داستان: هندوانهی شب یلدا
نویسنده: زینت سادات قاضی
از کار آمده و خسته است. دست و صورت میشوید. کنار خواهر کوچکش دو زانو مینشیند. دستی روی موی بافتهاش میکشد و میپرسد: "مری! بیا ببینم امروز چی یاد گرفتی؟"
-- داداشی دیگه میتونم اسمتو بنویسم. ببین!
دفترش را نشان رضا میدهد. ناگهان چشمانش برق میزند و سرش را برمیگرداند و رو به مادر میگوید:"
-- راستی مامان؟ میشه برای شب یلدا هندونه بخری؟ امروز تو کلاسمون خانم گف: " برای دفعهی بعد از شب یلدا نقاشی بکشید."
حرف مریم که تمام شد، مادر با چشمان بی رمق و خسته نگاهی به صورت مریم میاندازد. آهی از سر حسرت میکشد. سرش را دوباره پایین میاندازد و بقیه لوبیا را پاک میکند. به یاد یلدای هفت سال پیش میافتد. قطره اشکی روی گونهاش میدود. ارام با پشت دست پاک میکند. سرطان، شوهرش را با تحمل رنج و عذابی دردناک و طولانی، درست شب یلدا از دنیا میبرد. او میماند و دو بچه. خرجشان به سختی و با پاک کردن همین نخود و لوبیای حجره حاج اکبر درمیآید. یلدا را دیگر کجای دلش بگذارد. او که یلدا ندارد؛ اما مریم بزرگ شده و مدرسه میرود. یلدا و آداب آن را فهمیده است.
-- پسرم! رضا جان. بیدار شو مادر. دیرت نشه. الاناس که مینی بوس بیاد سر جاده. پاشو مادر به قربونت.
به سختی از جا بلند میشود. خستگی کار دیروز هنوز از جانش در نیامده.
به حیاط میرود. هنوز هیچکدام از همسایهها بیدار نیستند. مختصر نان و چایی میخورد. آفتاب نزده لباس پوشیده و از در بیرون میرود.
کوچه سوت و کور است. به سر کوچه که میرسد، چشمش به احمداقای دکاندار میافتد. نگاهش را میدزد؛ اما احمداقا با صدایی که رضا بشنود میگوید: "به مادرت بگو بدهیشو بیاره. خیلی گذشته ازش."
حرفهای احمدآقا تا مغز استخوانش را میسوزاند. سرمای زمستان که دوان دوان از راه رسیده، سوزشی در بدنش میاندازد. سردش میشود. کلاهش را پایین میکشد. از دور مینیبوس را میبیند. قدمهایش را تند میکند و خود را به مینی بوس میرساند.
**
دم غروب، خسته و بیحال، خود را به ایستگاه میرساند.
چرخ تافی با انبوهی از هندوانه جلو چشمش رد میشود. ناگهان به یاد حرف خواهرش میافتد. دست در جیبش میکند. جلو میرود.
-- سلام. مشدی ی هندونه خوب بده.
تمام پولش را میدهد و هندوانه را بغل میکند.
مینیبوس از راه میرسد. سوار میشود.
هندوانه را زیر صندلی میگذارد. از پنجره بیرون را تماشا میکند. با خود حساب میکند، چند روز باید اضافه کار بایستاد تا این ولخرجی و بدهی احمدآقا جبران شود.
یاد مریم و لبخند شیرینش میافتد. بی اختیار لبش به خنده باز میشود. رخوتی شیرین تمام جانش را میگیرد. روی صندلی ناآرام مینیبوس به خوابی آرام فرو میرود.
با ترمز محکمی از خواب میپرد.
به سرعت از مینیبوس پیاده میشود. باد سردی زوزه کشان به تنش تازیانه میزند. تندتر میرود. سرکوچه که میرسد نگاه سنگین احمدآقا مثل پتک به سرش میخورد. اه از نهادش برمیآید. سرش را به عقب برمیگرداند. اثری از مینیبوس نیست. تاریکی شب مینیبوس را بلعیده است. به جاده زل میزند. دست و دلش یخ کرده. هندوانه را جا گذاشته.
-- هی پسر! چرا ماتت برده؟ برو خونه. سرده. به مادرتم...
صدایش را نمیشنود. از خودش خجالت میکشد. کلاهش را پایینتر میآورد.
در حیاط را هل میدهد. چراغ همسایهها یکی در میان روشن است. با سری افتاده وارد اتاق میشود. سلام میدهد.
مریم فریاد زنان خودش را به نزدیکش میرساند.
-- داداشی ببین مامان چه هندونه قرمزی خریده؟!
چشمانش باز میشود. قد راست میکند. برشهای هندوانه را در سینی میبیند.
