eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
448 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
196 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رساله کتاب خوب 🖋 مصطفی محمدی @herfeyedastan
کارگاه نویسندگی شهرکرد همایش منطقه‌ای ۲۷، ۲۸، ۲۹ شهریور ۱۴۰۲ اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 استاد مصطفی محمدی (کارگاه داستان‌نویسی) تیتر و گزیده‌ای از کارگاه آثار کلاسیک مثل کتابهای گلستان سعدی و بهارستان جامی را مدام و مستمر بخوانید. به کاربردن صفت بجای توصیف، ضعف اثر است. گفته‌اند شاملو تاریخ بیهقی را پنجاه دور خوانده و تدریس کرده. نویسنده باید پیشرو باشد. به یک لایه عمیق‌تر از جامعه بیاندیشد. غلط مصطلح بهتر از درست غیرمصطلح است. مثال: راجبه گاهی نویسنده به معنای کلمه کار دارد، گاهی به مفهوم و باری که کلمات با خودش می‌آورد کار دارد که به آن هزل می‌گویند. گاهی خاطرات خصوصی است ولی محرمانه نیست که می‌توانیم بیاوریم چون تاریخ ماست. خاطره باید همه پرسش‌ها را پاسخ دهد. ولی کار رمان، ایجاد پرسش است. مهم‌ترین قسمت داستان تنه است. از زمان شروع چالش تا برگشتن به تعادل را تنه می‌گویند. خلاصه نویسی از زهرا ملک‌ثابت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کتاب پلاک ۷۸ نویسنده: مصطفی محمدی نشر شاهد @herfeyedastan
کتاب نیوز | اطلاع رسانی و نقد کتاب - کتاب پلاک 78 در گفت‌وگو با مصطفی محمدی روی لینک زیر بزنید https://ketabnews.com/fa/news/14358/%D9%BE%D9%84%D8%A7%DA%A9-78-%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%88%DA%AF%D9%88-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆به اشتراک گذاری تجربه افتخارآمیزی که استاد محمدی تماس گرفتند و فرمودند کتابم را خوانده‌اند. چهل دقیقه از نویسندگی برایم گفتند و قدردانم که وقت‌شان را به من اختصاص دادند. امیدوارم لایق فرآیند انتقال دانش باشم و طبق تعریف ایشان، مایه داستان نویسی درونم باشد.😊 در آخر امیدوارم این اندوخته‌ها را به دوستان دیگر داستان‌نویس، آموزش بدهم. کانال حرفه‌داستان، ظرفیت خوبی برای یادگیری دارد ولی محدودیت هم دارد. از فردا و همزمان با شروع هفته دفاع مقدس، داستانهای مسابقه حرفه‌داستان به‌اضافه نقدهایشان در کانال گذاشته می‌شود. ان‌شالله 🤲 زهرا ملک‌ثابت @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر نویسندگان و مخاطبان گرامی، از امروز ۳۱/ شهریور، مسابقه داستان‌نویسی حرفه‌داستان در دو بخش داستان کوتاه دفاع مقدس و داستان کوتاه عاشقانه آغاز می‌شود. می‌توانید داستانهای نویسندگان و نقدهای داور مسابقه را در کانال بخوانید ✅️ کپی و تقلید آثار جایز نیست و اشکال شرعی دارد ❌️ @herfeyedastan
داستان اول نام داستان: شلیک هولکی نویسنده: زهرا غفاری فرمانده نگاهی به سرتاپایم انداخت وبا لبخند گفت: چن سالته؟ بهت نمیاد بیشتراز چهارده، پونزده سال داشته باشی. سرم را بالا گرفتم وبه صورتش که در میان ریش انبوه وسیاهی پنهان شده بود، نگاه کردم.  خمپاره ای وینگگگگ ، ناله زنان کمی بالاتراز جایی که ایستاده بودیم، منفجر شد. گرد وخاک عظیمی به پا شد وفرمانده سریع دست پشت کمرم انداخت ودوتایی روی خاکریز پهن شدیم . صدای یا حسین  فرمانده در هیاهوی انفجار حل شد ومحکم مرا توی بغلش گرفت… چند لحظه گذشت . چند تا از بچه های رزمنده ناله کنان بر زمین افتادند. بازوی فرمانده روی صورتم بود واطرافم را نمی دیدم . صدای یا زهرا ویا زینب بچه ها فضا را پر کرده بود.  دست فرمانده رو محکم کنار زدم وتر وفرز ایستادم. فرمانده بلافاصله بلند شد و هلم داد روی خاکریز وکنارم نشست و عصبانی گفت: وقتی می گم بچه ای هستی دیگه، برای چی بلند می شی؟ خمپاره ی اول که میاد ممکنه دومی هم بیاد سر تا پایمان خاک آلود بود. هر کس به سمتی می دوید .چند تا از بچه ها زخمی شده وناله وفریاد می کردند. فرمانده به چند تا از رزمنده ها دستوراتی داد وروبه من کرد وبرای خودش غر زد: من نمی دونم چرا این بچه هارو می فرسن خط رو ی شیب خاکریز با احتیاط نشستم وگفتم: آقا به خدا من بچه نیستم ،فقط قدم کوتاهه، هفده سالمه  فرمانده به اطراف نگاهی کرد ودوباره دستوراتی داد ودر حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت : چه فرق می کنه ؟ بازم بچه ای …ملتمسانه به ریش خاک آلودش نگاه کردم و نالیدم : به خدا راس می گم آبان که بیاد میرم تو هفده سال. نگاه به قد وهیکلم نکنین زرنگم. فرمانده نگاه به لباسم کرد که روی تنم زار می زد.خندا ای کرد وگفت: _خیلی خب پاشو برو پشت اون دستگاه  وبه بالای تپه ی کم ارتفاع اشاره کرد: این ار پی جی زنه ؟  برو پشتش بشین می گم حسینم بیاد کنارت .  باید اونور خاکریز رو داشته باشی خوشحال از جا بلند شدم. گرمای شهریور ماه هنوز توی تن مهر بود. پلاکم  را از بچه های مسئول گرفتم وباخنده توی گردنم انداختم وبه مسخره روبه حسین گفتم: به ننم قول دادم افقی برنگردم. حسین چشمان کهربایی اش را به صورتم دوخت وگفت : خوب کاری کردی .بچه ی کجایی؟  از خاکریز بالا رفتم . پشت دستگاه قرار گرفتم .سن وسال حسین خیلی  بیشتراز من بود. تفنگم را کنار گذاشتم وگفتم : کوچیک شما ، سعید محمدی ،شیرازی ام . حسین نگاهی به پشت تپه انداخت. و گفت : نفربرای دشمن دارن میان.  سرم را بالاتراز تپه بردم که آن سوی خط را ببینم . چند تا تانک جنگی به ردیف به سمتمان می آمدند.فشنگی ناله کنان از کنار صورتم رد شد . حسین با فریاد دستم را کشید . روی شیب خاکریز ولو شدم . فریاد حسین توی گوشم پیچید : اینجوری به ننت قول میدی؟ …خیلی ترسیده بودم.  صورتم روی خاک بود. سرم را بالا گرفتم وبه صورت گرد وخاکی حسین نگاه کردم . حسین شانه اش را زیر دسته ی بزرگ ومحکم دستگاه گداشت وشرمنده گفت: ببخش، خیلی بچه هستی، حیفه زود بری . وبا صدای بلندی گفت: فعلا فقط نگاه کن.  به همه ی آرپی چی زن هایی که پشت  سرهم ودر فواصل مناسب در امتداد بلندترین نقطه ی تپه ها مستقر شده بود نگاه کردم. همزمان همه در حال شلیک بودند. قرار بود همه ی تانک هایی که لوله های بلند وبزرگ شان را سمت خاک ما گرفته بودند، وآرام آرام به ما نزدیک می شدند را، منهدم کنیم. حسین تیری شلیک کرد وخودش به سمت عقب متمایل شد.