eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید . من – حالا چیکار کنم ؟ مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد . مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره . مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین . من اشتباه کردم . نباید دعوتشون می کردم . اشکم چکید . این همه ملامت ؟ انگار حقم بود ! مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید . مامان – شما دو تا غذا رو بکشین . من میرم با مهرداد میز رو بچینم . و رو بهم تشر زد . مامان – تو هم اشکات رو پاك کن . زشته . فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن . و رفت بیرون . با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت . واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود . رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد . دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت . رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟ من – آبروم رفت رضوان . رضوان_فعلا بهش فکر نکن . الان اونا مهمونن و ما باید به بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم . بیا غذا رو بکشیم . سرد میشه و از دهن میوفته . سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم . قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه . بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن . کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي . گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ، ولی دید خوبی به هم داشتیم . وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت . و انگار فهمید گریه کردم . چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید . با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت . همه مشغول خوردن بودن . بابا و آقاي درستکار گه‌گاهی حرف میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن . ولی من داشتم با غذام بازي می کردم . میل نداشتم . فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم . بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد . با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو جدا کرد . منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد . متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش . کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود . کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد . قاشقی که پر می شد و دوباره تو ظرف خالی می شد . کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند . مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه . اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم می فهموند خیلی هم حواسش نیست یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت . و سري تکون داد . که نفهمیدم از چی متأسف بود ! بعد از شام نیم ساعتی نشستن . و من بیشترش رو به بهونه ي دم کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس کردم . چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره . بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجانم یا صاحب‌الزمان سلام بر شما و بر شادی گردآمدن قلبهای ما در سایه‌ی دستان مبارک شما سلام بر آن لحظه‌ای که پراکندگی‌های هوا و هوس را به نگاهی آرام می‌کنید ▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقای همیشه همراه ✋️ صبحتون بخیر☺ روزتون متبرک به نور خدا 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 خوش آن دمی که در هوای شما گذشت... خوش آن اوقاتی که معطر به نام و یادتان بود... خوش آن لحظه‌هایی که بی‌قرارتان بودیم... باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ↫ سلااام و درود همراهان جان ❣ آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
دامنه قله درفك🏔️ ارتفاعات رويايى رودبار زيبا روستاى طالكوه🌱 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . تا جلوي در مشایعتشون کردیم . حرفاي بابا و آقاي درستکار تمومی نداشت . اصلا گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم مایل به تموم کردنش نبودن . مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن . مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود . فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم . مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس گوشه اي رو اشغال کرده بود . من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه . رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما . من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم . نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش تکون بخوره . خیره شدم به زمین . کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم . وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد . دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن . می دونستم زورم بهشون نمی رسه . ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم . - نمی خواستم ناراحتتون کنم . برگشتم و نگاهش کردم . سرش مثل همیشه پایین بود ولی از لحنش معلوم بود ناراحته . ناراضیه . کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم . ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود . سري تکون دادم . من – مهم نیست . امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم میگم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem