eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
با گذاشتن یک تکه گچ داخل جعبه بدلیجات یا نقره به دلیل جذب رطوبت به وسیله گچ، از تیره شدن آن ها جلوگیری کنید. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ایرانی ام 🇮🇷 🔵دختران ایران عزیزمون با حجاب اسلامی تاریخ ساز شدند✌️🇮🇷 شهلا قهرمانى به مدال طلا و الهام سليميان به مدال نقره رقابت های پاورلیفتینگ بین قاره ای دست يافتند. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راحتترین بستنی که میتونی تو‌ خونه درس کنی همینه🍦 طعمش فوق العاده ست اصلا حالت یخی نداره، فقط هم با ۳ تا مواد اولیه درس میشه🍓🍌🥛 مواد لازم توت فرنگی حدود نیم‌کیلو موز رسیده ۱ عدد شیر ۱/۳ لیوان (کم کم بریزید) طرز تهیه بچه ها اول بگم مقدار مواد اولیه کاملا چشمیه و لازم نیست دقیق اندازه گیری کنید. موز و‌ توت فرنگی رو خرد کنید و بزارید فریزر یخ بزنه. بعد توی غذا ساز یا مخلوط کن بریزید. کم کم شیر رو‌ اضافه کنید و بزارید میوه ها پوره بشن بعد یه کم‌ ازش تست کنید اگه دوس داشتید کمی شکر با عسل اضافه کنید خودتون میبینید چه بستنی فوق العاده ای میشه 😍 فقط حواستون باشه هر چقدر شیر بیشتر بریزید بستنی رقیق تر میشه که حتی میتونید به عنوان آیس پک‌ هم سرو‌‌کنید. همینقدر راحت و خوشمزه ❤️🧡💛💚💙💜 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت: - سلام مامان، من اومدم بریم؟! خانم حقی گفت: - سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست و با لبخند به من نگاه کرد! منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند و خوشتیپ دیدم که سرش رو انداخته پایین..! لاالله‌الا‌لله دوباره هیز شدم! چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه! تو دلم خندیدم که پسره گفت: - سلام ببخشید ندیدمتون! منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی می‌تونستم بگم؟! خانم حقی خندید و گفت: - نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم. امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم. سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت: - خب نظرت چیه؟! با تعجب گفتم: - راجب چی؟! چشمکی زد و با ذوق گفت: - امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟ لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم! چیزی نگفتم که دوباره گفت: - این سکوت رو چی معنی کنم؟ بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت: - قربون اون خجالتت برم من! به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم. خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم! با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود. گفت: - دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم. با حالت زاری گفتم: - حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟ لبخندی زد گفت: - خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمی‌تونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده می‌تونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی! سوالی گفتم: - جبیره چیه؟ - حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همین جور که می‌رفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم. امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت: - چی می‌خورید سفارش بدم؟ خانم حقی گفت: - هرچی خودت سفارش دادی! بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت: - تو چی میخوری نیلا جان؟ گفتم: - هرچی خودتون سفارش دادید. یه ساندویچی نزدیک مسجد بود. از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم. توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت: - مامان خوابه! تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم. سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر می‌رفت! موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه! کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود! فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود. داشتم همینطور با خودم فکر می‌کردم که ماشین نگه داشت! امیرعلی گفت: - رسیدیم با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم. خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه! میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت: - اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید. باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم! صدای گریه بود! صدای گریه‌ی یک مرد بود! خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه. دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم. یک مرد هم وقتی گریه می‌کنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره! خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت! آخه امیرعلی چرا باید گریه می‌کرد؟ اصلا مگه پیش مامانش نبود؟! پس چجوری سر از اینجا درآورد؟ حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما! سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک می‌کرد. در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت! خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد. فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت. بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون می‌کردن! رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت. این وسط عشوه های ریزی هم می‌ریخت که از چشم من دور نموند! دلیل این رفتارش رو درک نمی‌کردم تا اینکه رها گفت: - خانم حقی با پسرتون اومدید؟ خانم حقی گفت: - اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون! رها سری تکون داد و رفت بیرون! با تعجب به در نگاه کردم! اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته! آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم. نگاهش برام خیلی آرام بخش بود. دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم! وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت: - کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن گفتم: - دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم می‌خوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم. خانم حقی گفت: - آخه خودت تنها که سختته! لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش خانم حقی جان خندید و سوالی گفت: - خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش مامان فرشته جونمممم! منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت: - باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها! چشمی گفتم و حرکت کردم. همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم! مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا می‌زد! خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه! چقدر این دختر سمج بود آخه! رها رو به امیرعلی گفت: - آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا می‌تونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه! امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت: - ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده می‌کنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید. رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت: - ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تله‌اش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده! امیرعلی گفت: - لاالله‌الا‌لله، من رفتم خدانگهدارتون. امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت: - آخرش تورو مال خودم می‌کنم فقط صبر کن. راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد. این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر! منم باید یاد می‌گرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن! اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم. همینطور که قدم میزدم اشکم جاری می‌شد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمی‌شد دلم خانوادم رو می‌خواست. بعضی وقتا از درد بی‌کسی واقعاً نمی‌دونم چکار کنم! بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا! عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم. مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر.. نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم. قلبم با خوندن نماز‌ آرامش عجیبی می‌گرفت! عجیب بود اما احساس می‌کردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام می‌کنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش می‌کردم! شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش می‌کردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه! آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر می‌خواست برای گریه کردن! واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم می‌کرد. اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه! یادمه اون خانمه توی اتوبوس می‌گفت خیلی از شهدا بی سر برمی‌گشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن! قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد. فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی می‌تونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و می‌تونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد می‌کرد. دیگه داشت دیر می‌شد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده! عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم. همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه! خانم حقی بود که داشت به سمتم می‌دوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود. منم سرجام ایستاده بود و تکون نمی‌خوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت: - دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم می‌شدی چکار می‌کردی؟! آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم: - ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین! مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت: - باشه باشه نمی‌خواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی! باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم. قدم که می‌زدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده! عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد. یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم! نمی‌دونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم! فقط صدای خانم حقی رو می‌شنیدم که تکونم می‌داد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (دقایقی بعد) با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام. نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم: - نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید! و خود به خود اشکم جاری شد! این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم. خانم حقی گفت: - توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست! چی؟! درست شنیدم؟! اون گفت شهید؟؟ اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد! با هق هق گفتم: - اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟ اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟! همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت: - آروم‌تر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..! ایشون شهید ابراهیم هادی هستن این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست. اینو که گفت بیشتر اشک ریختم! من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم می‌کرد رو نمیشناختم! اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژه‌ای داره توی خواب من چی می‌خواد؟ چرا بهم کمک می‌کنه؟ چرا همش حس می‌کنم کنارمه! چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟ این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس می‌کردم دیگه اشکام داره خشک میشه! وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم! دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهره‌ی نورانیش پیدا بود شخصت ویژه‌ای پیش خدا داره! اما چرا باید به منه بی‌لیاقت کمک می‌کرد؟ خانم حقی با ناراحتی گفت: - چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چی‌شده مگه؟! با گریه گفتم: - این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد! و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک می‌کرده یه شهید بوده! اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه! بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بی‌لیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده! خانم حقی باتعجب گفت: - مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟ با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم: - اره خودش بود! بغلم کرد و گفت: - خوش به سعادتت، نظر کرده‌ ی شهدایی! چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم رها گفت: - اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده! خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم: - هیس! بزارید هرچی می‌خواد بگه برام مهم نیست. سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم. همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کم‌کم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن! داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی می‌شناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن! با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس می‌کردم. سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم! ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم. خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم. همین‌طور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد. 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚سلام تمام دلخوشی، مهدی جان💚 آدینه آرام رخ می‌گشاید و در هر عبور لحظه‌هایش مرا پروانه‌وار گرد حریم یاد تو می‌چرخاند سرانجام از راه باز می‌رسی و رویای ناتماممان تعبیر می‌گردد ودل‌های بی‌سامانمان خوش می‌شود ⚘و َتَسْتَغْفِرُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ اِذا یَغْشی وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الاِْمامُ الْمَاْموُنُ و از او آمرزش خواهی. سلام بر تو هنگامی که بامداد کنی و شام کنی، سلام بر تو در شب هنگامی که تاریکیش فرا گیرد و در روز هنگامی که پرده برگیرد، سلام بر تو ای امام امین⚘(آل‌یاسین) https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
با هر كسي چنان رفتار كن كه انگار او بخشي از خوشبختي توست... بهترين قلبها در پيشگاه خداوند ،متعلق به كساني ست كه بي هيچ توقعي مهربانند... روزتون بخیر 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و دوم : به نیـت شهید محمدرضا تورجی زاده♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🥀 زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده 🌷شهید محمد رضا تورجی زاده در سال ۱۳۴۳ ه.ش در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود.   🌷شهید تورجی زاده به حضرت زهرا سلام الله علیها علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند . همچنین ایشان وصیت نمودند که بروی سنگ قبر ایشان بنویسند : یا زهرا ایشان به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند . همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد. این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت . 🌷توسل برخی از مردم ایران به مزار شهید محمدرضا تورجی زاده علیرضا تورجی زاده،برادر شهید محمدرضا تورجی زاده و عضو هیات علمی دانشگاه اصفهان در خصوص توسل برخی از مردم ایران به مزار شهید گفت: "نام شهید رفته رفته در ایران شهره شد و مردم از شهرهای مختلفی همچون مشهد،شیراز و...به اصفهان و حتی منزل ما می آیند و از مادر طلب دعا می کنند.این افراد نذر می کنند و حاجت می گیرند و سپس به شهرهای خود بازمی گردند. 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