و فریادش را در میان امواج صدا وانفجار به زور شنیدم: به من نگاه کن ،نه اونورا رو. به خودم آمدم.  شش دانگ حواسم را دادم به حسین .خیلی دلم می خواست ببینم آن سمت تپه چه می گذرد. آرپیجی زن ها تند وتند شلیک می کردند. خاک وخون به پا بود.انفجار پشت انفجار. از سرو صدا وفریاد الله اکبر بچه ها می فهمیدم که ماشین های عراقی ها را منفجر کرده اند. یک دفعه تیری از سمت دشمن شلیک شد.من که نفهمیدم چه شد. صدای انفجاری با فریاد یا ابالفضل حسین در هم آمیخت. در میان دود وآتش وگردوخاکی که بلند شد فقط پرتاب شدن حسین را دیدم که پایین خاکریز افتاد. پشت دستگاه قرار گرفتم . بی اختیار اشک می ریختم . چند باری که حسین شلیک کرد، دیدم . شانه ام را زیر پایه ی محکم آن گذاشتم .درست مثل حسین. رزمنده ای به سمتم آمد ودر آن هیاهو کنارم قرار گرفت. ایستادم .حالا دیگر کاملا آن سمت تپه را می دیدم. نفربر از روبرو می آمد.رزمنده ای که به کمکم آمده بود داد زد: بزن …شلیک کن. هول شده بودم .- د زودباش الان می زننت زودباش…ماشه رو فشار بده درست نشونه بگیر.برادر رزمنده از بس هولم کرد، از ترسم نه فاصله را تنظیم کردم نه جهت را فقط شلیک کردم ومحکم به عقب پرتاب شدم. وروی زمین افتادم . ندیدم چه شد. برادر رزمنده به سرعت رفت پشت دستگاه و با احتیاط آن سمت را نگاه کرد وفریاد زد:الله اکبر…الله اکبر….آفرین زدیش…زدیش…بقیه دارن عقب نشینی می کنن. 👇👇
با شدتی که روی زمین پرتاب شده بودم. انگار چسبیده بودم به زمین.همه ی تنم درد گرفته بود. خاک و شن چسبیده بود کف دستهایم. می ترسیدم بلند شوم دوباره کسی دعوایم کند. همان برادری که تشویقم کرده بود، با فرمانده دوان دوان به سمتم آمدند وزیر بغل هایم را گرفتند .بلندم کردند وپایین شیب نشستم. فرمانده نگاه سیاهش را به چشمانم دوخت .به رویم خم شد .دست راستش را روی شانه ام گداشت : افرین پسر…باورم نمیشه. رزمنده ی دیگرکه فرمانده سید خطابش کرد، کنارم نشست وپاهایش را دراز کرد و نگاهی به چند قدم پایین تر انداخت وبا تاسف گفت: حاجی من مث حسین توفیق نداشتم. یک دفعه زد زیر گریه .فرمانده به سمت پیکر حسین رفت که خونین وخاک آلود پایین خاکریز افتاده بود. سید، روبه من کرد وگفت : حسین بهم گفت که به مادرت قول دادی افقی برنگردی. سرم راپایین انداختم وگفتم: شرمنده آقا، نون آور خانواده‌ام، آقام دوتا پاشو به جنگ هدیه کرده .شهادت ،سعادت می خواد. خیلی دوست داشتم بیام اینجا رو از نزدیک ببینم وقدمی بردارم. سید گفت: خوب خدارو شکر که قدم خوبی هم برداشتی. سید این را گفت وبه سمت پیکر هایی رفت که جابه جا روی شیب خاکریز افتاده بودند.  نگاه به پیکر خون آلود حسین کردم که چشمان روشنش را به آسمان دوخته بود.انگار منتظر فرشته ها بود. هنوز بوی خون با دود حاصل از انفجار در هوا پر بود… 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا