eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
تفاوت قصه و داستان _ زمان ۱.m4a
4.86M
عنوان مبحث: 🎧 تفاوت داستان با قصه 🎙 توران قربانی صادق 💎💎💎💎💎💎 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 💎💎💎💎💎💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمائید چای با طعم زندگی🫖 حرفه‌داستان چند روزی تعطیل است 😊 امیدوارم در این مدت داستانهای خوبی بنویسید تا در حرفه‌داستان قرار بدیم. فقط تعداد ۲۷ اثر منتخب، در کانال گذاشته میشه، پس تمام سعی خودتون را بکنید تا اثر خوبی بنویسید و در مرحله داوری اثرتون قرار بگیره🖋 می‌تونید از استفاده کنید موفق باشید ✌️ @herfeyedastan
سلام و نور 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌳🌳🌳🌳🌳🌳
همایش منطقه‌ای نویسندگان با حضور نویسندگانی از استانهای چهارمحال و بختیاری، خوزستان، اصفهان، مرکزی، یزد و لرستان به میزبانی شهرکرد و با محوریت دفاع مقدس برگزار شد. در این کارگاه سه روزه، جمعی از نویسندگانی منطقه‌ای و تعدادی از نویسندگان گروه ادبی حرفه‌داستان حضور داشتند. شرکت کنندگان از گروه ادبی حرفه‌داستان: طوبی زارع فاطمه سادات زارع زهرا ملک‌ثابت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 نخل سوخته بازآفرینی: مهدی فراهانی @herfeyedastan
کارگاه نویسندگی شهرکرد همایش منطقه‌ای ۲۷، ۲۸، ۲۹ شهریور ۱۴۰۲ اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 استاد مهدی فراهانی ( کارگاه خاطره‌نویسی) تیتر و گزیده‌ای از کارگاه: تا می‌توانید پایه‌های ادبی‌تان را قوی کنید، برای خلق اثر دیر نمی‌شود. ولی گاهی زمان از دست می‌رود بدون آنکه پایه ادبی قوی باشید. فایده معمای هوش مفید است برای اینکه چگونه نویسنده به قضیه نگاه می‌کند. روی تقویت هوش کار کنید. ذهن داستانی شده با خواندن زیاد رمان حاصل می‌شود. ذهن را متمرکز می‌کند و مانع از انحراف و پراکندگی می‌شود. بحث نزدیکی با مرگ یک چیزهایی را در زندگی انسان تغییر می‌دهد. این مبحث در هیچ کتاب و فیلم دفاع‌مقدسی پرداخت نشده. در عملیات مثلا گاهی چهل نفر می‌رفتند، پنج نفر به ارودگاه برمی‌گشتند. قائده بر برنگشتن بود. رابطه نزدیگی مرگ با معنویت، پرداخت نشده. مکالمه حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه در واقعه عاشورا 🖋 خلاصه‌نویسی از زهرا ملک‌ثابت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رساله کتاب خوب 🖋 مصطفی محمدی @herfeyedastan
کارگاه نویسندگی شهرکرد همایش منطقه‌ای ۲۷، ۲۸، ۲۹ شهریور ۱۴۰۲ اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 استاد مصطفی محمدی (کارگاه داستان‌نویسی) تیتر و گزیده‌ای از کارگاه آثار کلاسیک مثل کتابهای گلستان سعدی و بهارستان جامی را مدام و مستمر بخوانید. به کاربردن صفت بجای توصیف، ضعف اثر است. گفته‌اند شاملو تاریخ بیهقی را پنجاه دور خوانده و تدریس کرده. نویسنده باید پیشرو باشد. به یک لایه عمیق‌تر از جامعه بیاندیشد. غلط مصطلح بهتر از درست غیرمصطلح است. مثال: راجبه گاهی نویسنده به معنای کلمه کار دارد، گاهی به مفهوم و باری که کلمات با خودش می‌آورد کار دارد که به آن هزل می‌گویند. گاهی خاطرات خصوصی است ولی محرمانه نیست که می‌توانیم بیاوریم چون تاریخ ماست. خاطره باید همه پرسش‌ها را پاسخ دهد. ولی کار رمان، ایجاد پرسش است. مهم‌ترین قسمت داستان تنه است. از زمان شروع چالش تا برگشتن به تعادل را تنه می‌گویند. خلاصه نویسی از زهرا ملک‌ثابت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کتاب پلاک ۷۸ نویسنده: مصطفی محمدی نشر شاهد @herfeyedastan
