی اوو اَمبار از ما بهترون زندگی مُکنن هادر باش کوزه ات شخ زمین نزنی مخوره توی سر خودشون یا بچاشون اونوَخ مث رسولوگ ناپرهیزی وَرمِداری.
چاره ای نداشت باید مرفت. دلش نموخاس پیش ننه اش بگه مترسم.از دروازه کثنوا در رفتو نشس کنار جُو اُوو رَوون ،با خودش گف:« مگی کوزه همینجا پُر کنم ؟؟ بعدش گفت:نهههه ننه مفهمه اوقات تلخی مُکنه و صُبی بی دماغی راس هم مشه.»سوزنوگا روی اوو نشسه بودن ،چه بالوگای ظریفی داشتن،اگه دلش نمجوشید مگرفتشو نَخوگ توی جِیفش در میورد و مبست گل دمش.
اُوفتو هَنو در نیمده بود.کوچه خلوت بود. هر چی پا شُل کرد تا ینفر بیاد همراه بِرَن هیشکه نبود. سر پیچ کاروانسرا شاه عباسی پیچید و رفت طرف اووامبار ،اول یَتا نگاه توش کرد ببینه خبری هه یا نه.دوتا پله که پایین رفت .دید خدایا اون پایین ظلماته. نه راه پس داشت نه راه پیش.
کمی وایسید چَشوش به تاریکی عادت کنه .یهو دید از کُنج اوومبار دوتا گلوله ی نور مِدُرُخشَه ،پاهاش شروع کرد به لرزیدن. خیال مکردی حالا سکته مکنه. نمتونست اوو دهنش فروبده.زبونش خشک شده بود و چسبیده بود گل سقف دَهَنِش. ننه اش یادش داده بود هر وَخ مترسه بسم الله بگه تا اجنه فرار کنن و برن. زبونش بند اومده بود. کوزه اش اروموگ زمین هِشتو و چشم از اون دوتا گلولوگ درخشان ور نمداشت. اروم اروم خودش روکج کرد تا بدنش رو یک وَری کنه و پاش رو بزاره روی پله ی بالایی و فرار کنه، نقطه نورانی هی بهش نزدیک مشد،خیال مکردی توی سرش دارن تبل مکوبن ،همچین که پاش روگذاشت و پشتش کرد طرف اووامبار یهوصدای میو شنید. اروم سرش برگردوند. دید گربه ی خپل هه. یتا کلوخ روی راچینه برداشت و زد گَل گربه ،گربه بغوره سر دادو فِرنَسی کشید و دوید طرف بالا ،اصغری صدای قلبش از گوشاش مشنفت ،همه گردنش مزد اروموگ سبوش برداشت،یهو صدای قال ینفر شنید که مگفت:«زورت به حیوون زبون بسته رسیده چرا مزنیش ،جنبنده خداهه معصیت داره ،بعدم مگه نمدونی گربه رگ جنی داره و نباد بزننش مخی از ما بهترون اذیتت کنن.»
اوسا اسمال دید اصغروگ رنگش شده مث ملخ زرد ،پیشش گفت:« من اینجا وایسیدم بروکوزه ات پر اوو کن ننه ات امیدته.»
اصغروگ آهی از سر اسودگی کشید پا تند کرد و از پله های اب انبار رفت پایین.
@herfeyedastan
✳️ این اثر برای چالش گروه ادبی حرفهداستان نوشته شده
✴️ این اثر در گروه حرفهداستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
داستان: از ما بهترون
نویسنده: طاهره علم چی میبدی
نسخه جهت مطالعه
یکی بود یکی نبود.
یک روز صبح زود ننه گلابی اصغری را صدا زد و گفت:« ننه وَخین برو سُبو پر اوو کن و بیا.»اصغری توی صُفه خوابیده بود.هوا خنک بود.اوهم نمی خواست از تشک دل بکند. صدای قل قل سماور نمی آمد.ننه هم ول کن نبود مدام می گفت:«اصغروگ وَخین اوفتو در اومه.»با اوقات تلخی بلند شد. سُبو را برداشت وگفت:«کی کله سحر توی تاریک روشن هوا مره اوو بیاره, اونم از اووامبار.»هوا خیلی خوب بود. کورمال کورمال از دَهلیزه تاریک بیرون رفت. یاد حرفای مملوگ افتاد.