آغوشش را برای مریم باز میکند. به مادرش نگاه میکند و لبخند میزند. لبخندی از جنس شادی و تشکر.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام، امیدوارم بانشاط باشید 🍎
یک نکته مهم که میخوام بگم اینه که هفته آینده کانال ایتای حرفه داستان یک برنامه خاص و بانشاط را انشاالله با حضور پرشور نویسندگان برگزار میکنه.
چند روزه که اعضای عزیز حرفهداستان درحال تدارک دیدن هستند و در گروهها داریم این برنامه خاص و بانشاط را اجرا میکنیم.
از هفته آینده برنامه را در کانال میاریم و به شما هم کامل توضیح میدیم که چی هست و چطور میتونید مشارکت کنید 🍏
⬅️ پس لطفا آثارتان را با موضوع آزاد ارسال کنید چون فقط تا آخر این هفته در کانال قرار میگیره.
بعد از این تاریخ، ممنون میشم که دیگه داستانهاتون را با موضوع آزاد به دایرکت مدیر نمیفرستید.
🎁 زمان اعلام جوایز، مصادف با #میلاد_حضرت_معصومه و #روز_دختر
🎉 به یمن تولد حضرت معصومه و روز دختر و موفقیتهای اخیر حرفهداستان، ممکنه کمیت و کیفیت جوایز را بیشتر کنیم 😉
آیدی مدیر گروه حرفهداستان برای ارسال اثر با موضوع آزاد:
@zisabet
🍎🍏
گروه ادبی حرفه داستان، برنامه موفق و منظمی را قدم به قدم اجرا کرده.
حالا شاهد موفقیت اعضای این گروه و درخشش اونها هستیم.
یکی از بخشهایی که گروه ادبی حرفه داستان خوشدرخشیدند، بخش جشنوارههای ادبی هست.
انشاالله هفته آینده شاهد خبرهای خوبی از این دست خواهید بود 😊
#گروه_ادبی_حرفه_داستان مصمم است این راه را ادامه بده انشاالله. همچنان منظم، باهدف، بابرنامه، باپشتکار و بامطالعه.
ممنون از شما که با دعای خیرتون ما را همراهی میکنید.
سرسبز باشید 🍀
@herfeyedastan
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان: سهم
نویسنده: مینا پدر
نماز میخواند. مرد کناریاش نیم خیز شد ،دستش را بالا آورد و فریاد زد؛سفره را ازینجا پهن کنین.
ترس نرسیدن غذا را داشت
پسرک سفره یکبار مصرف را اورد از همان ردیفی که مرد اشاره میکرد شروع به کشیدن کرد
مرد به رکوع رفت.
پسر سفره را از روی مهر عبور داد.
مرد دست زیر سفره ای که پهن شده بود کرد. مهرش را بیرون کشید و سجده کرد.
غذا سفره را رنگین کرد.
مرد نمازش تمام شد.مرد کناری قاشق اخر غذایش را بلعید.مرد سجده کرد و شکرش را بلند گفت.
ظرف غذایش را برداشت و رفت.
او سهمش را از مجلس گرفت و رفت.
#داستان_کوتاه #داستانک #چالش_ادبی
@herfeyedastan
داستان: دسته گلی برای مادرم
نویسنده: یکتا نادریفام
روزی با همسرم به گلخانه ای پر از گل رفتیم که باغبانش خیلی برایم آشنا بود. جلو تر رفتم تا ببینم همان باغبان سابقمان است یا نه.
خیلی خوش حال شدم وقتی دیدم که خودش است به او گفتم : از این به بعد من هر از چند وقتی به این گلخانه سر خواهم زد تا گل مورد علاقهام را، انتخاب کنم و با خود ببرم.
باغبان هم گفت :این گلخانه که قابل شما را ندارد. هر گلی که میخواهید از این جا بردارید. شما دوست و آشنا ی ما هستید.
از ابراز محبت ایشان تشکر کردم و دلم می خواست تا شب در بین آن همه گل های رنگارنگ و زیبا و خوش بو بمانم. چون عطر و بویی که این گلها ی زیبا داشتند برایم خاطره انگیز بود، و مرا به یاد مادرم میانداخت که همیشه با او به گلخانه میرفتم تا گل مورد علاقهام را بخرم.
مادرم تمام هستیام بود افسوس که حالا دیگر در کنارم نیست. مادم سال پيش در اثر بیماری قلبی آسمانی شده بود و حالا من مانده بودم با یک دنیا خاطره از آن روز های قشنگ.
یک روز بیشتر به میلاد پر برکت حضرت فاطمه نمانده بود. من هم به همین دلیل با همسرم به گل فروشی رفتم تا هم برای مادرشوهرم گلی بگیرم و هم اینکه به یاد مادرم گل مورد علاقهاش را بخرم.