کتاب نیوز | اطلاع رسانی و نقد کتاب - کتاب پلاک 78 در گفت‌وگو با مصطفی محمدی روی لینک زیر بزنید https://ketabnews.com/fa/news/14358/%D9%BE%D9%84%D8%A7%DA%A9-78-%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%88%DA%AF%D9%88-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆به اشتراک گذاری تجربه افتخارآمیزی که استاد محمدی تماس گرفتند و فرمودند کتابم را خوانده‌اند. چهل دقیقه از نویسندگی برایم گفتند و قدردانم که وقت‌شان را به من اختصاص دادند. امیدوارم لایق فرآیند انتقال دانش باشم و طبق تعریف ایشان، مایه داستان نویسی درونم باشد.😊 در آخر امیدوارم این اندوخته‌ها را به دوستان دیگر داستان‌نویس، آموزش بدهم. کانال حرفه‌داستان، ظرفیت خوبی برای یادگیری دارد ولی محدودیت هم دارد. از فردا و همزمان با شروع هفته دفاع مقدس، داستانهای مسابقه حرفه‌داستان به‌اضافه نقدهایشان در کانال گذاشته می‌شود. ان‌شالله 🤲 زهرا ملک‌ثابت @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر نویسندگان و مخاطبان گرامی، از امروز ۳۱/ شهریور، مسابقه داستان‌نویسی حرفه‌داستان در دو بخش داستان کوتاه دفاع مقدس و داستان کوتاه عاشقانه آغاز می‌شود. می‌توانید داستانهای نویسندگان و نقدهای داور مسابقه را در کانال بخوانید ✅️ کپی و تقلید آثار جایز نیست و اشکال شرعی دارد ❌️ @herfeyedastan
داستان اول نام داستان: شلیک هولکی نویسنده: زهرا غفاری فرمانده نگاهی به سرتاپایم انداخت وبا لبخند گفت: چن سالته؟ بهت نمیاد بیشتراز چهارده، پونزده سال داشته باشی. سرم را بالا گرفتم وبه صورتش که در میان ریش انبوه وسیاهی پنهان شده بود، نگاه کردم.  خمپاره ای وینگگگگ ، ناله زنان کمی بالاتراز جایی که ایستاده بودیم، منفجر شد. گرد وخاک عظیمی به پا شد وفرمانده سریع دست پشت کمرم انداخت ودوتایی روی خاکریز پهن شدیم . صدای یا حسین  فرمانده در هیاهوی انفجار حل شد ومحکم مرا توی بغلش گرفت… چند لحظه گذشت . چند تا از بچه های رزمنده ناله کنان بر زمین افتادند. بازوی فرمانده روی صورتم بود واطرافم را نمی دیدم . صدای یا زهرا ویا زینب بچه ها فضا را پر کرده بود.  دست فرمانده رو محکم کنار زدم وتر وفرز ایستادم. فرمانده بلافاصله بلند شد و هلم داد روی خاکریز وکنارم نشست و عصبانی گفت: وقتی می گم بچه ای هستی دیگه، برای چی بلند می شی؟ خمپاره ی اول که میاد ممکنه دومی هم بیاد سر تا پایمان خاک آلود بود. هر کس به سمتی می دوید .چند تا از بچه ها زخمی شده وناله وفریاد می کردند. فرمانده به چند تا از رزمنده ها دستوراتی داد وروبه من کرد وبرای خودش غر زد: من نمی دونم چرا این بچه هارو می فرسن خط رو ی شیب خاکریز با احتیاط نشستم وگفتم: آقا به خدا من بچه نیستم ،فقط قدم کوتاهه، هفده سالمه  فرمانده به اطراف نگاهی کرد ودوباره دستوراتی داد ودر حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت : چه فرق می کنه ؟ بازم بچه ای …ملتمسانه به ریش خاک آلودش نگاه کردم و نالیدم : به خدا راس می گم آبان که بیاد میرم تو هفده سال. نگاه به قد وهیکلم نکنین زرنگم. فرمانده نگاه به لباسم کرد که روی تنم زار می زد.خندا ای کرد وگفت: _خیلی خب پاشو برو پشت اون دستگاه  وبه بالای تپه ی کم ارتفاع اشاره کرد: این ار پی جی زنه ؟  برو پشتش بشین می گم حسینم بیاد کنارت .  باید اونور خاکریز رو داشته باشی خوشحال از جا بلند شدم. گرمای شهریور ماه هنوز توی تن مهر بود. پلاکم  را از بچه های مسئول گرفتم وباخنده توی گردنم انداختم وبه مسخره روبه حسین گفتم: به ننم قول دادم افقی برنگردم. حسین چشمان کهربایی اش را به صورتم دوخت وگفت : خوب کاری کردی .بچه ی کجایی؟  از خاکریز بالا رفتم . پشت دستگاه قرار گرفتم .سن وسال حسین خیلی  بیشتراز من بود. تفنگم را کنار گذاشتم وگفتم : کوچیک شما ، سعید محمدی ،شیرازی ام . حسین نگاهی به پشت تپه انداخت. و گفت : نفربرای دشمن دارن میان.  سرم را بالاتراز تپه بردم که آن سوی خط را ببینم . چند تا تانک جنگی به ردیف به سمتمان می آمدند.فشنگی ناله کنان از کنار صورتم رد شد . حسین با فریاد دستم را کشید . روی شیب خاکریز ولو شدم . فریاد حسین توی گوشم پیچید : اینجوری به ننت قول میدی؟ …خیلی ترسیده بودم.  صورتم روی خاک بود. سرم را بالا گرفتم وبه صورت گرد وخاکی حسین نگاه کردم . حسین شانه اش را زیر دسته ی بزرگ ومحکم دستگاه گداشت وشرمنده گفت: ببخش، خیلی بچه هستی، حیفه زود بری . وبا صدای بلندی گفت: فعلا فقط نگاه کن.  به همه ی آرپی چی زن هایی که پشت  سرهم ودر فواصل مناسب در امتداد بلندترین نقطه ی تپه ها مستقر شده بود نگاه کردم. همزمان همه در حال شلیک بودند. قرار بود همه ی تانک هایی که لوله های بلند وبزرگ شان را سمت خاک ما گرفته بودند، وآرام آرام به ما نزدیک می شدند را، منهدم کنیم. حسین تیری شلیک کرد وخودش به سمت عقب متمایل شد.و فریادش را در میان امواج صدا وانفجار به زور شنیدم: به من نگاه کن ،نه اونورا رو. به خودم آمدم.  شش دانگ حواسم را دادم به حسین .خیلی دلم می خواست ببینم آن سمت تپه چه می گذرد. آرپیجی زن ها تند وتند شلیک می کردند. خاک وخون به پا بود.انفجار پشت انفجار. از سرو صدا وفریاد الله اکبر بچه ها می فهمیدم که ماشین های عراقی ها را منفجر کرده اند. یک دفعه تیری از سمت دشمن شلیک شد.من که نفهمیدم چه شد. صدای انفجاری با فریاد یا ابالفضل حسین در هم آمیخت. در میان دود وآتش وگردوخاکی که بلند شد فقط پرتاب شدن حسین را دیدم که پایین خاکریز افتاد. پشت دستگاه قرار گرفتم . بی اختیار اشک می ریختم . چند باری که حسین شلیک کرد، دیدم . شانه ام را زیر پایه ی محکم آن گذاشتم .درست مثل حسین. رزمنده ای به سمتم آمد ودر آن هیاهو کنارم قرار گرفت. ایستادم .حالا دیگر کاملا آن سمت تپه را می دیدم. نفربر از روبرو می آمد.رزمنده ای که به کمکم آمده بود داد زد: بزن …شلیک کن. هول شده بودم .- د زودباش الان می زننت زودباش…ماشه رو فشار بده درست نشونه بگیر.برادر رزمنده از بس هولم کرد، از ترسم نه فاصله را تنظیم کردم نه جهت را فقط شلیک کردم ومحکم به عقب پرتاب شدم. وروی زمین افتادم . ندیدم چه شد. برادر رزمنده به سرعت رفت پشت دستگاه و با احتیاط آن سمت را نگاه کرد وفریاد زد:الله اکبر…الله اکبر….آفرین زدیش…زدیش…بقیه دارن عقب نشینی می کنن. 👇👇