⬅️ بسته سلامت امروز: 🔶قهوه و سرطان کبد 🔹تقریبا خطر بروز سرطان کبد با مصرف قهوه نصف می‌شود. قهوه حاوی مقادیر زیادی مواد آنتی ‌اکسیدان است که توانایی پیشگیری از بروز سرطان کبد را داراست. 🔶زنجبیل قویتر از شیمی درمانی 🔹️زنجبیل در کنار زردچوبه و فلفل خاصیت ضد سرطانی دارد؛ یکی از دلایل شهرت زنجبیل به عنوان یک ماده غذایی مفید، کوچک کردن تومورها است ! 🔶آهن موجود در تخمه آفتابگردان با جوانه گندم، جگر و زرده تخم مرغ رقابت می‌کند 🔹️تخمه آفتابگردان بمب اسیدفولیک و آهن است و یک مشت از آن 90% نیاز روزانه به ویتامین E را تامین می‌کند ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی معماری خوندی ولی تو بانک استخدام شدی😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┈──────「😂💛」 ‌ ╰─┈➤ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ولے‎آقاامام‌حسین ؛ درستہ‌‎مابَدیم‌...قبول! ولے‎بهمون‌گفتن‌ڪہ . . . ؛ خوب‌وبدرودرهم‌میخره(:"! ♥️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد‌. با برخورد دستی به شونه‌ام چشام رو باز کردم! فرشته خانوم یا همون خانم حقی بود که بیدارم کرده بود. مثل همیشه انتظار داشتم وقتی میخوابم اون شهید بیاد پیشم و باهاش کمی درد و دل کنم تا آروم بشم اما مثل اینکه ایندفعه نیومد! خیلی ناراحت بودم! فرشته خانوم که ناراحتیم رو دید فکر کرد به خاطر اینه که از خواب بیدارم کرده من ناراحت شدم پس به همین خاطر گفت: - شرمنده دخترم اما داشتن اذان رو میگفتن دلم نمیومد بیدارت کنما اما گفتم درست نیست نمازت قضا شه واسه همین بیدارت کردم. لبخندی زدم و گفتم: - این چه حرفیه دشمنتون شرمنده، خیلی کار خوبی کردین اگه نمازم قضا میشد شرمنده خدا می‌شدم. منو در آغوش کشید و گفت: - تو ثابت شده ای دخترم، ان‌شاءالله که هیچوقت شرمنده خدا نشی! با کمکش بلند شدم و به سمت وضو خانه حرکت کردیم وضو گرفتیم و رفتیم مسجد تا به نماز جماعت برسیم. نمازم رو که خوندم حس بهتری پیدا کرده بودم. با فرشته خانوم از مسجد اومدیم بیرون و به سمت محل اقامتمون رفتیم تا نهار بخوریم و کمی استراحت کنیم. خلاصه نهار رو خوردیم و همه رفتن که استراحت کنن منم کمی چشام رو روی هم گذاشتم تا از خستگی هام کم بشه اما خواب نرفتم. (چند ساعت بعد) خورشید داشت غروب می‌کرد منم دوست داشتم برم بیرون و کمی اطراف رو بگردم. اما فرشته خانوم هم خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم اما مطمئن بودم وقتی بیدار می‌شد نگران می‌شد که من چرا نیستم پس توی یه تکه کوچک کاغذ واسش نوشتم که من میرم اطراف رو بگردم نگران نباشید زود برمی‌گردم و از محل اقامتمون زدم بیرون..! همه خواب بودن پس آروم حرکت می‌کردم عصا رو آروم زمین میزاشتم تا صداش کسی رو بیدار نکنه. اومدم بیرون و اطراف رو نگاه کردم. دوست داشتم کمی از اینجا دور بشم جایی که هیچکسی نباشه و من از ته دلم فریاد بزنم و قلب آشفته‌ام رو آروم کنم. لنگان لنگان حرکت می‌کردم خودمم نمی‌دونستم کجا میرم قرار نبود دیر برگردم اما جواب قلب نا آرومم رو چی می‌دادم؟! راستش میخواستم برم یه جایی که خودم تنها باشم چون فقط وقتایی که تنهام و نا امیدم اون شهید میاد پیشم و من چقدر از وجودش آرامش می‌گرفتم. نکنه دیگه به خوابم نیاد! نکنه دیگه سراغی ازم نگیره! نکنه دیگه توی تنهاییم و بدبختیام سراغم نیاد! اشکم مثل همیشه سرازیر شد. حتی یک روز وجود نداشت که من گریه نکرده و باشم و اشک نریخته باشم! با هر قطره اشک قلبم بیشتر فشرده می‌شد! با فشرده شدن قلبم یاد حرفای دکتر افتادم که گفت ناراحتی قلبی دارم! فکر کنم همین روزا باشه که منم آسمونی بشم و برم پیش مامان و بابام! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 فکر کنم همین روزا باشه که برم پیش مامان و بابام! رفتم و رفتم تا به یه جایی رسیدم که هیچکس نبود فقط خاک بود و بس! خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. به سختی رو زمین خاکی نشستم چادری‌ام که سرم بود کلا خاکی شد سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به خودم جمع شدم اشک میریختم و با خودم مثل دیوونه ها حرف می‌زدم هوا هم کلا تاریک شده بود و اون تاریکی تلنگری بود برای ترسیدن و بیشتر اشک ریختن! قلبم یکدفعه تیر کشید! نمی‌تونستم تکون بخورم، حتی اشکم توی چشام خشک شد! اولین بار بود این حجم از درد رو متحمل می‌شدم! خیلی درد می‌کرد حتی بیشتر از همیشه! تکون می‌خوردم دردش بیشتر می‌شد. فقط با دستوری که سیستم عصبی بدنم بهم می‌داد تکون نمی‌خوردم که قلبم بیشتر درد بگیره به عبارتی سرجام و به همون حالت خشک شده بودم هر لحظه هم بیشتر درد می‌کشیدم! یکدفعه نمی‌دونم چیشد که همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم! (از زبان امیرعلی) داشتم دور و ور محل اقامت هارو با ماشینی که خودِ بسیج در اختیارم گذاشته بود دور می‌زدم که مامان فرشته هراسون به سمتم اومد و دستپاچه گفت: - نیلا نیستش تو ندیدیش؟! با تعجب گفتم: - نه ندیدم مگه کجاست؟ مامان یه کاغذ نشونم داد و گفت: - اینو قبل از غروب برای من گذاشته و رفته بیرون که به قول خودش زود هم برگرده اما تا الان حتما باید برمیگشت نگرانش شدم خیلی طولش داره. لطفا برو این اطراف دنبالش بگرد! نه، نه وایسا منم باهات میام. راستش طوری که مامان صحبت می‌کرد به منم استرس وارد کرد! سوار شد و باهام راه افتادیم. شلمچه هم شب سرد میشه درست برعکس ظهر! یعنی الان کجاست؟! مامان استرس و نگرانیش رو به منم وارد کرده بود! خیلی تاریک بود ماهم تقریبا از محل اقامتمون دور شده بودیم یعنی ممکن بود پیاده اونم با اون پای شکسته تا اینجا اومده باشه؟ مامان با نگرانی و دقیق اطراف رو نگاه می‌کرد منم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 (از زبان امیرعلی) یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم. انگاری یکی جمع شده بود و البته هیچ تکونی هم نمی‌خورد راستش خیلی نگران شدم! من هیچوقت برای یه دختر جز خواهرم و مادرم نگران نشده بودم و برام عجیب بود البته اینا همش کار شیطون بود که منو وادار به فکر کردن راجب نامحرم می‌کرد یکی مثل من که خیلی اعدام می‌شد اصلا نباید به دختر نامحرمی فکر می‌کردم. افکارم رو کنار زدم که انگار مامانم متوجه اون دختر شد و با نگرانی از ماشین پیاده شد! منم پیاده شدم و فقط نظاره گر بودم کار دیگه ای از دستم بر نمیومد! مامان نزدیکش شد و تکونش داد اما هیچ حرکتی نکرد مامان بار دوم محکم تر تکونش داد که نزدیک بود بیوفته اما زود گرفتش و همین که مامان با دست گرفتش ما با چشای بسته‌ی نیلا خانوم مواجه شدیم! کلی هم عرق کرده بود توی این سرما! مامان نگران و دستپاچه و البته لنگ لنگان نیلا رو به سمت ماشین برد و سوارش کرد! منم تا اون لحظه توی بهت بودم چیزی نمی‌گفتم اما با این حرفش به خودم اومدم. گفت: - امیرعلی زودباش بیا دیگه این دختر از از دستمون می‌ره! زود سوار شدم و حرکت کردیم. توی اون تاریکی من از کجا بیمارستان‌ پیدا می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به محمد زنگ بزنم اون خیلی با شلمچه آشنایی داره. شمارش رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد: - سلام داداش، کجایی؟ تو اقامتگاه نیستی؟! - سلام محمد، بعدا همه چی رو برات توضیح میدم تو الان یه بیمارستان‌ این نزدیکیا به من معرفی کن. محمد کمی فکر کرد و گفت: - یه بیمارستان صحرایی چند کیلومتری اینجا هست که اگه با سرعت بری زود میرسی. اما بیمارستان این موقع برای کیه؟! گفتم: - برای نیلا خانومه حالشون خیلی بده بیهوش افتادن خیلی هم عرق کردن. دمت گرم داداش برای بیمارستان‌ ممنون! محمد انگاری نگران شد اما سعی در کنترل خودش داشت گفت: - وظیفه بود داداش، کاری داشتی درخدمتم، رسیدی بیمارستان هم بهم خبر بده. گفتم: - چشم، فعلا یاعلی - خدانگهدار گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان‌ رفتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و من به سرعت پیاده شدم و در رو برای مامان باز کردم اونم با تمام قدرتش زیر بغل نیلا خانوم رو گرفته بود و به زور راه می‌رفت من زودتر از مامان وارد بیمارستان شدم و سریع از یه پرستار خواستم دکتر رو خبر کنه! منتظر بودم تا پرستار بیاد…! وقتی اومد گفت: - خانم دکتر داخل اتاقشون منتظرن میتونید بیمار رو داخل ببرید. گفتم: - خیلی ممنون فقط میشه به مادرم کمک کنید اون خانم رو به سمت اتاق خانم دکتر ببرن؟ پرستار گفت: - بله حتماً نیلا خانوم با کمک پرستار و مامان فرشته رفتن توی اتاق، منم پشت سرشون داخل رفتم. نیلا خانوم رو روی تخت بیمارستان‌ گذاشتن و مامان هم روی صندلی کنار تخت نشست. خانم دکتر گوشی پزشکی رو روی قلبش گذاشت و گفت: - این دختر چند سالشه؟ مامان با نگرانی گفت: - هفده سالشه، خانم دکتر اتفاقی افتاده؟ دکتر سری تکون داد و گفت: - اوضاع قلبشون خیلی وخیمه اگه همینطور پیش بره ممکنه سکته یا ایست قلبی کنن! باورم نمیشد حالش انقدر بد باشه! راستش پاهام از شنیدن این حرفا شل شد، خیلی نگران شدم! مامان با دست به صورتش زد و گفت: - خانم دکتر لطفا یه کاری براش بکنید الان هیچ راهی وجود ندارد که بهتر بشه؟ خانم دکتر گفت: - نگران نباشید هنوز امید هست! دفترچه بیمار رو بدید براشون دارو هایی که الان نیاز هست رو بنویسم برید تهیه کنید، بعدش میتونیم باهم صحبت کنیم. مامان با ناراحتی گفت: - دفترچه اش رو نیاوردیم الان چکار کنیم؟ خانم دکتر گفت: - ایرادی نداره، با من بیاید تا راهنماییتون کنم! مامان و خانم دکتر رفتن بیرون و منو نیلا خانوم تنها شدیم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم! کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد! خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد: - مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..! خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر بابا لطفاً تو کمکم کن. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟! سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون می‌گفت! سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت. مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که می‌گفت نگاه می‌کرد! گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت! دکتر گفت: - من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک می‌کنه. مامان سری تکون داد و گفت: - چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست. مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد. اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره! میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم. البته می‌دونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش می‌کردم. (از زبان نیلا) با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم. سرمی که رو دستم بود نشون می‌داد که بیمارستانیم! فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا