eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
157 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامزدهای نهایی چهارمین فراخوان داستان ملی آب از گروه ادبی حرفه‌داستان در بخش داستان بزرگسال: شهناز گرجی‌زاده در بخش داستان برای کودک و نوجوان: نرگس جودکی هما ایرانپور 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ششم داستان: زاغه نویسنده: شهناز گرجی‌زاده یکی از سربازها رادیوی کوچکی همراهش بود. آن را روشن کرد. سرود حماسی خلبانان قهرمانان، فضای زیرزمین را پر کرد. صدای انفجار و سرود در هم آمیخته و معجون مست کننده‌ای را به خوردمان می‌داد که ما را برای هر فداکاری آماده می کرد. در این بین یک پرستار مرد گفت: «خدا کنه زاغه را نزده باشن، والا فاتحه‌مون خونده اس.» از خواهرم پرسیدم: «زاغه چیه؟» گفت: «یه ساختمون نظامیه.» منصور جمله او را درست کرد: «زاغه یعنی انبار مهمات.» با حرف منصور، سکوت عمیقی بر جمع پرستاران و ما امدادگرها که در آن زیرزمین بیمارستان ارتش پناه گرفته بودیم، حاکم شد. حالا دیگر مجروحان هم ناله نمی‌کردند. همه خود را به خدای زمین و آسمان که آتش و ترکش از آن می‌بارید سپردیم. کمی که گذشت یکی از سربازها با صدای زیبایی شروع به خواندن دعای فرج کرد.. الهی عظم البلا... همه یک صدا با او همنوا شدیم و خدا و ائمه را صدا می‌زدیم. بعضی هم به گریه افتاده بودند و به درگاه خداوند التماس می‌کردند. در نور ضعیف لامپ زیرزمین، گرد و غبار را می‌دیدم که با هر انفجار از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای شکستن شیشه‌ها و ریختن دیوارهای بیرون این سوال را در ذهن من ایجاد می‌کرد: «آیا صبح خواهد شد؟» 👇👇👇
رادیو دوباره روشن شد.گوشم را تیز کردم. مجری حرف می‌زد: «..سریعتر ترک کنند.» پس از آن دوباره سرود پخش شد. چه خبر شده؟ صبر تنها راه چاره بود. پس از چند دقیقه مجری، خبر را دوباره خواند: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید از آنجا که انبار مهمات لشکر نود و دو زرهی اهواز دچار آتش سوزی شده است، به ساکنان مناطق لشکر و کمپلو توصیه می‌شود، هرچه سریع‌تر منطقه را ترک کنند.» مردها هر کدام چیزی می‌گفتند تا راهی برای بیرون رفتن از آن زیرزمین فرسوده پیدا کنند. حرفها به نتیجه نرسیده بود که مردی با لباس نظامی از پله‌ها با سرعت پایین آمد. نفس‌زنان سلام بلندی کرد و گفت: «سربازها و افراد سالم به ستون یک، دنبال من بیایند. پرستارها و مجروحان هم صبر کنند الان کمک می‌رسد.» من که امدادگر بودم با بقیه‌ی نیروهای امدادی و سربازها پشت سرهم از پله‌ها بالا رفتیم. در آن تاریکی که فقط انفجار راه را روشن می‌کرد، دختر چهارده ساله‌ای که تا دیروز در آغوش مادر می‌خوابید، حالا در آن فضای دود و آتش، ترس برایش رنگ باخته بود. دولا دولا به دنبال خواهرم نرگس که از من بزرگتر بود، می‌دویدم. از راهی، به سمت چپ، بعد راست. چند پله به بالا بر سکوها. چند پله به پایین روی محوطه چمن. نخل‌های قد بلند با سری افراشته در آن تاریک روشنی که از انفجار مهمات درست شده بود، به ما که برای زنده ماندن می‌دویدیم خیره نگاه می‌کردند. وقتی به یک جاده رسیدم؛ متوجه یک کامیون ارتشی شدم. صدایی فریاد زد: «سریع برید بالا.» متحیر مانده بودم چطور سوار این غول بی شاخ و دم شوم! دستم را به میله‌ای از کامیون گرفتم ولی جایی برای گذاشتن پا نبود، یعنی بود ولی پای من به آن نمی‌رسید. به هر جان کندنی بود خود را از در آویزان کردم. دست خواهرم را گرفتم و بالا رفتم. نرگس، دوستش پروانه و برادر او منصور و چند سرباز سوار شدند. از کامیون بالا رفتیم؛ اما جایی برای نشستن نبود. چهار مرد سیاه پوست، درشت اندام کف کامیون ولو شده بودند. دست و یا پای هر کدام باندپیچی شده بود. من فقط در تلویزیون آدم به آن سیاهی دیده بودم. با تعجب به چشم‌هایی که سفیدی آن برق میزد و ترس در آنها خانه کرده بود، خیره شده بودم. منصور که معلوم بود او هم تعجب کرده است از سربازی پرسید: «اینا کین؟» سرباز روی خود را به طرف دیگر برگرداند و بند اسلحه‌اش را روی شانه جابجا کرد. سرباز دیگری که بالای سر سیاه‌ها ایستاده و اسلحه‌اش را به طرف آنها نشانه رفته بود با خشم گفت: «نره غولا برا عراقیا، تو آبادان، به جون مردم افتاده بودن.» من پرسیدم: «کجایی‌ان؟» _سودانی. نگاهم را از آن مزدورهای سیاه برداشتم. از بالای کامیون که حالا روی پل سفید رسیده بود به شهر نگاه کردم. واقعیت تلخ آشکارا جلوی چشم‌هایم هویدا شد. اهواز در حال سوختن بود. یادم به روزهایی افتاد که از مدرسه برمی‌گشتم روی پل نادری سر تا پا چشم می‌شدم. نمی‌دانستم موج‌های کوچک روی آب را نگاه کنم؟ یا کاکایی‌های سفید با بالهای دراز را که از روی پل خود را به سوی آب رها می‌کردند؟ یا زوج‌هایی را که قدم می‌زدند؟ اما در این ساعت شب، انعکاس قرمز و نارنجی، انفجار توپ‌های دشمن روی کارون، چشم مرا پرکرده بود و ریزش ترکش‌ها در آب به من حکم می کرد تا سرم را پایین ببرم. جنگ با همه‌ی زشتی و ترسش مرا نشانه رفته بود. ماشین نظامی ما را به آن سوی کارون برد. به جایی که در تاریکی اسم آن را از کسی که با بی‌سیم حرف می‌زد شنیدم: _ما تو یه مدرسه هستیم، اسمش! اسمش منوچهریه. دبیرستان منوچهری. حیاط پر بود از مجروح، که هر کدام روی برانکاردی خوابیده و گاهی صدای ناله یا درخواستی از آنها به گوش می‌رسید. تشنگی، گرسنگی، خستگی یا خواب هیچکدام به سراغ من نیامد. من خودم را از یاد برده بودم. یک فکر بیشتر نداشتم، برای این آدم‌های خوابیده روی برانکارد چه کاری می‌توانم انجام دهم. خواهرم خیلی زود در میان برانکاردها مشغول شد. صدای مجروحی که از کنارش گذشتم و او پرسید: «خواهر، قبله کدوم طرفه؟» آغاز کار من‌ را در دبیرستان منوچهری اعلام کرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @‌herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
داستان ششم داستان: زاغه نویسنده: شهناز گرجی‌زاده یکی از سربازها رادیوی کوچکی همراهش بود. آن را روش