با شدتی که روی زمین پرتاب شده بودم. انگار چسبیده بودم به زمین.همه ی تنم درد گرفته بود. خاک و شن چسبیده بود کف دستهایم. می ترسیدم بلند شوم دوباره کسی دعوایم کند. همان برادری که تشویقم کرده بود، با فرمانده دوان دوان به سمتم آمدند وزیر بغل هایم را گرفتند .بلندم کردند وپایین شیب نشستم. فرمانده نگاه سیاهش را به چشمانم دوخت .به رویم خم شد .دست راستش را روی شانه ام گداشت : افرین پسر…باورم نمیشه. رزمنده ی دیگرکه فرمانده سید خطابش کرد، کنارم نشست وپاهایش را دراز کرد و نگاهی به چند قدم پایین تر انداخت وبا تاسف گفت: حاجی من مث حسین توفیق نداشتم. یک دفعه زد زیر گریه .فرمانده به سمت پیکر حسین رفت که خونین وخاک آلود پایین خاکریز افتاده بود. سید، روبه من کرد وگفت : حسین بهم گفت که به مادرت قول دادی افقی برنگردی. سرم راپایین انداختم وگفتم: شرمنده آقا، نون آور خانواده‌ام، آقام دوتا پاشو به جنگ هدیه کرده .شهادت ،سعادت می خواد. خیلی دوست داشتم بیام اینجا رو از نزدیک ببینم وقدمی بردارم. سید گفت: خوب خدارو شکر که قدم خوبی هم برداشتی. سید این را گفت وبه سمت پیکر هایی رفت که جابه جا روی شیب خاکریز افتاده بودند.  نگاه به پیکر خون آلود حسین کردم که چشمان روشنش را به آسمان دوخته بود.انگار منتظر فرشته ها بود. هنوز بوی خون با دود حاصل از انفجار در هوا پر بود… 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
با شدتی که روی زمین پرتاب شده بودم. انگار چسبیده بودم به زمین.همه ی تنم درد گرفته بود. خاک و شن چسبی
📗 نقد داستان کوتاه "شلیک هولکی" 🖋 منتقد: استاد توران قربانی صادق باسلام خدمت نویسنده محترم خانم زهرا غفاری به ترتیب و سطر به سطر داستانتان را خواندم . و لذت بردم دختر شیرازی ام . و اما مواردی در باره داستان 《 شلیک هولکی 》 * استفاده بیش از حد از کلمه " فرمانده " . وقتی ما در داستان دو سه شخصیت بیشتر نداریم لزومی به تکرار عنوان یا اسم شخصیت نیست . * در جمله " فرمانده به چند تا از رزمنده ها دستوراتی داد " بهتر است نویسنده دستورات را در قالب دیالوگ بیاورد تا به جذابیت و فضا سازی شخصیت داستان اضافه گردد . * وجود چند واژه غیرداستانی مثل : عظیمی- در حالی که - حاصل و... * در زاویه دید" من راوی " راوی نمی تواند حالات خودش را بگوید . مثل : نالیدم نالیدنش را باید دیگران بشنوند و بگویند . * به جای چند تانک بیاورید " تانک های جنگی ". * راوی نمی تواند در آن واحد به همه آر پی جی زن ها نگاه کند . بهتر است اسم چند نفر را که پشت دستگاه نشسته اند ببرد ؛ یا اگر نمی شناسد از فیزیک ظاهری و یا از روی نوع پوشش آن ها بگوید . * یکی دو مورد کلی گویی بود .مثل " خاک و خون به پا بود " * در جاهایی فعل جمله هایت آن صمیمیت خودش را از دست می دهد " کنارم قرار گرفت " همان " کنارم ایستاد " بهتر است . * به جای " برادر رزمنده " می توانید به توصیف ظاهری افراد بپردازید و مستقیم گویی نکنید . * یاد گرفتیم که در داستانهایمان شعار نباشد . در پایان داستانتان از جمله ها و دیالوگ های شعاری استفاده کرده اید " پاشو به جنگ هدیه داده - قدمی بردارم " . * زیباترین بخش داستانتان دیالوگ های پیش‌برنده بود با شخصیت پردازی خوب حسین " اینجوری به ننه ات قول میدی ؟ " " گرمای شهریور ماه هنوز توی تن مهر بود " . معلوم است که داستان نویس و شنونده خوبی هستید . موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 🖋📗🖋📗🖋📗 حرفه‌داستان، نامی آشنا در حوزه تخصصی داستان‌کوتاه و ادبیات دراماتیک @herfeyedastan 🖋📗🖋📗🖋📗
معرفی رمان نوجوان "مرگ بر مدرسه" اثر کبری التج با معرفی عفت زینلی در روزنامه خراسان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام امروز اولین داستان عاشقانه از این مسابقات داستان‌نویسی حرفه‌داستان را می‌گذاریم. @herfeyedastan
داستان دوم نویسنده : زهرا غفاری نام داستان: یه جای نزدیک وقتی  برای چندمین بار،آن همه شرم  ونجابت را در چشمان سیاهش دیدم، تصمیم گرفتم کمی امتحانش کنم. سربه زیر داشت. از همان ابتدای ورود سلام کرد. لرزش صدایش کاملا محسوس بود. به نظر می آمد کمی معذب است. آخر شهریوری اداره شلوغ پلوغ بود. پشت میزم نشسته ومشغول کار خودم بودم. جلوتر آمد. معلوم بود با چادرش رابطه ی خوبی دارد.روی سرش بازی نمی کرد. دوباره سلام کرد. هم چنان که سرم پایین بود وابلاغ چندتا از معلم هارا می نوشتم ؛ جوابش را دادم  : عه،بازم که شما…مگه پست نگرفتین؟ نگاهی به کاغذ توی دستش کرد وآن را به سمتم گرفت وبا همان صدای لرزانش گفت : رفتم مدرسه رو دیدم خیلی جای پرتیه، یه مدرسه ی نزدیک بهم بدین. تا آمد حرفش را ادامه دهد؛  دوتا دختر جوان هم سن وسال خودش ، بدون چادر، شلوغ و پر سرو صدا ، وپراز شیطنت به اتاق آمدند. وقتی جلوی میزم ایستادند. از حرکات جلف دخترها خوشم نیامد. توی این دوهفته حرکت زشتی از مرضیه ندیدم. مرضیه؟ وای!!! زبانم را گاز گرفتم و توی  دلم از خودم خجالت کشیدم. خیلی پر رویی کردم. خانم اسدی کناری رفت ومنتظر ایستاد. آقای محمودی ،همکارم که میزش کنار میز من بود،هم چند تا ارباب رجوع داشت. دوتا دبیر جوان به لیست مدرسه های خالی، که به دیوار چسبانده بودیم نگاه کردند. با نارضایتی پستشان را گرفتند، ولی خندان، از اتاق بیرون رفتند. تا ظهر چند دبیرستان وهنرستان کنار شهر هم پر شد واو هم چنان روی صندلی هایی که کنار دیوار قرار داشتند نشسته بود و منتظر، همکارانش را نظاره می کرد.هربار که نگاهش می کردم، وجودم مالامال از شوق می شد. عمدا نگهش داشته بودم ؛ تا جای خوبی برایش پیدا کنم. اما بدم هم نمی آمد کمی اذیت وامتحانش،کنم. شده بود ساعت بیست دقیقه به یک. برای خودم یک چایی ریختم وخیلی جدی گفتم : خانم؟ اتاق کمی خلوت شده بود.پر شتاب از جایش بلند شد. مانده بودم چرا چادرش یک ذره هم روی سرش جابجا نمی شود. یادم به ملیحه خواهرم افتاد که از این گوش تا آن گوش یک کش سه سانتی زیر چادرش دوخته بود..و من هم کلی مسخره اش کرده بودم. به سمت میزم آمد .نگاه نگران وحرکتش دلم را دیوانه کرد. دو هفته  آزگار بود از صبح می آمد تا پست نزدیک تری بهش بدهیم . پرسیدم : گفتی رشته ت چی بود؟ هول شد . خوشم آمد. هول شدنش هم‌شیرین بود. با همان صدای نازک و لرزانش گفت: زمین شناسی. با اینکه نیاز به آدرس منزل نبود گفتم : آدرس خونتون رو پشت برگه تودستت بنویس بذار روی میز نگاه زیبا ومتعجبش  را یک لحظه به من دوخت . تلاطم قلبم با تپش های شدیدش داشت رسوایم می کرد. لرزشی که توی سلول‌های بدنم،  افتاده بود را سعی داشتم با جرعه جرعه ،نوشیدن چایی ام مهار کنم.   لبخند محوی زد وبا همان شرم پنهان گفت: یعنی برم ،فردا بیام؟…مگه آدرسم لازمه؟ دستم می لرزید وسعی می کردم لیوان چایی را محکم نگه دارم. آقای محمودی که دیگر ارباب رجوع نداشت ،نگاهی به خانم اسدی کرد وگفت: مگر شما پست تون رو نگرفتین؟ به جای خانم اسدی من جواب دادم : گرفتن ،می خوان عوض کنن. چند تا پسر و دخترجوان و تازه کار دیگر به اتاق آمدند وسر آقای محمودی شلوغ شد و من هم هنوز جواب خانم اسدی را نداده بودم. رضایتی شیطانی از اینکه مثل هرروز تا ظهر نگهش دارم تا، ببینم امتحانش را خوب پس می دهد یا نه؟ دلم را خوشحال می کرد. انصافا دختر خوبی بود. به مامان سمیرا جریان را، گفته بودم . قرار بود آخر وقت اداری بیاید ببیندش. من که دیوانه اش بودم . خدا کند مامان هم بپسندد. خانم اسدی کمی معترض شد: ببخشید اقا، برم ،فردا بیام؟… انگار معنای حرفش را هنوز نفهمیده بودم. لیوان چای ام را توی دستم فشار می دادم . به تفاله های ته آن نگاه می کردم. اتاق مرتب پرو خالی می شد ومن این بیچاره را هنوز، توی برزخ نگه داشته بودم. نگاهم به در بود تا مامان بیاید و انتخاب پسرش را تحسین کند. رو به خانم اسدی گفتم : دارم می گردم ..البته این را که الکی می گفتم .منتظر مامان بودم . آقای محمودی دوباره سرش خلوت شد. به سمتم گردن کج کرد وگفت : بابا همون پست رو بهش بده بره دیگه ،اینقد اذیتش نکن. خانم اسدی سر به زیرروی صندلی نشسته بود. .لبه های چادرسیاهش روی زمین پخش شده بود. از توی راهروی عریض اداره، هنوز هم، همهمه ی ارباب رجوع به گوش می رسید. به آقای محمودی نگاه کردم وخیلی آرام گفتم : منتظر مامانم.آقای محمودی گفت: حسابی گلوت گیر کرده ها… پاسخی ندادم ولی قلبم تند تند می زد. ساعت نزدیک به دوی بعداز ظهر بود که خانم اسدی خسته از جا بلند شد. چشمانش بی حال بودند .عصبانی بود .اما خستگی قدرت تکلم واعتراض را ازش گرفته بود. جلوی میز ایستاد . نگاهش کردم ودلم دوباره دیوانه شد از این همه نجابت وصبوری . 👇👇
. با همان صدای شیرین ودلنشینش عشق را در تک تک سلول هایم تزریق کرد: اشکال نداره ،میرم همون مدرسه ای که بهم دادین. بدن سست وبی حالم را تکانی دادم. آقای محمودی از جایش بلند شد و گفت: من رفتم مسعود، کاری نداری؟ بی حال تر ازآن بودم که به احترامش بلند شوم. او هم حالم را می فهمید.. از اتاق که بیرون رفت ؛ خانم اسدی هم خداحافظی کوتاهی کرد.به سمت در اتاق به راه افتاد.نگاهم پشت سرش بود. تا آمد از اتاق خارج شود؛ درست روبروی مامان که تازه به در رسیده بود قرار گرفت. چند لحظه به سکوت گذشت ویک دفعه دیدم هردو شادمان ومتعجب یک دیگر را درآغوش کشیدند.  _ واای عزیزم  دختر قشنگم! …کجا بودی؟چقدر عوض شدی. مامانت  بهم، گفته بود درس می خونی  مات ومبهوت حرکاتشان بودم.  دو دقیقه بعد خانم اسدی بی خبر از همه جا، خداحافظی کرد و وارد راهرو شد. مامان روبه من از همان جا  پرسید: همین بود؟ این که دختر روضه خون محل خودمونه…این مرضیه خانم بود . از اسمش هم نفهمیدی. مامان در حالیکه به بیرون نگاه می کردگفت : چقدر تو گیجی بچه…چه جوری پشت ا ون میز نشستی؟  واقعیتش خودم هم نفهمیدم، نشناختن ...دختر... روضه خوان محله ی ما چه ربطی به پشت میز نشستن من داشت؟ خنده ام گرفت. مامان بلافاصله به دنبال خانم اسدی از اتاق خارج شد. از جا بلند شدم . کتم را برداشتم. کیفم را به دست گرفتم. ابلاغ جدید ی را که همان موقع برای خانم اسدی نوشته بودم را از روی میزم چنگ زدم و شتابان از اتاق خارج شدم وتوی راهرو دنبال سرشان به راه افتادم… . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