عصر همان روز به بهشت زهرا رفتیم.
و با همان حالت بغضآلود از خدا و مادرم خواستم که به زودی دامنم سبز شود و فرزند دختری به من عطا کند تا مانند مادرم که مرا با عشق پروراند، من هم او را تربیت کنم.
شنیده بودم پدر و مادر تنها کسانی هستند که دعاهایشان حتی بعد از مرگشان نیز به استجابت میرسد. جالب است که یک سال بعد خداوند فرزندی همچون فرشته ای زیبا به ما عطا نمود و همسرم وقتی که فهمید فرزندمان دختر است خیلی خوشحال شد و گفت : دختر خیر و برکت و رحمت را با خود می آورد. و نام او را فاطمه زهرا س گذاشتیم. مدتها گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر و دانا تر میشد. اما من همچنان به آن گلخانه ی زیبا سر میزدم و گلی انتخاب میکردم و چون حیاطی بزرگ داشتیم گلها را همچنان به یاد مادرم در آن میکاشتم. خانه مان پر از گلهای رنگارنگ شده بود.
روزی که دخترم نه ساله شده بود آمد و گفت : بهبه مامان! چه گل های قشنگی!
بعد پرسید : مادر جان این همه گل برای چیست؟
من جواب دادم به یاد مادر بزرگت این همه گل را کاشته ام، اگر دلت بخواهد میتوانم برایت گلخانه ای کوچک درست کنم که فقط خودت از آنها مراقبت کنی. دخترم قبول کرد و گفت : عالیه مامان! من خوشبختترین پدر و مادر دنیا را دارم. خیلی دوستتان دارم.
من هم به زودی برایش این گلخانه را ساختم و او هم بسیار ذوق کرد و این ایده ی زیبا را ادامه داد.
از آن روز به بعد این سنت زیبای خانواده مان شد و حتی بعد ها نیز نوهها و نتیجههایمان نیز این کار زیبا را ادامه دادند و هر کس از دوستان و آشنایان و نزدیکانمان از دنیا میرفت به یادش گل میکشتند و من بسیار خوشحال بودم که توانسته بودم رسالت خودم را به واسطهی مهر مادری ادا کنم و دل خوش به این بودم که حتی بعد از مرگم نیز نام مادرم باقی میماند و این سنت زیبا دست به دست خواهد شد.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
داستان: کارگر
نویسنده: نرگس جودکی
گفتم...
چوب ها را از لای چرخ دنده ها بردارید.
تا روزشان مبارک باشد.
تا دستهایشان دوباره بوی نان بدهد.
کلمات عقیم من مثل کلاغ سیاه قصه بی بی که هرگز به خانه نمیرسید به خط تولید نرسید.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام، روز بخیر ☀️
تعداد آثار ارسالی با موضوع آزاد برای گذاشتن در کانال کافی است، لطفا دیگه نفرستید.
ممنون و موفق باشید ☀️
داستان: تقلب
نویسنده: زهرا غفاری
دل توی دلم نبود.لحظه به لحظه می گذشت.اگر وقت آزمون تمام می شد ،دیگر کاری ازدستم ساخته نبود.
جای خوبی در سالن امتحانات نشسته بودم .ردیف کنار دیوار تقریبا ابتدای سالن. از سه چهار تا مراقبی که داخل سالن بودند،یکیشان به فاصله ی دوسه متری وپشت سرم ایستاده بود.خانم اسدی هم به فاصله ی زیادی ،روبرویم. وبه نظرم می آمد که هیچ اشرافی روی ما جلوییها ندارد. .البته به نظر من این جوری بود.
وقت آزمون تاریخ شروع شد. روی تکه کاغذ کوچکی یه عالمه تقلب نوشته و توی ساق جورابم پنهان کرده بودم . برگه ی سوالات در میان همهمهی مبهم وخفه ی سالن پخش شد.بلافاصله با تذکر دبیران سکوت بر فضا سایه افکند. دختران سال سوم دبیرستانی مشغول نوشتن شدند.برگه را جلوی صورتم گرفتم ونگاهی سطحی به سوالات انداختم .وای که مغزم سوت کشید! سوال اول ودوم وچهارم بد نبود .اما وای از بقیه.از اینکه پاسخ بیشتر سوالات را توی جورابم داشتم ،خیلی خوشحال شدم .اما مسئلهی مهم این بود که در آن شرایط سخت،بتوانم خم شوم ودور از چشم مراقب پشت سر و روبرویم،پاچه ی شلوار سورمه ای ام را بالا بزنم واز توی ساق جورابم تکه کاغذ تاشده را بیرو بیاورم.و یواشکی و نامحسوس زیر برگهی سوالاتم بگذارم ویکی یکی پاسخ هایی را که داشتم بنویسم.
سمت راستم که دیوار بود.خیلی آرام سرم را برگردانم وسمت چپ وروبرویم را نگاه کردم .خانم اسدی که روبرو یم در فاصله ی دورتری بود ،دست به سینه نگاه به انتهای سالن دوخته بود. لحظات سخت می گذشت و به جز دوسه تا سوال ،بقیه ی سوالات را پاسخ نداده بودم.مضطرب ونگران منتظر معجزه ای بودم ،منتظر بودم تا اتفاقی بیفتد ومن بتوانم تکه کاغذ تقلبم را از ساق جورابم بیرون بکشم. همه مشغول نوشتن بودند.حتی منصوره دوست صمیمیام که جلوی من وردیف وسط نشسته بود .سر به زیر داشت وتند تند جواب ها را حالا نمیدانم غلط یا درست روی برگه اش می نوشت. وقت به سرعت می گذشت. خانم امینی ،مراقب پشت سرم، به سمت خانم اسدی رفت و مشغول صحبت شد. سریع خودکارم را روی زمین انداختم ونگاهی به اطرافم انداختم . فعلاکسی به کسی نبود . خم شدم وضمن برداشتن خودکارم ،چشم بر هم زدنی پاچه ام را بالا زدم و تکه کاغذ را بیرون کشیدم. صاف توی صندلی نشستم. نفس راحتی کشیدم.
با احتیاط تای کاغذ را باز کردم و زیر برگهام گذاشتم.قلبم تند تند می زد. خانم امینی ،سر جایش برگشت. الهی شکر همه چیز به خیر گذشت.خیلی با احتیاط کاغذ تقلبم را نگاه کردم .اخ...برق از سرم پرید! سر جا خشکم زد. خوب به کاغذ نگاه کردم .از بالا نوشته بود: خرید مهمانی جمعه سیب زمینی دو کیلو،بادمجان دو کیلو. پرتقال وسیب از هر کدام یک کیلو ونیم و...
سرم گیج رفت.دیگر چیزی نمی دیدم.انگار سطل آب سردی سر تا پایم ریختند. وارفتم .
لیست خرید مامان را مچاله تو جیب مانتویم فرو کردم. بی حال وغصه دار از جا بلند شدم وبرگهی سفید را تحویل خانم اسدی دادم.
#داستان_کوتاه #داستانک #چالش_ادبی
@herfeyedastan
4_5848255850824600798.opus
زمان:
حجم:
342.1K
داستان صوتی بستنی
نویسنده: جمیله فلاحی
راوی داستان: مهسا مهدوینژاد
🌹 گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
#داستان_کوتاه #داستان_صوتی #داستانک #حرفه_داستان
وقت بخیر
برنامه هفته بعد کانال حرفهداستان را میخوام اعلام کنم. البته دوستان حرفهداستان چند روزه که درحال اجرای این برنامه هستند🌹
حالا قصد داریم این برنامه را گسترش بدیم و در کانال حرفهداستان هم بیاریم 😊✌️
سه موضوع محور برنامه هفته بعد هست:
۱. داستان کوتاه یا داستانک با موضوع دفاعمقدس
۲. داستان کوتاه یا داستانک با موضوع مقاومت
۳. داستان کوتاه یا داستانک با موضوع شهید قاسم سلیمانی
دو روش هم محور فعالیت هفته بعد ما هست:
۱. میتونید داستانهایی که در مورد یکی از این سه محور نوشته شدهاند را با ما به اشتراک بگذارید تا در کانال قرار بدیم. لطفا #مطالعه را هم قید کنید.
۲. میتونید داستانهایی که در مورد یکی از این سه محور نوشتید برای ما بفرستید تا نقد شود و با کمک نظرات دیگران بازنویسی کنید. لطفا #نقد را قید کنید.
نکته: لطفاً توجه داشته باشید که فقط در قالب #داستان آثارتون را بفرستید.
قالب خاطره، جستار و ... پذیرفته نیست.
کتاب صوتی زندگینامه خودنوشت شهید قاسم سلیمانی به نام "از چیزی نمیترسیدم" در اختیار اعضای گروه حرفهداستان قرار گرفته.
همراهان گرامی هم اگر تمایل دارید این فایل را در کانال ایتا بگذارم لطفا اعلام کنید
@zisabet
برخی از اعضا برای تمرکز بیشتر و تدبّر بهتر بر روی زندگینامه، تقاضای فایل پیدیاف کتاب " از چیزی نمیترسیدم" را داشتند.اگر این فایل را دارید لطفا بفرستید و ممنون میشویم.
@zisabet
آثارتان را باتوجه به شرایط بالا به مدیر گروه حرفهداستان ارسال بفرمائید.
@zisabet
با تشکر فراوان
زهرا ملکثابت _مدیر گروه ادبی حرفهداستان_
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