📘نقد داستان "زاغه" 🖋منتقد: استاد توران قربانی باسلام خدمت نویسنده محترم داستان " زاغه " خانم شهناز گرجی زاده از خوزستان سرفراز * آنقدر شروع خوب داستانت مرا گرفت که احساس کردم خیلی زن خوشبختی هستم که آثار قلم بدست های خوزستانی های مقاوم را می خوانم . اما موارد کوتاهی در باره زاغه * فضاهای بسته ( زیرزمین بیمارستان ) امکان خلق یک اثر دیالوگ محور را به نویسنده می دهد . کاش بیشتر از این فضا استفاده می کردید . * دو واژه " معجون مست کننده " مناسب نیست " " دلمان را به طپش می انداخت " * " یک پرستار مرد " " مرد پرستاری " . باز جا دارد که کمی توصیف ظاهری افراد را هم بیاورید . " روپوش سفید خونی - اتیکت کنده شده و آویزان " * کلماتی که داستانی نیستند ( حاکم شد - فداکاری - درگاه خداوند- بعضی - فرسوده- مزدور- هویدا-ماشین نظامی ) * دخترم در چند جا پرستاران- مجروحان - سربازها - امدادگرها آورده اید که می توانید برای مثال " سکوت عمیقی بین مان افتاد " " سربازی شروع به خواندن دعای فرج کرد " * از عناصر مهم یک داستان " توصیف و صحنه " است . که شما در آن خیلی موفق بودید . آن جا که مجری رادیو هست . اتفاقات پست کامیون هست . یادآوری خاطرات گذشته راوی هست . * به نظر می رسد این داستان بر گرفته از خاطره نوشته شده است و خواننده گاه فکر می کند که خاطرات روزهای جنگ را می خواند . * از رگه طنز داستانت خوشم آمد . * از سه بخش داستان " تنه " قدرتمندتر است . * جمله های تاثیر گذاری در داستانتان بود و حتما خوانندگان با من هم عقیده هستند . این که نخل ها نگاه می کنند - این که اهواز در حال سوختن بود - یا راوی خودش را از یاد برده بود . * از اوج داستانت که می توانست شروع خوبی باشد " خواهر قبله کدوم طرفه ؟ " * حتما روی داستان بومی محورتان که رسالت هر نویسنده آن است که مکان زندگی و آداب و رسوم و از زبان مردمش بگوید ؛ کار کنید . موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 🖋📘🖋📘🖋📘 حرفه‌داستان، درصدد اعتلای داستان ایرانی @herfeyedastan 🖋📘🖋📘🖋📘
🍁🔔 زنگ آموزش داستان‌نویسی @herfeyedastan
تفاوت قصه و داستان- زبان ۳.m4a
5.4M
🎧 فایل آموزشی تفاوت داستان با قصه قسمت سوم مدرس: توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان هفتم داستان: دلنشین‌ترینم نویسنده: مسعود برکتی همیشه یه اولین بار هست دیگه، اصلا به من چه، خودت اومدی. چقدر محترم و مودب بودی. چقدر با حیا، اصلا وقتی تو اینجوری بودی منم اینجوری شدم. خواستم شبیه تو بشم. با خودم فکر کردم بیشتر باهات وقت بگذرونم. ولی خب نمیشد بهت بگم شماره بده یا بریم کافه و... ما شبیه هم نبودیم، میترسیدم ظاهرم رو ببینی و قبولم نکنی. ولی چه کنم با این همه محبتی که از تو توی دلم افتاده بود؟ میشه بگی چجوری انقدر توی دلم جا باز کردی؟ راستش خودم میدونم. منی که مذهبی نبودم از طرف دانشگاه به خاطر جنگولک بازی و مسخره بازی های خودمون هم که شده رفتیم سفر، مشهد، حرم امام رضا. کل سفر به بهونه ی زیارت با دوستام میرفتم خرید. چه بازاری داره مشهد. دو روز مونده بود برگردیم مسئولمون فهمید، آخ که چقد بد شد، بدجوری قاطی کرد. هرچی نصیحت اومد به دهنش نثارم کرد. از امام رضا خجالت نمیکشی؟ ما اینجا مهمونیم .تو معرفت نداری یه بار بری به میزبانت سلام کنی و ببینیش؟ و ... منم سر به زیر از خنده سرخ شده بودم. آخرش خودمو جمع کردم و گفتم چشم میرم . ولی نشد که برم بلکه با هم رفتیم، با مسئولمون. بسوزه پدر بی اعتمادی . رفتیم داخل حرم ،چه حرم قشنگی، جون میده اینجا معنویت نوش جان کنی. انقدرم که شلوغه خوت که راه نمیری، میبرنت. یهو هل داده شدم جلو، رفتم نزدیک نزدیک ضریح، با ضریح چشم تو چشم شدم. نمیدونم ولی یه جوری بود انگار با امام رضا چشم تو چشم شدم. یهو دلم شکست و اشکم اومد بدون اینکه اراده کنم، منی که فقط تو ظاهر شاد بودم و درونی تنها داشتم، یهو گفتم : *امام رضا ببخشید بی زحمت اگه میشه یه دوست واقعی بهم لطف نه بدید نه یعنی میخوام نه نه منظورم اینه که مرحمت کنید... آره مطمئنم تو همون مرحمتی امام رضایی. سر درس و سفره و وقت ظرف شستن و تفریح و ... همش یادتم، چیکار کنم باهام صمیمی بشی دختر خوب. بالاخره دل رو زدم به دریا، اومدم جلو. تهش چیه؟ هرچی میخوای بهم بی محلی میکنی و چهارتا تیکه ی بسیجی وار میندازی و تمام، منم یا قاطی میکنم یا میزنم زیر گریه. مرگ یه بار دیوونگی هم هزار بار. اومدم جلو. *سلام دختر خانوم خانوم خوبید *ممنون قربانت. ببخشید اسم شما چیه؟ ؟ *عه ببخشید یهو رفتم سر اسم. راستش هول شدم. شما این تیپی من این تیپی . ببخشید خواهش میکنم. اشکالی نداره. اسمم زینب هست. *چه اسم قشنگی. ما هم دانشگاهی هستیم. خوشبختم. *میگم شما وقت آزاد... عه ینی میگم شما بیشتر چه زمانی .. عه ...خب ... زینب خانوم راستش میخواستم اگه بشه وقتت رو بگیرم و یه کم با هم صحبت کنیم. ؟ باشه اتفاقا امروز وقت دارم . استاد کلاس آخرمون نمیاد. *جدی؟ ایول ... یعنی احسنت. خب منم کلاس آخررو میپیچونم و میام. کجا بریم؟ ؟ *آره خیلی مهم نیست. راستش از این استاداس که شروع میکنه به حرف و اول و آخر حرفشو نمیفهمی. همش میخواد ما رو بفرسته آمریکا. حضور غیاب هم تو کارش نیست . پس تو کافه ی دانشگاه منتظرم. *ممنون عزیزم. ممنون از برخورد خوبت. ممنون که بهم وقت دادی. میکنم. کاری نکردم. راستی شما اسمتون رو بهم نگفتید؟ *من اسمم عسل هست. قشنگه؟ که قشنگه. مثل خودت. خوشبختم آبجی. فعلا وای که نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی بهم گفتی آبجی. بی صبرانه منتظر اومدن توی کافه بودم. یه ربع زودتر اومدم. دیدم یه چیزی کمه. آره باید برات گل میخریدم. شاید برای دوستی مون مقاومتت کم بشه. اصلا نمیدونم با این اخلاق خوبت مقاومت میکنی یا نه . تو اومدی و جرقه های دوستی مون شروع شد . *سلام زینب بانو عسل خانوم. خب من در خدمتم *این گل تقدیم به شما چقد قشنگه. ممنون *راستش زینب جان .. عه .. اجازه هست برم سر اصل مطلب؟ راحت باش *ببین من از شما یعنی از ادب و با حیا بودن و تیپ شما خوشم میاد. میخوام اگه بشه بیشتر با هم وقت بگذرونیم. یعنی اگه افتخار بدی با هم دوست بشیم. میشه ؟ که میشه رفیق. از الان به بعد با هم رفیق رفیقیم. دستتو گرفتم و تو دستام فشار دادم. حس کردم باید خیلی تلاش کنم که این دوستی رو نگه دارم. * زینب من میخوام شبیه تو بشم. ولی خب سخته. نمیدونم چقد شبیه منی ولی اگه من موهامو کامل بپوشونم و تیپ اینجوری نزنم خیلی از دوستامو از دست میدم. فامیلام مسخرم میکنن. اصلا تو خونه هم بهم تیکه میندازن. از یه طرف میخوام شبیهت بشم از یه طرف اینجوریه. تو بگو چه کنم رفیق؟ # خب اولا این غصه نداره. ثانیا همینه عزیزم همینه که گفتی. تا بوده همین بوده.یه سری ها که واقعا عقده ای هستن ما چادری ها رو مسخره میکنن. اما بقیه که مسخره بازی در میارن برای همه اینجورین. یعنی چادری و مانتویی نداره. کارشون مسخره کردنه. ببین سخته ولی کم کم میشه. باید تلاشتو بکنی. 👇👇
و تو هر کلمه ای که میگفتی قند در دلم آب میشد.تصمیم گرفتنم به خاطر تو به خاطر اثبات علاقه ام به تو شبیهت شوم. وای زینب من. زینب امام رضایی من. *سلام زینب جان. عزیزم. نگاه کن نگاه کن. همش دو ماه از دوستی مون گذشته ها. نگاه کن چه خوش تیپ شدی . چادرشو نگاه کن. قاب روسریشو نگاه کن .مُردم برات عسل خانوووم. *زینب نمیدونی چه دو ماه سختی بود .نصف مهمونی ها رو نرفتم. دوستام میگفتن تو با ما نیا بیرون. دادشم تیکه مینداخت. البته مامانم میزد تو دهنش دیگه ساکت شد. مامانم داره پر میکشه برام. میگه ازت راضیم. چه حس خوبی داره. اصلا قبل این به فکرم نرسید یه بار امتحانی چادر بپوشم ببینم چه جوریه. باشه. سختی هاشم به جون خریدی میدونم. ولی عزیزم اون تیپت هم سختی های خودشو داشت. *آره راست میگی. چشم بود که میخواستن منو بخورن. آدمای هیز. این تیپم بهتره. سختی هاش کم تره حداقل. زینب شبیه هم شدیما. حتی روسری هامون. خیلی خوشحالم خوشحالم رفیق *زینب میدونی چقد دوست دارم. عسل خانوم. رفیق خوبم. *خب چیکار کنیم؟ کربلا *هان؟ کربلا؟ یهویی ؟ خب یهویی. دوستای خوب اینجورین. با هم میرن سفر مخصوصا کربلا. *زینب آخه ... یه کم میترسم چی *نمیدونم . من تاحالا کربلا نرفتم. کلا تو عمرم یه بار مشهد رفتم. برم اونجا چیکار کنم؟ چی بگم؟ به قول مسئول مشهدمون اگه حقشو ادا نکنم چی؟ اگه ... جانم . دستتو بده من. آروم باش . اینایی که میگی خوبه. ولی ما داریم میریم کربلا. اصلا نیازی نیست انقدر سخت بگیری. فقط بریم همین. اونجا خودشون میدونن با دلت چیکار کنن. فقط باید بریم. *زینب خودتم میدونی الکی گفتم دوست دارم. دوست داشتن چیه، من عاشقتم. باشه به خاطر تو میام. حالا باید چیکار کنیم؟ بریم. فقط خودمونو برسونیم کربلا. کارهاتو انجام بده که من یه کاروان مسافرتی خوب سراغ دارم. *باشه من بلیط هواپیما میگیرم عزیزم خود کاروان میگیره نیازی نیست ... تو را در آغوش گرفتم و به سفرمان فکر کردم. هیچ وقت نگفتم ولی میخواستم در کربلا دعا کنم بیشتر از این که هست عاشقت شوم. برای اینکه این دوستی تداوم بیشتری داشته باشد. چه سفر عجیبی بود. بدجور با دلم بازی کرد جناب آقای امام حسین جانم. منی که میخواستم بیشتر عاشق تو بشم و تو بشی همه ی زندگیم، دیگه از فکرت بیرون اومدم. زینب عزیزم ، اگر تو تا اون لحظه بیشتر دلم رو اشغال کرده بودی، امام حسین تمام دلم را برای خود کرد. تو دوست همیشگی من هستی تا آخر عمر. ولی دیگه من فقط یک عشق دارم. حضرت حسین فرزند مولایمان علی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