_ توی اوو اَمبار از ما بهترون زندگی مُکنن هادر باش کوزه ات شخ زمین نزنی مخوره توی سر خودشون یا بچاشون اونوَخ مث رسولوگ ناپرهیزی وَرمِداری.
چاره ای نداشت باید می رفت. دوست نداشت مادر بزرگش بفهمد که می ترسد.از دروازه کثنوا بیرون رفت.کنار جُوی آب رَوان نشست.یک نفر توی گوشش می گفت :« همینجا کوزه ات پر کن.» جواب داد:نهههه ننه مفهمه اوقات تلخی مُکنه و صُبی بی دماغی راس هم مشه.»سنجاقکی روی اب نشسته بود. بال های شفاف و ظریفی داشت.دلش می خواست نَخی را به دم سنجاقک می بست و با آن بازی می کرد.رو به سنجاقک گفت :« آی سوزنوگ حیف که وقت ندارم وگرنه نخوگ گَل دُمت مِبَسَم.»
آفتاب هنوز بیرون نیامده وکوچه خلوت بود. کمی صبر کرد تا یکی بیاید؛اما کسی نیامد.به طرف کاروانسرا شاه عباسی پیچید. نزدیک آب انبار شد.نگاهی به داخل انداخت.آرام دوپله پایین رفت.
_یا خدا اون پایین ظلماته.
نه راه پس داشت نه راه پیش.
کمی ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کند.ناگهان در پایین پله ها دو گوی نورانی درخشان دید.پاهایش شروع به لرزیدن کرد.نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد.زبانش خشک شده و به سقف دهانش چسبیده بود. مادر بزرگ به او یاد داده بود موقع ترس بسم الله بگوید. زبانش بند آمده بود. کوزه اش را ارام به زمین گذاشت.چشم از آن دو گوی درخشان بر نمی داشت. ارام ارام خودش راکج کرد تا بدنش را یک وری کند و پایش را روی پله ی بالایی بگذارد و راحت فرار کند.گوی نورانی به او نزدیک شد،صدای قلبش را از دهانش می شنید. پایش را روی پله گذاشت و پشتش را به طرف اب انبار کرد.ناگهان صدای میو شنید. ارام سرش را برگرداند.گربه ی خپل همسایه شان بود.یک تکه سنگ از روی پله برداشت و به طرف گربه پرت کرد. میو بلندی کشید و از پله ها بالا رفت.تمام بدنش می لرزید ارام سبویش را برداشت.
_زورت به حیوون زبون بسته رسیده چرا مزنیش؟؟
صدای همسایه شان اوسا اسمال بنا بود.با عصبانیت گفت:«جنبنده خداهه معصیت داره ،بعدم مگه نمدونی گربه رگ جنی داره و نباد بزننش مخی از ما بهترون اذیتت کنن.»
اوسا اسمال به طرف اصغری رفت.متوجه شد رنگبه رو ندارد.به او گفت:« من اینجا وایسیدم بروکوزه ات پر اوو کن ننه ات امیدته.»
اصغری آهی از سر اسودگی کشید پا تند کرد و از پله های اب انبار پایین رفت.
@herfeyedastan
✳️ این اثر برای چالش گروه ادبی حرفهداستان نوشته شده
✴️ این اثر در گروه حرفهداستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
#داستان_کودک
#شهر_روستای_من
کانال آرشیو کتاب و داستان حرفهداستان راهاندازی شد 📚
لینک کانال👇
@herfeyedastangroup
مدیران کانال:
عاطفه قاسمی
زهره باغستانی
میتوانید فایلهای مفید را به مدیران کانال بفرستید
@Atii221
@Z_b1214
🌹📚🌹📚🌹📚
فعالیتی از گروه ادبی حرفهداستان
🌹📚🌹📚🌹📚
علت اینکه نمونه قلم و قسمتی از داستانهای کتابهای مشترک عطر نعنا و فرفره سیفالی در کانال گذاشته شده ولی کتابهای مشترک حرفهداستان که به تازگی منتشرشده، در کانال گذاشته نشده چیست؟
در مورد کتابهای مشترک قبلی نویسندگان همکاری کردند و خودشان یک قسمت از داستانشان را فرستادند و در رای گیری و چالش مشارکت کردند
ولی در سری جدید اعضای گروه بانوان حرفهداستان هیچ جوابی به مدیر گروه حرفهداستان ندادند و مشارکت نکردند.
(دو دفعه این مورد مطرح شده جهت مشورت ولی جوابی دریافت نشده از اعضا )
اگر این جواب عدهای را قانع نکرد و باز برایشان سوال است که چرا از خودم زیاد مطلب میگذارم، جوابشان این است:
چون دلم میخواد 😁
زهرا ملکثابت
مدیر گروه حرفهداستان
هدایت شده از اندوختهها
https://eitaa.com/herfeyedastan/42
🟢 لینک معرفی
https://eitaa.com/herfeyedastan/9
🟢 لینک نویسندگان و تکههای داستان
#کتاب_مشترک فرفره سیفالی
کاری از گروه ادبی حرفهداستان 🌹
#فرفره_سیفالی
🖋📚🌹🖋📚🌹
کانال آرشیو کتاب و داستان حرفهداستان 👇
@herfeyedastangroup
هدایت شده از اندوختهها
https://eitaa.com/herfeyedastan/104
🟣 لینک معرفی
https://eitaa.com/herfeyedastan/61
🟣 لینک نویسندگان و تکههای داستان
#کتاب_مشترک عطر نعنا
کاری از گروه ادبی حرفهداستان 🌹
#عطر_نعنا
🖋📚🌹📚🖋🌹
کانال آرشیو کتاب و داستان حرفهداستان 👇
@herfeyedastangroup
#تکه_داستان
📚 کتاب: خان بیتنبان
📙داستان: خان بیتنبان
🖋 نویسنده: زهرا ملکثابت
گمان میگردیم همهچیز برای سرگرمی ماست. حتی تکرار و گذر زمان هم سرگرمکننده بود. پدربزرگم آهنگین میخواند:
- قصهای دارم گل مَگَزُک. بگم یا نگم؟
- بُگو ... بگو
- بُگو بُگوئُم نَمیاد!
- نگو... نگو
-نگو نگوئُم نمیاد!
آنقدر بازی ادامه پیدا میکرد تا صدای خندههایمان بلندتر از جوابهایمان میشد. ساعتها مشغول این بازیها بودیم ولی اینها فقط بازی نبود، درس بود که زندگی میداد.
📚🖋📚🖋📚🖋
این داستان به شیوه ضدپیرنگ یا پیرنگگریز نوشته شدهاست.
📚🖋📚🖋📚🖋
جهت سفارش و تهیه کتاب از طریق لینک زیر اقدام کنید 👇👇👇
خان بیتنبان – انتشارات شاولد
https://shavaladpub.ir/product/%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d8%a8%db%8c-%d8%aa%d9%86%d8%a8%d8%a7%d9%86
🌹🌹🌹🌹🌹
#کتاب_مشترک #داستان_کوتاه
فعالیتی از گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹
#خان_بیتنبان
وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُوا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِّلْعَالَمِینَ
و آنان که کافر شدند، چون قرآن را شنیدند چیزی نمانده بود که تو را چشم بزنند، و میگفتند: «او واقعاً دیوانهای است.» و حال آنکه [قرآن] جز تذکری برای جهانیان نیست.
@herfeyedastan
#ماشاالله
#حرفه_داستان
#چشم_حسود_کور
سلام 🍉 به علت مشکل کندی نت در روزهای اخیر، داستان امروز را زودتر در کانال میگذارم
@zisabet
🍉🍉🍉🍉